Monday, August 25, 2008,6:51 PM
duet


مرد جوان کراواتش را بدون اینکه گره اش را باز کند در آورده و به در باز کمد آویزان کرده
با دست راست در حال باز کردن دکمه های پیراهن سفید رنگش است ، به دیوار تکیه داده
سرش را کج کرده و به زن که جلوی او - چند قدم دور تر - ایستاده نگاه می کند
لبخند کمرنگی روی صورتش نقش می بندد
مرد : so...you are supposed to be a woman now ,huh
خنده کوتاهی می کند
زن جوان تاج نقره ای و درخشان روی سرش را با کمی مکث بر می دارد
کش موهایش را که باز می کند
سرش را کمی به عقب خم می کند و
تکان کوچکی به سرش می دهد
موهای بلند و زیتونی رنگش مثل آبشار روی کمرش سر می خورند
مرد که فکر کرده بود زن متوجه حرفش نشده بود خواست جمله اش را تکرار کند
:so...
- بجای اونجا وایسادن و تماشا کردن من ، میتونی بیای کمکم کنی از شر این خلاص شم
مرد با خودش زمزمه کرد : م م م پس شنیدی
خودش را به دیوار هل می دهد و ازش کنده می شود
در نهایت طمانینه و حوصله به سمت زن می رود ، سمت زن جوان
زن همچنان پشتش به مرد است و بی تفاوت به او ، مشغول باز کردن گردنبندش است
مرد حالا کاملاً پشت زن قرار گرفته ، انگشت اشاره دست راستش را سمت موهای زن می برد
و موهایش را نوازش کنان از روی کمرش کنار می زند
بعد در حالیکه موهای زن را روی کتف راستش نگه داشته
با دست چپش آرام زیپ لباس همسرش را پایین می کشد
دست راستش را بر می دارد
آبشار دوباره روی کمر زن جاری می شود
مرد با دو دستش آرام لباس را کمی از تن زن جدا می کند
زن دست هایش را باز می کند
مرد لباس را به پایین هل می دهد
سینه ها ، کمر ، باسن ، ران ها ، ساق ، مچ پای چپ و در نهایت مچ پای راست
از شر لباس بلند سفید خلاص می شوند
زن بر می گردد
لبخند موزیانه ای روی لبش است
: ممنون
مرد لبخند موزیانه تری می کند
به پاسخ تشکر زن آرام پلک می زند
- خیلی خسته ام...می خوابم
این بار زن آرام پلک می زند
مرد باقی لباس هایش را هم در می آورد و خودش را تقریباً روی تخت پرت می کند
یک وری می شود و چشم هایش را می بندد
زن تی شرت بی نهایت گشادی را از روی زمین ، جایی که شب قبل پرتش کرده بود بر می دارد و به تن می کند
تی شرت کمی بالای زانوهایش است و یقه اش کاملاً به سمت شانه چپش خم شده
به سمت در می رود
دستش به سمت کلید برق می رود
قبل از اینکه لامپ را خاموش کند
می ایستد ، بدون اینکه بر گردد
: it's years , i'm a woman
: heh
چراغ را که خاموش کرد داخل آشپزخانه می شود
یک صندلی کنار می کشد رویش می نشیند و پاهایش را روی کابین دراز می کند
سیگارش را آتش می زند با دست چپ می گیردش و با دست راست دست چپش را
پک عمیق...پلک های بسته.... نقطه نارنجی رنگ سیگار
.
.
.
لبخند

..
.
.
yn

*Ss helped alot

 
Saturday, August 23, 2008,1:16 PM
to you


گاهی که به مرگ فکر می کنم
گاهی بار این زندگی اندازه ی کوه و مثل یه صخره تیز رو سینه ام سنگینی میکنه
گاهی تحمل یک ثانیه دیگه از این زندگی برام نا ممکن میشه
همون وقتاست که دوست دارم نباشم
و همون وقتاست که نابودی و پوچی بعد از مرگ میشه بزرگترین آرزو م
اما امشب که باز به مرگ فکر کردم
باز که آرزوی نیستی کردم و فکر کردم باهاش به آرامش می رسم
باز که از خدایی که نمی دونم باورش دارم یا نه طلب نیستی کردم
با نبودنم
وقتی به این فکر کردم که دیگه هوس دیدنت نفس هام رو به شماره نمی اندازه
که دیگه صدات تو گوشم نمی رقصه
که دیگه تو چشم هات - که خود زندگیه - نور نارنجی رنگ آباژور نمی شکنه
تنم لرزید
بعد از مرگ ، اگر چیزی باشه
فرسنگ ها ازم دورت میکنه
اگر نباشه آرامش نیستیم جای خودش رو به رنج نبودنت میده
اونوقت دیگه
از زوال
هم
نمیشه
به
آرامش رسید
من ترسیدم
نه از مرگ
نه از نابودی
از نبودنت
از رقصیدن تیغ تنهایی
روی تن برهنه ام

 
Tuesday, August 19, 2008,8:02 PM
_23


*نگاه کن
تنهایی روز هایم را
رویای شبهایم را
زخم های تنم را
و پاره پاره های روحم را
نگاه کن
.
.
.
می شنوی صدای تیغ را
وقتی می درد دوستت دارم ها را




*Ss is the one to drive me crazy to say so

Labels: