Thursday, September 21, 2006,12:54 PM
wake them up...
Bernardo Bertolucci's "The Dreamers" starring Eva Green, Michael Pitt and Louis Garrel.
 
Friday, September 08, 2006,5:00 AM
all them...

اینجاست؟:
اوهوم همینجا -
م م م م قشنگه . پس تو شما ام خوش سلیقه پیدا میشه :
بیا اینجا -
نه نه همینجا . همیجا خوبه . می شینم روی همین کاناپه ی خاکستری :
اونجا که نمیشه . بیا تو اتاق -
م م م م م نه نه نه من از جام تکون نمی خورم . همینجا خیلی خوبه . بیا اینجا :
نه نه نه درشون نیار بذار رو تنت باشن . درشون نیار
امیدوارم بدونی برای چه کاری اینجا هستیم هوم م م -
چی ...آره آره می دونم . خودم بهت گفتم . مگه میشه ندونم :
خوبه! پس زود باش .کار دارم وقت ندارم اینجا تلف کنم -
بشین :
عینکت رو در بردارتکیه بده راحت باش
زن پایش را روی پا می اندازد و به مرد زل می زند
چه خوشکلند .بهشون دست نزنی یه وقت :
جدی خوشکلن؟ -
آره جدی :
جدا که شبیه فاحشه های پاریسی هستی :
زن می زند زیر خنده و بلند و عمیق می خندد شبیه ؟ ها ه هاه هاه هاه خدا تو فکر کردی کی روبروت نشسته ؟ من هم یکی از همونام -می دونم می دونم اما...اما :
اما چی؟ -
هیچی...تو نمی فهمی :
میشه روسریت رو برداری
زن روسری اش را بر می دارد
خوشکله :
زن چیزی نمی گوید فقط لبخند می زند
خیلی وقته اون گردنبند رو داری ؟:
کدوم ؟ این ؟ یکی از دوستام روز تولدم بهم داد واسه خیلی وقت پیشه -
مرد به زن خیره می شود
حالا تو باز اونجایی چشم هات هم همونجایی هستند که باید
فرق نمی کنه اگه با یه لباس کوتاه مشکی با یه پارچه ی حریر بشی یکی از اون پاریسیا
یا با یه عینک کوچولو و موهای باز بشی یه معلم دلسوز
یا با یه کپ سفید رنگ بشی خانم نقاش خندون
یا با ....
بورژوا - بیوه - پررو - دلسوز - خیانتکار - مادر - آرت دایرکتور
هر چیزی که باشی باز خودتی
پاشو ! پاشو برو لباست رو عوض کن یکی دیگه شو :
هی! تو فکر کردی کی هستی با من اینطور صحبت می کنی -
مرد توی دلش لبخند می زند
لطفا! مادام :
زن چیزی نمی گوید فقط نگاه می کند
مرد با لبخندی بسیار کمرنگ تکرار می کند : لطفا!
زن از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود چند دقیقه بعد بر می گردد
جین آبی پوشیده است با یک بافتنی با تورهای درشت و سوتین سبز آبی نه مشکی
از اتاق می آید و جلوی مرد می ایستد
مرد دست هایش را که پشت سرش گذاشته بر می دارد و کمی به جلو خم می شود
با حیرت و بهت نظاره گر زن می شود
با خودش : تو بی نظیری دختر بی نظیر
چقدر خوشکله لابد کلی پولش رو دادی :
چی ؟-
همین همین تور رو می گم :
خودم بافتمش -
چی؟؟! شوخی ات گرفته امکان نداره :
من باهات شوخی ندارم . خودم بافتمش -
باور نکردنیه ! بیا نزدیک تر ببینمش :
نه نمیام -
مرد چیزی نمی گوید
کاش می دونستی اون لباس توری چقدر از هر وقتی برهنه تر نشونت میده
کاش می دونستی
تو همسر داری؟ -
آره ...چطور ؟ :
هیچی...همینطوری -
هر دو بهم نگاه می کنند - عمیق - اما چیزی نمی گویند
چند دقیقه همنیطور می گذرد
خوب ظاهرا وقت رفتنه :
زن چیزی نمی گوید
چقدر باید بدم؟ :
صد تا ! -
بیا می ذارمشون اینجا :
نگاه زن دست مرد را دنبال می کند تا میز و باز بر می گردد به صورتش
شماره ات رو داشته باشم :
بخوای پیدام می کنی -
چند لحظه سکوت
بعد مرد تکه مقوایی از جیبش در می آورد و روی میز می گذارد
شایدم تو خواستی پیدام کنی :
زن چیزی نمی گوید
ممنون :
تا بعد
زن چیزی نمی گوید فقط چشمانش را به آهستگی باز وبسته می کند
مرد لبخند کمرنگی می زند
.
.
.
در را می بندد و می رود

yn
17/6/85

 
Wednesday, September 06, 2006,1:22 AM
...where mankind becomes the ultimate evil
Oscar Werner- Julie Christie "Fahrenheit 451" by Francois Truffaut