Saturday, October 27, 2007,4:54 PM
miracle(fourteen)


- باید تا آخر هفته دفتر چه رو پست کنم
: دفتر چه چی ؟
- کلمات را شمرده و جدا جدا گفت : دفتر چه - اعزام - به - خدمت
: Ah merde!
- گفتی oh shit ؟
: آره تو از کجا فهمیدی ؟
- پسر لبخند کم رنگی زد - هاه چون منم اگه بودم همینو می گفتم

زن هم انگار لبخند زد
: که اینطور .. که اگه جای من بودی همینو می گفتی . دیگه اگه جای من بودی چی کار می کردی ؟! با یه پسره چشم آبی مو بلند هم دوست می شدی ! تخت خوابتو باهاش شریک می شدی ؟!
پسر دستهایش زیر سرش بود و به سقف نگاه می کرد
سه ثانیه بعد از اینکه سوال سوزان تمام شد , سرش را به سمت چپ چرخاند .
با صدای آمیخته با خنکی و آرامش
- هه هه هه
بعد دوباره سرش را رو به سقف , به حالت اولش برگرداند
- اگه جای تو بودم سعی می کردم یکم کمتر خودخواه باشم ... زیاد نه ها ! ...فقط یه کم ... لا اقل تو هماغوشی هام !
سوزان سرش را نه ,چشمش را به راست چرخاند و به پسر که به سقف خیره بود , نگاه کرد
: من خودخواه نیستم . توئی که هنوز یاد نگرفتی هماغوش و سکس جای گذشت و فداکاری نیست
چشم هایش را رو به سقف بر گرداند .
: البته خوب اشکالی نداره .. تو هنوز خیلی جوونی .. فرصت برای یاد گرفتن و کسب تجربه زیاد داری .. نه نه! اصلا غصه اش رو نخور !
- فرصتی بشه , شما در حق ما مادری بکنی , تجربیات ای سالها تون رو در اختیار ما بذاری .
زن صورتش را جمع کرد : لعنت به تو
پسر لبخند موزیانه ای زد
: تجربه هم تزریق کردنی نیست , عزیزم . باید خودت کسب کنی ... البته اگه عرضش رو داشته باشی !
- تو هم لابد این چهار دهه عمری که از خدا گرفتی رو به تجربه کردن آدم های جور وا جور پرداختی !
سوزان خواست چیزی بگوید . قبل از اینکه شروع به صحبت کند , سهراب حرف زدنش را قطع کرد .
- این حریم خصوصی تو و من حق ندارم توش دخالت کنم okay , می دونم شروع نکن !
این بار این زن بود که لبخنده موزیانه ای داشت .
: خوبه که می دونی !!!
- جدی سوزان , تا حا لا به این فکر کردی یکم کمتر خودخواه باشی ؟! به این فکر کردی که با خودخواهی کمتر هم میتونی زندگی کنی , هاه, به این فکر کردی ؟!
سوزان لب پایین ا ش را بر گردان, مثل دختر بچه ها
: م م م . خوب نه فکر نکردم . اما گمانم بشه زندگی کرد , اینطور که تو می گی . چی گفتی ؟ خودخواهی کمتر ؟ آره گمانم بشه اونطور هم زندگی کرد . حالا مگه اینطور زندگی کردن اشکالی داره ؟
هاه ؟ تو مشکلی داری با خودخواهی من ؟!
سهراب سرش را برگرداند
- اگه داشته باشم , تو مشکلی داری با مشکل داشتن من ؟!
: نه نه , اصلا جواب قشنگی نبود , پس بهت فرصت میدم عوضش کنی ... فیلمو پنج ثانیه بر می گردونم , عقب .
دوباره دقیقا همان سوال را با همان بلندی صدا و با همان حرکات صورت تکرار کرد
: تو مشکلی داری با خودخواهی من آ قای سهراب فروزش ؟
سهراب سرش را برگرداند
- خوش شانسی تو , که ندارم . دوباره سر به جای اولش برگردانده شد , رو به سقف !
: داری میری سربازی ؟
- آره گمانم دارم میرم سربازی .
: چرا ؟
- اساسا اینجا وقتی 18 سالت تمام میشه یا باید درس بخونی و یا بری سربازی , خوب من درس خوندم .. پنج سال ! وقتی درست تمام بشه یا باید ادامه بدی یا بری سربازی
اگر هم خوش شانس باشی معاف میشی . .. مثل من اگه لوک خوش شانس باشی و از هیچ راهی نتونی دورش بزنی , باید بری سر بازی ! خوب من میخواستم
ادامه بدم .. نشد . یعنی شاید هم می شد , نتونستم , شاید باید بیشتر می خوندم , به هر حال ..حتما باید برم سر بازی ... دور کلام قرمزی ..هه .

زن به فکر فرو رفته بود , سطح نگاهش روی سقف نشسته بود اما معلوم نبود که عمقش , کجاست .
زن آهی کشید ... ه ه آره باید بری سربازی .
- سیگار بکشیم .
: نه , بوش میمونه شب خوابم نمی بره
- پسر مکث کرد , با خودش آرام زمزمه کرد ... لعنت به تو , زن !
زن اما شنید
: میریم بیرون میکشیم , تازه سیگار برای سلامتیت خوب نیست پسر . چی می گفتی ؟ سیگار پدر ورزشه؟! لبخند زد
سهراب هم لبخند کم رمقی تحویل داد
- آره سیگار پدر ورزشه ! اما دختر از اونجا که رگه های سادیسم در من دیده شده ..الان من یه سیگار روشن می کنم تا با هم لذت ببریم . برای خواب , همیشه وقت هست , نیست ؟
: god باز این پسره زد به سرش
: سهراب نکن این کار رو !
قبل از اینکه حرفش تمام شود سهراب بدون انکه نگاه کند با دست راست روی میز آباژور کنار تخت را جستجو کرد . پاکت سیگار و فندک را با همان دست یافت
... اینجایین؟ ... پیداتون کردم
یه نخ سیگار از پاکت برداشت و گوشه سمت راست لبش گذاشت .. روشن کرد
پاکت سیگار را بدون نگاه کردن به کنار آباژور پرت کرد و فندک را کنار سیگار گذاشت
سوزان با نگاهش تمام حرکات او را زیر نظر داشت
سهراب پک نسبتا عمیقی به سیگار زد و سیگار را چند سانت بالاتر از لبش با دست راست نگه داشت
چند لحظه بعد دود سیگار را از بینی به آرامی بیرون فرستاد
کمی گذشت
- اوه خاکسترش رو کجا بریزم , الان میریزه !
نیم خیز شد و دستش را زیر سیگار گرفت
سوزان که از کارهای سهراب خنده اش گرفته بود , همانطور درازکش دستش را زیر تخت برد و زیر سیگاری سرامیکی را بیرون کشید . از خالی بودنش مطمئن نبود . معمولا در اولین فرصت خالی اش می کرد و می شستش اما گاهی که فاصله سیگار کشیدن هایش کمتر می شد , مواقعی پیش می آمد که موقع برداشتن زیر سیگاری از زیر تخت با یکی دو تا ته سیگار که روی فیلتر سفید رنگشان اثر قرمز رنگ لب هایش مانده بود , مواجه می شد و آن وقت بود که همه لذت سیگار کشیدن تبدیل به یک عذاب می شد , چون از زیر سیگاری پر متنفر بود و مجبور بود دوباره راه تخت تا آشپزخانه را طی کند .
گاهی مجبور شده بود این مسیر را در سرما و گرما, روشنی و تاریکی و حتی برهنه طی کند .
این بار و در آن لحظه , تنها آرزوئی که داشت , خالی بودن زیر سیگاری بود .
زیر سیگاری را بالا آورد و جلوی چشمهایش گرفت . لبخند رضایت روی لب های بدون آرایشش نقش بست . دست چپش را دراز کرد و زیر سیگاری را به طرف سهراب گرفت .
: بیا بریزش تو این !
سهراب چشمهایش برق زد و از جنب و جوش افتاد . نگاهش را درست به وسط مردمک های سوزان پرتاب کرد . لبخند زد . خم شد . زیر سیگاری را از سوزان گرفت و روی تخت بین هردویشان گذاشت .
- اینطور بهتره دختر
دوباره دراز کشید
سوزان همچنان سر گرم تماشای سهراب بود
روی دست راست لمیده بود و با دست چپ ملافه ای را که دور خود پیچیده بود , نگه می داشت .
بعد از چند لحظه احساس خستگی کرد و به حالت قبل برگشت و باز به سقف خیره شد .
سهراب متوجه سوزان شد
صورتش را نزدیک صورت سوزان کرد . سوزان اما نگاهش را از سقف بر نداشت
انگار که متوجه سهراب نشده باشد . سهراب سیگار را به گوشه چپ لب سوزان نزدیک کرد .
- بیا
سوزان نگاهش را لحظه ای از سقف کند و به سهراب خیره شد
لحظه ای مکث کرد . سهراب با چشم به سیگار اشاره کرد و آرام سیگار را ,گوشه چپ لب سوزان قرار داد
سوزان به سیگار پک زد . عمیق . اما نه به عمق پک پسر .
صدای سوختن سیگار به گوش هر دویشان رسید
زن نیمی از دود را بیرون فرستاد و نیم دیگر را روانه ریه هایش کرد
سهراب برای اینکه زن از دود سیگار اذیت نشود , سیگار را دور نگه داشت .
چند ثانیه بعد , زن دود را به آرامی و با مکث از بینی اش خارج کرد .
پسر در حالیکه با دستش به سختی سیگار را از زن دور نگه داشته بود , با لبخند
بسیار کم رنگی به سوزان نگاه می کرد .
سوزان نگاهش اما به سهراب نبود , نگاهش دور بود . خیلی دور .
خیلی دور تر از پنجره فلزی اتاق و آسمان خاکستری شهر .
سهراب دستش را آرام بالا آورد و با انگشت اشاره اش چند تار از موهای نا مرتب و درهم سوزان را که روی گونه اش ریخته بود , به آهستگی به پشت گوشش برد .
بعد انگشت اشاره اش را از پشت گوش سوزان به آرامی به پایین لغزاندو به کنار گردنش رسید
سوزان چشم هایش را چند درجه به سمت سهراب چرخاند . این بار سهراب به او نگاه می کرد . نگاهش روی گوشش بود
: چقدر طول می کشه ؟
امیدوار بود سهراب نپرسد , چی چقدر طول می کشه.
سهراب هم قصد داشت تا همه امیدهای او را بر آورده کند.
- چی ...سربازی ؟ نمی دونم فکر کنم بیست ماه , اگه زیادش نکنن
زن آرام با خودش تکرار کرد : بیست ماه !
: ه ه ..خیلی زیاده که .
باز نگاهش می کرد سهراب . از لبخند روی صورتش , خبری نبود .
- آره خیلیه . وقتی برگردم به عدد سال 2 تا اضافه شده .
فکر کن 2 سال .
زن چیزی نگفت . پک زد فقط . یک پک نسبتا طولانی
پسر خاکستر سیگار را که داشت می ریخت , داخل زیر سیگاری تکاند و سیگار را داخلش گذاشت .
زیر سیگاری را کمی دور تر از هر دویشان روی تخت هل داد. سیگار را خاموش نکرد .
سوزان ملافه آبی را تا روی سینه روی خودش کشیده بود . آویز , بین دو استخوان گردنش قرار گرفته بود و زنجیر , از پشت گردنش آویزان بود .
لب هایش کمی ازهم فاصله داشتند و دندان های سفید و مرتب جلویی اش از همین فاصله , پیدا بود .
موهایش بهم ریخته بودند و روی گردن و شانه های برهنه اش ریخته بودند .
ساعتش هم از معدود چیزهائی بود که روی بدنش باقی مانده بود .
این بار ساعت دایره ای با صفحه سیاه با بند سیاه باریک دستش بود . دست راستش .
معمولا ساعت هایش را چندان محکم روی دستش نمی بست , به جز این یکی , که انقدر محکم می بست که جای بندش روی دستش باقی می ماند .
از نظر سهراب 2 چیز وجود داشت که پوشیدنشان باعث می شد بدن برهنه تر از زمانی که هیچ چیز بر رویش نبود , به نظر بیاید . ساعت و جوراب .
سوزان با جوراب موافق بود اما با ساعت نه . برای همین هم همیشه سعی می کرد ساعتش را از دستش در بیاورد تا پیش سهراب , برهنه تر از چیزی که بود به نظر نیاید .
سهراب هم این را به حساب گرایشات فروخفته سادیستیک سوزان می گذاشت , که هرگز اجازه نمی داد , سهراب از چیزهاییکه در ذهن داشت , لذت کامل ببرد .
سوزان در مقابل فقط لبخند می زد و می گفت : تو هنوز خیلی جوونی
سهراب هم می گفت : نه به اندازه خودخواهی تو!
این بار اما ساعت روی دستش مانده بود . در تمام دقیقه هایی که با هم بودند , ساعت روی دستش مانده بود . اما مطمئن بود که سهراب خیلی زود تر از این متوجه اش شده بود .
مچ دستش را بلند کرد و رو به سهراب گرفت
: این بار ..تو بردی , سرباز .
- هه .. شاید اما ... بازنده اصلی , منم .
سوزان با سر اشاره کرد .. چرا ؟
سهراب دو دستش را روی قلبش گذاشت و به سبک تئاتر های کلاسیک گفت : چون قلبم را به تو باخته ام شاه دخت .
سوزان سرش را به آنطرف بر گرداند
: روز به روز ,دریغ از دیروز
- باز از تو ذوق زدن که بهتره
سهراب که سر جایش برگشته بود , خیز برداشت و به سوزان نزدیک شد .
صورتش را درست مقابل صورت سوزان قرار داد .
انگشت های هر دو دستش را در موهای بهم ریخته سوزان فرو برد , بطوریکه موهای جلوی سر زن کاملا کشیده شد .
: آخ
- دردت اومد ؟
: معلومه چت شده دیوونه !
- من؟ .. چیزیم نشده .
: سهراب نکن ! ..درد داره .
پسر چیزی نگفت . همانطور که موهای زن را نگه داشته بود به او نگاه می کرد
لبخند بسیار کم رنگی روی لب هایش بود .
دود سیگار از زیر سیگاری مستقیم بالا میرفت , ناگهان پیچ می خورد و در هوا پخش می شد.
سهراب کمی دستهایش را شل کرد . البته کمی .
لب هایش را به صورت سوزان نزدیک کرد .
سوزان نگاهش را بر گرداند .
سهراب با لب هایش نوک بینی سوزان را لحظه ای لمس کرد .
بوسه ای دیگر روی گونه چپ . باز کوتاه , لحظه ای , عمیق .
این کار را چندین بار تکرار کرد . روی گونه ها, پلک ها , پیشانی , گوش ها , چانه , گردن .. بو سه های کوتاه و عمیق .
سوزان عکس العملی نشان نمی داد. حتی دست هایش بی حرکت بودند و در دو طرفش روی تخت قرار داشتند .
سهراب بدن سوزان را از پشت دو لایه پارچه حس می کرد که گرم تر شده بود . اجازه داد تا قسمت بیشتری از بدنش گرمای تن سوزان را حس کند . اما اجازه نداد که سوزان سنگینی تنش را حس کند .
با انگشت های دست چپش , آرام روی صورت سوزان می کشید , از پیشانی تا کنار گوش ها از گوش ها تا زیر گردن و از گردن تا زیر چشم ها ... دست راستش هنوز توی موهای سوزان بود .
سوزان نفس عمیقی کشید . انقدر عمیق , که سهراب باز شدن قفسه سینه اش را حس کرد .
سوزان بی تاب شده بود . این را از ضربان تند تر قلبش و پلک هایش که زیاد همدیگر را لمس می کردند , می شد فهمید .
در نهایت چشم هایش را بست .
: سهراب !
پسر جوابی نداد .
: سهراب می خوای چی کار کنی ؟ !!
باز هم پسر چیزی نگفت .
: سهرا
قبل از اینکه " ب " را به زبان بیاورد و دهانش بسته شود , سهراب لب هایش را روی لب پایینی سوزان گذاشت , و نگذاشت سوزان دهانش را ببندد .
سوزان تکان شدیدی خورد .
خواست چشم هایش را باز کند . اما در اخرین لحظه منصرف شد .
حس می کرد , فشار جریان خون در رگ هایش چند برابر شده و همه جریان خون به لب هایش پمپاژ می شد .
سهراب در حالیکه با لب هایش لب های سوزان را گرفته بود :
I just wanna make you .. stop talking .
سوزان متوجه نشد که سهراب چی گفت , خود سهراب هم , نفهمید .
سوزان هیچ عکس العملی نشان نمی داد . نه با لب هایش بوسه سهراب را پاسخ داده بود نه با دست هایش آن را رد کرده بود .
سهراب لب هایش را کمی جلو تر برد و لب های سوزان را سفت تر از قبل گرفت و چند میلی متر به سمت خودش کشید . این کار 2_3 بار تکرار کرد .
بار آخر لب های سوزان را حس کرد که لب هایش را گرفته بود ... نه ..انتظارش را نداشت . شاید هم داشت . خودش هم نمی دانست .
سوزان کمی محکم تر لب های سهراب را گرفت . لب بالای سهراب را.
دست هایش هم دیگر روی تخت نبودند .
آن ها را بلند کرد و آرام روی شانه های سهراب گذاشت .
با دست هایش سهراب را به سمت خود هل داد .
سوزان با لب هایش انتظار مسافری را می کشید که چند لحظه قبل با دستهایش بدرقه کرده بود ... لب های سهراب !
هیچ کدامشان نمی دانستند که تصوری که از بوسیدن یکدیگر داشتند , منطبق بر چیزی که الان داشتند , بود یا نه.
سهراب با لب هایش لب های سوزان را ذره ذره جستجو می کرد .. گرما و طعم ..
تک تک سلول هایش را روی لب های بی قرار و در ظاهر آرام خود , حس می کرد .
زن لب هایش را کمی عقب کشید . لب هایش را تقریبا از لب های پسر جدا کرد پسر غافلگیر شد . چشم هایش یک لحظه نزدیک بود باز شوند . اما بسته نگهشان داشت . لب های زن را در چند میلی متری لب هایش حس می کرد .
زن سرش را چند درجه چرخاند . منتظر سهراب بود .
سهراب , مانند یک نابینا دنبال گمشده اش می گشت . پیدایش کرد .
بوسه ای کوچک روی پوست سوزان گذاشت و به مسیرش ادامه داد . یافتشان !
لب بالائی سوزان را گرفت و کشید .
انقدر که صدایی شبیه ناله از سوزان به گوش رسید . یک جور آوای پر از درد و هوس.
دقیقه ای گذشت .
هر دو در یک لحظه در حالیکه لب های همدیگر را نگه داشته بودند , از حرکت ایستادند .
مثل تماشای دوندگان دوی 200 متر با مانع که هنگام پریدن دگمه pause فشرده شود و دوندگان چندین سانت بالای زمین بایستند .
تنها چیزی که شنیده می شد , صدای نفسهاشان بود .. و حرارتی که بین فضای خالی بدن هاشان حرکت می کرد .. سر می خورد و درجه حرارتشان را بالا می برد .
بعد از چند دقیقه , سهراب ناگهان .. خیلی سریع لب هایش را از سوزان جدا کرد .. از روی تخت , بلند شد ... با سرعت تمام همه لباسهایش را پوشید ... دستی در موهایش برد و مثلا مرتبشان کرد .. کیفش را روی دوشش انداخت و به طرف در رفت .
وقت خارج شدن ایستاد و رو به سوزان بر گشت .
چیزی روی صورتش بود که معلوم نبود لبخند بود , یا نبود .
- بهت زنگ میزنم .
و از اتاق خارج شد .
چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در خانه به گوش سوزان رسید .
زن که در این چند لحظه فقط تماشا کرده بود همه چیز را , بعد از شنیدن صدای در , دستش را که موقع یه وری شدن زیر سرش گذاشته بود , از زیر سرش برداشت .. و خود را بر روی تخت , رو به سقف رها کرد .هر دو دستش را زیر سرش گذاشت .. آهی کشید .
سرش را چرخاند به سمت متکا و ملافه ی مچاله شده , که تا چند لحظه پیش پسر را درونش مخفی کرده بود , نگاه کرد ... لبخندی مورب روی لبش نقش بست .
هرگز تصور نمی کرد که در همچین لحظه ای می توانست لبخند بزند, حالا , اما زده بود .
خودش هم دقیق نمی دانست که به چه چیز فکر می کرد .
به اینکه سهراب مثل جوانی های خودش , می بوسید .
یا به وقتی که سهراب با انگوریشان تا در خانه رساندش و موقع پیاده شدن , بهش گفته بود , بدون اینکه منتظر جواب شود : بالا نمی یای ؟ و در را پشت سر باز گذاشته بود و هنگامیکه مانتواش را پشت در اتاق خوابش آویزان کرده بود .. حضور سهراب را قبل از شنیده شدن صدای در, حس کرده بود .
یا به سیگار داخل زیر سیگاری که همه اش خاکستر شده بود ..و همچنان دود می کرد .
یا به سربازی رفتن سهراب به.. انگار مجبور بود ..چیزی را که دوست می داشت , یک جا ,جا بگذارد
نمی دانست .

هیچ نمی دانست .

رایحه سیب سبز مام رولی که همیشه استفاده می کرد , به مشامش رسید .خیلی گنگ , احساسش می کرد . سرش را چرخاند و نگاهی به زیر بغلش انداخت .. خنده اش گرفت ... امان از تو دختر .
.
.
.
چشم هایش را بست و خوابید .
.
.
.
.
.
.
.
- مستقیم !
پیکان قهوه ای رنگ متعلق به سه دهه پیش که سر عتش را کم کرده بود , بعد از شنیدن " مستقیم " پایش را روی گاز گذاشت و دور شد .
پسر برگشت و رو به ماشین هایی که می آمدند ,منتظر ماشین بعدی شد .
پیکان سفید رنگ نزدیک شد .
خودش را چند درجه خم کرد : مستقیم !
ماشین بی اعتنا به راه خود ادامه داد.
به سا عتش نگاه کرد .. و منتظر ماشین های بعدی شد .
بعدی و بعدی و بعدی هم ... بدون اعتنا به " مستقیم " سهراب جوان پا روی گاز گذاشتند و دور شدند .
- عجب بابا ! نمی دونم از اینجا جز مستقیم کجا می شه رفت , که شما چهارپایان نمی برید آدم رو ! .. یه ربع راهه ..باید بیست دقیقه منتظر ماشین وایسی ..مسخره ست .
ولش کن ..پیاده می رم امشب رو .
و بعد یک فحش آبدار نثار مسافرکش ها کرد ... کیفش را روی دوشش محکم کرد ..و راه افتاد .
پنجاه شصت متری که طی کرد , مرد میانسالی که در ایستگاه اتوبوس نشسته بود , پرسید : آقا ساعت چنده ؟
- ده دقیقه به ده .
مرد تشکر کرد و سهراب به راهش ادامه داد چند متر انطرف تر , دوباره به ساعتش نگاه کرد و با خود کلمه " ten to ten " را زمزمه کرد .
نمی دانست چطور و چگونه این کلمه به ذهنش آمده بود .
یاد زمانی افتاد که به کلاس زبان می رفت .
هفت سال پشت سر هم کلاس رفته بود .
از روزهای اول که احساس عقب افتادن در زبان می کرد تا ترم آخر که به خاطر کنکور مجبور شده بودند , که خودش و دوستهای چند ساله اش, قیچی کنند این جریان چند ساله را.
به هم قول داده بودند که از هم خبر بگیرند .. از زندگیشان ,نتایج کنکورشان و از خیلی چیز های دیگر .
اما بعد از آن روز حتی یک تماس 30 ثانیه ای هم با هم نگرفته بودند . هیچ کدام !
به دکه روزنامه فروشی رسید .
- یه پایه بلند .
دست در جیب عقب جینش کرد و یک صد تومانی در آورد
مرد , یک نخ سیگار مارلبروی قرمز پایه بلند را روی پیشخوان گذاشت .
سهراب صد تومانی را به او داد و با فندکی که از شیشه ای روزنامه فروشی آویزان بود , سیگارش را روشن کرد و دوباره به راه افتاد .
هیچ وقت مثل اون لحظه این چند سال زبان خواندن , انقدر زود نگذشته بود .
همیشه می گفت و همانطور هم فکر می کرد , که یک زمانی و برای مدتی زبان خوانده بود .هرگز به این فکر نکرده بود .. که آن زمان ,همین 6 سال پیش و آن مدت 7 سال تمام بوده .
به خاطر همان چند سال بود که توانست زبانش را در کنکور خوب بزند و در دانشگاه راحت بتواند کتاب های انگلیسی را بخواند .
اما چه موقع کنکور دادن و چه سر کلاسهای دانشگاه هرگز به این 7 سال فکر نکرده بود .
پک نسبتا عمیقی به سیگار زد و دودش را در هوا رها کرد .
به پمپ بنزین نابینایان رسید.
پمپ بنزینی که چنند سال بود , تعطیل بود و قرار بود مورد باز سازی اساسی قرار بگیرد .. اما تا امروز فقط مورد فراموشی قرار گرفته بود .
پمپ بنزینی که زمانی تنها پمپ بنزین آن اطراف بود و هرگز به یک دهم شلوغی پمپ های این روز , نبود .
پمپی که تا همین چند سال پیش اکثر ماشین هایش را به جای کمری و پرادو , پیکان و بیوک و شورلت های قدیمی تشکیل می دادند .
آخرین پک را به سیگارش زد .
فکر کرد . اگر این پمپ بنزین سالم بود و کار می کرد , می توانست ته سیگارش را مثل فیلم ترمیناتور ll داخل پمپ بنزین روی زمین بیاندازد و یک جهنم درست کند
خنده اش گرفت
ته سیگارش را با انگشت اشاره و سبابه دستش گرفت و داخل هوا پرتاب کرد .
هر دو دستش را توی جیب جینش کرد و به راه خودش ادامه داد.
پیاده رو به نظر ش تنگ تر می آمد . شاید هم این آدم ها بودند که انقدر زیاد شده بودند که باعث می شدند , پیاده رو تنگ تر به نظر بیاید .
گذشت و گذشت و گذشت ...
از میدانی که دیگر میدان نبود و به چند بزرگراه و پل متقاطع تبدیل شده بود , گذشت.
از رو به روی ساندویچ فروشی که روز آخر دبیرستان با همکلاسی هایش در آنجا جشن گرفته بودند و چون یک ظرف سس قرمز در مغازه وجود داشت, مجبور می شدند, هر سه ثانیه یک بار آن را بینشان رد و بدل کنند.
گذشت .
از عینک فروشی مقابل ایستگاه اتوبوسی که هر روز , موقع برگشت از دبیرستان با دوستانش مقابل آن پیاده می شدند و یک بار زن و مرد صاحب مغازه را در حال معاشقه داخل مغازه دید زده بودند .
اتوبوسی که در آن خودش و دوستانش به دختر ها به چشم آدم فضائی و دختر ها به آن ها به چشم وسایل سر گرمی نگاه می کردند .
گذشت...
از پایین پارک نزدیک خانهشان که روزگاری در آن پینگ پنگ را خبره شده بود و روزگاری قبل تر فرار کردن از دست باغبان در چمن ها را , فرا گرفته بود .
باغبان هنوز آنجا بود . آقا حبیب که حالا بعد از این همه سال , نه سهراب می دانست و نه احتمالا خودش , که گرد پیری به صورت و مو هایش نشسته بود و حرف زدن برایش دشوار تر شده بود .
گذشت .. از کنار همه این ها گذشت .
چقدر همه این ها زود گذشته بود .
این تنها جمله ای بود که توانائی گفتنش را در آن لحظه داشت
و 5 سال دانشگاه
آ خ دانشگاه
دانشگاه چی بود ...جز رنج و پر از نگاه های مهوع
چهار سال و نیم دانشگاه :
چی یاد گرفتم تو این چهار سال و نیم
چهار سال و نیم را به مسخره بیان کرد .
جدا چی ؟ جز سیگار کشیدن
آهی کشید
آها ه.. یادم آمد
تو این چهار سال و نیم
که نه
تو این 23 سال فقط یک چیز و خوب یاد گرفتم
فقط به درست بودن یک چیز شک نکردم
این که تنهام
مطلقا تنها ..
همیشه بودم و تا آخر عمرم هم خواهم بود
...
هیچ چیز هم عوضش نمی کنه
فرق نمی کنه .. می خواد لب های پر از هوس و گس سوزان کامرویی باشه یا گوش شنوای فرح فروزش
یا دوست های طاق و جفت روزانه و شبانه ..
رفقای بچه گی ها و بزرگی ها
...فرق نمی کنه
تنهام .....
چشمهاش تر تر شده بودند .
چیزی در گلویش سنگینی می کرد
.
.
به طرف ماشین ها بر گشت .
با بغض: مستقیم .
آر دی یشمی رنگ چند قدم جلوتر نگه داشت
.
.
.

yn
86/7/28



typed and edited by dear Ss
special thanks to her


Labels:

 
by yn
Permalink ¤