Wednesday, November 11, 2009,11:22 PM
miracle(sixteen)


سیگارش را به دیوار کشید و مچاله اش کرد
داخل ظرف سیگار های پدرش انداخت
از پله ها بالا آمد
در حیاط را با احتیاط باز کرد و با احتیاط بیشتری سعی کرد ببنددش
اما فایده نکرد و در با صدای قیژ کوتاهی بسته شد
کشوی دوم میزش را کمی باز کرد فندک را داخلش انداخت و بست
مانند دزد ها آهسته قدم برداشت در دستشویی را باز کرد
چند قطره مایع دستشویی روی دستش ریخت و شیر آب را باز کرد
مثل جراح ها قبل از عمل دستش را محکم و با دقت شست
شاید هم مثل قاتل ها
مثل قاتل ها گریزان بود از انگشت هایش
اما مثل آنها با عجله و هول هولکی نمی شست
از معدود کارهایی بود که با صبر و حوصله تمام انجام می داد
بین انگشت هایش را که با انگشت هایش تمیز می کرد بوی نیکوتین را میدید
که ذره ذره از دستش جدا می شد و با کف صابون دستش از راه آب دستشویی
به پایین کشیده می شد
احساس خوبی بهش میداد ، احساس پاکی
از بوی دستش لذت برد کمی آب خورد و داخل اتاقش برگشت
ناتوانی عجیبی در عضلاتش حس می کرد
یک احساس موذی و کشنده که در یک لحظه حتی نفس کشیدن را هم برایش
دشوار می کرد . گاهگاهی بعد از کشیدن سیگار اینطور می شد
خودش هم نمی دانست چرا
تقریباً خودش را روی تخت پرت کرد
برای چند ثانیه ای چشم هایش را بست
سرش گیج رفت
بعد از مدتی کمی بهتر شد ، فقط کمی
چشم هایش را که باز کرد نور چراغ مطالعه خورد به چشمش
با اینکه آزارش می داد اما دوستش داشت
با نگاهش دیوار رویرویش را پن کرد :
دوربین آویزان به دیوار ، کتابخانه ، کمد ، پرده و در حیاط
سنگینی وحشتناکی روی سینه اش حس کرد
کتابخانه ، پوسترهای روی دیوار همه را می دید که داشتند جمع می شدند و
به طرفش می آمدند سنگینی همه شان را روی سینه اش حس می کرد
انقدر که نفس کشیدن را برایش سخت می کرد
خوابید
خوابید چون کار دیگری نمی توانست بکند
کتاب ، فیلم ، موزیک ،... همه کارهای دوست داشتنی
که حالا رمقی برای هیچ کدامشان نمانده بود
و نیز رمقی برای یافتن همه این چراها
با خود فکر کرد جدا چقدر کار خوب برای انجام دادن داشت
از تماشای آنتی کرایست که چند ماه پیش درباره اش شنیده بود
تا مجموعه گارهای آزی آزبورن که مدت ها بود دانلود کرده بود
و گوشه هارد دیسکش داشت خاک می خورد
به قول خودش دچار سندروم دانلود شده بود :
اینترنت پرسرعت - البته پرسرعت در ایران - که گیرت میاد
فقط می خواهی دانلود کنی
دانلود دانلود و دانلود
دانلود فیلم
دانلود عکس
دانلود فونت
دانلود کتاب
.
.
.
دیگه مهم نیست چیزی رو که دانلود کردی و مدت ها هم دنبالش بودی را
گوش بدی یا ببینی یا بخونی ش
جدای این سندرم مضحک اما هیچ رمقی برای انجام این کارهای
خوب نداشت
شاید روزی وقت انجام همه این کار های دوست داشتنی فرا می رسید
یعنی خودش اینطور فکر می کرد
یا لااقل این را به خودش می گفت
بنابراین چشم هایش را بست و خوابید
بدون مسواک و بدون شلوار
...
صبح که چشم هایش را باز کرد انتظار یک چیز را مثل هر روز می کشید
آن هم عقربه کوچک روی یازده و عقربه بزرگ روی دوازده بود
شاید این تنها کاری بود که اینطور سر وقت هر روز انجام میداد
بیدار شدن سر ساعت 11
هر چند ، این دقیق بودن هیچ لذتی که برایش نداشت هیچ
اندازه یک گونی 50 کیلویی بار روی سینه اش می گذاشت
و همه خیالبافی ها و طعم خوش سیگار های نیمه های شب
طعم زهر مار به خودش می گرفت
احساس عقب ماندن از دنیا و تلف شدن و یک مشت مزخرفات از این دست
بلند شد ، تختش را مرتب کرد
بار شبانه مثانه اش را سبک کرد
آبی به دست ها و صورت پاشید
برای خودش چای ریخت ، جعبه جادویی خاک گرفته را روشن کرد
و روبرویش نشست
اگر گرسنه بود صبحانه ای برای خودش تدارک می دید
هر چند با ولگردی های شبانه و فست فود های اعتیاد گون
دیگر مجالی برای صبحانه نمی یافت
اما از چای خوردن لذت می برد
چای شیرین
آنقدر که گاهی چای نیمروزش را هم شیرین می کرد
اما لذت به همینجا ختم می شد
بیدار شدن وقتی که فقط 1 ساعت تا نیمروز مانده بود جز کسالت برایش هیچ نداشت
گاهی با خود فکر می کرد
من آدم شبم - توی شبه که زنده ام -مثل جغد
شبهاست که توشون رویا می سازم
روی ماه قدم می زنم و انقدر بالا می رم کهحلقه زحل را با دست می چرخونم
شب هاست که با رویاهام آینده رو از آن خودم می کنم
شب هاست که بهترین پسر و برادر و دوست دنیا می شم
شب هاست که...
آهی کشید
اما الان چی - هیچی - هیچی نمونده
نه از شب و نه از عطرش
با اینکه هوا روشن شده اما...
اما الان منم و یه آینده ی اگر نگم تاریک ؛ مه آلود
آینده آینده آینده
آینده لعنتی
انقدر "آینده" را با خودش تکرار کرد که برایش بی مفهوم شد
چند ماه بود که سربازی اش تمام شده بود؟
3 ماه؟ 4 ماه؟
و در این مدت چه کرده بود ؟چی کار قرار بود بکنه؟ چی کار باید می کرد؟
لعنت لعنت لعنت
این چند جمله این مدت مثل موریانه به جانش افتاده بودند و
روح و روانش را می جودیدند
خورشید وسط آسمان
هوای گرم
ظرف های صبحانه توی سینک
همه این ها مثل یک کابوس از جلویش رژه می رفتند و چشم هایش را نوازش می کردند
اما با سوهان!
عشق
این کلمه از هر زمان دیگری برایش غریبه تر بود
انگار این دلمشغولی های کوفتی توان فکر کردن به عشق را هم ازش گرفته بود
عشق ؛ همان چیزی که توان نفس کشیدن را ازش می گرفت
و بهش زندگی میداد
با خود فکر کرد چند وقت بود که حتی واژه عشق را هم به زبان نیاورده بود
چه برسد به...
یاد دانشگاه افتاد ، یا حتی عقب تر
کار سختی بود یاد آوری آن روزها
آن لرزیدن ها - آن کشیده شدن ها - آن رنج بردن ها
آن شب بیداری ها
آن فکرکردن های مطلق به معشوق
الان چی؟ هیچی
حتی نمیدونم عشق رو چطور احساس می کنند
یادم نمیاد کی عاشق بودم و کی فارغ؟
سوزان
اه سوزان لعنتی
چقدر دلم برات تنگ شده عوضی
چند وقته همو ندیدیم ؟ نگذاشتی که ببینیم
دلم لک زده برق زدن لبهات رو توی نور نارنجی رنگ آباژور خونه ت
تماشا کنم
التماست نکرده بودم ،
که برای دیدنت این یک کار رو هم کردم
ساعت چنده؟
11.5
الان احتمالاً سر کلاسه
داره با یه مشت بی خرد پولدار سر و کله میزنه
لعنت!
با خودش گفت : چت شده سهراب؟ بچه شدی؟
بچه؟
دیگه بچه هم بشم فایده نداره
خوب لعنتی دوست دارم ببینمت ، تا وقتی سربازی بود که نمیشد ، الان هم که تمام شده
تو نمی ذاری
فکر کن "تو نمیذاری"
انگار که من یه بچه 5 ساله ام و می خوام آب زرشک بخرم و تو نمی ذاری
ه ه ه ه..
حتی نمی دونم می خوامم چیکار کنم
چشم هام رو ببندم و بگذارم طعم لب هات رو بچشم
یا محکم - انقدر که آروم بگی آخ تو آغوش بکشمت
یا مثل یک اثرهنری ساعت ها محو تماشات بشم
اثر هنری
"روزی که اثر هنری بودم"
آره همین بود
یکی از آخری هایی که خونده بودی و به من هم توصیه کردی
با شنیدن اسمش هیچ حدسی راجع بهش نمیشه زد
"روزی که اثر هنری بودم"
اصلاً "روزی" بود یا "زمانی"؟
حالا هرچی
هر قدر آدم فکر کنه نمی تونه تصور کنه که راجع به چی میتونه باشه
این کتاب
همونطور که با شنیدن
"برخورد نزدیک از نوع سوم" یا "ارتباط فرانسوی"
نمیتونه هیچ حدسی بزنه
گرچه اگرهم بزنه وقتی ببیندش میبینه اصلاً چیزی نبوده که تصورش رو می کرده
من از شوق دیدن تو می گفتم و تو ازتجربه های خوادنی نو ات
"شوق دیدنت"
اصلاً فکر می کردی هرگز همچین واژهای تو ذهن من شکل بگیره؟
کم مونده برات غزل بسرایم
هر چند می دونم این جور المان های بته جقه ای
هرگز نمیتونه دلت رو بلرزونه
جداً نمیدونم سوزان با این خواستنی که مثل بهمن کل وجودم رو فرا می گیره چه کنم؟
گفتنش به تو برابری می کنه با شنیدن :"اِ جداً ؟"
و من اگر بالا باشم باهات جدل می کنم و بهت میگم "معلومه جداً
اگر جداً نبود چه لزومی داشت که بهت بگم و اصلاً مگر توی این چیزها هم شوخی وجود داره؟"
و اگر پایین بودم می گفتم ، آروم می گفتم "آره...جداً."
اما خوبه که الان تابستونه ترجیح می دادم که همه این اتفاق ها و اینجور بودن ها
و این بی اعتنایی ها تو همین وقت تو تابستون اتفاق می افتاد
آخ...
و من همین بی تفاوتی هات رو هم می پرستم
اگر تاریخ پاکی رو ستوده من ناپاکی ت رو می پرستم
اگر معصومیت همیشه ارزش بوده من جون میدم تا تو گناه کنی
اگر دروغ گو به جهنم میره من همه ی گناه های دنیارو می کنم تا اونجا محو تماشات بشم
ه ه ه ه
خمیازه ای کشید نسبتاً بلند
و دست ها را پشت سر گره کرد
چند لحظه ای به دیوار روبرویش خیره ماند
با اینکه یک ساعت بیشتر از بیدار شدنش نمی گذشت
اما احساس کوفتگی عجیبی می کرد
: لعنت
نمی دونم اگه قرار باشه برم سرکار باید چه غلطی بکنم؟
اوه ! یک ربع به دوازده
باید شب کار بشم...مثلاً نگهبان یه باغ برزگ
یا لوکوموتیو ران
یا . .
نمی دونم
هه "شب کار" از کلمات تابوی دوره دبیرستان و بلوغ
و حالا وصف حال من
خدا رحم کنه به اون موقع
گوشی ش رو که خودش هم نمی دانست آنموقع روز کنارش رو ی
کاناپه چه می کرد رو برداشت
سوزان
.
.
Call
جوابی نداد
آهی کشید
آره امروز کلاس داره
و گوشی را انداخت گوشه ای
.
.
.
.
.
- خوب؟
: خوب که خوب!؟
-یعنی چی؟
: چی یعنی چی؟
- تا ابد می خوای منو تماشا کنی؟
: ابد؟
: به شما ها نمیاد از این کلمه استفاده کنید
- مگه ما چمونه؟
: هیچی ! تو که الان نمی خوای احقاق حقوق از دست رفته ت رو بکنی
- چی میگی بابا تو؟
- منو بیخود کشوندی اینجا از کار و زندگی انداختی
: اتفاقاً ! هم کاره هم زندگی .مگه جز اینه
- زندگی که نیست...اما کار...چی بگم...کار هم که تو...
:نه نه من مطلقا نمی خواستم معطلت کنم
: مخصوصاً به تو میاد که سرت خیلی شلوغ باشه
- خوب پس شروع کنیم دیگه
آرام با خودش این جمله را تکرار کرد
" شروع کنیم دیگه"
- آره دیگه شروع کنیم
بعد آرام مشغول در آوردن لباس هایش شد
روسری اش را که قبلاً هنگام ورود به خانه در آورده بود
دگمه های مانتویش را باز کرد
طرز خاصی لباس هایش را در می آورد
هم جوری اغواگری حرفه ای درش بود
هم یک جور بی تفاوتی و یکنواختی از تکرار زیاد
پس از همین دوگانگی لبخند کمرنگی روی چهره اش نقش بست
دختر بی توچه به لبخند او مشغول درآوردن لباس هایش بود
: تو که بد در نمیاری لاقل دو تا عطر درست حسابی به خودت بزن
- مگه می خوام برم مهمونی که عطر خوب بزنم ، همین هم از سرتون زیاده
: چیه اخه با این بو های ارزون قیمت
- قد همون پولیه که میدی
کاملاً برهنه شده بود - حتی جوراب هایش را هم در آورده بود
ساعت هم از اول بدست نداشت
یک زنجیر نقرهای با پلاک مستطیل به گردن داشت
موهایش را از پشت بسته بود و قصد باز کردنشان را هم نداشت
: به این رنگ لاک چی میگن؟
- دختر نگاهی به انگشت هایش کرد و پاسخ داد :
به این؟ زیتونی...عسلی...چه می دونم یه همچین چیزی
: جالبه تا حالا ندیده بودم
دختر سری به بی تفاوتی تکان داد
: لذت هم می بری؟
- از چی؟
: از همین...
- اه اه اه...حالم بهم می خوره از این سوالای روانشناسانه
تو کی ای؟ یکی از اون احمق هایی که فکر می کنن با پایان نامه دانشگاهشون
می تونن دنیا رو عوض کنن یا یکی از آشغالایی که هر گهی می خواد تو زندگی ش می خوره
بعد به ما که میرسه واسه اینکه وجدانش راحت باشه یا هر کوفت دیگه ای
دلش به حال ما می سوزه...می پرسه چی شد دختر این کاره شدی؟
پول نداشتی؟
بابات معتاد بود؟
....
حالم بهم می می خوره
حالم از همتون بهم می خوره
حالام پولمو بده می خوام برم
: هی هی هی چرا عصبانی میشی - من نمی خواستم ناراحتت کنم باور کن
من درسم دوسال پیش تمام شده پایان نامه م هم راجع به Internet Broadcasting
بود برای گه خوری امروزم هم یه کسر خیلی بزرگی از پول یه ماهم رو دارم خرج می کنم
به هر دلیلی که الان اینجایی و این کار رو انتخاب کردی
به من ربطی نداره فقط امیدوارم که ازش لذت ببری
چون کار ، زندگی آدمه اگه ازش لذت نبره کوفتش میشه
زندگی طعم زهر مار میگیره براش
یه سوال ساده بود
فقط همین باور کن
- خیله خوب ...حالا زود باش من کار دارم
: یه سوال دیگه فقط تورو خدا عصبانی نشی ها
: چقدر طول می کشه؟ من تجربه همچین چیزی رو تا بحال نداشتم
دختر پوزخند تمسخرآمیزی بهش زد
- ببین تورو خدا گیر کی افتادیم
- چه می دونم یه ربع...نیم ساعت حداکثر
: خیله خوب نیم ساعت
: پس تو نیم ساعت اینجا باش قبول؟
: پولتم کامل بهت میدم
- یعنی چی؟ یعنی نمی خوای...
: نه دیگه گفتی نیم ساعت.نیم ساعت مال من باش
: برای تو که فرقی نمی کنه پولتو بگیر
- چه می دونم...باشه...خوب حالا باید چی کار کنم آخه
: هر کار که من بهت می گم
در حقیقت کار خاصی هم ازت نمی خوام بکنی
دختر سکوت کرد
برهنه نشست کنار تخت
سهراب نگاهی به دخترک کرد...هر چند که "دخترک" از لحاظ فیزیولوژیکی واژه مناسبی
برای او نبود اما واژه ای که از حضور او در ذهنش نقش می بست
دختر بود نه زن
نسبتاً زیبا بود ، اغواگری ای که برای یک فاحشه لازم بود در صورتش نبود
اما چندان معصوم هم نبود...سهراب این را دوست داشت
دوست نداشت با یک فاحشه در موقعیت دراماتیک قرار بگیرد، از چهره معصومش
متاثر بشه و برای گذشته و آینده اش نگران شود و دلش برایش بسوزد
هیکل خوبی داشت
سینه هایش اما بیشتر از سنش غمگین و با تجربه بودند
روی شانه و پایین گردتش چند تا خال داشت خال های بی آزاری بودند
و گاهی حتی مهربان
ساق های ظریف و دوست داشتنی داشت
: حدس می زنم تو کارت آدم موفقی باشی
دحتر لبخند زد: چطور؟
: هستی دیگه نیستی؟
- هی بد نیست هرچی باشه چند سال بیشتر نیست
بعدش تموم میشی
: آره میدونم
: نمی دونم چه حسیه مثل تو بودن
- حس خاصی نیست هستی دیگه
: آره شاید وقتی از بیرون نگاهش میکنی انقدر دراماتیک بنظر بیاد
دختر شانه هایش را بالا انداخت
چند لحظه ای به سکوت گذشت
- تو دوست دختر داری؟
بی درنگ و آرام پاسخ داد : نه
- دروغ میگی
: چرا باید بگم؟
- نمی دونم اما میگی همه میگن
: نه ندارم دروغ نمی گم
- اصلاً به من چه
: نه جداً ندارم باور کن...حالا چطور
- هیچی
: بگو
- ولش کن
- یه مرد وقتی به دوست دخترش خیانت می کنه چه حسی داره؟
: نمیدونم من نکردم
- دیدی دروغ میگی پس داری
سهراب خنده اش گرفت
: نه جدی! دوست دختر ندارم اما به کسی که باهاش بوده ام خیانت نکردم هرگز
یه جا اما خوندم خیانت به زن احساس بیزاری و به مرد اعتماد به نفس میده
: اما خودمم نمی دونم
: چیزی می خوری؟ هرچی می خوای تو یخچال هست
- نه
: پاشو بایست
- وایسم؟
: آره بایست
دختر بلند شد و ایستاد کنار تخت
: حالا یه پاتو بذار روی تخت
دختر همین کار را کرد
: دست هات رو هم بزن به کمرت
: خوبه اینطوری جذاب تر شدی
- دیوانه
چند دقیقه با همان پز ایستاده بود
- تمام شد؟
: آره راحت باش
: یکم بیا نزدیک تر
دختر به طرف سهراب خم شد
: یکم بیشتر
چند بار دختر را بویید
جرات نداشت جز صورت جای دیگری از بدنش را ببوید
: خوبه مرسی
دختر برگشت سر جای اولش
.
.
.
.
.
در حالیکه داشت دستش را پشت سرش می گذاشت،
روی تخت دراز میکشید و چشم هایش را می بست :
خوبه...دیگه کاریت ندارم
می تونی بری
پولت اونجا ... روی کتابخونه است- بقیه ش هم برای زیباییت بردار
.
.
.
ممنون
خداحافظ
دختر مبهوت نگاهش می کرد برای چند لحظه
به کتابخانه نگاه کرد
یک تراول 50 تومانی روی یکی از قفسه ها بود
آرام برش داشت و نگاهی کرد
با مکث درون کیفش گذاشت
و بعد آرام و با حوصله در حالیکه چند لحظه یکبار
نگاهش به سمت سهراب بر می گشت
لباس هایش را بر عکس ترتیبی که در آورده بود
بر تن کرد کیفش راروی دوشش انداخت
به سمت در رفت
وقتی داشت از در اتاق خارج می شد - به آهستگی گفت
خداحافظ
و چند لحظه بعد
صدای بسته شدن در خانه
.
.
.
- چیکار کنم؟
: چی چیرو چیکار کنم؟
- ها...؟...تورو دیگه
: منو؟ یعنی چی؟ منو چیکار کنی یعنی
چند لحظه به سکوت گذشت
:سهراب
-جان
:منظورت چیه...چیکارت کنم
انگار که تازه متوجه شده باشد ... هیچی هیچی سوزان ولش کن
سوزان سکوت کرد
-کتاب چی شد؟
: کدوم کتاب؟
- همون که ترجمه میکردی
: ها ... اون نمی دونم خیلی وقته حاضر شده دادمش برای چاپ
مثلاً همین روزا باید در بیاد
: چی شد یاد اون افتادی؟
- یکهو پرید وسط ذهنم . در حقیقت شد بارباپاپا فرانسه کتاب که این رو به یادم آورد
بالبخند : آره بارباپاپا طفلک تپل اوضاعش خوب نیست
اصلا مدارم حرص و جوش می خوره
-خوب خیلی هم براش بد نیست یکم باریک میشه
: آره اما ممکنه وسط این پروسه باریک شدن یکهو قلبش از حرکت بایسته
- اوهوم اما یه ضرب المثل اسکاندیناویایی میگه
یه مرده باریک بهرت از یه مرده چاقه
- اسکاندیناویایی درسته دیگه نه؟
: م م م م نمی دونم آره فکر کنم بهش همینو بگی
-خلاصه اشکال نداره بگذار بخوره
:باشه
سوزان که سیگار را از گوشه لبش برداشت و دور کرد سهراب از دستش گرفت
و پکی به سیگار نصفه زد
فقط یک پک و باز برش گرداند به سوزان
ناگهان سرش را که روی شکم سوزان بود - برداشت برگشت و به سوزان خیره شد
سوزان جا خورد - چند ثانیه گذشت
سوزان با سرش اشاره کرد چی شده؟
سهراب پاسخی نداد کمی مضطرب به نظر میامد
بعد از چند لحظه انگار که آرام شده باشد سرش را برگرداند و روی شکم سوزان گذاشت
: سهراب
-جان
.
.
سکوت
.
.
.
نه سوزان ادامه ای برای خطابش داشت
و نه سهراب تلاشی برای دانستنش
سهراب یه وری شد - به سمت راست
رو به چشم های سوزان
اما به او نگاه نمی کرد
با انگشتش شروع کرد به نوازش کردن آرنج دست راست سوزان که کنارش روی زمین قرار داده بود
عاشق این کار بود
آرنج سوزان که هرچه به سمت انگشت هایش می رفت باریکتر می شد
بعد بند مشکی ساعتش بود که سفت بسته بود
و بعد حلقه ای نقره ای که انگشت شست را در آغوش گرفته بود
: سهراب ! قلقلکم میاد
- یعنی نکنم؟
: یعنی که قلقلکم میاد
- تو دوست داری من قلقلکت بدم یا نه؟
: باز شروع کرد
- اذیت نمیشی ساعتت رو انقدر سفت می بندی؟
: نه دوست دارم
- دوست داری؟
: آره احساس خوبی بهم میده
- لابد احساس اعتماد بنفس
: نه حالا به این لوسی و غلیظی اسمش رو نمی دونم اما احساس خوبی بهم میده
- اوهوم
.
.
:بگو!
- ها؟
: ها نه بله گفتم بگو
- چیو؟
- همون چیزیکه از اول می خوای بگی مزه مزه می کنی قورت میدی
اما نمی گی همونو بگو
- تواز کجا فهمیدی همه اینارو - تو این نور کم
: به قول فیلم فارسی ها اگه بعد از این چند سال- با مکث - زندگی باهات نتونم بفهمم چته
که باید برم بمیرم مادر
(با عشوه احمقانه ای این جمله را گفت)
سهراب لبخند یک وری ناگهانی زد
چند لحظه مکث کرد و آهی کشید و با سنگینی گفت : آره حق با تو اِ
- حق با تو اِ
- نمی دونم
- احساس می کنم مغزم شده لونه مورچه ها
: یعنی چی؟
- شده انبار چیزهایی که نمی خوام تو مغزم باشه و دروازه چیزهایی که همیشه
دوستشون داشتم
: خوب
- نمی تونم تمرکز کنم
آینده..این آینده لعنتی دیگه کابوس هم کلمه درست وصف کردن آینده نیست
نمی دونم چیکار کنم نه میدونم چیکار کنم و نه میدونم چکار کنم؟
درس - سربازی هر کدوم رو بعد از دیگری پشت سر میذاری و حالا که بهشون نگاه می کنی
نمی دونی اصلاً کار درستی بوده یا نه
از گذر روز و ماه و سال می ترسم
از رسیدن روز تولدم می ترسم
خیلی مضحکه نه؟ می دونم
عین پیرزن ها که منتظر مرگ اند
آره همه اینارو میدونم اما چکار کنم
زندگی م شده ناخن کشیدن روی این ترس ها و پناه بردن
از ترس به مرگ
سکوت مطلق بینشان برقرار شده بود
سهراب چیزی نمی گفت و سوزان هم
سهراب اما می خواست که سوزان بگه
حرف بزنه
برای همین هم مکث کرده بود ، اما چیزی نشنید
صبر نکرد و گفت:
خوب؟
سوزان سر تکان داد
- راجع به همین چیزهایی که گفتم
سوزان که انگار اصلاً انتظار شنیدن همچین جمله ای را نداشت
یعنی فکر نمی کرد پسر از او انتظار گفتن چیزی را داشته باشه
به خودش مسلط شد لحنش کمی آمیخته با بی تفاوتی بود
و در حالیکه حتی به سهراب نگاه نمی کرد گفت:
نمی دونم... تو بچه نیستی دیگه بزرگ شدی باید خودت فکری به حالش بکنی
سهراب چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد
کلمه " خودت" چنان مثل پتک روی سرش فرود آمده بود
که توانایی فکر کردن به هیچ چیز رو نداشت
چند بار جمله را با خودش تکرار کرد تا شاید متوجه اشتباهی در شنیدنش شود
اما نه هیچ اشتباهی در کار نبود کلمات درست و سرجای خودشان بودند
و سوزان طوری بریده بود که نه اثری از زخم بود و نه اثری از تیغ
کاملاً قدرت تفکرر و تصمیم گیری ش را از دست داده بود
نمی دانست باید چه کند
عصبانی بشود و از کوره در برود
بی تفاوت جلوه کند
برود با بماند
هیچ نمی دانست
حتی نمی توانست جمله ای در جوابش بگوید
هر چند که سوزان هم انتظار کلمه ای را نمی کشید
دقیقه های زیادی گذشت
در سکوت مطلق گذشت
.
.
.
.
.
.
من میرم
.
.
.
مراقب باش
.
.
.
صدای بسته شدن در
.
.
.
.
.
دو تا پنجره جلویی را پایین داد تا بوی سیگار پربویی که می کشید
داخل ماشین به مشام نرسد
البته از این نظر شانس آورده بود چون پدر و مادرش هر دو سیگار می کشیدند
و هرگز بوی سیگار در خانه برایش مشکلی نساخته بود
باد موهایش که دو باره داشتند بلند می شدند بهم می ریخت
خنکای پاییزی به صورتش می خورد
پاییز- خنک- شب - نسیم همه این ها خیلی شاعرانه بودند
اما او اصلاً احساس شاعرانه ای نداشت
احساس هرچه داشت احساس عجز بود و درماندگی
واقعاً چی درسته؟
کی می تونه بگه چی درسته
کی می تونه بگه راه خوشبختی کدومه؟
کی می تونه بگه من خوشبختم
کی؟ کی خوشبخته؟
اگه تنها باشم و خلوتم روز به روز عمیق تر بشه و هرچی می خوام بسازم و دل نبندم
خوشبختم
یا اگه زندگی مو با کسی شریک بشم و به دیگری زندگی بدم و در گیر
قیمت سیب زمینی و تخم دو زرده بشم
کی می تونه؟
کی می دونه؟
کی می تونه انتخاب کنه؟
باید دنبال چی رفت واقعاً
دنبال تنهایی؟
یا ویرانی تنهایی؟
وای خدا کمکم کن...تورو خدا کمکم کن
دیگه نمی تونم...دارم دیوانه میشم
مورچه های تو مغزم دارن منفجر میشن
کی می تونه؟
مگه مسیح تونست؟
مگه مسیح انتخاب کرد
که من بتونم
.
.
.
خدایا یه معجزه می خوام- یه معجزه



yn
21/7/88

شاید خالق معجزه من باشم
اما کسی به حیاتش زمان داد
و به روحش عطر
بی تردید Ss بوده
تقدیم به او

Labels: