Wednesday, August 30, 2006,11:46 AM
miracle(six)
تو چرا باهاشون نرفتی؟
:من؟...شوخی می کنی؟ نمی بینی چقدر کار رو سرم ریخته تازه اینا همش نیست بارم هست-
اوهوم:
بهشون گفتم فقط برن برن این چند روز تعطیلی رو تهران نباشن هم خودشون یه هوایی-
عوض بکنن هم من به کارای عقب افتاده ام برسم
زن روی زمین نشسته به دیوار تکیه داده و پایش را دراز کرده دور و برش پر است از کاغذ های سفید و
نیمه سفید چند تا کتاب و چند فرهنگ لغت - مثل همیشه چتد تا کاغذ
A4 رو روی یک مجله گذاشته
و در دست چپش گرفته پسر سرش را روی پای چپ زن گذاشته و پایش را دراز کرده
زن هراز گاهی چند جمله به فرانسه زیر لب زمزمه می کند و کمی سکوت و چیزی روی کاغذ می نویسد و باز سکوت
گاهی هم یکی از فرهنگ های چند کیلویی کنار دستش را بر می دارد و کلمه ای از تویش پیدا می کند کمی به وزن زیاد کتاب غرغر می کند بعد دوباره سر جایش می گذاردش و باز می نویسد
درساتو می خونی؟:
پسر بعد از چند ثانیه سکوت بر می گردد و با تعجب به زن نگاه می کند
با منی؟ -
اوهوم. می خونی درساتو؟ :
نمی دونم ...آره...می خونم انگار-
زن همانطور که کاغذ ها در دستش است و می نویسد : درست از همه چیز مهمتره می خوام اینو بدونی
از همه چیز همیشه
پسر خیلی تند سرش را بر می گرداند و کمی بلند می شود سرش به مجله ی توی دست زن می خورد زن کاغذ ها را کنار می گیرد
زن : what ؟
پسر چیزی نمی گوید فقط به زن نگاه می کند
زن تکرار می کند : هوم ؟ مهم نیست ؟
پسر با مکث دوباره سرش را بر می گرداند و دراز می کشد
پسر به آهستگی : چرا ... هست
زن کاغذ ها را بر می دارد و دستش می گیرد پسر دست هایش را بهم گره می زند و روی سینه اش می گذارد
پامو تکون بدم اذیت نمیشی ؟ :
هوم.... ؟ -
می گم پامو... :
ها...نه...نه...راحت باش -
پسر به آهستگی شروع به تکان دادن پایش می کند
زن : خسته شدم این لعنتی در نمیا
دکاغذهای دستش را محکم کنارش می کوبد
زن : parole quelque chose
پسر : هوم؟
زن : یه چیزی بگو
پسر : ه ه ه ه ه ه چی؟
پسر پاهایش را را توی سینه اش جمع می کند و دست راستش را روی پای زن می اندازد و سرش رایه وری
روی زانوی زن می گذارد
خسته ام سوزان.... :
خسته... :
خیلی خسته :
ه ه ه ه ه ه ه :
جز صدای قطره های بارون که یه وری به روی پنجره می خورند و دورتر قطره هایی که روی اسفالت خیس خیابان پخش می شوند صدایی به گوش نمی رسد زن با دستش شانه ی پسر را می گیرد و کمی فشار می دهد
بعد با صدایی شبیه صدای دختر بچه ها : چیرا؟
پسر : ه ه ه ه انقدر خسته ام که حتی خوابم هم نمی بره
کاش می شد خوابید کاش میشد اول قصه خوابیدو آخر...نه نه آخر ترانه هم نه...هرگز پا نشد
می ترسم ... از خوابیدن هم می ترسم ... از اینکه بلند شم و ببینم تنهام می ترسم
صدایش را آروم تر می کند : هر چند که... الانم تنهام
زن همانطور که به پنچره ی رویرویش نگاه می کند : من عاشق اون آهنگم
پسر تند سرش را بر می گرداند لبخند کوچکی می زند : منم
و باز سرش را بر می گرداند قبل از برگشتن لبخندش محو می شود اما
می دونی سوزان چند وقته به این فکر می کنم به چند نفر پول بدم بریزن سرم بزننم .
تا سر حد مرگ کتکم بزنن. بزنن مثل انار لهم کنند
انقدر که فقط زنده بمونم نفس بکشم ...نه بیشتر ....اصلا بکشنم
اما نه مردن از کتک خوردن خیلی باید وحشتناک باشه
به نظرت برای همچین کاری چقدر از آدم پول می گیرند
زن شانه ی پسر را می گیرد و بر می گرداند: تو چت شده ؟ :
هیچ...نمی دونم -
بر می گردد
برای همینه که می گم دوست دارم چند نفر بریزن سرم تا سر حد مرگ کتکم بزنن-
شاید فهمیدم چه م شده ...
اصلا شاید خوب شدم
مزخرف می گم نه ؟
زن با مکث : نه نه نه فقط بهشون بگو مراقب دماغت باشند
سر دماغت بلایی نیارن
می خوای اصلا بگم از مردی ساقطم کنن
منظورت از پسریه دیگه ؟
هر کی ندونه تو که خوب میدونی من مردم
نمی دونم هرکار دوست داری بگو باهات بکنن...به من چه
آره خوب تو پولتو می گیری
چی ی ی ی ؟
همون که شنیدی
زن توی موهای پسر چنگ می زند و موهای پسر را می کشد
خجالت نمی کشی پسره ی پر رو اینطور به بزرگترت احترام می گذاری ؟ :
آی...آی...آی...آی سوزان موهام کنده شد ...غلط کردم... غلط کردم
زن موهای پسر را ول می کند
خوب بگو پول نمی خوام دیگه این همه دیوونه بازی نداره موهام کنده شد
زن با خودش : نخیر مثل اینکه تو به این سادگی ها آدم نمی شی
با دستش چند تار مو از پسر را می گیرد دور انگشتش می پیچد و خیلی سریع و با تمام قدرت
از ته می کشد . موها از ریشه کنده می شوند پسر جیغ بلندی می کشد از سر جایش می پرد
زن موها را جلوی چشمش می گیرد اووووه چه ریشه ی بلندی داره موهات
بیا بگیرشون
joyeux anniversaire
پسر موها را می گیرد
نگاهش به چشم های پسر می افتد چشم هایش از درد اشک آلود شده اند پسر دوباره سرش را روی پای زن می گذارد
و دراز می کشد
زن: اوپس چاییمون رو یادمون رفت بخوریم...یخ کردن لابد
پسر : بذار برم عوضش کنم
نه ولش کن همین زهر مارو می خوریم
پسر بلند می شود زن فنجان چای را دستش می دهد بعد هر دو همزمان چای سرد را سر می کشند قیافه هر دو شان مثل نامه ی عاشقانه ای که به دست معشوق مچاله می شود جمع می شود
پسر : مزه ی ش...
زن حرفش را قطع می کند و چشمانش را می بندد : خیله خوب!!! مجبور نیستی همه ی چیز های زیبا رو به زبون بیاری سهراب جان پسر لبخند ریزی می زند و ادامه نمی دهد
ای وای خدا کارام موند از دست تو پسر! از کار و زندگی انداختی منو :
خاک بر سرت دختر 10 صفحه هم ترجمه نکردی جواب بارباپاپا رو چی بدم
بار با پاپا کیه ؟ -
هیچی بابا مدیر اون انتشاراتی که قراره این کتاب رو براشون ترجمه کنم . مردک شبیه بارباپاپا ست
مرد بیچاره - مردک چرا
صدایش را شبیه گریه می کند : خدااااا بدبخت شدم
یکی نیست بگه دختره ی خل مجبوری وقتی که یه کوه کار ریخته سرت بری کتاب بگیری؟اونم چی ؟
کتاب شعر. poésie française
خداااااا
خوب چرا حالا ؟ -
خوب! می دونی خیلی وقته که می خوام ترجمه ش کنم جدید نیست . چند سال پیش اولین بار خوندمش عاشقش شدم
تصمیم گرفتم حتما ترجمه اش کنم
اما هر بار یه مشکلی پیش می اومد یا اینکه سرم انقدر شلوغ بود که نمیشد ایندفعه اما تصمیم گرفتم هر طور شده انجامش بدم . ولی اینبارم که این پسره کیه سهراب پیداش شده نمیذاره دو صفحه از این کتاب رو ترجمه کنم
پسر چشمانش را ریز می کند لبخندی گوشه لبش شکل می گیرد
پاشو دختر پاشو وقت هوا خوری تمومه باید برگردی سلولت
کاغذ A4 ها و مجله را از کنارش بر می دارد به دیوار تکیه می دهد پاهایش را جمع می کند کاغذ ها را روی پایش می گذارد و مشغول خواندن می شود پسر هم کنار زن درست عین زن می نشیند - چند لحظه می گذرد بعد کمی خم می شود صورتش را می چرخاند دستش را زیر چانه اش می زند و محو تماشای زن می شودزن اما متوجه پسر نمی شود .
پسر خسته می شود زانوهایش را با دستش بغل می کند و سرش را یه وری روی زانویش می گذارد و به تماشا کردن لذت بخش خود ادامه می دهد حالا باز فقط صدای بارون است که می آید . بارون و بادی که خودش را به هر زور و زحمتی هست
از بین قطره های گرد کوچولو عبور می دهد تا رد شود و برود
برود؟! اما کجا؟
شاید فقط رفتنه که مهمه یا شایدم اگر می دانست که کجا می خواهد برود هرگز نمی رفت
شایدم میرود تا آنجا نباشد . چون اگر باشد که دیگر باد نیست
چی هست معلوم نیست اما باد نیست
"مثل همیشه خوشبویی خواه اون عطر Ode A la joie رو بزنی یا نه, خوشبویی"
نگاه پسر درست بین دو لب زن قرار دارد که هرازگاهی کمی از هم باز می شوند چند کلمه ای زمزمه می کنند و باز روی هم می آیند و هر بار که روی هم می آیند نگاه پسر له می شود بینشان
"آخیش خدا خسته شدم"
این را می گوید و کش می آید
خوب بد نشد . ساعت چنده؟ وای دیر شد شام نخوردیم:
پاشو پسر پاشو بریم نیازهای حیوانی مون رو برطرف کنیم
باشه...میام -
زن به زحمت از جایش بلند می شود آیی ی ی ی از جون من چی می خواین آخه سوزنا
از اتاق خارج می شود و به آشپزخانه می رود . پسر اما همچمنان نشسته است زن که از اتاق خارج می شود روی زمین دراز می کشد و پاهایش را روی دیوار می گذارد رسیدن خون به مغزش را حس می کند . صدای یک آهنگ قدیمی فرانسوی از
هال بلند می شود و بعد صدای جابجا شدن بشقاب ها و لیوان ها و...
و فندکی که گاز رو روشن می کند
صدای بارون اما میاد هنوز. از ترانه فرانسوی فقط متوجه کلمه ی "پاریس" یا همون "پاقی" می شود
سهرااااب.... :
سهراب اومدی؟
خوب نا خدا باید لنگر ها رو بکشی
به زور از جایش بلند می شود دور میز گرد چوبی چهار نفره ی توی آشپزخانه می نشیند
فقط چراغ بالای میز روشن است بقیه خانه تاریک است ...فقط یک آباژور با نور زرد سنگین آنطرف هال
همانجایی که ازش صدا می آید روشن است
پوشو پوشو :
پاشو پسر جان پاشو برو دستات رو بشور
سوزان بچه ی پنج ساله که نیستم خاک بازی هم نکردم خیالت راحت! -
قانون اول خونه ی سوزان : موقع شام همه باید با دست های شسته شده سر میز حاضر بشن :
پسر چشم هایش از تعجب گرد شده اند
پسر با خودش : حیف که الان خسته ام والا بهت می گفتم
به قول سرگرد راینهارد تو سریال ارتش سری همه قوانین برای شکسته شدن به وجود آمده اند -
سرگرد راینهاردم اگه قرار بود کوکو گوشت سوزان کامرویی رو بخوره هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شد :
پیشنهاد می کنم تو هم مرتکب نشی پس پاشو
پسر چشم غره ای می آید و از جایش بلند می شود و به سمت دستشویی می رود
زن روبروی اجاق ایستاده و کوکو هارو یکی یکی از ماهی تابه درون بشقاب نسبتا بزرگی می گذارد
پسر وارد آشپزخانه می شود پشت زن می ایستد دست های کاملا خیسش را به تی شرت زن می کشد و
مثل حوله دست هایش را با آن خشک می کند
ااااااااااا....توله سگ!! خیلی بی شرفی سهراب!!!
پسر خنده ی پیروز مندانه ای سر می دهد : قانون سوزانی فقظ می گفت دست ها باید قبل از غذ اشسته بشه
ولی اساسا هیچ پیشنهادی مبنی بر چطور خشک کردنشون نداده بود
اینم نقص قانون تو ا سوسن جون!
زن چیزی نمی گوید خیلی سعی می کند تا خنده اش را پنهان نگه دارد : گم شو
پسر می نشیند...میز چیده شده است
زن ظرف کوکو ها را می آورد و درست کنار گلدان وسط میز می گذارد
wooooooooooww
تو باید نقاش می شدی دختر , یه نقاش اکسپرسیونیست
بی نظیره این ظرف غذا
"بشقابت رو بده برات بکشم"
بشقاب را می گیرد و دو تا کوکو به همراه کمی سبزی لیمو چند تکه خیار شورو سیب زمینی در آن می گذارد
گوجه ؟ :
نه ممنون حساسیت دارم -
بشقاب را به پسر می دهد
ممنون -
vous êtes wellcome :
برای خودش هم کوکو می گذارد می خواهد چنگالش را بردارد
وایسا -
پسر از جایش بلند می شود به طرف زن می آید عینک را با دو دستش می گیرد و با دقت تمام از چشم زن
در می آورد
اینطور بهتره -
اوچ ! یادم رفته بود :
پسر عینک رو روی تستر می گذارد و می نشیند. هر دو مشغول خوردن می شوند
ام م م م م م شنیده بودیم دست زیبا رویان کمتر به آشپزی و طبخ می رود و ناتوانند اندر خلق اطعمه ی لذیذ
امشب این زیبا رو اما داره خلافش رو به ما ثابت می کنه زن سرش را بلند می کند به پسر نگاه می کند
پسر لبخند می زند و به زن نگاه می کند
لبخندش به تدریج کم رنگ و کمرنگ تر می شود
صدای "love story" فرانسوی توی فضای خانه ظنین انداز شده
هرچه بیشتر به اوجش نزدیک می شود لبخند پسر کمرنگ تر می شود
زن کمی گردنش را کج کرده و کاملا بی حرکت است پسر هم
انگار که دکمه ی "pause" شان را زده باشند
"یعنی این خستگی رو می تونی تو چشم هام ببینی سوزان ؟ حتما می بینی
خسته ای خودت هم انگار
گردنبند نقره ایت الان که گردنت رو کج کردی بیشتر می درخشه
من مگه از زندگی چی می خوام؟جز اینکه بتونم به تو نگاه کنم - چی می خوام جز این؟
چقدر قشنگ چنگال رو روی کاهو های توی بشقابت می لغزونی "
زن به پسر نگاه می کند اما انگار نه
به چیزی آنطرف پسر نگاه می کند انگار که نگاهش از مردمک های چشم های پسر وارد بدنش می شوند
و از آن طرف خارج
شایدم تو موهای نا مرتبش گیر کند و نتواند خارج شود پسر بطری آب را که مدت زیادی از خورده شدن
ویسکی اش می گذرد را بر می داردو برای خودش آب می ریزد به زن هم اشاره می کند زن نمی خواهد
خونه ات خیلی قشنگه -
ممنون :
بیشترش کار روزبه ست البته - اون بیشتر از این چیز ها سر در میاره معماری خونده :
آره ولی من شرط می بندم اون مبل ها سلیقه ی خودته
هشتاد درجه به چپ می چرخد و با انگشت اشاره ی دست راستش کاناپه ی کنار آباژور را نشان می دهد
آره اما از کجا فهمیدی ؟ :
دیگه.... -
شنیده بودیم چشم آبی ها جای هوش از خدا رنگ گرفتند چشم آبی ما اما هوشم گرفته انگار :
پسر ابروی چپش را بالا می اندازد و مستقیما چشم های زن را نشانه می گیرد
هه...هه....دیدی!! :
آره درست گفتی اونا انتخاب خودمن - خیلی دوسشون دارم خیلی راحتن :
بیشتر شبا ولو میشم رو کاناپه و کارام رو انجام می دم
کی فکرشو میکنه آدم در طی زندگی پر بارش به یه کاناپه ی کرم رنگ حسودی کنه -
دیوونه!! :
پسر لبخند می زند : باور کن
دستت درد نکنه محشر بود -
نوش جان مامان :
زن یکهو به خودش می آید تازه فهمیده که چی گفته....سرش را بالا می آوردنگاهش به نگاه متعجب و حیرت زده ی پسر
گره می خورد ....چند ثانیه بهم نگاه می کنن دبعد هردو خنده شان می گیرد - می خندند - شاید چون باید!
سیر شدی؟ :
دارم می ترکم -
زن ظرف ها را تک تک از میز بر می دارد و روی سینک می گذارد کوکوهای باقی مانده - لیوان ها - بشقاب ها - ...
ظرف ها رو بذار من بشورم -
زن همانطور که روبروی سینک ایستاده سر را بر می گرداند با لبخند : مهمون که ظرف نمیشوره
خسته ای آخه -
چیزی نیست الان تمام میشه :
کاش اندازه ی بیست نفر ظرف کثیف اون تو بود و تو می خواستی اون هارو بشوری اونوقت
من یه دل سیر نگاهت می کردم
موقع شستن دور بشقاب ها که زن دستش رو دور بشقاب می چرخونه گردنبندش روی گردنش تکان می خورد و پسر با هر بار دیدن این منظره گوشه لبش بالا می رود
تو خونه ی شما مجازات گوش دادن به آهنگی غیر از آهنگ های فرانسوی چیه
زن سرش را بر می گرداند صورت پسز پر است از شیظنت
در حال ظرف شستن : از موهاشون می گیریمشون از سقف آویزونشون می کنیم
عمه تو مسخره کن حیوون
از عمه من چیزی برای مسخره کردن نمونده
زن می زند زیر خنده
نگاه کن الان می افته از دستم می شکنه خل چل
خوب اینم از ظرف ها ... آبم بذارم رو گاز... سیگارم امشب تعطیل
ااااااااااِِ چرا خوب با هم می کشیم -
نخیر لازم نکرده . سیگاری شده واسه من پسره
پسر لبخندی می زند زن کوکو ها را داخل ظرفی و بعد ظرف را درون یخچال می گذارد
بعد مشغول تمیز کردن روی کابینت می شود پسر لبخند کمرنگ اما عمیقی روی صورتش است و زن را تماشا می کند
یکهو اما لبخندش خشک می شود
خوب! این ساعت شنی هم انگار شناش داره تموم میشه حیف! حیف که نمیشه برش گردوند
اما تو که الان پیششی - کنار اون - از الان لذت ببر - از شن های باقی مونده :
آره! حال باید از ثانیه ثانیه بودن با اون لذت ببرم -
اما...اما نمی دونم....یعنی الان باید خوشحال باشم بابت کنار تو بودن - با تو بودن - تو رو دیدن
بابت خندیدن ها سر و کله زدن ها حرف زدن ها
یا باید به جنون برسم!؟ به خاطر تمام شدن همه ی این ها به خاطر اینکه هیچ کدومشون جاودانه
نیستند . هیچ...هیچ چیز جاودانه نیست
اگه یه روزی نبودی چی؟ اگه یه روز من باز یه کوکو گوشت خوشمزه خوردم و تو نبودی چی؟
یه چیزی همه ی بدنش رو داشت فرا می گرفت
یه چیزی مثل بادکنک داشت تو گلویش باد می شد
آخ سوزان...سوزان...سوزان چقدر خسته ام....خسته
چقدر دوست دارم خودمو پرت کنم تو بغلت . دستام رو دورت طوری گره بزنم که جز با بریدن نشه بازشون کرد
آغوش تو...آخر دنیای من...ه ه ه ه ه
بادکنک نازک نازک شده بود
نه...نه امشب نباید بترکه
حس کرد یه چیزی تو ی موها یش تکان می خورد
دست سوزان بود
سرت پایینه چشم آبی! قهوه ریختم بریم بنوشیم
پسر فورا خودش رو جمع و جور می کند بادکنک را هم فعلا قورت می دهد
لبخندی می زند : باشه
نه! دیگه جدا وقت شوهر کردنته قهوه ام که درست می کنی
پاشو :
پا می شود و دنبالش می رود
قهوه...قهوه ها...خنده...جیغ...موج نوی سینمای فرانسه...ادوارد مونک...برخوردهای نزدیک از نوع سوم...
آرت دایرکتورها...شبکه های وای فای...ال پاچینو...ناتورالیسم...والس اشتراوس...سادومازوخیزم...برونو بنانی
چهار صد کیلومتر در ساعت....جورجتو جورجتا...جذابیت پنهان بورژوایی...شاهد خزان مردان باش
شهر بچه های گم شده.......
3:13 صبح
آخرین دانه ی شن هم افتاد
زن خواست بگه این وقت شب کجا می خوای بری؟
اما نگفت پسر هم می دانست که زن می خواست و نگفت
برای همین هم بود که فقط گفت : میرم
پسر زن را در آغوش گرفت زن هم پسر را
پسر بینی اش را نزدیک گردن لخت زن می کند
زمزمه می کند : می خوام تا دفعه ی بعد با بوی سوزان نفس بکشم
باید پولشو بدی :
ولی تو که می دونی دانشجو های بدبخت شش هزار و هفتصد تومن بیشتر پول تو کیفشون نیست
بعد پسر چند تا نفس عمیق از گردن زن کشید...خیلی عمیق
وقتی می خواست سرش رو بلند کنه گردنبند زن را با لب هایش گرفت و آروم کشید
آخ خ خ...چی کار می کنی ؟ :
پسر لبخند زد : هیچی...
مراقب خودت باش -
رسیدی message بزن
خوابی اون موقع -
عیب نداره :
باشه -
saloute:
ciao -
در را باز کرد بارون تمام شده بود .
فقط یک نم نم خیلی کم
کف خیابان خیس بود اما
خوب نا خدا از انگوری هم خبری نیست امشب
دکمه های ژاکتش را می بندد کیفش رو از سمت چپش آویزان می کند دست هایش را توی جیبش می کن
دبادبان ها را می کشد و راه می افتد...
------------------------------------------------------
* یه چیزی بگو
*تولدت مبارک
* خواهش می کنم
yn
6/6/85
(warm thanks to Ss,very warm)

Labels:

 
Thursday, August 24, 2006,11:45 PM
maître

Master ; making his final masterpiece
 
Saturday, August 19, 2006,7:26 PM
miracle(five)
خوب ! این پیچیدگی زمانی ش چی می شه الان؟
n3 استاد؟ -
!؟استاد n2 logn -
دیگه ؟! :
چند تا صدای پچ پچ و بعد سکوت
استاد : ساده است.
میشه n2
این هم مثل مثال قبلیه فقط یکم متنش رو عوض کردم وگرنه همونه
مچ دست راستش را 40 درجه می چرخاند .
لعنت !! 50 دقیقه ی دیگه مونده ...نه چیزی نوشتم نه به چیزی گوش کردم .
فقط چند تا
n3 و n2 و n کوفت . این مرتیکه هم که همه چیز رو 3 بار تکرار می کنه - فقط زنش می تونه از این وضعیت راضی باشه اگه فرض کنیم که اظهار محبتش رو هم 3 بار تکرار می کنه - که از این نکبت خیلی بعیده این کار
...ه ه ه
حتی نقاشی م هم خوب نیست تا مثل این فیلم های 2 زاری سر کلاس نقاشی عاشقانه بکشم
مونث های کلاس هم که اگه بشه بهشون گفت مونث هیچ بهره ای از زیبایی نبرده اند تا آدم لا اقل
از نگاه کردن به سه رخشون از پشت سر لذت ببره
در کلاس هم که مثل در اتاق خوشبختی بسته است و دور...دور... مثل تو ی لعنتی...
به درک...می رم
دفترش را می بندد و به همراه خودکارش می اندازدش توی کوله اش
صبر می کند تا روی استاد به طرف وایت برد برگردد . بعد بلند می شود
...90 درجه به چپ و بعد 90 درجه به راست . این تمام کاریه که باید بکنی ناخدا
به زحمت و با له کردن چند تا پا 90 درجه ی اول رو رد می کنه , 90 درجه ی بعد رو هم از کنار دیوار
و این در که حالا اصلا شبیه در اتاق خوشبختی نیست چون می خواهد بازش کند
در را که پشت سرش می بندد جریان هوای خنک صورتش را نوازش می کند
خوب! ما موریت انجام شد نا خدا
کوله اش را می اندازد طرف چپش
حالا باید 4 طبقه بلغزم پایین - اما نه از طرف نرده , از طرف دیوا
ربه دیوار تکیه می دهد و آرام آرام پایین می آید . بیشتر روی دیوار قدم می زند تا پله ها
سلام -
سلام چطوری؟ :
چی داشتی؟ -
هیچی ؟ :
فعلا ! بعد می بینمت . -
پسر دستی تکان می دهد و به سمت پایین می رود باز
هم کف شلوغ است نسبتا - شایدم شلوغ نیست نسبتا
سرش را پایین انداخته و به سمت در حیاط می رودسرش را بالا می آورد - آخ!! یکم زود آوردم .چشمش درست به چشم دختری که روبرو اش به نرده ی پله ی حیاط تکیه داده می افتد
perfect ! آره این کلمه ی 7 حرفی جدا کارم رو راحت کرده
she is really perfect
تو هم حتما جز اون هایی هستی ازم متنفرند . به غایت متنفر
حتی با این که یک کلمه هم با هم صحبت نکرده ایم ولی...ولی من یقین دارم که ازم متنفری
مثل چند تای دیگه یا شایدم خیلی های دیگه
اما من بالاخره یه روز بهت می گم...بهت می گم که به نظر من تو فقط به درد یه کار می خوری . نه بیشتر
اونم اینه که آدم بر خلاف میل خودت باهات سکس داشته باشه . بهش چی میگن ؟! تجاوز ؟ آره همون
فقط به درد مورد تجاوز واقع شدن می خوری . نه چیز دیگه .
سرش را پایین می اندازد از دختر دور می شود و به راه خود ادامه می دهد
یه نسکافه -
دیگه؟ :
هیچی همین , بیا -
بیست پنجی داری ؟ :
نه -
فروشنده کمی با پول خرد های توی دخلش ور می رود و بقیه پول را به هر زحمتی هست جور می کند
به حیاط بر می گردد و جرعه جرعه مشغول نوشیدن نسکافه اش می شود
به دیوار بوفه یه وری تکیه داده است
نفری مشغول بسکتبال بازی کردن هستند 5 -6
چند تا جمع چند نفره دختر و پسر هم گوشه و کنار حیاط به چشم می خورد
بیشتر شبیه زندانی هایی هستند که برای هوا خوری به حیاط زندان آمده اند تا دانشجو
با اشاره ی سر و دست با یکی از همین جمع های چند نفره سلام و احوالپرسی می کند تعارفش می کنند - رد می کند اما
لیوان تا نصف نوشیده شده بالا می بردش تا جرعه ای دیگر هم بنوشد
می نوشد
اما از گلویش پایین نمی رود . انگار که از اول هیچ چیزی برای نوشیدن توی بدنش در نظر نگرفته بودند
حالش بد می شود . آب توی دهانش را به بیرون گوشه دیوار پرت می کند
حالا فهمیدم . بغضه - آره بغضه - بغضه لعنتی که مثل بختک افتاده روم و ولم نمی کنه
اشک تو چشم هاش حلقه زد . پلک هاش رو برای 2 ثا نیه روی هم گذاشت
مژه های بلندش خیس شدند و مشکی تر
الان , اینجا وقتش نیست . لیوان یک بار مصرف را همانطور نصفه کاره توی سطل زباله می اندازد
کیفش را از روی زمین برمی دارد و روی کولش می اندازد - یه وری
کلاس بعدی اش ساعت 4 بعد از ظهر یعنی 6 ساعت دیگه است .
از دانشگاه خارج می شود
هوای سرد و کثیف
راه می افتد . انگار که چند سانتی از خودش بیرون آمده و می تونه راه رفتن خودش رو هم ببیند
هر قدمی که بر می دارد انگار که آخرین قدمش است مثل کسی که به مقصد رسیده و قصد توقف دارد
...اما هنوز نایستاده , پای دیگر بلند می شود و به زمین می آید و باز پای دیگر و دیگر
هر بار که پلک های ترش را روی هم می گذارد حس می کند که ذرات توی هوا با آب چشمش
مخلوط می شوند و آب چشمش گل می شود و او هر بار سخت تر از بار قبل چشم هایش را باز می کند
از اون ژاکت دست بافت مشکی با گره های درشت هم کاری بر نمی آید , سرما به استخوانش رسیده
...ساعت 3:47 ... و او کیلومتر ها با دانشگاه فاصله دارد
.
.
.
.
زن از جایش بلند می شود و روی لبه ی تخت می نشیند
پسر آن طرف تخت دراز کشیده و با نگاهش زن را دنبال می کند
زن متوجه پسر می شود . نگاه پسر مثل رایحه ی یک سیب ترش تازه چیده شده , از چشم های آبی اش
جدا می شود - به پرواز در می آید -توی هوای خاکستری رنگ پرواز می کند و به زن می رسد
انگشت های پایش , ساق ها ,ران , همه را در بر می گیرد از شکم و سینه ها بالا می آید
به گردنش می رسد دور گردنش می چرخد و به لب هایش می رسد از لب های آروم و غمگینش بالا تر می آید و
حالا درست توی مردمک چشم های زن است
زن خم می شود و یک تکه از لباس هایش را از روی زمین بر می دارد و مشغول پوشیدن آن می شود
پسر (با خودش) : تو درست همون وقتی که هیچ زنی زیبا نیست , زیبایی...زیبا و جذاب
و درست همون چیز هایی که که یک زن رو زشت می کنه , تو رو زیبا ...پهلو هات , سینه هات , باسنت
پسر : با اون سوتین مشکی رنگت شدی شبیه فاحشه های پاریسی . فقظ یه سیگار گوشه لبت کم داری
زن سر جایش خشک می شود . چند لحظه مکث می کند از پوشیدن لباس منصرف می شود
درش می آورد و به طرفی پرتش می کند
ابرو هاش رو به سمت بالای بینی اش می شکند
زن : اوهوم... خیلی خوب . پس پولم رو بده
پسر همچنان نگاهش میکند
زن صدایش را محکم تر می کند : نشنیدی چی گفتم ؟ گفتم پولم رو بده
لابد می دونی , بعد از اینکه کارت رو کردی باید پول بدی تازه من خیلی انصاف دارم که آخر سر دارم ازت می گیرم . همه ی پاریسی ها انقدر انصاف ندارند
پسر چشمانش گشاد شده اما همچنان فقط نگاه می کند
زن از جایش بلند می شود و روی سینه ی پسر می نشیند با دست راستش گلوی پسر را می گیرد و فشار می دهد
زن : پول . گفتم پولم رو بده
...پسر به سختی حرف می زند : سوزان ... من ...من
زن فشار روی گلوی پسر را بیشتر می کند پسر : خفه ه ه ه ...شدم
با دست راستش دست زن را پس می زند و زن را از روی خودش کنار می زند : زده به سرت سوزان؟
زن به طرف پسر می آید . کوش؟! آها اینجاس
شلوار پسر را از روی زمین بر می دارد و کیف پولش را در می آورد بازش می کند و همه ی پول داخلش را بر می دارد نگاهی به پول های توی کیف می اندازد و پوزخندی می زند:pauvre étudiant ! *
روی پسر خم می شود چانه ی پسر را می گیرد و به طرف خودش بر می گرداند
یادت باشه دفعه ی بعد که خواستی با یه فاحشه ی پاریسی بخوابی بیشتر پول توی کیفت بذاری بچه جون
...پسر : سوزان...من...من...من نمی خواستم
...زن : هیچی نگو ... هیچ
پسر در حالیکه سرش پایین است از روی تخت بلند می شود و به طرف در اتاق می رود
زن شلوار پسر را گلوله می کند و همانطور که پسر به سمت در می رود به طرف او پرتش می کندو پیراهنش را هم.
زن : بیا بگیرش بیشتر از این دوست ندارم برهنه ببینمت . بپوشش
پسر چیزی نمی گوید . به آهستگی شلوار را می پوشد و پیراهنش را هم
از اتاق خارج می شود زن روی تخت دراز می کشد ملافه ی سفید مچاله شده را روی خودش می کشد
دو دستش را زیر سرش می گذارد و نگاهش را به سقف پرتاب می کند
پسره ی بیچاره , ازم ترسید , ه ا ه ه ه ه....خوبه ...هنوز زنده ام
بیچاره تویی دختر ... تو...تو که معلوم نیست اینجا چه غلطی می کنی
اینجا تو این اتاق با پنجره های لک گرفته و کاغذ دیواری هایی که چند دهه از مد بودنشون می گذره
تو این تخت خواب دو نفره ی نا مرتب
اصلا کجاست اینجا؟ نپرسیدم ازش . اونم چیزی نگفت
از اول همینجا بود نه هیچ جای دیگه فقط همین اتاق , نه خونه ای که این اتاق هم بخشی از اونه
ندیدم...هیچ ندیدم از خونه. انگار که هیچ نبود
یا نه؟
بودشایدم بود . آره اول نشستیم روی دو تا مبل بزرگ مخملی سورمه ای
اونا کهنه بودند و ما از هم دور
چای هم نوشیدیم انگار.
آره آره بوی اون پرتغالی که او پوست کند رو هم حس می کنم الان
اما نه .هر چی هست همینجاست همینجاست که همه چیز شروع میشه
و وقتی هم که تمام بشه دیگه هیچ چیز نیست .
انگار که از اول نبوده
حتی ما هم که ساختیمش وقتی تموم بشه دیگه نیستیم
فقط همین تخت و اون میز و آباژور روش و اون پرده ها و پنجره های کثیف و بقیه لوازم قدیمی شن که هستن
کجاست اینجا؟
چه فرقی می کنه ؟
تخت خواب یه پیرزن پیرمرد که سال ها توش خوابیدند و بیدار شدند خندیدند و گریستدند بچه هاشون رو ساختند لذت بردند از هم
یا یه دوست که تقسیم می کنه تخت رو با معشوقه های گاه و بی گاهش
یا یه عوضی که از عشق ورزی دیگران پول می سازه
ه ه ه ه ه هچشمانش رو بست . حس کرد چیزی روی تمام بدنش سر می خورد و می رقصد
بویش به مشامش رسید .
بوی هما غوشی بود . عطر تند هما غوشی داشت روی بدنش می پیچید .چشما نش رو بست .هر بار که حسش می کرد
گوشه راست لبش کمی بالا می رفت پسر وارد اتاق شد با یک سینی و دو فنجان قهوه
کنار در ایستاد زن بلند شد و نشست . ملافه را با دست همچنان دورش گرفته بود
پسر آمد و لبه تخت نشست سینی را بین خود و زن گذاشت
یکی از فنجان ها را برداشت فنجان ها نعلبکی نداشتند آرام به طرف زن برد
پسر : یکم از سرش بخور خیلی لب به لب شد
زن کمی مکث می کند پسر فنجان را نزدیک لب زن می کند زن لبش را به لبه ی فنجان می چسباند و
قهوه ی روی فنجان را سر می کشد - بی هیچ صدایی
پسر بعد فنجان را به دست زن می دهد . زن جرعه ای دیگر می نوشد - پسر محو تماشای نوشیدن زن است
بدون آنکه نگاهش را از زن بر دارد فنجان خودش را هم بر می دارد و شروع به نوشیدن می کند
زن نگاهش به پایین است و قهوه اش را می نوشد
پسر : کاش این قهوه هرگز تمام نمی شد .
کاش کل زندگی م اندازه ی نوشیدن همین یه فنجون قهوه طول می کشید و من نگاهت می کردم...همچنان...همچنان
نگاهت می کردم تا تموم شه زندگی م
کاش دنیا همین یه اتاق بود با این تخت و
آدماش هم تو بودی و من
برای من این جرعه جرعه قهوه نوشیدنت مثل سیگار پک زدن های یه محکوم به مرگه قبل از تیر باران شدن
...کاش
این را که گفت لبش جمع شد . زن دست از نوشیدن کشید سرش را به طرف پسر بر گرداند . چشمان آبی پسر تر شده
بودند
زن : چی شد ؟
پسر سرش را تکان می دهد : هیچ
سرش را پایین می اندازد یک قطره اشک از گونه هایش سر می خورد و روی شلوارش می افت
دزن فنجان را توی سینی می گذارد و سینی را کمی به سمت چپ هل می دهد
دستانش را باز می کند ...: بیا....(صدایش را آروم تر می کند) پسرم
پسر انگار که قرن ها منتظر شنیدن این جمله بوده خودش را به آغوش زن پرتاب می کند سرش را روی پای زن
می گذارد . زن انگشت های بلند و باریکش را لای موهای نا مرتب پسر می کند و آن هارا نا مرتب تر می کند - نوازشش
می کند
...پسر آرام و بی صدا اشک می ریزد ...زیاد
زن شوری اشک هایی که روی ساق لختش می افتند را حس می کند
همچنان نوازشش می کند پسر به هق هق می افتد بدنش تکان می خورد .... زیاد اما همچنان بی صدا
زن : آروم...آروم...آروم باش... مامان
آره مامان - جدا حالا او مامان او بود و پسر پسرش
چند دقیقه می گذرد ساق پای زن کاملا خیس شده
زن : پاشو پسر
پسر ناتوان و بی رمق سرش را از روی پای زن بلند می کند سرش را رو به زن می کند .
زن انگشت اشاره اش را به آهستگی روی ساق خیسش می کشد و با زبانش
مزه مزه می کند , با حالت شیطنت آمیز لبخند می زند رو به پسر می کند : خوشمزه س - شوره
پسر با چشم های پف کرده و قرمز لبخند می زند زن یک بار دیگر انگشتش را روی پایش می کشد و به طرف پسر می گیرد هوم..؟ خوشمزه س :
پسر انگشت زن را مزه مزه می کند لبخند می زند .
بعد انگشت های زن را با لبش تعقیب می کند - می گیرد
...و می بوسد ; عمیق...طولانی
پسر از جایش بلند می شود سینی و فنجان ها را می برد چند لحظه بعد بر می گردد : بریم؟
زن : بیرون باش در رو هم ببند لباس می پوشم میام
پسر : تو ماشین منتظرتم . در رو فقط بکش بیا
زن با سر تایید می کند پسر می رود و در را می بندد .
زن ملافه را از رویش کنار می زند از تخت بلند می شود می ایستد - چند لحظه ای خودش را بر انداز می کند بعد شروع به لباس پوشیدن می کند اول زیری ها بعد رویی ها
جوراب رو هم در نیاورده بود از اول
نمی خواست حتی یک ذره از اون عطر رو اونجا تو اون اتاق جا بگذاره , عطر هماغوشی
همه اش مال خودش بود نه هیچ کس دیگه و حالا هم بین لباس ها و تنش حبسش کرده بود
در را می بندد و از راهرو پایین می آید . هوای سرد لعنتی همه ی اون عطر رو فریز کرده و چسبانده به تنش
از ارکاندیشنر اون ب ام و انگوری رنگ 27 سال پیش لابد انتظار زیادی نمیشه داشت
سوار می شود . از اون چیزی که فکر می کرد گرم تر بود
پسر چیزی نمی گوید حتی رویش را هم بر نمی گرداند چشم هایش هنوز قرمزند و خیس
انگوری به راه می افتد روی خیابان های سرد شهر فیر فیر می کند و جلو می رود
دم در....رسیدند. چند لحظه سکوت
زن دست توی جیبش می کند چند تا اسکناس در می آورد و بدون درنگ جلوی پسر می گیرد
پسر جا می خورد . زن لبخندی می زند : شش هزار و هفتصد تومن exact آقای پولدار
پسر به اسکناس ها زل زده . بعد از چند لحظه می گیردشان
دیگه هیچ چیز نمونده . مثل لیوان پر آبی که حتی برای یک قطره هم جا ندارد حتی یک قطره
حتی به اندازه ی گفتن یک
saloute
هر دو بهم نگاه می کنند لب پسر جمع می شود
زن در را باز می کند و پیاده میشود انگوری راه می افند و دور می شود
کلید را می چرخاند وارد آپارتمان می شود - تاریک مطلق
وارد اتاق می شود مانتو و رو سری اش را در می آورد جورابش رو هم
شوهرش خوابیده متوجه حضورش می شود بر می گردد با صدایی خواب آلود
اومدی ؟:
سلام -
سلام :
با بچه ها شام گرفتیم سهم تو ام تو یخچاله چیزی خوردی؟ :
نه سیرم ممنون می خوابم -
شب بخیر :
شب بخیر -
از اتاق بیرون می آید به دستشویی می رود مسواک می زند پاهایش را چند دقیقه توی آب یخ نگه می دارددست و صورتش را خشک می کند . در اتاق پسرش را باز می کند پتو را رویش می اندازد و می بوسدش
آرام از اتاق خارج می شود و در را می بندد
وارد اتاق دخترش می شود - روی تخت کنارش می نشیند .رویش را می اندازد .
موهایش را بو می کند و می بوسد
پیشانی اش را هم
بعد انگشت اشاره ی دست راستش را از پیشانی دختر تا ته موهایش می کشد. به چشمان بسته ی دخترنگاه می کند لبخند می زند و خم می شود و روی پلک ها یش را می بوسد. توانایی بلند شدن ندارد
کنار دخترش دراز می کشد
خوب شد سیگار نکشیدم اذیتش می کرد
دستش را زیر تی شرشتش می برد با ناخن انگشتش روی بدنش کشید انگشتش را بیرون کشید و بو کرد
لبخند زد - هنوز اونجا بود- دست چپش را زیر سرش گذاشت
آخ خ چقدر کار دارم فردا . اون کتاب هم که حتی 10 صفحه هم جلو نرفته
دخترش را در آغوش گرفت خمیازه بلند و بی صدایی کشید و چشم هایش را بست
یه وری شد
و
خوابید
---------------------------------------------------
*دانشجوی بیچاره
yn
28/5/85

Labels:

 
Wednesday, August 09, 2006,1:13 AM
The Last lust in Paris
Marlon Brando , Maria Schneider in "The Last Tango in Paris" by Bernardo Bertolucci
 
Saturday, August 05, 2006,3:13 AM
miracle(four)
8:41 شب
دختر : مامان خیلی خوشمزه اس .خیلی وقت بود لازانیا درست نکرده بودی
پسر : آره مامان راست میگه خیلی خوشمزه اس
زن در حالیکه با چنگالش با کاهوهای توی بشقابش بازی می کند به آرامی لبخند می زند :
نوش جونتون
مرد : خودت چی؟ خودت نمی خوری؟
زن: عصر یه چیزی خوردم الان میل ندارم
زن رو به بچه ها : صدای تلویزیون رو یه کم کم کنید
پسر از جایش بلند می شود تا کنترل تلویزیون را بیاورد
مرد : بزن "mezzo"
پسر هر دو کنترل را می آورد به پدرش می دهد
مرد هم کانال ماهواره را عوض می کند
...فصل پاییز از چهار فصل ویوالدی
زن : نمیشه . نمیشه . باید تموم بشه .
ما - ما باید تمومش کنیم .... همین الان
چند لحظه سکوت
زن با صدای آرام طوری که انگار با خودش حرف می زند : همه چیز خراب میشه
آهی می کشد : همه چبز
پسر چیزی نمی گوید فقط با قاشق توی فنجان قهوه اش بازی می کند و به زن خیره شده است
خیره با چشم های آبی
زن به صندلی ناراحتش تکیه می دهد و جرعه ای از قهوه اش را می نوشد
چهارمین فنجان قهوه ای که می نوشد و پسر همچنان به او خیره شده است
پسر نگاهش را از زن می کند و به درون قهوه ی توی فنجان می اندازد
صدای قاشق توی فنجان لابد خیلی گوشنواز تر از موسیقی مسخره ی اون به اصطلاح کافی شاپ است
.پسر همانطور که سرش پایین است : همیشه همینطوره لابد باید این طور باشه
آدم همیشه دیر می رسه
گوشه ی ابروی چپ زن بالا می رود و وسط ابروهایش پایین
پسر ندید این رو ولی انگار شنید سوال نپرسیده ی زن رو : به چی ؟
به تو :
حالا پسر قاشق را از فنجان در می آورد و دو ضربه با فاصله ی کم به لبه فنجان می زند بعد قاشق راکنار فنجان می گذارد
و جرعه ای می نوشد .
این جرعه مثل اون چند خط دعایی است که یک محکوم به مرگ قبل از اعدام شدنش می خواند .
برای چه؟ برای دیر تر دار زده شدن ؟ یا زود تر رها شدن ؟ یا بیشتر عذابکشیدن؟
فنجان سر جای اولش برگشت
دختر : مامان " توت دی سوییت " یعنی چی؟
زن انگار که یک عابر توی پیاده رو بهش تنه زده باشد از جایش می پرد
چشم هایش ریز می شوند : هوم ؟
دختر : " توت دی سوییت "
زن لبخندش می گیرد : "توت دی سوییت " نه . " توت سویی* "
میشه " به زودی " .... " تا چند لحظه ی دیگه"
پسرش از غنچه شدن لب زن موقع گفتن " سویی" خوشش آمد - لبخند زد
زن متوجه شد او هم به پسرش لبخند زد
یک تکه لازانیا می برد و به طرف ظرف پسرش می برد : بخور مامان می دونم دوست داری
: مرسی می خورم
مرد : دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
زن : نوش جان
مرد از سر میز بلند می شود . دو تا کنترل را بر می دارد می رود و روی کاناپه می نشیند
پسر همچنان سرش پایین است - قهوه ی زیادی برای نگاه کردن نمانده
پسر : مسخره ست . من باید فکر کنم .
فکر کنم به این که خوشبختم
خوشبخت به خاطر دیدن تو - به خاطر بودن تو - به خاطر این که یه جا تو این دنیا هستی , نفس می کشی
غذا می خوری .....هاه شاید خنده ات بگیره... اما من حتی به دستشویی رفتن تو هم فکر می کنم
مدت ها بود که فکر می کردم هیچ صورت جذابی نمونده که ندیده باشم
فکر می کردم هیچ نوری وجود نداشته باشه که بتونه مردمک چشم هام رو تنگ کنه
اما تو کورم کردی - نورت مردمک هام رو بست
من به تو خیره شدم حتی بیشتر از جیغ مونک به تو خیره شدم
خوشبختم . خوشبخت به خاطر همه ی این ها
یا بد بخت؟
بد بخت به خاطر اینکه نیستی به خاطر اینکه هرگز نمی تونی باشی
به خاطر اینکه 20 تا 365 روز لعنتی بین من و تو فاصله است . به خاطر اینکه حتی فرصت ندارم
فرصت برای نگاه کردن, برای خیره شدن, برای غرق شدن . غرق شدن تو تو .
فقظ...فقظ می تونم وایسم و دور شدن تو رو تماشا کنم .
بعد بفهمم که همه ی این ها مثل یک تکه سرب مذاب گلوم رو ذوب می کنه و پایین میره , بفهمم که یه چیزی
چنگ می زنه به دلم - هر چیزی که اون تو ا رو می کشه بیرون ..
اون وقت تو می گی نباشه
این را که گفت لب هایش درهم پیچید . صورتش را بالا آورد . چشم هایش تر شده بود .
اما هنوز آبی بودند
زن حس کرد سرعت حرکت خون توی رگ هایش چند برابر شده بود
انگار توی رگ هایش جای خون پونس جریان داشت
آخ خ خ چقدر دلم می خواد چند تا پک غلیظ به این سیگار لعنتی بزنم .فقط چند تا
ولی نه این جا نه نمی خوام این ها ببیننم - احساس برهنگی می کنم نه اینجا نه
زن : بریم
عصب های حرکتی پسر انگار از زن دستور می گرفتند تا پسر
باز این هوای سرد لعنتی
زن : می رسونمت
سردش شد , پنجره ی نیمه بار آشپز خانه را بست
سومین سیگار هم تمام شد هر شب بعد از شستن ظرف های شام یکی می کشید امشب سه تا.
نمی خوابی ؟
شوهرش بود به چارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود
نه خیلی خسته ام
مرد لبخند تلخی زد - خیلی تلخ - : باشه . من می خوابم
شب بخیر
شب بخیر
از حرف خودش خنده اش گرفت
چند وقت بود ؟هاه ه ه ه ...همسر نمونه
انگار خیلی وقته که همسر خوبی نیستم . همسر یا زن ؟ زن یا همسر؟
هر کوفتی
دیگه داری کار کرد های زنانه خودت رو هم از دست میدی دختر
دست راستش را بالا گرفت آستین تی شرتش را بالا زد و به بازویش نگاه کرد
خوشکل بود
ه ه ه ه.... کار خوبی نکردم . رنجوندمش
از جاش بلند شد چراغ آشپزخانه را خاموش کرد . به دستشویی رفت و مسواک زد
چراغ دستشویی رو هم
حالا فقط نور اتاق بچه ها بود که از لای در می ریخت توی هال
در اتاقشان رو بست روی لبه ی تخت نشست - تی شرتش را دراورد بعد دراز کشید و شلوارش رو در نهایت بدبختی دراورد
دست راستش را روی پیشانی گذاشت - پای راستش رو روی پای چپ انداخت و آرام شروع به تکان دادنش کرد
زن : بیداری ؟
13 ثانیه سکوت محض
صدای جیر جیر تخت
6 ثانیه ی دیگه
گرما را کنار گوشش حس می کند . چشم هاش رو می بندد .
گرما بعد از کنار گوشش سر می خورد و پایین می آید روی گردنش از گردنش بالا می آید و به چانه اش می رسد .
حالا روی لب هایش حسش می کند . خودش رو نه گرما یش
داغ می شود .ملتهب می شود
سنگینی را روی تمام بدنش حس می کند و حرارت .این حرارت جهنمی
[حالا انگار این دست های دست های منه که داره اون رو تو آغوش می گیره
این چیه ؟ دارم لذت می برم؟ این یعنی لذت؟
پس این لعنتی چیه؟
آخ این از کجا پیداش شد؟
حال تهوع بهش دست داد حس کرد یه چیزی توی همه ی بدنش می پیچد و دور می زند مثل گرد باد می خواهد از دهانش بزند بیرون
دارم له میشم
خفه شدم - نمی تونم نفس بکشم - آخ چقدر گرمه اینجا
حس می کرد دارند دفنش می کنند و رویش مشت مشت خاک می ریزند
با تمام نیرو شوهرش را با دو دستش از روی خودش پرتاب کرد به آن طرف تخت
نفس نفس میزد
سوزان! سوزان! چی شد؟ تو حالت خوبه؟؟ سوزان!
خودش را به طرف در اتاق شلیک کرد .نفسش بالا نمی آمد کیلومتر ها با حمام فاصله بود
آخ رسیدم
در را پشت سرش بست
مگه این دوش آب نیست؟
پس چرا ازش سوزن می باره
نفس هاش به شماره افتاده بود - چند تا سرفه - نزدیک بود دل و روده هاش پرت بشوند بیرون
صابون کجاست؟
نیست ؟
اشکال نداره
با شدت هر چه تمام شروع به کشیدن لیف روی بدنش کرد
گردن , صورت , بازوها, سینه ها ,شکم و پاها
همچنان می کشید یکهو از حرکت ایستاد - بغضش ترکید
هق هق می کرد
لعنت به تو . لعنت به تو . لعنت به چشم های آبیت
همه ی بدنش از هق هق تکان می خورد توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت .
زیر دوش کف حمام نشست
از سردی دیوار پشت و زیرش بدنش تیر کشید .
سرش را توی زانو هایش گرفت حالا فقط صدای باریدن آب بود که می آمد
4 دقیقه گذشت - صدای باز شدن در حمام ...
به زحمت سرش را بلند کرد . بی رمق تر از باز کردن چشم هایش بود
از بازو هایش گرفته شد و مثل حوله خیسی که از آب بیرون می کشند بلند شد- باریدن قطع شد
چشم هایش را باز کرد
توی اتاقش بود روی تخت - حوله تنش بود
شوهرش اما نبود کنارش
تاریکی مطلق
کرختی
گره خوردن مژه ها به هم
.
.
.
خواب

yn
5/85
*tout de suit

Labels:

 
Tuesday, August 01, 2006,4:12 AM
she is her
مرد جوان به همراه مرد ریشو از راهرو عبور می کنند.

مرد ریشو : دیر اومدی
مرد جوان : داشتم مسواک می زدم
مرد ریشو رو به مرد جوان می شود : فکر می کنی آمادگی ش رو داشته باشی؟
مرد جوان به روبرو نگاه می کند هنوز : آره - فکر می کنم آماده باشم
مرد ریشو : فکر می کنی امروز روزشه ؟
مرد جوان چیزی نمی گوید
مرد ریشو : هوم؟
مرد جوان : هاه؟! آره - امروز روز درسته
و همچنان از راهرو عبور می کنند
دوتایی به اتاق می رسند - 5-4 نفر بیرون اتاق منتظر ایستاده اند.
مرد ریشو رو به دختر جوان که بیرون اتاق ایستاده : همه چیز آماده است؟
دختر جوان : آره
ریشو به همراه مرد جوان وارد اتاق می شوند.
اتاق تاریک است و نسبتا کوچک
یک تخت یک نفره - آباژور روشن کنار تخت و پرده های کشیده شده که خاکستری چرک هستند
دختر روی لبه ی تخت نشسته - کاملا برهنه - اما روتختی روی تخت را دور خودش پیچیده و
به آباژورخیره شده است
با ورود آن دو نگاهش به سمت آنها بر می گردد
مرد ریشو رو به دختر سرش را به علامت تایید تکان می دهد
مرد جوان دکمه ی یقه ی تی شرتش را باز می کند . یقه ی تی شرتش را با دو دستش می گیرد و
بالا می آورد بعد باز با دو دستش پشت تی شرتش را می گیرد بالاتر می کشد و تی شرت راکاملا در می آورد .
ریشو تی شرت را می گیرد
دختر جوان از بیرون اتاق : زنجیر . زنجیر نباید داشته باشه
ریشو به مرد جوان نگاه می کند
مرد جوان زنجیر را از گردنش باز می کند و در جیب شلوارش می گذارد
ریشو : در رو ببندید
در از بیرون بسته می شود
مرد جوان شلوارش را هم در می آورد , با اشاره ی ریشو می گذاردش کنار میز آباژور
دختر منتظر تایید ریشو ست - تایید را می گیرد
از روی تخت بلند می شود - روتختی را از دورش باز می کند و همانطور نا مرتب روی تخت می اندازد و
خودش پایین , کنار تخت , دمر دراز می کشد - دو دستش را جمع می کند و گونه هایش را رویشان می گذارد
مرد جوان به سوی ریشو بر می گردد
ریشو اجازه می دهد
مرد جوان می رود و به آرامی هرچه تمام تر روی دختر دراز می کشد
ریشو کنارشان زانو می زند و خم می شود , رو به دختر : چشم هاتو باز کن - چشم هات باید باز باشند
بعد بلند می شود و می رود
ریشو : حالا
مرد جوان دو دست دختر را می گیرد , دختر مقاومت می کند مرد به زور دست های دختر را از هم باز می کند و انگشت های خود را لای انگشت های دختر می کند
حالا مثل صلیبی هستند که به موکت زبر کف اتاق میخ شده اند
مرد دهانش را نزدیک گوش دختر می کند
مرد جوان : you like this ? dont you
tell me , tell me you like this
دختر : no no no, i don't like it
مرد جوان حریص تر می شود - فشار بدنش را روی بدن دختر بیشتر می کند - صورت دختر جمع می شود
مرد با نفس های تند تند داغ : tell me ,tell me you like this , my girl,tell me
دختر با نگاه محو به پایه ی میز آباژور : i like it
.
.
.
ریشو : CUT

yn
8/5/85