Saturday, June 18, 2016,3:28 AM
miracle(twenty-six): tonight
قرار نبود امروز باشه اما ناگهان حس کرد مدت هاست که موهایش اسیر کش سرش هستند
جین مشکی پوشیده بود با تی شرت زرد کم رنگش که سهراب دوست می داشت
و الان مدت زمانی بود که مرز میانسالی رو رد کرده بود و وارد کهنسالی شده بود
چند باری خواسته بود به دستمال شیشه تبدیلش کند و چند باری هم خواسته بود بدهد به کسی
که فکر می کرد بهش نیاز دارد .یکی دوبار خودش منصرف شده بود
و یکی دوبار هم که سهراب کنارش بود آن لحظه آن چنان غوغایی کرده بود که
سوزان از خیرش گذشته بود
و حالا دوباره همان تی شرت تنش بود، با جین مشکی
و جوراب خاکستری
مانتویش را که در آورد خواست روی تخت پرت کند
با خودش گفت: وقتی قراره یکی دو ساعت بعد خودت برش داری آویزونش کنی
پس دختر خوبی باش و همین الان آویزونش کن
آویزانش کرد
هوا خاکستری زمستانی بود
نه شب شده بود نه شب نشده بود
تی شرت را از تنش با یک دست - دست راستش دراورد
پشت و رویش کرد
مرتب تایش کرد داخل ماشین لباسشویی انداخت
شلوارش به جای زیپ دکمه داشت
الان از وقت هایی بود که از این بابت خوشحال بود و به طراحش فحش های آب دار نمی داد
دکمه ها به غیر اصولی ترین شکلشان و با بیشترین سرعت باز کرد
شلوار و لباس زیر سفیدش را با هم از پایش در آورد
سفید را به داخل ماشین انداخت و شلوار را روی شانه ی راستش و به طرف اتاق خواب رفت
شلوار را آویخت
کش موهایش را باز کرد و در جیب جینش گذاشت
با ساعت و جوراب خاکستری ش به سمت حمام رفت
از آنجایی که هیچ لامپی را روشن نکرده بود و هوا تقریبا تاریک شده بود
دستگیره در حمام را از روی عادت پیدا کرد
در را باز کرد
چراغ را اما روشن نکرد بدون اینکه دمپایی بپوشد پایش را کف حمام گذاشت
با خودش چند بار واژه "دمپایی" را تکرار کرد
از آن وقت هایی بود که وقتی انسان واژه ای را چند بار پشت سر هم با خود تکرار می کرد
آن واژه برایش غریب و نامانوس می نمود و
حالا "دمپایی" برای او غریب، نا مانوس و نا زیبا می آمد
و همین باعٍث شد که از تصمیمش در نپوشیدن دمپایی احساس رضایت کند
و لبخند کوچکی بزند
کمی جلوتر رفت حالا آینه بود
با اینکه تقریبا هیچی نمی دید اما برگشت و به جایی که حدس میزد آینه باشد
نگاه کرد
خودش را نمیدید...اما خودش را می دید
موهایش را انقدر سفت بسته بود که حتی بعد از باز کردن کش هم سر  جایشان باقی ماندند
سر شانه های لختش
و استخوان های ترقوه ، که سهراب زیاد دوست داشت و سوزان همیشه بهش گفته بود
که نقاط زیاد دیگری در بدنم هست که می تونی دوست داشته باشی تا استخوان ترقوه
و سهراب لبخند زده بود با دست راستش سعی کرد موهای ریز روی بازوی چپش را لمس کند
تقریباً چیز زیادی حس نکرد
با خودش : سهراب اصلا چطوری اینها رو می بینه ؟ که تازه میگه دوسشون هم داره
دو دستش را کشید و سعی کرد از پشت به هم برساندشان
: قبلا ها بدنت نرم تر بود دختر
- قبل ها مایکل جکسون هنوز زنده بود دختر
پوست پاهایش دون دون شده بود
مثانه اش چند دقیقه زودتر از آن چیزی که قرار بود، بهش فرمان دادند



همیشه از راه رفتن پا برهنه کف حمام وحشت داشت، وحشت اینکه سر بخورد و سرش به جایی سفت و نوک تیز برخورد کند و

خون جاری شود و کسی خبردار نشود هر چند که سهراب لبخند زده بود و حتی گاهی خندیده بود به این ترس او و سوزان با او

شرط بسته بود که او - سهراب - هم چنین ترس یا ترس هایی مشابه دارد و سهراب طفره رفته بود از شرط بستن و کسی از

دیالوگ پایانی ان روز انها خبر ندارد اما ان لحظه در حمام تاریک زمستانی
سوزان تنها با تمام ترسش از سر خوردن کف حمام ، بدون دمپایی و پا برهنه قدم در حمام گذاشته بود.
دیگر واقعا مثانه بیشتر ازین نمی توانست صبر کند با پنجه اش چند قدم کوتاه اما مطمئن برداشت در توالت فرنگی برداشت و

نشست.از سرمای ناگهانی پوستش لرزید
حالا موهای تنش همه سیخ شده بودند عضلاتش را رها کرد
چشمانش را بست ارنجش را روس زانویش گذاشت و انگشت هایش را به میان موهایش برد
-دختر مگه چند ساعته که نیومدی اینجا
نفس عمیقی کشید
سهراب می گفت چشمه زهر الود رهایی بخش
خنده ش گرفت
خدا خفت نکنه اس اچ ار بی
در طول همه مدت رابطه شان دو بار به سهراب گفته بود
خدا خفت نکنه
بار اولش یادش نبود
اما بار دومش همان باری که سهراب این تعبیر را بکار برده بود
انگار که مثانه ش سالها ممتظر همچین لحظه ای بود
تنفس کلیه هایش را حس می کرد پاهایش را جمع کرد و سرش را بین دستانش گرفت . از سرمای هوا پوستش دون دون شده بود

حس میکرد هرگز تمامی ندارد
نمی دانست بخاطر خستگیست یا چیز دیگری که همچین حسی دارد حتی متوجه نشد که چقدر طول کشید سکوت مطلق حکمفرما

شد مطلق مطلق
انفدر که صدای نفس های ارامش را هم می شنید
نگاهی به وان حمام که سفید رنگ که در طرف دیگر حمام قرار داشت انداخت سرمای وان خالی از ان فاصله حتی بدون لمس

کردنش کاملا پیدا بود
-    نه خوبه این دفعه تنبلی نکردی دختر ، تمیزه
اما خیلی دور بنظر میرسید
بلند شدن در ان لحظه در ان شرایط بنظرش سخت ترین کار دنیا بود
پاهایش را صاف کرد سرس را از میان دست هایش برداشت و با فشاری بلند شد ابتدا سرش مقداری گیج رفت
از پشت با در جهت عکس خم شد و بدون انکه نگاه کند دکمه دستشویی را پیدا کرد و فشار داد سکوت مطلق حمام ناگهان با صدای

جریان پر فشار اب شکسته شد
خوبی اش از نظر سوزان این بود که می دانست دوباره این سکوت در چند لحظه بر می گردد و برگشت
باخودش فکر کرد اساسا هر رنجی هر سختی وقتی مطمینی تمام میشه وقتی مطمیی بر میگرده چقدر ساده می شود و یا اصلا ایا

بهش می شود گفت رنج?
با تکانی به دستشویی  دوباره صاف شد
ریسک پذیری اش در این چند دقیقه به طرز غیر قابل باوری بالا رفته بود : با پای لخت در حمام  قدم زده بود از پشت باز هم با

همان پای لخت خم شده بود
واژه ی لخت را به برهنه در مورد پا ترجیح میداد
بنظرش پا یک جور معصومیت اجحاف گونه داشت که لخت ان را پوشش میداد
پوز خند زد
به سمت وان شروع به قدم زدن کرد
کم کم ازین کار که ابتدا ازش هراس داشت
داشت خوشش میامد سرمای کاشی های کف حمام انگار چیزی را ار کف پایش با تیر و کمان به سمت مغزش پرتاب می کرد

معمولا عادت داشت اول اب را باز کند و چند دقیقه ای که گذشت داخل وان برود اینبار اما قصد باز کردن اب را نداشت خم شد و

دستش را به لبه وان گرفت
با اینکه انتظار سرما را داشت اما باز هم یخ کرد
-    سرده خیلی سرده بچه
اول پای راست و سپس پای چپش را درون وان گذاشت
وان حتی از کف حمام هم ترسناک تر بود از بچگی یکی از ترس هایش لیز خوردن در وان حمام و بر خورد سرش با شیر اب و

…. بوده است خودش هم هرگز جلوتر از این را تصور نکرده بود کف وان از کف حمام هم سرد تر بود اما خشک خشک بود و این

یعنی حساسیت وسواس گونه اش در تعویض شیر حمام  ببار نشسته بود
لبخندی زد
 دو دستش را به لبه وان گرفت و ارام کف وان دراز کشید
هنگامیکه پشت ران هایش کف وان قرار گرفتند انقدر سرد بود که بی اختیار جیغ کوچکی کشید اما درنگ نکرد و کامل دراز کشید

از سرما به لرزه افتاد دست هایش را کنارش گذاشت  چشم هایش را بست و پاهایش را رها کرد
شیر اب درست بالای سرش روبروی چشم هایش قرار داشت خیالش راحت بود که ابی چکه نمی کند
پس چشمانش را بست مهره اول و دوم گردنش به وان برخورد می کردند درد داشت اما خودش را رها کرده بود
کناره های ساقش را به دیواره وان می سایید
موهای خیلی ریز پایش که از سرما سیخ شده بودند را حس می کرد
اینطور دراز کشیدن پر مشقت در وان حمام را حتی در فاتنزی ها و ترس  و رنج هایش هم
تصور نمی کرد، اما حالا دراز کشیده بود
همیشه طول وان حمامشان برایش سوال بود
حالا با اینطور دراز کشید تقریبا می دانست چقدر است
: با احتساب یک مچ پا بیرون میشه گفت  م م م
ده سانت ازش بلند تری که میشه چقدر؟
ا جدی میشه چقدر
من قدم چقدره؟
احتمالا خیلی عجیب و دور از انتظار باید باشه که آدم قد خودش را نداند
اما سوزان هر چه فکر کرد و به مغزش فشار اورد بخاطر نیاورد که قدش چقدر است
: اشکال نداره
سهراب می دونه
ایندفعه ازش می پرسم
قرار نیست که ادم همه چیز رو بدونه بعضی چیز ها رو هم دیگری باید بدونه
مثلا من که می دونم سهراب اخرین بار کی آرایشگاه بوده و خودش نمی داند
یا مثلا سهراب که می دونه من چند روز در هفته کلاس دارم و خودم نمی دونم
تاریک بود اما نور تیره رنگ زمستانی مثل فیلم های نوار فرانسوری
خیلی کم سو به داخل حمام می تابید
دقیقا معلوم نبود که نور از کجا میاید
سوزان که حالا کمی به سرمای وان حمام عادت کرده بود
پاهایش را کمی باز کرد و هر دو پایش را از لبه وان آویزان کرد
درست مثل هنگام زایمان
با خودش- ازین یک درد جستی کامرویی
- آره بچه هام انقدر دوسم داشتند که نچرخیدند، تا دکتر مجبور شه سزارین انجام شه
کدوم درد بود که با درد زایمان مقایسه می شد؟  م م م آها سنگ کلیه
آره سنگ کلیه
اون یکی درد رو بجاش سهراب کشید
سهراب بیچاره با اون چشم های آبی ش، حتما خیلی باید سخت بوده باشه
خوب ظاهرا خیلی خوش شانس بودی کامرویی که این یکی رو هم نکشیدی
- آره، اشکال نداره
اگه من این دو تا درد رو هم نکشم دنیا سبک تر نمیشه
اما واقعا
واقعا چند نفر از کسایی که موقع زایمان و یا بخاطر سنگ کلیه درد کشیدند
زیاد و زیاد -
رنج های من رو متحمل شدند
یا می تونن متحمل بشن
- پوه ولش کن
نفس عمیقی کشید . دیگر مهره های گردنش اذیتش نمی کردند
چن نفر تو این شهر همین الان دارن خمیازه می کشن
- مثل املی...البته اونجا ارگاسم بود
چن نفر الان تو دنیا دارن به هم عشق می ورزن
با خودش تکرار کرد : "عشق می ورزن عشق ورزیدن"
با خودش فکر کرد که "عشق ورزیدن" قرمز رنگ متمایل به نارنجیه
نه چون عشق همیشه با رنگ سرخ گل رز و همه نماد های سرخ رنگ پیوند خورده
چون این حس رو میداد بهش
هر کلمه ای برایش رنگی داشت و رنگ عشق ورزیدن قرمز متمایل به نارنجی بود
مثل رنگ غالب روی جلد کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم
که  هرگز نخوانده بودش چه باورش این بود عشق ورزیدن
آن مفهومی نیست که بتوان بین کلمات و با کلمات جستجویش کرد ، آموزشش داد
و یا حتی تعریفش کرد.
هر چند که خودش هم می دانست آدم های بسیار با دلایل بسیار زیاد تری وجود دارند
که می توانند قانعش کنند که چنین نیست
اما حاضر نبود با هیچ دلیل و منطقی هرچند قانع کننده
قانع شود
حتی بیشتر اینکه به نظرش لزومی نداشت عشق و عشق ورزیدن همیشه با رنگ های
قرمز وآتشین توصیف شوند
مثلا الان در عصر نزدیک به شب زمستانی
با رنگ های ابی و سرد و تاریکی نزدیک مطلق ترجیح میداد عشق ورزی
به رنگ آبی فیروزه ای باشد تا سرخ آتشین
- اخ سهراب جات خالی که چه جنگی می کردیم سر رنگ و واژه ها
هر چند که....
نه گمان نمی کنم که در این مورد با من مخالف می بودی
چون یادم میاد که یه بار گفتی تو هم نزدیک 20 بار تصمیم به خواندن اون کتاب گرفتیو
هر بار بیشتر از یک صفحه نتونستی بخونی
پاهایش را که از دو طرف وان آویزان کرده بود به لبه بالایی وان
مالید از سرمایش پشت ساق هایش لذت می برد
- آخ خدا چقدر خسته م
انقدر خسته بود که حوصله پارک میلیمتری ذغالی را در پارکینگ نداشت و به همین خاطر
بیرون پارکش کرد و
انقدر خسته بود که آینه سمت راننده را هم نخواباند
و انقدر خسته بود که در جواب سلام دختر نوجوان همسایه پایینی
فقط گفت سلام
انقدر خسته بود که بین کلاس های صبح و بعد از ظهرش رنگ رژ لبش را عوض نکرد
انقدر خسته بود که فراموش کرده بود ظرف چوبی گرد و گودی را که برای سالاد کاهو در نظر گرفته بود بخرد
انقدر خسته بود که با وجود اینکه عطر همیشگی ش از نیمه گذشته بود فراموش کرده بود که به دوستش سفارش خرید شیشه جدید

و فرستادنش از پاریس را بدهد
انقدر خسته بود که فراموش کرده بود برای پسر سرایدار آموزشگاه کتاب جدید ببرد
خسته بود
کم نه
زیاد
.
.
.
دست راستش را از پشت سر به سمت شیر برد
وسط و حدود 10 درجه به راست متمایل بود
راست سرد
- باز این بچه دوش آب سرد گرفته
نمی دونم واقعا دوش آب سرد اونم تو این فصل چه لذتی می تونه داشته باشه
آخرش این دختر یه سرمای سخت می خوره
چند روز میفته و جالبیش اینه که باز هم این کار رو می کنه
- مگه خودت نمی کردی
چند بار نوجوان که بودی برهنه رفته بودی توی تراس زیر بارون
تا قهوه ت را اونطور بنوشی
چند بار سرما خوردی .... چند بار پدر بیچاره ت گفت دختر جان نکن
آخه لخت میری رو تراس قهوه بنوشی که چی بشه
خوب لباست رو بپوش بعد برو
آخ بابا... بابا چقدر دلم برات تنگ شده
کاش یه بار دیگه بدون لباس - می رفتم توی تراس و تو فریاد می زدی که نکن دختر نکن
و من
اینبار به حرفت گوش می کردم - به حرفت گوش می کردم و بر می گشتم
کاش یک بار
فقط یک بار دیگه میشد که سرم غر بزنی
بگی برام قهوه سوز پز درست کن و من اینبار دیگه نمی گفتم که
پدر جان قهوه رو نمی پزن و دم می کنن و تو می گفتی خیله خوب سوز دم!
چی میشد ... واقعا چی میشد اگه یک بار دیگه اصلا ده بار دیگه صد بار دیگه
این اتفاقای کوچیک می افتاد
و باز تکرار این جمله:
چرا نگاه نکردم
چرا نگاه نکردم
.
.
اما نگاه کردم
واقعا نگاه کردم
اما دلم تنگ شده
زیاد تنگ شده خیلی زیاد تر از همه دلتنگی هام دلم تنگ شده
برای لحظه ها
هر قدر که تو کتابا بنویسن هر قدر هم که بهمون بگن
هنرمندانه یا شعاری
ساده یا پیچیده
که قدر لحظه های زندگی رو بدانیم و دریابیم و یا هر کوفت دیگه ای
اما ما باز فراموش می کنیم
انقدر می خواهیم کیفیت لحظه ها را بالا ببریم
کیفیت لحظه هایی که هنوز نیبامده ...
که گاهی فراموش می کنیم
زندگی کنیم لحظه ها رو
عمیق تر ببوییم و عمیق تر درنگ کنیم
عمیق تر بشنویم
و ساده تر لذت ببریم
آره ساده تر لذت ببریم
الان اگه سهراب اینجا بود شاید
سرش با سرعت زیاد 90 درجه به طرفم می  چرخوند
با سکوت
که چی؟ ساده؟ کامرویی؟ ساده؟
یا شایدم نه شاید اونم نمی گفت
شاید اونم اینو می دونه
اگر در همین حالت شیر آّب رو باز می کرد آب مستقیم روی پیشانی اش فرود می آمد
با خودش فکر کرد این اکت باشد برای دفعه بعد برای اینبار درد مهره اول و دوم و
یخ زدن با چینی سرد وان و غلبه بر ترس های کودکی و قدم زدن با پرهنه در حمام کافیه
نه دختر مادرت الان توان و بیشتر از اون حوصله این همه اب سرد یک جا رو نداره
با دست چپش شیر اب را به وسط برگرداند
سرش را کمی کنار کشید و شیر اب را به اهستگی باز کرد
هدف گیری ش تقریبا دقیق بود و آب به کنار گردنش فرود امد
گرمایش خوب اگر 10 دقیقه پیش بود دوست داشت که آب داغ تری رو تجربه می کرد
اما حالا که به سرمای نوار حمام و سفتی وان حمام عادت کرده بود
دمای اب برایش دلپذیر بود
آب از کنار گردنش آرام سرخ می خورد  و به کمرش و بعد تر به پاهایش می رسید
احساس خیلی خوبی داشت
آب کم کم بالا و بالا تر می آمد و بدنش را در بر می گرفت
اب گرم انگار خونی که در رگ های پاهایش به خواب رفته بود را بیدار می کرد و
به حرکت وا میداشت و این حرکت خون در رگ هایش حس خیلی خوبی بهش میداد
حس ترک خوردن یخ ها در لیوان وقتی نوشابه گرم رویشان میریختند را داشت
کم کم اب به موهایش می رسید  و پشت گردنش
انگار که داشت پشت گردنش را نوازش می کرد و
سوزان هر وقت پشت گردنش نوازش می شد
ماهیچه هایش مثل یک گربه شل می شد و اعصابش ماهیچه ها را رها می کردند
از شدت حس خوبی که داشت ناگهان و بی اختیار آهی کشید
بعد خودش خنده ش گرفت از آهی که کشیده
دختر مگه به "اوج لذت جنسی "  رسیدی که اینطور آه می کشی
این واژه ی "اوج لذت جنسی" به نظر سوزان و سهراب از احمقانه ترین واژه هایی بود
که خلق شده بود، هر دو معتقد بودند چرا آدم از وقتی می تونه از کلمه زیبا و ساده "ارگاسم" استفاده کنه
از این واژه احمقانه استفاده کنه
و حالا از یاداوری این واژه لبخند روی لبش نقش می بست
آب حالا انقدر بالا بود که بدنش را در وان معلق کرده بود
موج خیلی کوچکی شکل گرفته بود و تنش را حرکت میداد
دستانش را زیر کمرش گذاشت و ارام چشمانش را بست
پشت موهایش خیس شده بودند
با اینکه آب تقریبا کنار گوشش به داخل وان میریخت
اما صدایش را تقریبا نمی شنید
- آو ارشمیدس ارشمیدس
واقعا ازت ممنونم - اجازه بده مراتب تشکر عمیق و قلبی خودم را بهت ابراز کنم-
با کشفی که کردی : خدای من اسمش چی بود
همون که اجسام در آب معلق می شدند
همون که در حمام بودی و ناگهان به بیرون پریدی
همون ... واقعا ازت ممنونم
چون الان اصلا توان و حوصله غرق شدن و تلاش برای غرق نشدن رو نداشتم
سهراب سهراب
این ها رو وقتی چشمش بسته بود با خود تصور کرد
سهراب سهراب
می دونم که اگر بودی می گفتی خوب اگر ارشمیدس هم این قانون هرچی رو کشف نکرده بود
باز تو در آب معلق می شدی
آره می دونم حق با تو ه پسر جون
اما منم اگر بودم می گفتم نه فرق می کنه
و با اینکه نمی دونستم چه فرقی می کرد واقعا
اما باز باهات مخالفت می کردم
انقدر که حرصت رد در بیارم و بتونم حرص خوردنت رو توی چشم های آّبی ت و
موهای بهم ریختت ببینم
هرچند که این اواخر این رو فهمیده بودی و سعی می کردی خودت رو کنترل کنی
تا تو هم حرص من رو در بیاری
اما انقدر قوی بودم که بتونم باز و باز و باز حرصت رو در بیارم و از دیدن
حرص خوردنت تفریح کنم
چندان هم نا جوانمردانه نیست
همونطور که تو گاهی به من یه متن بی سر و ته بلند میدادی فقط برای اینکه
من رو در حال دیدن تماشا کنی
تازه بعضی وقت ها می گفتی عینک هم بزنم که چشمم ضعیف نشه
و من نمی دونم که چرا ازت نمی پرسیدم که چشم هایم فقط گاهی ضعیف می شه؟!
یا مثلا بعضی وقت ها دنده را خلاص می کردی تا بقول خودت کش اومدن پای چپم برای
کلاچ گرفتن رو تماشا کنی و در حالبکه من مثل دیوونه ها با بهت بهت خیره می شدم که : "تماشای پای در حال گلاچ گرفتن من؟"
تو لبخند می زدی و بعد از چند ثانیه مکث
در حالیکه به من نگاه نمی کردی می گفتی : آره
پس خیلی هم ناجوانمردانه نبود
همانطور که در وان معلق بود و آرام تکان می خورد
و چشمانش بسته بود آرام دستش را بین پاهایش که آب پوشانده بودش برد
- ازون چیزی که فکر می کردم بهتره فک کنم بتونیم یه هفته دیگه صبر کنیم مگه نه بچه ها
پس صبر می کنیم
اب تقریبا به لبه وان رسیده بود اما سرریز نشده بود هنوز
سریع و بی درنگ شیر آب را بست
سکوت مطلق حکمفرما شده بود
حتی صدای یک قطر ه آب هم نمی آمد
خودش هم دیگر در آب تکان نمی خورد مطلقا بی حرکت و مطلقا معلق در آب
چشمانش را که برای بستن شیر آب باز کرده بود دوباره بست
با بینی اش نفس میکشید
صدای چرخاندن کلید در در آمد
از نوع باز کردن در فهمید که دخترش است
چیزی نگفت
: حالا در و می بندی،
چون فکر میکنی من خونه نیستم کفش ها تو بدون اینکه بندشون رو باز کنی با فشار تمام از پات در میاری  و
اگر خیلی لطف کنی می ذاریشون تو جا کفشی یه دور تو آشپزخونه میزنی
در یخچالو باز می کنی بدون اینکه چیزی برداری دوباره می بندیش و بهد
میری به سمت اتاقت و دخترش هم دقیقا همین کار ها را کرد
درست قبل از این که در اتاقش را باز کندُ
سوزان تقریبا فریاد زد :....
دخترش که زهر ترک شده بود جیغ بلند اما کوتاهی کشید
:ا امامان تویی؟
- تا جای که من می دونم دزدا وقتی میرن دزدی دوش نمی گیرن پس آره مامان منم
: ترسیدم
- یه کم ترس اشکال نداره برات خوشمزه ترت می کنه
: خوشمزه؟
- آره باید یه بار داستان ماهی و کوسه ها و رستوران رو برات تعریف کنم
: چرا چراغا خاموشه
- عزیزم اون موقع که من اومدم این تو نیاز به روشن کردنشون نبود
: آها
- آره - حالا بیا به مامان به بوس بده بعد برو لباساتو عوض کن
: اخه مامان ...
- نترس بیا چراغای اینجا هم خاموشه بیا تو
دخترش که از تعجب شاخ دراورده بود کمی مکث کرد و سپس گفت
: باشه
در را به آهستگی باز کرد
سوزان که دید هیچ نوری داخل حمام نیفتاده پرسید : من چراغارو روشن نکردم چون هوا اونقدر تاریک نبود
تو دیگه چرا روشن نکردی؟
: یادم رفت مامان
- یادت رفت...صحیح زیر لب با خودش گفت می ترسم یه روز یادت بره خودت رو از آسانسور بیاری
داخل خونه
- بیا دمپایی سر جاشه من نپوشیدمش
دخترش در حالیکه دستش را به دیوار گرفته بود آرام آرام داخل حمام شد
: کجایی مامان؟
- می خوای کجا باشم وان
- در ضمن این آبی که تو باهاش دوش میگیری خیلی سرده برای این روزا...سرما ممی خوری
: ا تو از کجا فهمیدی
- سوزان با لبخند : من مامانتم
دخترش که هم تعجب کرده بود  و هم از هوش مادرش کیف کرده بود نزدیک تر شد
- حالا بیا یه بوس به مامان بده
دختر گونه اش را به سمت سوزان آورد
سوزان گفت لوو لوو لوو
و دستش را مثل کروکودیل از آب سریع بیرون آورد و سر دخترش را کمی چرخاند تا
لبش مقابل لبش قرار گیرد و
سپس لب دخترش را کوتاه اما نسبتا عمیق بوسید
- حالا برو
دخترش خشکش زده بود
-منتظر چی هستی؟ با من که نمی خوای دوش بگیری؟! پس بدو لباساتو عوض کن
دختر که همچنان خشکش زده بود باهستگی به سمت در حرکت کرد خارج شد و در را بست
چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در اتاقش آمد
سوزان که لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت : دختر بیچاره من....چه خوش طعم هم هستی
خوبه خیالم راحت شد
چند لحظه صبر کرد تا دوباره صدای باز شدن در اتاق رابشنود
اما خبری نشد
لبخندش کمی کمرنگ شده بود کمی دیگر صبر کرد اما باز هم خبری نشد
خواست که بلند شود و به اتاق ...... برود که در اتاق باز شد
نفس عمیقی کشد - کم کم داشتی می ترسوندیم بچخ
: مامان شام چی داریم؟
با خودش : شام؟ شام؟ چی؟ هیچی نذاشتم بیرون ااا چرا یادت رفت سوزان
دخترش اینبار بلند تر فریاد زد مامااااان شام چی داریم
و سوزان مثل خودش پاسخ داد
کووووووووووکوووووووو   گوشت و ش گوشت را عمیق و شش دانگ تلفظ کرد
 دخترش از خوشحالی جیغ کشید
دوسسسست دارم ماماااااان
و سوزان آرام با خودش گف می دونم
و بلند به او پاسخ داد : ژو تم

پاشو دختر پاشو که باید بادبان ها رو بکشی
چشم هاشو بست
نفس عمیقی کشید و نفسش را حبس کرد و کاملا به زیر آب رفت46 ثانیه زیر آب بود و
رکوردش  را 4 ثانیه بهبود بخشیده بود
با سر و صدای زیاد از زیر آب بیرون آمد
از سمت چپ وان اول پای راستش را بیرون گذاشت و بعد پای چپ
در حالیکه ترسش از لیز خوردن در حمام خیلی کم شده بود
با اعتماد به نفس نسبتا زیاد به سمت حوله ش رفت
چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که پای چپش سر خورد
دستش را پرتاب کرد تا به حوله ش که آویزان بود چنگ بزند
چنگالش به هوله نشست و خودش را نجات داد
در حالیکه تند تند نفس میزد گفت : نه واقعاً حیف بود ترس به این قدمت و عمق
یک شبه از بین بره
حوله را پوشید و از حمام خارج شد
سرخوشانه دخترش را صدا زد و به او گفت که یک بسته گوشت چرخ کرده از فریزر در بیاورد
بعد به او گفت مامانت امشب می خواد با حوله برات کوکو گوشت درست کنه
- مامان سرما می خوری
: سرما هم انقدر ها چیز بد مزه ای نیست
گاهی آدما می خورن و بد هم نیست
چراغ آرک آشپزخانه روشن کرد
در حالیکه کف پاهایش هنوز خیس بودند بسته گوشتی که دخترش دراورده بود را داخل کاسه
چوبی گذاشت و شیر آب داغ را رویش باز کرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
صدای برف پاک کن هر چند ثانیه یک بار دو بار روی شیشه قیژ می کرد
صدای محبوب هر دوشان
باران منظم نمی امد گاهی تند می شد و گاهی برای چند دقیقه متوقف می شد
بیشتر به باران های بهاری می ماند تا زمستانی
هوا اما هنوز بهاری نشده بود سرد بود ترافیک بزرگراه شرقی غربی پایتخت خیلی سنگین بود
ماشین ها چند دقیقه یک بار چند متری جلو می رفتند و باز توقف
- واقعا شرمنده ام .... تو این ترافیک ... بارون .... کلاچ ترمز
: شرمنده....م م م م فک کنم کمتر از انگشتان یک دست پیش اومده که تو از کلمه ی شرمنده استفاده کنی
- بحثی که پیش میاد اینه که ایا هر بار استفاده از کلمه شرمنده واقعا به معنای شرمندگی ه و یا اینکه
هر بار که این کلمه گفته نشده یعنی شرمنده هم نبودم
: اگر گزینه اول درست باشه که به نظر باید به تعداد مضرب صحیحی از انگشت های هم دست هم پای آدم های
بسیار زیادی تو از این کلمه استفاده کرده باشی و اگر
سهراب حرفش را قطع کرد : پس در این صورت گزینه دوم هم  صحیح می شود که
الزاما استفاده نکردن از این واژه به معنای عدم احساس درونی ش نیست
چون تو هرگز از این کلمه استفاده نکردی
- اره من تو عمرم ازین کلمه استفاده نکردم چون دوسش ندارم
: اما خوب حسش بهت دست داده
- از کجا می دونی
: ینی تو تو این همه روزهایی  - لبخند زد - عمر کردی شرمنده نشدی
سوزان لب هایش را کج کرد : اول : من گونه جانوری نیستم که "عمر" کرده باشم و دو اینکه
من این همه روز "عمر " نکردم....زندگی کردم به اندازه کافی
- اعتراف می کنم که این جوابت رو حدس نزده بودم و  تعبیرت از"عمر" و زندگی رو هم تحسین می کنم
: آره بکن خوبه
و ادامه داد
: متاسف بودم زیاد ...اما شرمنده .... نه شرمنده کلمه من نیست
- آره یجوری خیلی انگار خیسه و شکسته ست مثل چیزی که زمانی خیلی شکوه و عظمت داشته
اما حالا نه
مثل یه خورشید بسیار تابان و درخشنده که الان خاموش شده
: آره...
: تو هم شرمنده نباش
- نیستم خواستم حرصت رو در بیارم
: خواسته های نا مشروع
- نامشروع.... وقتی کلمه نا مشروع می شنوم بی ...
سوزان حرفش را قطع کرد و ادامه داد یاد روابط نامشروع می افتم
هر دو زدند زیر خنده
احتمالا سر این موضوع هم می توانستند مثل صدای برف پاک کن به توافق برسند
: حالا چرا مثل این دختر دبیرستانیا کیفت رو بغل گرفتی
- ها ... ا نمی دونم اصلا یادم رفت
حتی بندش را هم از دور گردنش باز نکرده بود ، بندش را از دور سرش باز کرد و کیف را روی صندلی گذاشت
پرت نکرد
: چی شد پرت نکردی
- خواستم جمله "چی شد پرت نکردی " ت رو بشنوم
سوزان لبخند کجی زد
ترافیک همچنان سنگین بود و ماشین ها با کندی هر چه تمام پیش می رفتند
نزدیک عید بود و باران هم زده بود و همین ترافیک را چند برابر کرده بود
سهراب نفس عمیقی کشید
ماشین سوزان همیشه عطر خاصی داشت
ترکیبی از بوی خودش بقول سوزان پلوس عطر خودش و رژ لبش بود
که رژ لبش قبل از ظهر با بعد از ظهر فرق می کرد
که البته خیلی کم پیش آمده بود که سهراب قبل از ظهر در ماشین سوزان بنشیند
و الان شب به همراه باران به همراه زمستان
سوزان داشت آدامس می جوید سوزان همیشه طوری آدامس می جوید که هر 6 7 ثانیه یکبار صدای
ترکیدن حبابی کوچک می آمد و اگر سر کیف بود و آدامس هم یاری می کرد
دو یا سه بار آدامس را بزرگ باد می کرد
آن شب تا آن لحظه هنوز آدامس را باد نکرده بود
دقیق نمی دانست آدامسش را کی شروع کرده اما رایحه ی ضعیفی از آدامسش می آمد
نعنا
سهراب دسته صندلی را کشید و صندلی را مقداری خواباند شاید 10 درجه
حالا داشت از کنار و پایین نیمرخ سوزان را میدید که آدامس می جوید
چشم هایش را مقداری ریز کرده بود و این چهره اش را مصمم تر کرده بود
نمی دانست بخاطر خیابان های باران خورده بود یا چی
با اینکه شب بود و باران هم می بارید اما عینک نزده بود
سهراب 5 درجه هم به چپ چرخید تا سوزان را بهتر تماشا کنم
: بخاری؟
- نه مرسی
سوزان آدامسش را نا منظم می جوید
پالتویش را سر جایش روی صندلی دراورده بود چون احساس گرما می کرد
و برف پاک کن همچنان قیژ قِیژ می کرد
سوزان که دنده عوض می کرد انگشتر انگشت وسطش برق میزد
انگشت وسط دست راست
این انگشتر را همیشه به دست نمی کرد وسهراب طی این سال ها
نتوانسته بود الگوی مناسبی برای زمان هایی که سوزان این انگشتر را به دست می کرد
پیدا کند و در نهایت هم قید پیدا کردن الگو را زده بود و از برق زدنش لذت می برد
-چطور پلیور یقه بسته اون هم انقدر بسته پوشیدی کامرویی؟
سوزان همانطور که نگاهش به روبرو بود
: به همون دلیل که تو جوراب ساق بلند پوشیدی بچه
سهراب خنده اش گرفت
- من جوراب دیگه ای پیدا نکردم
: خوب گفتم که...منم همینطور
- جای تو من احساس خفگی می کنم اون تو
: گاهی آدم احساس خفگی هم  بکنه به جایی بر نمی خوره
: حالا چرا انقدر مظلومانه نگاهم می کنی
- گاهی آدم مظلومانه به سوزانش نگاه کنه به جایی بر نمی خوره
: نه نمی خوره
به طرفش برگشت و لب هایش را غنچه کرد  و چشمک زد
سهراب خمیازه ش می امد اما می دانست که سوزان از خمیازه کشیدن
بدش می آید
سعی کرد که خمیازه اش را مخفی کند
: اشکال نداره بچه .... امشب اشکال نداره
- دیگه تموم شد
: باید برای روزنامه تسلیتی بفرستی؟
- نه خمیازه م رو میگم
هر دو لبخند زدند
- خسته م سوز ... خسته
سوزان با لب بالایی ش لب پایینی ش را فشار داد و چشم هایش را ریز کرد
: یه پیشنهاد می تونم بهت بکنم
: با چراغ های خاموش و پاهای برهنه.. برو تو وان تو وان خالی
- تو وان خالی؟؟ الان؟ وان سرد؟
: آره ...
- سرده که؟!
: چون سرده که
- اما ما که وان نداریم
: پس چرا می گی سرده که وقتی که می خوای بگی وان نداری
- چون در هر حال چه وان داشته باشیم چه نه وان خالی سرده
: حالا تو امشب گزاره های فلسفی رو مرور نکنی فلک از حرکت نمی ایسته
- قول میدی؟
: نه
- باشه
- آره پیشنهاد احتمالا پیشنهاد خوبیه ولی ما حمامون وان نداره
: .ممم خوب
سهراب حرفش را قطع کرد
- تو رو نگو خوب نون نداری شیرینی بخور خوب
سوزان زد زیر خنده
: باشه نمیگم
- خویه
: نه داشتم فکر می کردم چکار میشه کرد
- واقعا فکر نکنم کاری باشه بشه کرد
: برای خستگی؟
- هم خستگی هم وان
: بد شد که
- بد شد آره
سوزان دست چپ سهراب را با انگشت هایش گرفت
و شروع به نوازش کردن پشت دست سهراب کرد
: وان اونقد مساله مهمی نیست پسر
- آره می دونم .. واقعا نیست
و سهراب دست سوزان را که در دستش بود فشرد
و ادامه داد
- وقتی که دست های تو باشه که اصلا نیست
: او چه عاشقانه
- عوضی
و هر دو لبخند زدند
: سال داره عوض میشه
- آره داره عوض میشه اما من
من هنوز فکر می کنم که تو اردیبهشتیم
هنوز کارهایی که نوشتم انجام بدم توی اردیبهشت مونده و
حالا حالا سال داره عوض میشه
: شاید این بارون ها و ترافیک ها اونقدر هم  بد نباشه
واسه گرفتن سرعت دیوونه وار زندیگی ها؟
- دنده و کلاچش رو تو میگیری تو باید بگی، نه بد نیست خوب هم هست
: حالا یه دنده و کلاچ هم مهمون من
- سخاوتمند شدی کام
: باید خوشحال باشم؟
- باید که نه ولی اگه هدف غایی زندگی رو شاد زیستن بدونیم فرصت خوبیه برای یه شادیه کوچیک
: اگه ندونیم چی
- پس باید گریست
: گریستن و می ذارم برای وقتی که داشتم ماکارونی درست می کردم و برای مایه ش پیاز رنده می کردم
- فکر خوبیه...واقعا فکر خوبیه
: می دونم
- می دونم که می دونی
سوزان کلاچ گرفت، چون دست سهراب در دستش بود سهراب کمی خم شد و با دست راستش
برای سوزان دنده عوض کرد
ترافیک بزرگراه شرقی غربی پایتخت کمی سبک تر شده بود
- این ترکیب قرمزی چراغ های ماشین ها با قطره های روی شیشه رو زیاد دوست دارم
اما هر کار کردم نتونستم عکس خوب بگیرم ازشون
: عکس خوب یعنی چی
- یعنی عکسی که همونطوری که من می بینم این هارو و همون حسی که می گیرم و بتونه منتقل کنه
: و نتونستی؟
- نه نتونستم
: شاید لنز درست رو انتخاب نکردی
سهراب چشم هایش را ریز کرد و به سوزان چشم دوخت
آماده شد تا چیزی به سوزان بگوید
- چیه بچه حالا چون تو عکاسی و من معلم نباید نظر بدم
: معلم...چقدر قشنگ
: چقدر جالب تا حالا به خودت نگفته بودی معلم
- جالبیش چیه
: اینه که من قدیما اصلا از کلمه ی معلم خوشم نمی ومد بنظرم خیلی بی روح و کهنه و خاکستری بود
اما جدیدا برعکس زیاد دوسش دارم
بنظرم خیلی پاکه و عمیق و ساده
و جالبیش اینه که تو تو این مدت هرگز به خودت نگفتی معلم و الان گفتی
الان که من دقیقا این حسو دارم
- نگفته بودم؟
: نه
- چی گفته بودم به خودم
: هیچی نگفته بودی
- واقعا؟
: واقعا
- آره برای خودمم عجیب بود که بگم معلم اما اره معلمم انگار
ینی فقط نه معلم مترجم یا گاهی نویسندگی
اما الان معلمی م رو زیاد دوست دارم
دوست دارم بگم معلم
: خوبه بگو
و دو اینکه نه لنز نه اینکه من بگم و تو ندونی یا ازین چیزای مزخرف دیگه
منظورم این بود که تنها کسی که میدونست و چرا میدونست، میدونه
چه لنزی رو باید انتخاب کنه the maestro
کوبریکه
و اون دیالوگ معروف که : جانی لنز 70 و بیار 50 هم بذار جیبت لنز 200 هم بده پیتر بیاره
سوزان خنده ش گرفته بود
- اسم های این دیالوگ رو هر بار یه چیزی می گی می ترسم آخرش به اسم های ایرانی برسی
: آره اخه تو پشت صحنه فیلم شاینینگ بود انقدر سر ذوق آمده بودم که اسم ها یادم نموند و واقعا مهم هم نیست
- نه نیست
باران چند لحظه ای بود که شدت گرفته بود اما ترافیک بهتر شده بود
مسیر از نیمه گذشته بود
- الان یه هفته س که سر ترجمه یک جمله گیر کردم هر کاری هم می کنم در نمیاد در نمیاد که نمیاد
: خوب معنی ش چیه
سوزان سرش را به طرف سهراب چرخاند در یک لحظه آدامس را سریع و بزرگ باد کرد و سریعتر از آن
ترکاند
- خوب چون معنی ش رو نمی دونم الان اینو گفتم سان
: نه خوب مفهومش
آهی کشید اااااا مفهومش مفهومش مفهومش رو اگر بخوام برات توضیح بدم شاید یک هفته
زمان ببره
: اووو
- آره اووو پلوس کوفت
- واین بارباپاپا ی عجول دوست داشتنی می ترسم به خاطر همین یک جمله
کل پروجکت رو کنسل کنه
سوزان همیشه بجای پروژه می گفت پروجکت و سهراب این را خیلی دوست داشت
خیلی وقت ها دقیقه ها بحث کرده بود با سوزان
فقط برای اینکه به کلمه پروژه برسند و سوزان پروجکت رو ادا کنه
و خیلی وقت ها هم شده بود که تلاشش بی ثمر بوده و درست قبل از اینکه به این کلمه برسد
بحث را عوض کرده بود
از خروجی شمالی جنوبی به سمت جنوب خارج شدند
همچنان داشت باران می بارید
یک مقدار بیشتر شبیه باران بهاری بود سهراب کمربندش را باز کرد
- حالا چرا انقدر زود باز می کنی
: خودمم نمی دونم بی اختیار این کارو می کنم
.
.
.
سوزان راهنما را زد و در فرو رفتگی نزدیک خانه سهراب نگه داشت
همچنان که داشت آدامسش را می جوید
خیلی سرخوشانه رو به سهراب کرد و گفت
- سهراب عزیزم من رو ببخش واقعا فرصت نشد امسال برات کادویی بگیرم
سهراب که می دانست حتما سوزان نقشه ای دارد با لبخند جواب داد
: اشکال نداره سوزان عزیزم فک کنم اینبار رو بتونم ببخشمت
سوزان سهراب را در آغوش گرفت : تولدت مبارک بچه
سهراب هر لحظه منتظر بود که سوزان کاری بکند اما کاری نکرد
انگار که واقعاً چیزی برایش نگرفته بود
آدامس را برای دومین بار باد کرد و
قبل از اینکه بترکاندش سهراب خیز برداشت
هم آدامس باد شده سوزان را به دهانش فرو برد و سوزان را بوسید
کیفش را از عقب برداشت در را باز کرد و پیاده شد
برای چند لحظه ای بهم نگاه کردند
چشم های سوزان شیطنت داشت اما آرام بودند
و سهراب کمی شگفت زده بود اما خوشحال
: دوست دارم سوز
- می دونم....
و در را بست و ماشین به راه افتاد
سوزان در ماشین با خودش: منم دوست دارم سهراب








و سوزان کادوی تولدت سهراب را دو روز پیش برایش پست کرده بود




yn
29/3/95
323





 
by yn
Permalink ¤