Saturday, November 15, 2014,4:12 AM
miracle(twenty-three):miracle(twenty-three)
- فکر کنم از برف پاک کنت 2 3 ماه بیشتر نمونده
لحظه ای بعد از تمام شدن جمله اش برف پاک کن یک بار شیشه را روبید
- حالا چون دختر خوبی هستی 4 ماه
چیزی نگفت، به روبرو نگاه می کرد حواسش آنجا نبود
سهراب داشت بی حواسی ش را نگاه می کرد
خواست صدایش کند اما نکرد. ترجیح داد بی حواسی ش را به نظاره بنشیند
برف پاک کن دور دیگری زد،
ماشین جلویی چند متری به جلو حرکت کرد سهراب خواست که به سوزان بگوید حرکت کند
قبل از اینکه کلمه ای به زبان بیاورد سوزان کلاچ گرفت، دنده یک و چند متر حرکت
- پس حواست بود؟
با چشم های ریز شده کمی
: هاه؟! آره بود. نبود؟ بود
- نبود
: برف پاک کن - برف پاک کن - م م م برف پاک کن تا وقتی که قیژ نکنه پسرم یعنی داره خوب کار می کنه
- او تو باز جهانیان رو شگفت زده کردی - در حالیکه همه داشتند از حواس تو نا امید می شدند به ناگه در آخرین لحظه
خط بطلانی به تصورات بدخواهان کشیدی
: خط بطلان رو که کشیدم اما تو هم امتیاز زیادی از این دیالوگ مثلاً متعلق به دوره باروک نمی گیری
- دیالوگ نبود مونولوگ بود
: از این مونولوگ به اصطلاح....
- بهرحال 3 ماه دیگه اگه بارون بیاد شاید نتونی مثل الان از صدای برف پاک کن لذت ببری
: صدای برف پاک کن
- آره صدای برف پاک کن، یه بار یکی از بچه های دانشکده تو تریا صدای برف پاک کن دراورد
انگار که واقعاً همونجا برف پاک کن بود بعداً هرچی تلاش کرد که تکرار کنه نتونست
تشویق ترغیب ارعاب تهدید هیچ کدوم موثر واقع نشد
: اغوا  اغوا رو یادت رفت
- اغوا رو یادم رفت
صدای قطره های باران روی سقف و شیشه های ماشین می آمد
و صدای برف پاک کن که چند لحظه یک بار شیشه را می روبید
:  صندلی ت میخ داره؟
بیدرنگ گفت آره
سوزان جاخورد
سعی کرد خنده ش را پنهان کند
: ممم همین دفعه ی پیش کلی میخ ازش دراوردم عجیبه
حالا سهراب داشت لبخند پیروزمندانه ای میزد
- نه نه نه خانم کامرویی امتیاز زیادی از این دیالوگ که واقعاً دیالوگه و نه مونولوگ
که سعی در نهان کردن شگفتی تون داره - نمی گیرید
- حالا بذار درستش رو من برات اجرا کنم
- صندلی ت میخ داره
چطور
پس چرا یه وری نشستی مثل آدم بنشین
سوزان داشت لبخند می زد
به حسابت میرسم
: پس میخ نداشت
- نداشت
:  خوبه
"خوبه" را کمی کش دار و با مکث گفت
سهراب هم با همان لحن تکرار کرد
- آره...خوبه
: عمتو مسخره کن
با ته لبخند شیطنت آمیزی فقط نگاهش می کرد
: باز دو قطره بارون تو این شهر بارید و باز خیابونا رو پارکینگ کرد
سهراب زیر لب زمزمه کرد "بارون پاییزی...بارون پاییزی"
: چی بود اون شعر؟! بارون پاییزی بارون پاییزی کی گفته غم انگیزی
هر دو زدند زیر خنده
- کی گفته غم انگیزی چیه دختر کلا شعر رو نابود کردی
: م م م م مگه همین نبود
- نه بابا این نبود
: پس چجوری بود بابا
- م م م بارون پاییزی بارون پاییزی ممم نمی دونم غم انگیزی دل انگیزی
: ای بابا تو که بدترش کردی
- نمی دونم چیه ولی می دونم آن هم نبود
: آن؟؟ آن نبود پس کدام بود ؟ آن آن
- این یا آن اون یا این بهر حال این بارون که خیلی هم پاییزی نیست
م م م م تواین وقت روز
: چیه می خوای بگی دل انگیز نیست؟
- آره اولش می خواستم بگم نیست اما حالا که می بینم، دل انگیزم هست
سوزان خواست دوباره با همان لحن بگوید : خوبه
اما فقط خ ش رو گفت تا دوباره سهراب ادایش را در نیاورد
سهراب خندید : مگه نگفتی عممو خوب منم پسر حرف گوش کنی ام
- چند روز از پاییز می گذره
: چند روز از پاییز می گذره
- چه با هم
: م م م م گمانم یک هفته و 2 3 روز
سهراب کمی چرخید و صاف روی صندلی نشست
برف پاک کن هنوز چند ثانیه یک بار  شیشه را می روبید
و چراغ های قرمز ماشین ها هم چند ثانیه یک بار برای چند لحظه خاموش می شدند
سوزان مثل همیشه عطر نزده بود اما بوی عطرش داخل ماشین میامد
مقداری ش بوی همیشگی عطرش بود که جای جای ذغالی بهش آمیخته بود
و مقداری دیگرش احتمالاً از بار قبل که عطر زده بود
سهراب با خودش فکر کرد که بار قبل سوزان کی عطر زده بود
کلاس؟
نه امروز بعد از ظهر کلاس داشت و این یعنی هنوز سر کلاس نرفته بود
دیشب؟
م م م دیشب احتمالاً دوش گرفته و بعد از دوش  عطر سرخابی را به خودش زده بود
و تا حالا اینجا همین عطر میآید
سرخابی اسم یکی از عطرهای سوزان بود
نه اسم برندش نه رنگ خودش و نه حتی رنگ شیشه اش
اسمی بود که سهراب رویش گذاشته بود
بوییده بود و این اسم آمده بود سرخابی
و امروز داشت بوی سرخابی می آمد
امروز اما نه از امروز
: باید... باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم
- چی؟؟ تسلیت؟ ..... آها تسلیت
زود نیست؟
تا اول زمستون مونده مخصوصاً اینکه اول پاییزه
: به زمستون ربطی نداره ... سرد.....فصل سرد
- ااا چه جالب
گمانم نزدیک به چند عدد سه رقمی بار این شعر رو خوندم
چرا
چرا زمستون تو یادمه با اینکه اصلاً به زمستون اشاره نمی کنه
چون زمستون سرده؟
: خوب شاید...این ساده ترین جواب باشه
برای یه سوال شاعرانه
- شاید عجله کرده باشی برای یه جواب شاعرانه
هردو لبخند زدند
ترافیک کمی سبک تر شده بود و ماشین ها مثل سلول های مرده که ناگهان جان می گرفتند به راه می افتادند
- نگاهش تو رو خدا
سوزان که لب هایش را کمی برگردانده بود سرش را چرخاند
: چی
- اونو می گم
- ظاهرش موجه
-م م م بنظر میاد تا پارسال زندگی سختی داشته و وضعیت مالی خوبی نداشته
- حالا اما خدا می دونه چطور - سوار ماشین کره ای 150 میلیونی میشه
رژیم غذایی شم نباید خوب باشه
پر از چربی و گوشت و نوشابه و مایونز
سوزان لبخند روی لبش بود و داشت مشتاق به سهراب که کمی هم بر افروخته شده بود
گوش میداد
- خونه شون هم پر از مبل های استیل با لوور دراپه های قهوه ای رنگه
با گلدونهای طلایی بلند
پنجره های همیشه بسته - با آشپزخونه ای که همیشه بوی روغن و غذا میده
تلوزیونی که همیشه روی کانالهایی روشنه که تبلیغ افزایش میل جنسی و سوتین جادویی می کنن
موزیک ماشینشم احتمالا حامد حقارت و جعفر فلاکته
هماغوشی ش با همسرش هم
احتمالا 7 8 دقیقه  بیشتر طول نمی کشه، پر از افعال امری
اگه مسیرش بخوره صبح سر رفتن به کار یه اعدامی هم تماشا می کنه
از صبح تا شب مردم رو گاز میزنه و می مکه
عاشورایی رمضونی هم که میشه احتمالاً چند میلیون از خون هایی که مکیده رو با
اون چیزی که خودش بهش میگه خدا معامله می کنه
- هی هی هی
سهراب که حالا داشت پر حرارت ادامه میداد
: هوم چی
- از کی تا حالا از روی ظاهر آدما قضاوت می کنی اونم اینطور
- اصلاً از کی تا حالا قضاوت می کنی اونم اینطور
: م م م ببین چطور بگم آره درسته از ازل گفتن
آدما رو نباید از روی ظاهرشون قضاوت کرد
اخلاق... اینجور چیزا
اما جدیداً به یه نظریه رسیدم شایدم نظریه نظریه هم نه
حس شاید باید بهش گفت
با دیدن بعضی ها انگار برش هایی از لحظه های مختلف زندگی شون
جلوی چشمم میغلتن
دروغ چرا
برای من همون برش ها مبنای قضاوتم در مورد آنهاست
اصلاً آره
قضاوت هم میکنم قضاوت صریح
- عجب ب
: اخلاقی نیست نه؟!
- اخلاقی؟  باید باشه؟
: خوب البته همیشه هم انقدر تیز و برنده نیست
یعنی خوب آدم تو زندگی به آدم های خنک و روشن هم بر می خوره
آدمایی که وجودت ناگهان میریزه
می تونی اونطرفشون رو ببینی
کمه اما هست یا هستن
سوزان نفس عمیقی کشید
با یه لبخند یه وری
- اونموقع که منم توی سینما دیدی برش های زندگی م اومد جلوی چشمت غلتید؟
چه برشهایی راستی بهم بگر چه برش هایی
سهراب مکث کرد
: م م 1 - عمتو مسخره کن
2 - سوزان کامرویی دست راست که آسونه ناخن انگشت کوچیکش هم برای ایشویی تو دنیا نمیده
3 - م م م م اونجا سینما
نه .... نه
نگاهش انگار پرت شد به همان لحظه
نه هیچ برشی ندیدم
جز تو
جز صورتت
جز موهای از کنار روسری بیرون زدت
جز ساعت غلتان روی مچ دست راستت
جز کفش جیر ارغوانی رنگت
جز کمر بند باز پالتوت
جز رژ ارغوانی براق مانده از صبحت
هیچ ندیدم
نفسی کشید نسبتاً عمیق
سوزان لبخند رضایت کمرنگی به صورتش نقش بسته بود
و خودش سعی می کرد که کمرنگ ترش هم بکند
: ....خوبه
با همان لحن خودش
- آره خوب بود...خیلی خوب بود
- چند سال شد؟
: نمی دونم....مگه مهمه
- نه...نیست
- نه....نیست
حالا ماشین ها با سرعت کم در حرکت بودند شیشه جلو بخار داشت
بعضی وقت ها - که سهراب هنوز نتوانسته بود فرمولی برای این وقت ها پیدا کند - ضربان نبض سوزان
زیر چونه اش می افتاد و سهراب از اینکه این شانس را داشت که یکی از این وقت های بدون فرمول نصیبش
شده بود تا این منظره را به تماشا بنشیند احساس نهایت خوشبختی می کرد
الان هم یکی از آن وقت ها بود
سهراب برای آنکه سوزان متوجه نشود بدنش را مقدار کمی و چشم هایش را زیاد
متمایل کرد تا با کمترین چرخش و حرکت بتواند سوزان را تماشا کند
سوزان تمام حواسش به بزرگراه بود ، چشم هایش گاهی ریز و گاهی درشت می شد
گاهی آه میکشید و گاهی ساکت
گاهی لبخند می زد و گاهی زیر لب از رانندگی بغل دستی یا جلویی غرغر می کرد
و سهراب از همه این ها داشت نبض سوزان زیر چانه اش را نگاه می کرد و حز می برد
- شاید وقتشه دیگه ماشین اتوماتیک برداری
و در حالیکه داشت این جمله را می گفت دست سوزان را از روی دنده برداشت و
روی پای خودش گذاشت
سوزان فقط لبخند زد :
اینجا؟
پس کی دنده عوض کنه
- خودم
کمی به جلو آمد و دنده را با دست راستش گرفت در دست
زمان هایی که نیاز به عوض کردن دنده بود
بدون آنکه کلمه ای رد و بدل کنند
سوزان کلاچ می گرفت و سهراب دنده را عوض می کرد
و همزمان انگشت هایش را از میان انگشت های سوزان که روی پایش بود می لغزاند
گاهی دنده سبک و
گاهی هم دنده سنگین تر
- می دونستی من می تونم تو رو از روی دست هات بشناسم
بدون درنگ جواب داد : آره
- ا آره؟ می دونستی ؟ از کجا من می خواستم با کلی هیجان برات تعریفش کنم
: می دونستم دیگه
هر دو خندیدند
: دیگه از روی چیم می تونی بشناسی م
- م م م م خوب از روی چیزهایی...
: چه چیزهایی
- راه رفتنت...اونم از پشت وقتی از خیابون می گذری
یا ایستادنت کنار دیوار وقتی منتظر هستی
یا کوبیدن قاشق چوبی روی ماهی تابه وقتی داری غذا درست می کنی
یا صدای خانوم اجازه خانوم اجازه شاگرد هات وقتی که تو سر کلاسی
البته به فرانسه
یا جوراب های در هم رفته ات پشت در اتاق خواب
یا فاصله ماشینت تا جدول روبروی خونه ت وقتی که حوصله پارکینگ رو نداری
و یا...
و یا ش رو الان نمی دونم
اما می دونم می دونم یکی دیگه هم بود
: اشکال نداره....چون جوون پر تلاش و با پشتکاری هستی ازت قبول می کنم
- پشت کار
پشت کار کلمه ی سوزان کامرویی نیست سوزان کامرویی
کلاچ گرفت ماشین خلاص شد
: شاید...اما توصیف الان سهراب فروزش هست سهراب فروزش
چشم های سهراب تقریباً درخشیدند
ولب های سوزان هم
دوباره کلاچ را رها کرد
: باز که این لعنتیا از حرکت ایستادند
- آها...ماشین ها رو می گی
مثل اینکه باید بهت بگم به تهران خوش آمدی سهراب نه
: نه مثل اینکه نه...اما داشت باز می شد ترافیک لعنتی
دوباره گره خورد
: به کلاست نمی رسی بچه من سر همین خروجی پیاده میشم
- یادم نمیاد گفته باشم امروز کلاس دارم و یادم نمیاد برنامه این ترمم رو دونسته باشی
: یادم نمیاد هرگز این کارو کرده باشی
با لبخند موزیانه
- خیس میشی که
: تو دیر نشو من خیس نمی شم
- اوه
: موافقم اوه
دست سوزان را از روی پایش برداشت انگشت کوچکش را کامل در دهانش فرو کرد و چشید
- فکر نکنم طعم عسل بده
: فکرت درسته...طعمه سوزان میده
- شاید انگشت وسطم بیشتر
: شاید این میزان ما را بس
.
.
.
.
.
- دیر نکنی
نه قراری داشتند و نه قرار بود جایی بروند
که نیاز به گفتن این جمله باشد
نفس اروتیک این جمله بود که هر دو بهش اذعان داشتند و هردو
به سر حد مرگ دوستش داشتند
: نه حواسم هست


خوشکله
راهنما را چند ثانیه پیش زده بود
رسیده بود به کناره بزرگراه نه با آن فاصله ای که همیشه روبروی خانه اش پارک می کرد
- زیاد خیس نشو
: سعی مو می کنم
ممنون بابت طعمت
- دفعه ی بعد حساب می کنیم
پیاده شد و در را بست
راهنمای راست خاموش و بلافاصله راهنمای چپ روشن شد
دنده ی یک و
حرکت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کلید را چرخاند و در را باز کرد
همیشه این لحظه صدای دیرینگی که اکثر مغازه های پاریس پس از باز شدن
در میدادند را حس می کرد
با اینکه هیچ چیزی پشت درش آویزان نبود که این صدا را تولید کند
اما انگار میشنید
البته فقط وقت هایی که به تنهایی در را باز می کرد و در خانه هم کسی نبود
در را پشت سرش بست و در آستانه خانه ی خالی و نیمه تاریکش ایستاد
تازگیها وقتهایی که به تنهایی وارد خانه می شد و کسی در خانه نبود
ناگهان خالی می شد
خالی شدن
دقیقاً واژه ای بود که برای این لحظه ها درست بود
انگار که بعد از سال ها وارد خانه ای می شد که سال ها پیش رهایش کرده بود
با انکه شاید چند ساعت بیشتر نمیشد که خانه را ترک کرده بود
و همه چیز همانطور سر جایش باقی بود
اما حس مهیب خالی شدن ناگهان کل وجودش را می گرفت
هر چه فکر می کرد نمی دانست این حس از کجا می آمد
خالی شدن اما حسی نبود که بشود ساده با آن دست و پنجه نرم کرد
وقت هایی که هوا تاریک و یا نزدیکی تاریکی بود این حس صد چندان بود
و از قضا بیشتر زمان هایی که تنها به خانه ی تنها برمی گشت تاریک و
یا نزدیک تاریک بود
چراغ نزدیک در را روشن کرد
نگاهی به بالای سرش که لامپ آنجا بود انداخت
: چند بار به این روزبه سر به هوا گفتم این لامپ کم مصرف آشغال اینجارو عوض کنه
این لامپ تنها لامپ کم مصرف خانه ی سوزان بود در حقیقت تنها بازمانده از نسل کشی ای که سوزان
علیه لامپ های کم مصرف این خانه که عمرشان از چند روز هم نگذشت بود
بار ها به روزبه گفته بود که این لامپ جلوی در را هم عوض کند
و او هم احتمالاً بخاطر این که جلوی در بوده و دور افتاده فراموش کرده هربار
البته سوزان نظریه های بدبینانه تری داشت که بعضی وقت ها منجر به پیش آمدن
جر و بحث های مهیبی شده بود
از این قرار که سوزان به روزبه می گفت  : تو عمداً این لامپ جلوی در رو عوض نمی کنی
تا من حرص بخورم تا عصبانی بشم
از اینکه نمی خوام حتی یک فوتون از نور این لامپ های جزام زده به خونه م
به خانواده م به پوست بچه هام بخوره و وقتی میگم خانواده منظور توی لعنتی هم هست
و تو توی لعنتی فقط حرف من رو می شنوی و از اون یکی گوشت یا هرجای کوفتی دیگه ت
میندازش بیرون و
انکار از روزبه
که تو بیخودی حساسی و من فقط فراموش می کنم و اینکه اساساً یک لامپ حقیر
دم در چه اهمیتی داره که تو بابتش چنین جنجالی به راه میندازی
- پو ه ه ه  ه ه
و حالا باز سوزان بود و این لامپ
همیشه این مواقع بعد از اینکه لامپ را روشن می کرد
و چند واژه ای نثار روزبه می کرد
فوراً لامپ را خاموش می کرد
حتی اگر خیلی هم هوا تاریک بود کور مال کورمال خودش را به آشپزخانه می رساند
و چراغ آرک آشپزخانه را روشن می کرد
بعد بر می گشت و همه مراحل را از اول و اینبار با یک لامپ تنگستن طی می کرد
واژه "تنگستن " را زیاد دوست داشت بنظرش به نوعی
تداعی کننده یک دوره از تاریخ یا یک جور سبک زندگی بود
دوره ای که دنیا نگران مصرف بیش از حد درخت ها و گاز های گلخانه ای و روحیه گربه ها نبود
دوره ای فورد و شورولت و کادیلاک هنوز ماشین های درست حسابی می ساختند
دوره ای که کارخانه های تولید لوازم خانگی عمداً محصولاتشان را طوری نمی ساختند تا سر
یک تاریخ مشخص از هم بپاشند و آدم ها مجبور شوند دوباره بخرند و بخرند و بخرند
دوره ای که هنوز تلویزیون تبلیغ سیگار مارلبرو می کرد
دوره ای که پورن استار هایش عروسک های مصنوعی تماماً شیو شده نبودند
دوره ای که ژیلت های یک بار مصرف دستشویی خانه ها را فتح نکرده بود
دوره ای که کارگردان ها برای ساخت اسپارتاکوس دنبال هزاران نفر آدم واقعی می گشتند نه هزار نه کاربر کامپیوتر
این بار اما تصمیم دیگه ای گرفت
: دیگه بسه تا حالا هم زیادی زنده موندی
باید از صندلی یا چهار پایه ای کمک می گرفت
اما حوصله تا هال رفتن را نداشت
بدون اینکه کیفش را از روی دوشش پایین بگذارد
پای چپش را روی لبه جا کفشی گذاشت یک وری بالا رفت  و تنه اش را به دیوار مقابل
تکیه داد با کیفش از دست آویزان به سختی دستش را به حباب رساند و شروع به پیچاندنش کرد
بازش کرد
- کجا بزارمش حالا
تا همین جا هم از تمام ظرفیت قد بلندش استفاده کرده بود
چند سانت دیگه هم می شد: روی نوک پایش ایستاد و کمی بالاتر رفت
حباب را دست چپش نگه داشت و با دست راست مشغول باز کردن خود لامپ شد
میانه کار ناخن انگشت اشاره اش به سرپیچ لامپ کشیده شد
کل بدنش به دهشتناک ترین شکل ممکن مور مور شد
چند تا واژه آبدار سنگین مثل اسفنج به روزبه و سهراب فرستاد
که البته خودش هم بعد متوجه نشد سهراب بیچاره این وسط چه گناهی داشته
که بعد اینطور خودش را تسکین داد که سهراب گناه های زیادی مرتکب شده
که شاید برای همه ش چنین واژه های خیسی را متحمل نشده
پس این چند تا برای آن چند گناه بدون مجازات
بالاخره لامپ باز شد در دست راست
به ظاهر مشکل حل شده بود اما حالا مشکل بزرگتری پیش آمده بود
آنهم این بود که هیچ کدام از دست هایش جای خالی برای بازگشت نداشتند
بین زمین و آسمان گیر کرده بود
سعی کرد لامپ را درون جیب مانتویش جای دهد اما هر چه سعی کرد پیدایش نکرد
آرام از پنجه اش پایین آمد
باید با یک هول قوی خودش را از دیوار می کند و بعد پایش را روی زمین می گذاشت
1 2 3 با شانه اش خودش را از دیوار کند حالا باید پای راستش را روی زمین محکم می کرد
اما تخمینش از ارتفاع  اشتباه بود
نتوانست تعادلش را حفظ کند و با جیغ کوتاه عمیق
به کامل ترین شکل ممکن طوری که همه نقاط بدنش درگیر باشند
روی گلیم جلوی در پهن شد
چند ثانیه ای گذشت تا بفهمد چه اتفاقی افتاده و کجاست
اولین چیزی که دید
هر دو دستش بودند که به طرز معجزه آسایی دو طرف بدنش عمود بر زمین
از ساعد کنارش بالا آمده بودند
دست چپش که مشت  شده بود درون حباب و
دست راستش که کم مصرف را از پایین تنه گرفته بود
احساس سنگین ترین موجود در عالم را داشت
چند دقیقه ای به سقف ساکن خیره شده بود
- دیگه پاشو دختر
کفش هایش را در حالیکه روی زمین نقش بسته بود با کمک پاهایش کند
حباب را روی جا کفشی گذاشت و از جایش بلند شد
اول می خواست لامپ را درون سطل زباله بیاندازد
اما بعد منصرف شد
- نه! با تو حالا حالا ها کار دارم
مانتویش را در آورد و آویزان کرد
و کلید را هم از جا کلیدی
کفش هایش را اما همان جار روی گلیم رها کرد
کفش هایی که بقول سهراب در آن حالت با هم قهر کرده بودند
دو برگ دستمال از کیفش در اورد لامپ را درونش مومیایی کرد و در جیب سمت راست
مانتویش گذاشت
کیفش را برداشت و به سمت اتاق رفت
کیف را به سمت خودش روی تخت پرتاب کرد
حوصله در آوردن کامل سوتینش را نداشت بنابراین
با دست چپش - دست نا معمول در این امور - فقط گیره اش را باز کرد
تا دست از سر سینه هایش بردارد
ناگهان یادش افتاد که از نیمه دوم کلاس مثانه اش پر بوده
و گذاشته بود تا به خانه برسد اما لامپ عوضی باعث شده بود که
فراموش کند
و حالا احساس انفجار می کرد به سمت دستشویی حرکت کرد
بین راه جوراب های کوتاه راه راه آبی سفیدش را کند
گلوله کرد ماشین لباس شویی را واضح نمیدید
مکان و وضعیت باز و بسته بودن ماشین لباسشویی را با ترکیبی از
حدس، غریزه و نیاز مبرم به دستشویی پیدا کرد و جوراب های گلوله شده را به سمت
تاریکی پرتاب کرد صدای برخورد به فلز نبود
پس احتمالاً باید کف آشپزخانه بعداً جستجویش می کرد
به حمام رسید
چراغ را روشن نکرد در را پشت سرش بست
لباس هایش را به حد کفایت در آورد و چشم هایش را هم بست
سرد بود موهای بدنش راست شدند
کمی خم شد و سرش را در دست هایش  گرفت
بر خلاف گیره سوتینش کش سرش را باز نکرده بود
صدای قطره های آب را اینجور وقت ها
گاهی دوست داشت و گاهی ازش بدش می آمد
الان از وقت هایی بود که دوست داشت
- جای خانم دکتر رحمانی خالی
که ببینه چطور مثانه م داره خالی میشه
"ادرار باقی مانده هم ندارید خیلی خوبه خیلی خوبه"
طفلک ... اون چه گناهی کرده که الان اینجا باشه
با این صدا
از حرف خودش خنده اش گرفت
بلند...طوری که صدایش در حمام می پیچید
- فک کن... با اون روپوش سفیدش
خانم دکتر مهربون
تمام شد
- درسته رکوردم نبود.. اما از بهترین هام بود بچه
این رو به سهراب گفت
در تاریکی دستمال را جستجو کرد 17 سانت کند
- این بار چرا انقدر زبره انگار که تکه های تنه درخت بیچاره رو مستقیماً تبدیل به دستمال کردن
سطل حمام ؟ م م م این یه بار نه
همین یه بار قول میدم
همیشه دوست داشت دستمال را همانجا داخل
فرنگی بیاندازد و بعد با عجله همزمان دکمه سیفون را بزند  و شلوارش با یک پرش کوچک بالا بکشد
بنظرش این سینمایی تر بود
هر چند که چند بار مجبور شده بود بهای گزافی برای این سکانس سینمایی بپردازد
به آقای لوله ای - که لوله ای در اینجا نه نام خانوادگی که شغل بود.
اما این بار هم همین کار را کرد. دست ها را در تاریکی شست و بیرون آمد.
هوا تاریک تر شده بود
نه کاملاً تاریک اما
از پنجره ی هال که پرده اش کنار بود
تکه ای از آسمان معلوم بود
رنگ این موقع از آسمان را زیاد دوست داشت
زمانی که خورشید از آسمان رخت بر بسته و شب هنوز دامن بلندش را نگسترده
یاد سونیا دوست نقاشش افتاد
اسم این آبی را او بهش یاد داده بود
و اسم کلی آبی ها و رنگ های دیگر
- آبی درباری؟ نه اونکه رنگ مبل های مخمل کاخ ورسای بود
اقیانوسی؟ آره گمانم همین بود آبی اقیانوسی
چند لحظه ای را به نگاه کردن آبی اقیانوسی آسمان گذراند
از معدود روزهایی بود که آسمان این شهر واقعاً رنگ آسمان داشت
نه خاکستر های جنازه سوخته
چراغ آرک را روشن کرد
به یاد گروگان توی جیبش افتاد احساس پیروزی داشت
- حالا دیگه اگه تا آخر دنیا هم  اون تیکه از خونه اندازه یه سیاهچاله فضایی تاریک بمونه
اما تو توی سرپیج جا لامپی نخواهی رقصید
جوراب هایش به فاصله چند سانتی جلوی  ماشین لباسشویی افتاده بودند
- ممم م م بد هم نبود
بر داشت و درون ماشین انداخت
و باز همان سوال ابدی ازلی
- شام چی درست کنم
اگه تو روزت دنیا رو تغییر داده باشی و مسیر تاریخ را عوض کرده باشی
شب که میای در آستانه آشپزخونه قرار می گیری
باید به این سوال تاریخی جواب بدی
چند شنبس؟
دیشب شام نداشتیم ینی الان شنبه س
شنبه ها روز ماکارونی بود
- سهراب اینام ماکارونی دارن امشب
این برنامه هفتگی هردوشان بود
هیچ کدام بیا نمی آوردند که در خانه ی کدامشان این برنامه بوده
و اصلاٌ این تشابه از روی اتفاق بوده یا یکی به تاسی از دیگری
کابینت را باز کرد
- تورو خدا باش باش باش
بود
.
.
.
.
.
.
.
رب را هم اضافه کرد مقداری هم زد شعله را کم کرد و در ماهیتابه را گذاشت
ماکارونی ها داشتند توی قبلمه قل قل می کردند
.
.
.
.
- آخ چرا انقدر هوس سیگار کردم
- اشکال نداره آدم مگه چند بار زندگی می کنه
و  به سمت اتاق خواب روانه شد
کمد لباس ها
کشوی لباس های زیر
پاکت سیگار برگ را که پراگ آورده بود بین یکی از لباس های زیر عزیزش
پیچیده بود
تا برای خراب نشدن آن هم که شده، زیاد به پاکت مراجعه نکند
هرچند که ظاهراً قدرت آدم مگه چند بار زندگی می کنه
از تور های لباسش بیشتر بود
سیگار را قاپید و به سر جایش دوید
روی صندلی نشست فندک اشپزخانه را برداشت تا سیگار را روشن کند
چشمش به قابلمه ماکارونی ها افتاد
- نمی ذارین ادم یه سیگار دود کنه
سیگار را مثل نجار ها پشت گوشش جا کرد به سراغ ماکارونی ها رفت
آبکش
آب یخ
چند برش سیب زمینی
کمی کنجند
کمی روغن
یک لایه ماکارونی
یک لایه مایه
.
.
.
.
- رکورد زدم
بچه
این بار با خیال راحت
به صندلی ش بازگشت
این بار چهار زانو نشست، به سختی پاهایش را با دست هایش جفت و جور کرد
فندک و
صدای زوال سیگار که بنظرش زیبا ترین صدای زوال بود
نیکوتین
خالص
بدون قطران
.
.
.
دست و پاهاش کرخت شده بودند
این را نشانه ی خوبی میدانست
نشانه ای از زنده بودن

-امشب ظرفها نوبت آویده
 م م م گناه داره
ماهیتابه و ظرف های صبحانه با من
بقیه ش مال او

پاشد ساعت بند پارچه ای را از جای لیوان ها کنار
ظرفشویی آویزان کرد و مشغول ظرف شستن شد
-گفتی ضد آب دیگه اگه خراب شه کشتمت
یک لیوان آب پر کرد  و روی ساعت ریخت
بند پارچه ای ش و کل صفحه غرق در آب شد
 .
.
.
.
.
کلید در چرخید
و چند ثانیه بعد در بسته شد
برای چند ثانیه ای هیچ صدایی نیامد
با صدای بلند :
- دزد خر اگه اومدی منو بکشی من اینجا تو آشپزخونه م
باید بذاری ظرف هامو بشویم
و بعد باید صبر کنی ساعتم خشک شه ببینم هنوز کار می کنه یا نه
شاید مجبور شی حساب دو نفرو برسی
صدای بلند : سلام مامان
....
چه بلایی سر این چراغه اومده؟
-اون؟...نگران نباش بالاخره کشتمش
: ولی بابا که هنوز نیومده
- من گفتم بابات کشت تش؟
: نه آخه
- آخه بی آخه مجبور نیستی تا ابد اونجا بمونی داد بزنی
چند ثانیه بعد
آمد و در آستانه آشپزخانه ایستاد
: سلام
- سلام به روی ماهت.... به چشمون سیاهت که سیاه نیست و من هنوز نمی دونم چه رنگیه
به سمت مادرش آمد و خواست گونه هایش را ببوسد
- lev're lev're lev're
دختر که کمی متعجب شده بود  لب هایش را نزدیک لب های سوزان آورد
و سوزان لب دختر را سریع و کوتاه بوسید
- دختر شلخته ی من چطوره
از جنگ برگشتی؟
: نه
سوزان سرش را تکان داد : نه چی؟
دختر با لبخند داشت نگاهش میکرد
- آها نه ... خوبه من فکر کردم واقعاً برگشتی
- نه دیگه
دختر همانطور که کیفش در دست بود و مقنعه اش نیمه از سرش افتاده بود
سوزان را از پشت بغل کرد
سوزان داشت آخرین ظرف ها را می شست
- چیه
: مامان آخه
- باشه باشه نمی گم چرا 25 دقیقه دیر کردی
اما تکرار نشه واقعاً تکرار نشه
برای 3 ماه آینده ت حداقل دیگه تکرار نشه
: یعنی بعد از اون باز می تونم تکرار کنم
- بدو بینم بچه پررو وایساده جواب منو میده
دختر را برگرداند آرام با کف دست روی باسنش زد
- بدو بدو بدو
: دختر همانطور که داشت می رفت برگشت : ا سوزان چرا ساعتتو اینطوری کردی
- اولاً که سوزان نه و مامان  برای بار صد و هفدهم
ثانیاً چون خلم
: خول خالی؟
- اا نگاش کنا برو بینم بچه پررو وایسادی با مادرت کل کل می کنی
: دختر  همانطور که داشت می رفت ادای سوزان را درآورد : اولاً مادر نه و مامان.....
سوزان خنده ش گرفت
- بزغاله چند روز دیگه فک کنم حریف توهم نشم
: ...... بد نیست یه دوش بگیری
اگرم نمی گیری همه لباساتو عوض کن
متوجهی که همشو
این را تقریباً فریاد زد
- باشه سوز... مامان
سوزان ظرف هایش تمام شده بود
ماکارونی هم در حال آماده شدن بود
.
.
..
.
.
.
در شانه اش احساس گرفتگی می کرد
رفت و روی کاناپه دراز کشید
چشم هایش را آرام بست
.
.
.
.
.
.
دوباره صدای در
:سلام کسی خونه نیست
-سوزان همانطور که دراز کشیده بود و چشم هایش بسته بود
سلام نه نیست
چشم هایش را باز کرد : آوید بالای سرش ایستاده بود
: سلام مامان
- سلام عزیزم چطوری مامان
: خوبم تو خوبی
- نه من سوزانم
هر دو خندیدند
- یه بوس بده ببینم
پسر خم شد و سوزان را بوسید
سوزان هم اول بوییدش و بعد بوسیدش
- روز خوبی داشتی مامان
: آره برای شنبه گند روز خوبی بود
- عزیزم ... برو لباساتو عوض کن
به خواهرتم بگو چیدن سفره امشب فراموشش نشه
: ok
با چشمک بدرقه اش کرد
پسر به اتاقش رفت سر راه به خواهرش سر زد
احتمالاً پیغام سوزان را هم بهش رساند
و حتماً باهم جرو بحثی هم کردند
سوزان با خودش : تو رو خدا تورو خدا ادامه ش ندین... جون فریاد "بچه ها" زدن رو ندارم
و تمامش هم کردند
چشم هایش سنگین شدند
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
چراغ سقف نورش را به عمودی ترین شکل ممکن روی میز چوبی
چهار نفره می ریخت
هال و پذیرایی تاریک بود
تلویزیون روشن بود روی یکی ازکانال های خبری فارسی یه خبرگزاری معروف
به بچه ها تاکید می کرد تلویزیون موقع شام حتماً حتماً حتماً خاموش باشد
اینبار اما بدش هم نمیامد
نور متمایل به آبی تلویزیون روی دیوار خاموش اتاق می ریخت - آبی اش اما آبی سونیایی نبود - و
صدای پس زمینه به آرامی  به میز چهار نفره شان می رسید
: مامان خیار شور نداریم با ماکارونی می چسبه
- خیار شور خوب نیست مامان بجاش سبزی بخور یا ماست یا خردل کمی
خیار شور هم گمانم نداریم
چند ثانیه یک بار صدای خوردن قاشق چنگال به بشقاب های چینی می آمد
گاهی وقت ها از شنیدن این صدا به سر حد جنون می رسید
الان اما....دوست هم داشت
با نگاهش داشت روی تک تک آدم های خانواده اش پن می کرد
به هر کدام که می رسید چند لحظه ای مکث می کرد و سپس به سراغ بعدی می رفت
- چراغ جلوی در...
نگذاشت حرفش را تمام کند
جدی شوخی عصبانی پاسخ داد : رفت جایی که باید می رفت
روزبه چند ثانیه مکث کرد
ماکارونی اش را قورت داد : پس رفت
- فرستادمش
: خوبه
بچه ها با تعجب نگاه می کردند
: ماکارونی خوشمزه ای شده
- آره می دونم
- خوب شده بچه ها؟
بچه ها هم با سر و همچنان با تعجب
اما از ته دل تایید کردند
و خودش هم لبخند زد
- خوشحالم
و خوشحال بود
زیاد.
.
.
.
.
.
.
.
.
:تو اسم های ارمنی ر و بلدی؟
- اسم های ارمنی؟
: آره
- م م م چند تا...همون هایی که همه بلدن شاید
: همه کدوما رو بلدن
داشت سعی می کرد با دستمال کاغذی که لوله کرده بود مژه ای که روی
چشمش نشسته بود را بردارد
سهراب حرکات متناظر انگشت شست پایش را به تماشا نشسته بود و
هر از گاهی لبخند می زد
: چی شده این بار به جای سه شنبه چهار شنبه لاک زدی به ناخن هات
سوزان که سخت مشغول در آوردن مژه از چشمش بود
و به سختی چیزی می توانست حواسش را پرت کند
ناگهان نگاهش را از روی آینه برداشت
در حالیکه چشم ها و لبانش بخاطر تمرکز روی لاک زدن کمی زاویه دار شده بودند
- شاید درست تر این باشه بپرسی چی باعث شده که لاک پات رو این بار بجای 3 شنبه چهار شنبه تجدید کنی
تجدید .. تجدید رو دوست ندارم خواستی بپرسی جایگزینش کن
: چی باعث شده این بار بجای 3 شنبه 4 شنبه لاک پات رو باز لاک کنی
- می خواستم بلادرنگ بگم نمی دونم اما این واژه ای که نمی دونم از کجات دراوردی منصرفم کرد
: می دونم
- نمی دونستی
سهراب چشم هایش را ریز کرد
مژه بالاخره درامد
- چه اسم ارمنی رو می خواستی دونسته باشم آبی چشم
: م  م م م ماوریک
- ماوریک؟ مطمئنی ارمنیه؟
: مطمئن بودم که از تو نمی پرسیدم
- از من پرسیدی  چون می خواستی نظر زیبایی شناسانه م راجع بهش رو بدونی نه اینکه اصلاٌ ارمنی هست یا نه
: می خواستم معنا ش رو بدونم نو لاک
- نولاک....مثل نو رسیده ... نو کیسه..... نو نوار.... نو لاک
خوبه ازت قبول می کنم
- معناش
- نمی دونم گمان نکنم ارمنی باشه
هر چند که زیاد دوسش هم ندارم
ماوریک
ماوریک
ماوریک
- نه واقعاً دوسش ندارم
: اشکال نداره گیوتینی برات در نظر نگرفتیم
- معلومه که اشکال نداره
: معلوم نبود
- چشمات تو لاکم بود چون
: چه جمله ی فیلم فارسی انه ای
- می خوای تحسینم کنی بابت خلق در لحظه اش؟
: می خواستم توجه جهانیان رو به قابلیت خانم کامرویی در
- در چی
: در کوچه باد می اید این ابتدای ویرانیست
- تکراری بود اما قشنگه
: معلومه
- که تکراریه؟
: که قشنگه
- تو ساختی ش
: من بیادش آوردم
- ماوریک
: ماوریک
: یکی از بچه ها گمان کنم دینش رو عوض کرده چون اسمش رو هم عوض کرده بود
- به ماوریک؟
: به ماوریک
- دینش سر جاشه ماوریک ارمنی نیست
: ارمنی بود تکلیف چیه
- تکلیف تکلیف مال خانه دوست کجاست کیارستمی
: کیارستمی خالی یا مردک کیارستمی
- این بار خالی
: دفعه پیش هم خالی بود
- جبران می کنم
: دیر نشه
- مدرسه ام؟
: جبرانت
- برمی گردم
پاشد و به سمت آشپزخانه رفت
پای چپش زیرش بود خواب رفته بود برای همین کمی می لنگید
سهراب سرش را رو به سقف کرد
که با نور نارنجی آباژور سایه روشن شده بود
سوزان برگشت
دراز بکش
سوزان دراز کشید
به پشت روی کاناپه ... سهراب هر دو پاهایش را در دست هایش گرفت
اول با دقت لاک تمام انگشت های سوزان را نگاه کرد و بعد
آرام شروع به فوت کردن انگشت هایش کرد
با اینکه لاک قبلاً تقریباً خشک شده بود اما سوزان این کار را دوست داشت
: نگفتی لاک قبلاً خشک شده بود
- نه نگفتم
: خوبه که نگفتی
- آره .... خوبه دو زنجیره
سهراب جا خورد
: دو زنجیره به مثابه
- تو رو خدا نگو دو زنه آشوب میشم
: به مثابه دو جهان
- نگفتم انقدر هم بی ربط
: خواسته ها محدود خانم کامرویی اما ما سعی می کنیم به همشون رسیدگی کنیم
- سعی تون تحسین بر انگیزه لابد اینم می دونید
: گمانم اره
سهراب دست راستش را روی زانوی خم شده سوزان گذاشت و سپس زیر چانه اش
تی شرت پوشیده بود
- ببینم .... اون چیه رو بازوت دستت رو صاف کن
سهراب دست را صاف کرد
سوزان چشم هایش را ریز کرد اما باز هم نتوانست بخواند
بلند شد نشست دست سهراب را گرفت آستینش را کنار زد
تتو کردی سه؟   - حالا چی نوشتی؟ اونم سر و ته
چی؟ این چیه؟ eiyuormak nazoos این دیگه چیه
اسم شیطان به زبان بابلی؟
سهراب که داشت لبخند می زد
: کی می دونه شاید
- نه جدی چیه
چند بار دوباره تکرار کرد
eiyuormak nazoos
eiyuormak nazoos
- چی؟ سوزان کامرویی
بلند جیغ کشید
حرومزاده
ظرف چند بلک بهم زدن بلند شد
سهراب را به کاناپه چسباند و خودش روی پاهایش نشست
با دست راست موهایش را به عقب کشید و چانه اش را با دست چپ نگه داشت
لب هایش را میان لبهای سهراب گذاشت و خون آشام وار بلعیدشان
سهراب نمی توانست نفس بکشد 
چند ثانیه ای گذشت
سهراب فکر می کرد سوزان بلند می شود
اما نشد کم کم احساس خفگی می کرد
سرش سنگین شد
اما عکس العمل نشان نمی داد
: سوزان که نمی کشدم
سوزان اما همچنان لب های سهراب می بوسید
سهراب احساس کرد سرش سنگین شد
حس کرد جریان خونش تند تر شده بود
شروع به تکان دادن دست و پاهایش کرد
اما سوزان اجازه هر حرکتی را ازش گرفته بود
واقعاً داشت اتفاق می افتاد
چشم هایش را بست
هر نوع مرگی را تصور کرده بود
جز روی کاناپه سوزان ناگهان اکسیژن هجوم اکسیژن سوزان لبهایش را برداشت
و سهراب که سرخ شده بود سرفه می کرد
سرفه هایی که کل وجودش را انگار زیر و رو می کرد
سوزان حالا داشت موهایی که کشیده بود را نوازش می کرد
چند ثانیه ای صبر کرد تا از سهراب مطمئن شود
بعد بغلش کرد و کنار گردنش را آرام بوسید
- چیزی نیست نترس فرشته مرگ رو سر راه صدا زدند مجبور شد برگرده
خوب؟
: سهراب با سر جواب داد
- خوبه
از روی پاهایش بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت
صدای ظرف های چینی و قاشق چنگال
سهراب که هنوز چیزی که گذرانده بود را باور نمی کرد
کم کم حواسش سر جایش می آمد
- سهرااببببب
- سهراب ب ب ب
- کوکوی کامرویی منتظرته...سوزان هم
مبل ها نور نارنجی آباژور پرده ها
میز چوبی آشپزخانه
همه و همه همان بودند این روزا که زمان لحظه ها رو می بلعه و همه چیز رو با سرعت
باور نکردنی به خاطره تبدیل می کنه
اما اینجا
همه چیز همونطوره
همونطور که بود، همیشه
آخ چی می تونه ازین بهتر باشه
جایی باشه که همه چیز همونطوره که بوده همیشه
هیچی هیچ نمی تونه ازین زندگی بدمه
و تو
تو
تو
تو با جین و تی شرت لیمویی و موهای بسته و کوکوت
که ازلی و ابدی ترین مفهوم هستی منی
ایستادی اونجا
- نمیای بچه
تورو هم باید چند بار صدا کنم؟
: آمدم
این را آهسته با خود تکرار کرد
آمدم خوشبخترین وار
کل ریه اش را پر کرد از عطر سوزان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


.
.
تند در خیابان خیس نیمه شبی راه می رفت و سیگار می کشید
نمی دانست چندمی اش بود
اما همه اش از سیگار های برگی بود که سوزان از پراگ برایش آورده بود
برگ و قوی
کم کم احساس گیجی و کرختی می کرد
دست و پاهایش سرد شده بودند
راه رفتن برایش مشکل شده بود
سوزان را صدا می زد
- سوزان
سوزان
از دور نور چراغ ماشینی پیدا شد
تنها کاری که می توانست بدنش در آنموقع انجام دهد
تکان دادن دستش جلوی ماشین بود
-نگهدار نگهدار
نگه داشت
.
.
.
- دربست سوزان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کفش هایش را درون جا کفشی گذاشت
کلید را آویزان کرد و به سمت اتاق رفت
فرح در حالیکه چراغ مطالعه ش روشن مانده بود خوابیده بود
پتو را رویش انداخت
پایین تخت کنار پایش نشست
قوزک پایش را نوازش کرد
از بچگی دوست داشت
هم خودش و هم او
این اتاق
این نور
این تو
این پتوی یه ور
این کتابات
این پاهات.
.
.
.
.
.
.
.
.
لب هایش را نزدیک قوزک پایش کرد


2 ثانیه



-امنم






* لب

yn
1393/8/23 24
for janet
for love
with love
for life
4:05


















 
by yn
Permalink ¤