Thursday, February 26, 2009,1:41 PM
miracle(fifteen)


:سهراب؟!
تکرار کرد "سهراب" مگه نمی خوای بری پادگان - دیرت نشه؟!
چشم هایش را به سختی باز کرد
روی تختش نیم دور زد و رو به در شد
حرف زدن آنموقع صبح برایش سخت ترین کار دنیا بود
- امروز مرخصی ام نمی رم
پدرش بود که صدایش کرده بود
نیم دوری را که زده بود را برگشت و رو به میزش قرار گرفت
پتو را رویش کشید و چشم هایش را بست
احساس لذت می کرد از اینکه امروز مجبور نبود مثل هر روز ساعت 5:23 با لرزیدن گوشی اش زیر متکا از خواب بیدار شود.
مدتها بود که تصمیم گرفته بود برای آلارم بیدار شدنش یک صدای آرام بخش مثلاً صدای مرغ های دریایی کنار ساحل
یا صدای رودخانه را بردارد ، اما این را فقط صبح ها بخودش می گفت صبح ها که به زمین و زمان فحش می داد
تا از جایش بلند شود ، دست و صورتش را بشوید و حاضر شود بعد که بیدار میشد و لباس می پوشید و از خانه بیرون می رفت
فراموش می کرد
الان هم که دو سه ماهی بیشتر به تمام شدن بدبختی هایش - البته بقول خودش یکی از بدبختی هایش - نمانده بود
شاید هم از روی تنبلی نبود که هرگز صدای زنگ را عوض نکرده بود ، ترسیده بود مثل قهرمان پرتقال کوکی از شنیدن
صدای سمفونی شماره 9 بتهوون - که عاشقش بود - و دیوانه شده بود
شنیدن صدای ساحل و پرنده هایش بجای آرامش بهش زهر مار بدهد
سرما را نوک پاهایش حس کرد
چشم هایش را باز کرد از تاریکی چند ساعت گذشته خبری نبود
میزش را با دستش جستجو کرد موبایلش را پیدا کرد و جلوی چشمش آورد
10:56
همه خستگی شب قبل با دیدن ساعت به تنش بازگشت
با اینکه اصلی ترین برنامه اش برای مرخصی گرفتن و ماندن در خانه استراحت و بطور مشخص خواب بود
اما بیدار شدن آن ساعت روز حکم از دست دادن فرصت ازدواج با سوفیا لورن در 28 سالگی اش را داشت
چاره ای نبود پتو را کنار زد و از تختش پایین آمد
این روز هایی که خانه می ماند برایش یادآور روزهای قبل از خدمت بودند
روز هایی که شب هایش تا نزدیکیهای صبح بیدار می ماند و نزدیک ظهر بیدار می شد
چای می ریخت روی کاناپه لم می داد و کانال های موزیک ماهواره را بالا و پایین می کرد
سرمای سرامیک پایش را قلقلک می داد
برای خودش چای ریخت تلویزیون را روشن کرد و آهسته آهسته چایش را هم زد
فکر کرد برای خودش املت درست کند
- نه دیره! نمی تونم ناهار بخورم
کمی از چایش را نوشید
از شیرینی باندازه اش بی نهایت لذت برد
معتقد بود فقط یک مقدار منحصر بفرد شکر برای هر فنجان چای وجود داشت
که می توانست بهترین طعم را به چای هدیه کند
نه یک بلور شکر کم و نه یکی بیش!
و هر چند سال یکبار اتفاق می افتاد که این مقدار منحصر بفرد به چایش اضافه شود
و او از نوشیدنش این چنین لذت ببرد
: سهراب داری شعر می گی! بس کن دیگه چایت رو بخور!
گوشی اش را برداشت
new message
5:00 pm
cafe candide
sooz
send
کافه کاندید
کاندید اسم واقعی کافه ای که قرار می ذاشتن نبود
این اسم رو بخاطر صاحب کافه که شبیه آلبر فواره ارتش سری بود روی آنجا گذاشته بودند
و هیچ کدامشان اسم اصلی کافه را نمی دانستند و هرگز هم سعی نکرده بودند که بدانند
هردو از واژه کافی شاپ متنفر بودند
سهراب همین را تفاهم بزرگی برای شروع یک زندگی می دانست و
سوزان اما معتقد بود که اول او بود که از این واژه متنفر بوده و این بخاطر تاثیر او روی سهراب بوده
که او هم الان از "کافی شاپ" متنفر است
و چه نیاز به گفتن که هنوز سوزان "ر" تاثیر را نگفته سهراب بنای تکذیب می گذاشت
سهراب بر می خروشید و سوزان با آرامش لذت می برد
- ناهار نمی خورم
بلوز گرم و گشادش
شلوار جین مشکی اش
زنجیر و حلقه اش
را به تن کرد
ریشهایش را بصورت گذاشت
کیف و کلاهش را برداشت و راه افتاد
.
.
.
.
.
سوزان با چشم هایش به صورت سهراب اشاره کرد
او هم دستی به صورتش کشید و لبخند زد
بعد مثل هنرپیشه های عاشق دهه 50 هالیوود گفت : بخاطر تو اِ
سوزان : بخاطر علاقه من یا بخاطر گشادی تو
- نه نه دختر تو خیلی بدبینی ، میدونی خیلی
: اگرم هستم لابد لازمه
سهراب لب هایش را برگرداند و چشم هایش را گرد کرد
- جداً؟
: عمه تو مسخره کن
گارسون سفارش شان را آورد
سهراب تشکر کرد
: مودب شدی!
- لابد لازم بوده که شدم
بعد لیوان را برداشت و جرعه ای از آن نوشید
هواسش نبود ، سوخت
- حالا همیشه سرد میاورد ها!
سوزان پاکت سیگار را از کیفش که روی صندلی بغلی گذاشته بود برداشت
به سهراب تعارف کرد
سهراب پاکت را گرفت یک نخ سیگار بیرون آورد و آرام و با لبخند گوشه لب سوزان گذاشت
فندک را از جیب خودش بیرون آورد و برایش سیگار را آتش زد
خودش شروع کرد با پاکت سیگار بازی کردن و سیگار کشیدن سوزان را تماشا کردن
سهراب سیگاری از پاکت درآورد
: هنوز گاهی وقتی سیگار می کشم سرم گیج میره
: خوبه نه؟
سوزان که دست هایش را به سینه زده بود لبخند موربی زد
- اولین بار دوم راهنمایی بودم که یکی از سیگارای بابا رو کش رفتم و با نسرین دوستم کشیدم
اونجا ، اونموقع سرم گیج رفت
هرگز دیگه مثل اونروز از سیگار کشیدن سرم گیج نرفت ، لذت نبردم و ازش متنفر نشدم
: دوم راهنمایی؟
- اوهوم
: عجب حرومزاده ای بودی!
- یعنی الان دیگه نیستم؟
سهراب لبخند زد
کمی خودش را سوزان به جلو خم کرد : حرومزاده ... اما حاصل عشق
با شیطنت: o' my god کامرویی
سوزان برایش ابرو شکاند
: من تو دانشکده اولین سیگارم رو کشیدم
- هه تو دانشگاه؟
Qu'est-ce qu'un garçon pastorized
: قهوه ت سرد نشه؟!
- اینبار رو سرد می نوشم
: زهر مار بدنت کم شده؟!
- اونو که تو بهم میدی ، فعلاً می خوام کمی کافئین تو بدنم پخش کنم
فنجان را با دو دستش برداشت و جرعه ای از قهوه اش نوشید
سهراب لبخند موربی روی لبش نقش بست
اوهم فنجانش را برداشت
: همیشه از دزدکی سیگار کشیدن لذت برده ام یادته؟
بخودتم گفتم و تو هم در یک اظهار نظر تاریخی فلسفی گفتی
هر کاری دزدکی انجام دادنش لذت بیشری به آدم میده
سوزان پرید وسط حرفش : به آدم نه به تو
سهراب ادامه داد : و با توجه به سلیقه و انحرافات عمیق و گریز ناپذیرت
از تجربه های سکشوالت گفتی -البته در ایهام - که همون دزدکی بودنشون چطور لذت را به تک تک سلول هات
گره زده بود
سوزان با آرامش فقط داشت گوش میکرد چشم هایش کمی گرد شده بودند لبخند کمرنگی هم روی لب داشت
سهراب ادامه داد : همیشه سیگارم رو ته حیاط پشت درخت ها که اصلاً پیدا نبودم می کشیدم ، الان اما که درخت ها
استیرپ کرده اند و فراموش کرده ن لباس هاشون رو بپوشن مجبورم درست پایین پنجره پک هام رو بزنم
با هر پک باید سر بچرخونم ببینم کسی نیاد پایین ، تازه ازینم بد تر، باید هواسم به طرف مامانجون هم باشه
همه اینها بجای اینکه بهم لذت بده کامرویی طعم خوش همون چند گرم یا میلی گرم نیکوتین رو هم ازم میدزده
سوزان فقط لب های پایینی ش رو کمی جمع کرد و شونه هایش رو بالا انداخت
سهراب کارد فلزی سنگین رو برداشت و کمی از پای سیب روی میز را برید
با دست راستش برداشت و به طرف سوزان گرفت
سوزان کاری نکرد
درست لحظه ای که سهراب می خواست دستش را برگرداند
مثل ماری که می خواهد به طعمه اش حمله کند به دست سهراب حمله کرد و تکه
پای را از دستش قاپید
تکه پای به همراه نوک انگشت های چشم آبی
پسرک که بی نهایت غافلگیر شده بود دستش را عقب کشید
خنده اش گرفته بود
: وحشی! انگشتم کنده شد
- م م م خوشمزه س سهراب ! خوشمزه
سوزان همیشه "خوشمزه " را بدون تشدید و نرم ادا می کرد و سهراب عاشق اینطور گفتن او بود
رو به سهراب که مبهوت نگاهش می کرد کرد و گفت::
لابد الان می خوای بگی تو تو تناسخ قبلی ت سگی ، گرگی یا یه همچین جونوری بودی
: تناسخ قبلی ت؟ اونو که الانم هستی
تو تناسخ قبلی ت احتمالاً خواهر نارسیس بودی
خواهر ناتنی ش ، از مادر جدا
- شایدم نارسیس خواهر من بوده ، هاه؟
و زد زیر خنده
سهراب دست ها را به سینه زد و دوباره تکیه داد
صدای سکوت بود و نفس کشیدنان و موزیک کافه
- خونه دار شو ، میخوام بیام خونت
پسرک به آرامی لبخندی زد و به علامت تایید پلک زد : خونه دار میشم
- موهات کو؟
: تو راهن
- رفت یا برگشت؟
: خیلی وقته رفتن ، دارن بر میگردن
- کی؟
: صبور باش
- سخته
: از دلتنگی های تو که سخت تر نیست
- چی تنگی؟
: دل! همون جا که آدم ازش عاشق میشه
سوزان با دستش لاله گوشش را گرفت و نشان سهراب داد
- پس دل اینه!؟
سهراب هم با دست راستش پلک چشم راستش را بست : نه .... اینه.
: روبروم غبار آلوده سوز
- فقط کافی فوتش کنی
: فوت که می کنم سینه م درد میگیره
- ماله سیگارایی که می کشی
: مال رگ گردن تو اِ که گاهی شب ها حس می کنم تو دو میلی متری لب هام داره می زنه
کمی به جلو خم شد
انگشت اشاره اش را بین انشگت های پسر حرکت داد
با پشت دستش ته ریش های سهراب را نوازش کرد
انگشت هایش رسیدند به لب های سهراب
پسر آرام بوسه ای به پشت دستش زد
- درست میشه پسر من مطمئنم
: رژ براق رو روی لب ها خیلی دوست دارم
- واسه همین روی لب هامه
سهراب ذوق کرد
دوست داشت اینطوری بودن سوزان رو
باندازه همه دوستیشون که فقط یکی از چیزهایی بود که با هم داشتند ، دوست داشت
اینکه هر لحظه ای همانطوری بود که می باید می بود
:فیلم کوتاهی....
مکث کرد
-درباره عشق
: تازه دیدمش
-دیر دیدی ش
: بالاخره اما
- بیچاره شدی؟
: به بیچارگی م قانع نشد - مجنونم کرد
- قسر در درفتی پس
- دقیقاً شش ماه درگیرش بودم -( آهی کشید)
: اگه فقط شش ماه باشه راضی ام ، شرط می بندم این یکیو نمی تونی بگی مطمئنم اونهم با تشدید روی "نون"
: یکبار هم الان باید ببینی ش
- اوهوم - چند بار امتحان کردم - جرات نکردم
: سوزان کامرویی جرات نکرده؟
- مقابل کیشلوفسکی تسلیمم میدونی که
با لبخند تایید کرد
: انگار چهل سال تو اون آپاتمان های لهستانی زندگی کرده ام، هر روز صبح شیرم رو برداشته ام
به همسایه هام سلام کردم
اون زن، اون زن انگار طبقه بالایی من زندگی می کرده
و اون پسر خبر نامه های جدیدم رو بهم میداده
و حالا
حالا بعد از چهل سال
تبعید شدم اینجا
نمی دونم
انگار انداختم اینجا
با همه اون شیشه های شیر
همه اون آسمون ابری
همه اون ماشینای لادا
وقتی اون زن بهش گفت برو پی کارت
و اون پسر سرش را انداخت پایین و از کنار دیوار راهش را گرفت
غم همه دنیا رو که تو دلش بود مثل یه لیوان آب بهم تعارف کرد
هنوز هم از گلوم پایین نرفته
ناتوانم از گفتنش سوزان
ناتوان
هیچان زده شده بود
می خواست همه چیز را بگوید و ناتوان بود از گفتن همه شان
سوزان نوک انگشت اشاره اش را روی گوشه لبهای سهراب گذاشت
-آرام..... همه شو میدونم
نگفت "آروم"
:خیلی سخته
- بی حوصله جمله نساز
خنده اش گرفت سهراب
: منظورم این رنج سینماست
رنج دیدنش و هوس باز دیدنش
این رنج ها سوزان این نوستالژی ها
آسون ازت نمیگذره
یا چند تار موت رو سفید می کنه
یا چند تا چین روی پوست زیر چشمات می کشه
یا شونه هات رو چند صدم درجه خم می کنه
- خیلی معامله گر شدی سهراب
برای لذتی که بهت میده این ها هیچه
سهراب سکوت کرد
داشت فکر می کرد
چشم هایش به تابلوی پشت سر سوزان بود
نگاهش اما نه
رو به سوزان کرد : آره گمانم حق با تو اِ
سوزان لبخند زد
سهراب هم
سهراب کمرنگ تر
:زندگی؟
-همینه.
: اینطور که نمیشه از پسش برومد
- قرار نیست از پسش بر بیای
قراره باهاش زندگی کنی
: با زندگی؟
- با زندگی.
: حرفای قشنگ ...
پلک هایش را روی هم گذاشت و با لبخند تکذیب کرد
رو به سوزان کرد
هرگز سوزان چشم های پسر را اینطور ندیده بود
غمگین!
نگاهش را دور میز گرد ، فنجان قهوه ظرف شکر ، زیر سیگاری
انگشت های سوزان گرداند وبه چشم هایش رسید
چند لحظه ای جز مردمک چشم هایش هیچ ندید
سوزان مثل چوب بی حرکت بود
بغضش گرفت
یک قطره اشک گوشه چشمش جمع شد ، از کنار گونه هایش سر خورد و به کنار لبش رسید
سوزان بدون درنگ
چهار انگشتش را روی صورت سهراب گذاشت و با انگشت شستش اشک را پاک کرد
- پاشو بریم پسر
کیف پولش را از کیفش بیرون آورد و به سمت صندوق رفت
سهراب کیف و پالتوی سوزان که از صندلی آویزان بود به همراه کیف خودش برداشت و بطرف در رفت
سوزان در آستانه در ایستاده بود
پالتو را برایش نگه داشت تا بپوشد
- پدر سگ گرون کرده بود
فرصت تعجب کردن هم پیدا نکرد
رو به سوزان کرد ، بعد از چند ثانیه هر دو زدند زیر خنده
: میرسونمت
- از کجا فهمیدی...؟
: حدس سوزان ، حدس
- حالا چپ یا راست؟
راست را نشان داد و گفت چپ
- بی شرف!
- یه دستی به این بی زبون بکشی بد نیستا!
داشت در را باز میکرد ، از حرکت ایستاد و با چشم های گرد شده رو به سوزان کرد
: بی زبون؟ خط بندر - بوشهر میروندی یا اصفهان شیراز مادر؟!
- با این کلاه شبیه سارقین مسلح به دام افتاده میشی
: سارق و مسلح که نه... اما به دام افتاده ام
- دام کی؟ لابد من
: تو نه، چشات
شینش را غلیظ گفت مثل خواننده های زن ایرانی که به زور می خواهند شین راا بقول خودشان شش دانگ ادا کنند
به فرانسه چیزی گفت
این یکی را تا بحال سهراب نشنیده بود
با چیزی که سهراب گفته بود احتمالاً جمله فرانسوی مفهومی نزدیک " مرده شور ببرتت" یا همچمون چیزی داشت
:کلاه؟ دوسش دارم - خوشکل نیست میدونم ، اما دوسش دارم
از شریعتی پیچید داخل یک خیابان فرعی
کوچه های تنگ و نامنطم این منطقه را دوست داشت
نور ماشین موقع پیچیدن که روی دیوار خانه ها می افتاد توی فانتزی هایش تیتراژ یکی از فیلم هایی بود که دوست داشت بسازد
- رد نکنی
:هواسم هست
ترمز کرد به جز صدای موتور انگوری صدای دیگری شنیده نمی شد
تا خواست چیزی بگوید سوزان در را باز کرد
- اون جلو یه جا هست ، پلاک رو که یادت نرفته
منتظر جواب نشد در رابست و به سمت در خانه رفت
خشکش زده بود سهراب قلبش داشت تند تند می زد آب دهانش خشک شده بود
چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد
ماشین را جایی که سوز گفته بود پارک کرد
و حالا روبروی در کرم رنگ خانه ایستاده بود
در پایین باز بود
باید می رفت طبقه دوم
نزدیک آسانسور شد
عدد دو را نشان میداد
دکمه را زد - اما صبر نکرد و از پله ها بالا رفت
در نیمه باز بود
از هیجان نتوانسته بود به چیزی فکر کند
اینکه چرا؟ الان؟ اینجا؟
بقیه چی؟
هرچند بیشتر که فکر می کرد میدید نیازی نبود که نگران هیچ کدام از این ها باشد
همین که سوزان می گفت ، کافی بود
حالا در آستانه در نیمه باز خانه بود
در را باز کرد
- خوش آمدی
داشت پالتویش را در می آورد و چند تکه ظرف را توی آشپزخانه می برد
- تا ابد که نمی خوای اونجا بایستی!
: نه.
و در را پشت سرش بست
- قهوه یا چای
:چای
.
.
.
.
.
.
.
.
-نکن سهراب قلقلکم میاد
: مجبوری جوراب تنگ بپوشی رو پاهات جا بندازه
- گرمه بجاش
کاهو می خوری؟
: می خورم
یک برگ کاهو را از کنار ظرف برداشت
بدون اینکه به پایین - جایی که سهراب کنار پایش نشسته بود - نگاه کند ، کاهو را به سمت او گرفت
- کاهو قربان!
مچ دست سوزان را بوسید و یک گاز به کاهو زد
بعد ساعت را از دست سوزان باز کرد ، کاهو را از دست سوزان گرفت و ساعت و کاهو را روی کابینت گذاشت
لحظه ای سوزان از حرکت ایستاد
سهراب بلند شد و پشت سوزان ایستاد
دست سوزان را گرفت و آرام کنار ظرف سالاد گذاشت
خودش را نزدیک او کرد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد
:بر می گردم
و در حالیکه لبهایش را روی بلوز سوزان می کشید باهستگی پشت او نشست
سوزان داغی لب های پسر را روی قوزک پایش حس کرد
یاد حرف سهراب افتاد وقتی که از اتاق بیرون آمده بود
بهش گفته بود : چه خوب کردی پوشیدی ش
و در جواب تعجب سوزان با چشم به دامن نسبتاً بلند او اشاره کرده بود
چشم هایش را بست
چیزی مثل جریان ضعیف برق
از پاهایش شروع می شد ، توی کمرش پخش می شد و از لابلای موهایش توی هوا پخش می شد
.
.
.
.

نفس داغ سهراب داشت گردنش را می سوزاند
دستش را روی کمر سهراب گذاشت
سهراب سرش را بلند کرد و نگاهش را به طرف نگاه او پرت کرد
: time to go؟
سوزان با پلک هایش که برهنگی چشم هایش را می پوشاند ، تائید کرد
- سالادت یه معجزه بود lady
تند و کوتاه بوسه ای روی بینی سوزان گذاشت
.
..
- cioa
.
.
.
.
.
.
.
.
در را که پشت سرش بست کیفش را روی دوشش انداخت و راه افتاد
لب هایش می لرزیدند
بغض توی گلویش را نه می توانست قورت بدهد و نه می توانست بیرون پرت کند
کیفش را محکم تر کرد و قدم هایش را تند تر
نم باران شروع شد
چشم هایش خیس شده بودند و قرمز
هنوز بوی مادام سانت را حس می کرد
تحمل نگاه غمگینش را نداشت وقتی مثل همیشه جلوی در خانه ایستاده بود و ازش استقبال کرده بود
فقط خودش را پرت کرده بود به آغوش مادام و زار زار گریسته بود
برای زیبایی خسته و تارهای سپید و چشم های پف کرده و چروک های زیر چشم مادام
برای تنهایی ادوین
برای دست های سرد آرسینه
برای گیلاس های خالی شراب
برای رب دشامبر آویزان موسیو
همه این مدت سعی کرده بود قوی باشد
از سردخانه بیمارستان که سبز آبی دیوار هایش پس زمینه کابوس های شبانه اش شده بودند
تا لانگ شات قبرستان با گودال های عمیق هم اندازه اش
کنار ادوین ایستاده بود - اجازه نداده بود خم بشود ، بشکند
آرسینه را به فرح سپرده بود
بازوی مادام سانت را رها نکرده بود
امروز اما نتوانست
نتوانست بغضی که بوجودش چنگ می زد را قورت دهد
آرسینه که در را باز کرد
مادام سانت که گفت سلام سهراب جان
چشمش که به نگاه غمگین ادوین افتاد
کفش های موسیو را که تو جا کفشی ندید
نتوانست
فقط خودش را در آغوش مادام پیدا کرده بود
،
بغضش ترکید
حالا داشت هق هق می کرد
ایستاد ، دستش را به دیوار زبر سیمانی گرفت
چند عابر موقع رد شدن از کنارش مکث کردند
ریتم گریستنش تند تر شده بود
انگار قرار نبود هرگز اشک هایش تمام شود
دست هایش را که از روی دیوار بلند کرد ، جای سنگریزه های سیمانی روی کف دستش مانده بود
خیابان ایتالیای دوست داشتنی حالا دلگیر تر از هر وقت دیگری بود
نور ماشین ها تاریکی خیابان را بیشتر می کردند
نم نم باران شروع شده بود
خودش را به بولوار رساند
- آریاشهر
در را که بست همه شلوغی ها ساکت شدند
فقط صدای گیربکس معیوب ماشین بود که داشت می خواند
سرش را به مثلثی شیشه عقب تکیه داد
قطره های باران نگاهش را می بریدند
عابر های قطعش می کردند
برگ های خیس درخت ها نوازشش می کردند و
قرمزی چراغ قرمز تنگ ترش!
چشم هایش را بست اشک مژه های بلندش را خیس کرد و روی گونه هایش جاری شد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از ماشین که پیاده شد
در را بست و به سراغ صندوق رفت
کیسه های میوه را برداشت و به سمت خانه رفت
در را بعد از باز کردن با پاهایش هل داد
میوه ها را روی میز آشپزخانه ول کرد
طرف اتاق رفت که لباسش راعوض کند
شلوار راحتی اش را برداشت
موقع پوشیدن چشمش به دامنش که از پشت در اتاق آویزان کرده بود افتاد
دامن را پوشید
..
.
.
میوه ها را یکجا داخل سینک ریخت
موقع شستن نگاهش پرت شد به پایین سمت چپش
جز سرامیک چیزی نبود
.
.
.
.
.
.
.
- سهراب!
- سهراب مگه امروز پادگان نداری
.
.
.
.
:آخ...


* چه پسر پاستوریزه ای!


yn
29/11/87

برای تولد تو


پ ن : هر بار تمام کردن یک تکه از معجزه
احساس فوق العاده ای بهم میده
احساس سبکی از رساندن هدیه ایی به یک دوسن
احساس لذت دوباره دیدن دوستان عزیز تر از جان
ذوق کردن از شنیدن جیغ های دخترم
و یک وعده هیچگاه عمل نشده برای زودتر بازگشتن به اینجا
چاره ای هست؟
جز خواستن از خداوند؟
نیست می دانم
- ی ن