Wednesday, April 09, 2008,8:23 PM
ژولیت ، شراب ، چوب بلوط


جوونتر که بودم به یه کافه می رفتم...یه خانوم مسن ، مسن که نه میانسال اونجارو اداره می کرد...سفارش من همیشه یکی بود : قهوه فرانسه بدون شیر و شکر
خانوم صاحب کافه دیگه می دونست که من چی می خورم برای همین هر بار که می رفتم بدون اینکه ازم بپرسه فنجون قهوه رو به همراه لبخندی شیرین برام می اورد
اون من رو به اسم کوچیک صدا میزد و من هم اون رو ژولیت صدا میزدم
یه روز که ژولیت فنجون قهوه ام رو برام آورد
بهش گفتم...با لبخند گفتم... نه ژولیت امروز چای می نوشم
لبخند ژولی روی صورتش محو شد
قهوه را برد و برام چای آورد
از اون روز ژولی دیگه هرگز من رو به اسم کوچیک صدا نزد
.
.
.
هنوز نمی دونم چرا اون روز تصمیم گرفتم چای بنوشم


yn
-------------------------------------
DZ and Ss ! thank you my friends