Tuesday, August 03, 2010,10:07 PM
miracle(eighteen)


گرما گرما گرما
باز هم گرما...لعنت
- تابستونه دیگه باید گرم باشه ..
: یه چیزی بهش بگما
_ سوزان لبخند شیطنت آمیز رقیقی زد
: لعنت از خواب که بیدار می شی هم خیسی
- آره من هم با همون شیطنت بود
: سو...
- سهراب!!!
: چیه الان که نه کسی اینجاست نه چیزی
چرا ...چرا ما من با من و تویی که تا مویی بینمون نیست باز باید تابو داشته باشم
چرا باید سانسور کنم خودم رو
- معلومه اونقدر ها هم که میگی هوا گرم نیست
- شاید درست بگی...شاید درصد خیلی زیادی درست بگی اما
من ...منی که چندین سال زندگی م ، چندین سال بیشتر از زندگی تو
به این فکر کردم هم جوابی ندارم براش
شاید چون اینجاییم...شاید چون نمی تونیم مجرد مطلق باشیم
از زمان و مکانی که درش هستیم
نمی دونم ... نمی دونم
سهراب میدونست که قانع نشده اما جدلی هم نمی توانست در کار باشد با وجود چندین سال عمر سوزان
و به علاوه امروز هم روز رسیدگی به تابوهای واپس خورده یا زده ی جهان سومی یا هر کوفت دیگری نبود
پس چیزی نگفت
: گرچه این ذغالی تو همیشه آدم رو شرمنده می کنه
- آره..هرچند که فعلاً به لطف تولد امامتون شهر شده پارکینگ
: امام ما ... ما امام نداریم پیامبر داریم که اسم اون هم سهرابه تولدش هم چند وقته دیگه است
- پس دین داری؟
: سوزان سوزان سوزان...این اون چیزی نیست که تو باید بگی"دین"
زیر لب غر غر کرد : دین دین دین
- سهراب سهراب سهراب بایدی وجود نداره برای سوزان کامرویی
و شیطنت آمیز خندید
: هوس سیگار کردم اما ترجیح میدم هوسم رو قورت بدم تا اینکه این خنکای خشک رو از دست بدم
- انتخاب درستیه چون مجبور بودی بقیه راه رو پیاده بری یا بیای...راستی ما الان داریم می ریم یا می یایم
: درست اوه سوزان من درست کلمه تو نیست بانو...درست و غلطی در کار نیست برای شما - درس اول صفحه سه
و الان داریم می دی ....
سوزان مشت محکمی به بازوی سهراب زد
- سهراب ب !! خجالت نمی کشی ... این چه طرز حرف زدنه
: خیله خوب خیله خوب ببخشید بازوم کبود شد حیوان
سوزان اخم کرده بود
: قربونه موهای ریز زیر برامدگی گردنت برم ... من که گفتم ببخشید
اخم نکن دیگه خوب
سوزان دستی به زیر گردنش کشید : مگه زیر برامدگی گردنم مو داره
: بله داره...البته نگران نباش فقط من می تونم ببینمشون
سوزان لبخند زد : بس که هیزی
- اه اه اه حالم بهم خورد چند بار بهت بگم به من نگو هیز
من هیز نیستم...فقط دقیقم اون هم راجع به تو نه هیچ تنابنده دیگه ای
بعدشم به فرض اونی که تو می گی باشم آخه اینم شد کلمه که هی می گی به من
سوزان کاملاً راضی بود
لب هایش را کمی جلو آورد : خوب چی بگم بجاش
- هیچی...ای خدا هیچی نگو
سوزان حالا بلند بلند می خندید
سهراب هم خنده اش گرفت
: تو رو باید به عنوان یه گونه خوشکل سادیسم مورد مطالعه قرار داد
- کی تو؟
: من....من نمی تونم تو رو مورد مطالعه قرار بدم چون اونوقت بجای کشف بیماری ها و نقوصت
چند صد کلمه در ستایشت می نویسم...."نقوص" چه کلمه عوضی ای
- در ستایش هنر
: هنر عشق ورزیدن
- بار هستی
: هویت
- ارتباط فرانسوی
: شیر قهوه تو زمستون
- شهر بچه های
: شهر بچه های
هر دو با هم گفتند گم شده و زدند زیر خنده
: سینما چهار هم دیگه نمی بینم ...بیشترش تقصیر من نیست این بار رو مطمونم
حاضرم قسم بخورم
- گریزی نبود ازش ...با وجود دی وی دی های هزار تومنی هرجایی و
هنری که روز به روز بیشتر برای هنر میشه
: آره ...اما حیف شد م م م م یادش بخیر پدر خوانده
هیچ یادم نمیره ..اولین بار تو سینما چهار یه صبح جمعه دیدمش
آخرای دبستان بودم ...چند هفته درگیرش بودم
درگیر سکانس آخر ....که در بسته می شه روزی همسر مایکل
اسمش چی بود؟
- دایان کیتون
: تو فیلم
- کیت
: آها آره ...تا مدت ها درگیرش بودم..خیلی خوب بود خیلی
یا همون شهر بچه های گمشده
باز با هم گفتند: شهر بچه های گمشده فیلمی
نه برای بچه ها
بلکه درباره بچه هاست
- و گریزی نیست از این که این خودش بخشی از زندگی است و اصلاً از کل زندگی گریزی نیست
: زندگی زندگی زندگی
این کلمه که یه روز شیشه ای یه روز زرده یه روز مسیه
و حالا امروز اینجا زنگ دار
می دونی انقدر درگیر دغدغه ها ، گرفتاری ها و رنج های زندگی میشی
که فرصت نمی کنی درک کنی خود زندگی چیه
همیشه چیزی هست که نذاره زندگی کنی
وقتی یکم به خودت میای دانشگاهی رو می بینی که باید خودت رو به زور تو جا کنی
وقتی میری دانشگاه رنج می بری از چیزایی که فکر می کنی باید باشه و نیست و چیزایی که بودنش جز آزار هیچ نیست
دانشگاه که تمام میشه سربازی
کوف تمام نشدی ای که هنوزم خوشبختانه یا شوربختانه تلخی تک تک لحظه های منتخبش به شدت همون روز و لحظه
تلخه و روحم رو مچاله می کنه
سربازی هم که تمام میشه
میشه الان آینده کار کوفت درد
و اینا همه ش زندگیه اما همین این ها نمی گذاره که زندگی کنی و خدا می دونه که کی فرصت زندگی دست خواهد داد
و اصلاً زندگی چیست؟
تازه بدتر هم میشه وقتی که به فرض محال زندگی رو درک کردی و اونوقت چه خواهی کرد با این رنج بی حساب از درک
- چه خبرا؟
: خبرای بد
- خبرات تکراریه پس
: یه عروسی بودم آخر هفته پیش
- به سلامتی ، کی؟
سهراب برگشت و با تعجب سوزان را نگاه کرد
: سلامت باشی ، عروسی دوستم رامین
- خوب .... عروسی که عروسیه ، بدش کجاست؟
: من گفتم بد بود؟
- در حالیکه با ناخن هایش بازی می کرد : تا چند ثانیه دیگه میگی
سهراب لبخند پر از لذتی زد
: بد....آره بد بود یعنی همه شون بدند
عروسی های مزخرف آدم های ماسک زده
رسم و رسومات تهوع آور
لباس شب های مبتذل ...خنده های زور زوری
می دونم این حرف ها تکراریه و جدید هم نیست
اما هست و به شدت هم آزار دهنده ست
سوزان همانطور که داشت انگشت هایش را ورانداز می کرد رو به سهراب کرد و گفت : آره بچه حق با تو ا
اما خبر بدت این نیست
چون اینها خبر های هر روزیه نه خبر هایی که فقط موقع عروسی اتفاق بیافته
تو خیابون ، تو مهمونی ، تو کلاس
همه جا
همه جا از این خبرا هست ...که بد هم هست
اما میدونی یه خبر زیاد که تکرار بشه دیگه بد نیست
مثل سرما می مونه...بدن بهش عادت می کنه گرچه می دونم مثال خوبی نزدم
نه مثل سرما که نیست نمی دونم تازگیها مثال زدنم افتضاح شده
مهم نیست می خوام بگم اینایی که گفتی بد هست زیاد هم بد هست اما این ها
خبر های بدت نیست
حالا خبر های بدت رو رد کن بیاد
بد دست رو مثل هفت تیر کرد و گذاشت رو شقیقه سهراب و شلیک کرد
بعد هم هفت تیر رو به سمت بالا گرفت و فوتش کرد
سهراب کمی جای تیر رو با دست لمس کرد و گفت : تیر هات تقلبی ن مربی و هردو زدند زیر خنده
چون مربی برای آنها یک فیلم بود یک فیلم که کارگردانش سوژه های گاهگاهی برای سربه سر گذاشتن و خندیدن بود
هوا گرم بود و شریعتی همیشه شلوغ
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
سهراب آهی کشید....سوزان چیزی نگفت
: حتماً برات اتفاق افتاده که دوست نزدیکت ازدواج کنه نه؟
-آره ...اتفاق افتاده...چطور؟
: چه حسی داشتی؟
- ب....تو بگو....الان تو باید حست رو بگی
: حس غریبیه .... مثل ترشی ..که جمعت می کنه
خوب من با این یکی زیاد بودم
هرگز دوست صمیمی یار تنهایی ها و غصه هام نبوده
حالا که نگاه می کنم می بینم حتی خیلی با هم فرق میکنیم خیلی جاها شاید با هم در تضاد هم باشیم
اما اتفاقی که افتاد این بود که مخصوصاً این اواخر وقت زیادی رو با هم صرف می کردیم
شاید برای یه گریز از لحظه های بیخود بد بو بود که اونرو انتخاب می کردم
برای غذاهای چرب منحط و دود های بد بو
و حالا او ازدواج کرده
م م م م خوب من منتظر تغییر بودم اما خیلی ناگهانی تر و تیز تر از اون چیزی که فکر می کردم اتفاق افتاد
همه چیز سوزان در لحظه عوض میشه و شما دیگه دوست های چند ساعت پیش هم دیگه نیستید
برای تو و برای او
تو دیگه اون دوستی که همیشه پشت گوشی موبایلت بود رو نداری و لحظه هایی که با او بودی
از این ببعد خالی می مونه
خودم رو جای او هم گذاشتم ....خیلی گنده ست این اتفاق ها
در لحظه تک تک قطعات زندگی ت که ساده ترینشون مثلاً برنامه روزمره زندگی ت عوض میشه
و حالا مثلاً بجای هر شب ساعت نه شبت شروع بشه وبری شام بخوری
حالا باید بری خونه و پیش همسرت بمونی
نمی خوام کدوم بهتره و کدوم بدتر
صرفاً این تغییر خیلی بزرگه
برای هر کس یه لحظه هایی تو زندگی اتفاق می افته که حس می کنه خوب ازین ببعد همه چیز عوض میشه
از این ببعد زندگی طور دیگه ایه
شاید لحظه ها به ظاهر اتفق های خاصی نباشند اما حسیه که میاد و تو بوش رو حس می کنی
و برای من نه در دانشگاه و نه در دوره خدمت
که در شب عروسی مسخره دوستم اتفاق افتاد
بزرگ شدن انتخاب کردن
یا بهتره بگم مجبور شدن به انتخاب
انتخاب بین تنهایی و با دیگری بودن - هر کدام یک درد
درد بند و درد بی دردی و سبکی
گاهی فکر میکنم منی که این همه جفتک می اندازم
شاید واقعاً انتخاب درست ازدواجه....شاید واقعاً چاره آرامش ازدواج
اما دیری نمی گذره که یه موج میاد و قلعه شنی رو خراب میکنه - و خوشحالم که روحم هنوز انقدر طوفانیه - و اونوقت هیچ آرامشی را در کنار دیگری متصور نیستم
خیلی زندگی سنگین شده سوزان
دیگه طاقت ندارم...آدما خیابونا بو ها هوا
همه چیز اینجا سنگین شده
کاش میدونستم جاهای دیگه رو که چه شکلیه
که هواش چجوری
اونوقت راحت تر می تونستم کلمه اینجا رو بکار ببرم
سوزان بخاطر نور خورشید بود یا چیز دیگر اخمهایش کمی در هم بود
باد خشک کولر نور زرد بیرون رو بی اثر می کرد
سوزان با لب بالایی لب پایینی ش را کمی گاز گرفت
: م م م تو درست میگی
لبخند زد - یادم نمیره این لحظات رو خیلی سال قبل
در گیر رفتن و نرفتن
در گیر گیر کردن و رها ماندن
سهراب تو می دونی خودت ، بهتر از من هم می دونی می دونی که گریزی از این انتخاب نیست
همینطور که گفتی یه جاهایی تو زندگی اتفاق می افته که تغییر بزرگ رو حس می کنی
یه جاهایی هم تو زندگی اتفاق می افته که باید انتخاب کنی
راه سومی وجود نداره باید انتخاب کنی
انقدر سخت و سهمگینه این انتخاب که من هنوز بعد از این همه وقت
شک می کنم به درستی انتخابی که کردم به سهمی که از زندگی برای خودم برداشتم
برای هر کس این زمان می رسه ، این رو هم خودت خوب می دونی
شاید اون لحظه ای که می گفتی این بار حس کردی
این تغییر بزرگ ، شاید این همون باشه
- سوزان به زندگی که نگاه می کنم خیلی بی معنیه
نه فقط زندگی خودم ها ، کلاً به آدم های دور و برم که نگاه می کنم
که آدمای رنگارنگی هم هستند
فقط یه سری مورچه می بینم که دارن تو هم می لولن و هیچ کس از کارشون سر در نمیاره
نه میدونی کجا میرن نه می دونی چی می خوان
فقط فقط دارن حرکت می کنن و وول می خورند
اصلاً که چی هی برو هی بیا
اوه اوه اوه تازه می گیرن بچه دار هم میشن
عمق فاجعه اینجاست ... من نمی دونم دو نفر آدم چطور می تونن به جایی برسن که تصمیم بگیرن بچه دار بشن
سوزان لبخند مهربانانه ای زد
لبخندی مهربانانه و کمی کج
دستش را از روی فرمان برداشت و به موهای سهراب کشید
: چشم آبی من م م م نمی دونم از شنیدن این کلماتت باید شاد بشم یا نگران
شاد از زنده بودنت و رام نشدگی ت
و نگران و از این همه نگرانی ت و این همه انرژی که می تونه خلق کنه
و حالا فقط از گرفته می شه و بصورتت چین های نازک می اندازه و روحت رو می سایه
نمی خوام و البته هرگز هم اینطور نبودی
که مثل گوسفند زندگی کنی اما از یه طرف دیگه نمی خوام انقدر درگیر زندگی و چطور زندگی کردن بشی
که هرگز برات فرصت زندگی کردن پیش نیاد
ببین سهراب مگه غیر از اینه که ته تهش قراره همه ما زندگی کنیم
درست که باید مفهوم این زندگی کردن را درک کرد
درسته که یکی از لذت های همین زندگی درک کردن مفهوم و معنی شه
اما گاهی انقدر انرژی آدم به کلنجار رفتن و جنگیدن با زندگی و
تلاش برای درک مفهومش گرفته میشه که فرصت نمی کنی زندگی کنی
فرصت نمی کنی از زندگی لذت ببری
: آخ سوزان...چقدر دوست دارم
چقدر دوست دارم که اینو گفتی ...انگار که یه جایی ته روحم گیر کرده بود
قدرت تبدیلش به کلمات را نداشتم
نمی دونستم چیه اما لحظه به لحظه با هام بود و نفسم را می گرفت
سوزان خندید
سهراب ادامه داد : تو راست می گی فرصتی نمی مونه برای زندگی
بعد آرام با خود زمزمه کرد : فرصت عاشقی
و سوزان هم آرام تکرار کرد با کمی لبخند و با لب های براق
فرصت عاشقی
به زندگی بقیه که نگاه می کنی - از بیرون - هیچ مفهومی نمی تونی توش پیدا کنی
زندگی اونا از نظر تو بی معنیه و زندگی تو از نظر اونا فلاکت باره
می دونی چرا
چون تو از بیرون به زندگی اونا نگاه می کنی و اون ها هم بیرون زندگی تو ایستادند
شاید از نظر تو زندگی کسی که ازدواج کرده و دغدغه ش عوض کردن پرده های خونه و بهتر کردن ماشینش
صبح میره و شب میاد خیلی پوچ و مضحک باشه
درست شاید باشه
شاید نظر من هم همین باشه اصلاً اما
کسی که زندگی رو اونطور درک کرده - برای خودش مفاهیم زندگی رو اونطور درست کرده
برای اون دیگه بی مفهوم و پوچ نیست
اون که تونسته با هر وسیله ای به زندگی ش مفهوم بده به نظر من برده
هرچند که برای من و تو پوچ و بی فایده باشه
دیگه چه نیاز به گفتنه که ما هم برای لذت بردن از زندگی باید بهش مفهوم بدیم
سهراب این مفهوم که بهت میگم یه المان پیجیده فلسفی نیست
به خنکی آب انار و به پیجیدگی همون آب اناره
شاید کار شاید یه آدم شاید....
سهراب پرید وسط حرفش...شاید نه
حتماً تو
و سکوت برقرار شد
سوزان دوست داشت با سهراب مخالفت کنه
دوست داشت بهش بگه نه
دوست داشت بهش بگه نه سهراب من ...
خودش هم جرات نداشت جمله اش رو تکمیل کنه
پس فقط لبخند زد
راهنمای راست رو زد
افتاد تو صدر
صدر همیشه شلوغ اینبار خلوت بود.
سهراب سرش را روی پای سوزان گذاشت
سوزان شلوار کبریتی ریز مشکی پوشیده بود
با صدای آرام گفت : الان صورتم راه راه میشه
- اشکال نداره - خوشکل میشی
: خوشکل هستم
بازوی سهراب را نیشگون گرفت
جیغ زد سهراب
: قبول قبول خوشکل میشم
سوزان هر پنج انگشت باریک و بلندش را محکم به درون موهای سهراب فرو کرد
سهراب دردش گرفت اما دوست داشت این درد را
سوزان هم می دانست که خوشش آمده
محکمتر موهایش را کشید
:نکن حیوون موهام کند
- موهام کند دیگه چیه آخه بچه
کندن که فعل لازم نیست که میگی موهام کند
باید بگی موهام کنده شد . گرچه سوزان می دانست که سهراب ادای یکی از دوستانش را در می آورد که همه فعل های
محتاج به مفعول را بدون مفعول می گفت و جمله های مضحکی می ساخت
و سوزان با اینکه این را می دانست اما همیشه از این جمله های اینجوری سهراب حرص می خورد
پس محکم تر کشید
- کند یا کنده شد؟
: سوزان خوب وحشی شدیا
- کند یا کنده شد؟
: کنده شد ای خدا کنده شد
.
.
.
سهراب تازه شیطنتش گل کرده بود
: سوزان این گرمای تو آخرش من رو یه روزی ذوب می کنه
- این عشقی هم که تو داری نثار من می کنی آخرش من رو پرپر می کنه
: از توی آسمونا گوش بده به حرف من
- از بس که نپریدیم پریدن یادمون رفت
: لا اقل می خونی درست بخون
با صدای عشوه دار خواند: ما بس که نپریدیم پریدن یادمون رفت
- این جوری می خوای مفهموم زندگی رو درک کنی با این ترانه های مبتذل؟
: صداش رو شبیه سوزان کرد می دونی : این خودتی که باید به زندگی ت مفهوم بدی
حتی شده با یه شعر سخیف
- سخیف! سخیف من رو یاد گونی می اندازه
: آره یه گونی پر پیاز های بنفش
- اییی
سهراب شروع کرد به قلقلک دادن زانوهای سوزان
- نکن سهراب دارم رانندگی می کنم
سهراب سرش را برگرداند داشت سوزان را نگاه می کرد ، از پایین
: سوزان فکر نمی کردم از این زاویه هم زیبا باشی انقدر
آخه معمولاَ از این زاویه تنها چیزی که از آدما معلومه
سوزان حرفش را فطع کرد : سوراخ های بینی شونه نه؟
سهراب زد زیر خنده
: آره خوب
: اما از تو چیزی که معلومه چونه و گونه هات در زاویه ست
که یه نور یه وری خورده و اندازه دیدن یه عکس از ریچارد اودون لذت میده بهم
: آدامس داری
سوزان آدامسی که داشت می جوید رو چند بار محکم جوید و گلوله اش کرد
و با زبانش به نوک دهانش آورد
سهراب با چشم هایش تایید کرد و دهانش را باز کرد
سوزان که یک چشمش به خیابان بود و چشم دیگرش به سهراب
از فرصت استفاده کرد محل درست فرود آدامس را پیش بینی کرد و در یک لحظه آدامس را رها کرد و
و سهراب را آدامس گرفت
: بی انصاف یکم ملایم تر می خوردی هیچی از مزه ش نمونده
- همینه
هر دو بهم نگاهی کردند و با هم در یک لحظه گفتند : مبتذل!
.
.
.
.
..
.
: سوزان خیلی خوبه
- سوزان که راهنما را زده بود و حالا هواسش کاملاً به جلو بود پرسید چی؟
: هیچی
- آها
.
.
.
.
.
دنده عقب گرفت و پارک کرد
.
.
.
.
.
- رسیدیم بچه
: سهراب به سوزان نگاهش را برگرداند







yn
12/6/89

dedicated
and promised
to

beloved
Ss