Saturday, August 05, 2006,3:13 AM
miracle(four)
8:41 شب
دختر : مامان خیلی خوشمزه اس .خیلی وقت بود لازانیا درست نکرده بودی
پسر : آره مامان راست میگه خیلی خوشمزه اس
زن در حالیکه با چنگالش با کاهوهای توی بشقابش بازی می کند به آرامی لبخند می زند :
نوش جونتون
مرد : خودت چی؟ خودت نمی خوری؟
زن: عصر یه چیزی خوردم الان میل ندارم
زن رو به بچه ها : صدای تلویزیون رو یه کم کم کنید
پسر از جایش بلند می شود تا کنترل تلویزیون را بیاورد
مرد : بزن "mezzo"
پسر هر دو کنترل را می آورد به پدرش می دهد
مرد هم کانال ماهواره را عوض می کند
...فصل پاییز از چهار فصل ویوالدی
زن : نمیشه . نمیشه . باید تموم بشه .
ما - ما باید تمومش کنیم .... همین الان
چند لحظه سکوت
زن با صدای آرام طوری که انگار با خودش حرف می زند : همه چیز خراب میشه
آهی می کشد : همه چبز
پسر چیزی نمی گوید فقط با قاشق توی فنجان قهوه اش بازی می کند و به زن خیره شده است
خیره با چشم های آبی
زن به صندلی ناراحتش تکیه می دهد و جرعه ای از قهوه اش را می نوشد
چهارمین فنجان قهوه ای که می نوشد و پسر همچنان به او خیره شده است
پسر نگاهش را از زن می کند و به درون قهوه ی توی فنجان می اندازد
صدای قاشق توی فنجان لابد خیلی گوشنواز تر از موسیقی مسخره ی اون به اصطلاح کافی شاپ است
.پسر همانطور که سرش پایین است : همیشه همینطوره لابد باید این طور باشه
آدم همیشه دیر می رسه
گوشه ی ابروی چپ زن بالا می رود و وسط ابروهایش پایین
پسر ندید این رو ولی انگار شنید سوال نپرسیده ی زن رو : به چی ؟
به تو :
حالا پسر قاشق را از فنجان در می آورد و دو ضربه با فاصله ی کم به لبه فنجان می زند بعد قاشق راکنار فنجان می گذارد
و جرعه ای می نوشد .
این جرعه مثل اون چند خط دعایی است که یک محکوم به مرگ قبل از اعدام شدنش می خواند .
برای چه؟ برای دیر تر دار زده شدن ؟ یا زود تر رها شدن ؟ یا بیشتر عذابکشیدن؟
فنجان سر جای اولش برگشت
دختر : مامان " توت دی سوییت " یعنی چی؟
زن انگار که یک عابر توی پیاده رو بهش تنه زده باشد از جایش می پرد
چشم هایش ریز می شوند : هوم ؟
دختر : " توت دی سوییت "
زن لبخندش می گیرد : "توت دی سوییت " نه . " توت سویی* "
میشه " به زودی " .... " تا چند لحظه ی دیگه"
پسرش از غنچه شدن لب زن موقع گفتن " سویی" خوشش آمد - لبخند زد
زن متوجه شد او هم به پسرش لبخند زد
یک تکه لازانیا می برد و به طرف ظرف پسرش می برد : بخور مامان می دونم دوست داری
: مرسی می خورم
مرد : دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
زن : نوش جان
مرد از سر میز بلند می شود . دو تا کنترل را بر می دارد می رود و روی کاناپه می نشیند
پسر همچنان سرش پایین است - قهوه ی زیادی برای نگاه کردن نمانده
پسر : مسخره ست . من باید فکر کنم .
فکر کنم به این که خوشبختم
خوشبخت به خاطر دیدن تو - به خاطر بودن تو - به خاطر این که یه جا تو این دنیا هستی , نفس می کشی
غذا می خوری .....هاه شاید خنده ات بگیره... اما من حتی به دستشویی رفتن تو هم فکر می کنم
مدت ها بود که فکر می کردم هیچ صورت جذابی نمونده که ندیده باشم
فکر می کردم هیچ نوری وجود نداشته باشه که بتونه مردمک چشم هام رو تنگ کنه
اما تو کورم کردی - نورت مردمک هام رو بست
من به تو خیره شدم حتی بیشتر از جیغ مونک به تو خیره شدم
خوشبختم . خوشبخت به خاطر همه ی این ها
یا بد بخت؟
بد بخت به خاطر اینکه نیستی به خاطر اینکه هرگز نمی تونی باشی
به خاطر اینکه 20 تا 365 روز لعنتی بین من و تو فاصله است . به خاطر اینکه حتی فرصت ندارم
فرصت برای نگاه کردن, برای خیره شدن, برای غرق شدن . غرق شدن تو تو .
فقظ...فقظ می تونم وایسم و دور شدن تو رو تماشا کنم .
بعد بفهمم که همه ی این ها مثل یک تکه سرب مذاب گلوم رو ذوب می کنه و پایین میره , بفهمم که یه چیزی
چنگ می زنه به دلم - هر چیزی که اون تو ا رو می کشه بیرون ..
اون وقت تو می گی نباشه
این را که گفت لب هایش درهم پیچید . صورتش را بالا آورد . چشم هایش تر شده بود .
اما هنوز آبی بودند
زن حس کرد سرعت حرکت خون توی رگ هایش چند برابر شده بود
انگار توی رگ هایش جای خون پونس جریان داشت
آخ خ خ چقدر دلم می خواد چند تا پک غلیظ به این سیگار لعنتی بزنم .فقط چند تا
ولی نه این جا نه نمی خوام این ها ببیننم - احساس برهنگی می کنم نه اینجا نه
زن : بریم
عصب های حرکتی پسر انگار از زن دستور می گرفتند تا پسر
باز این هوای سرد لعنتی
زن : می رسونمت
سردش شد , پنجره ی نیمه بار آشپز خانه را بست
سومین سیگار هم تمام شد هر شب بعد از شستن ظرف های شام یکی می کشید امشب سه تا.
نمی خوابی ؟
شوهرش بود به چارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود
نه خیلی خسته ام
مرد لبخند تلخی زد - خیلی تلخ - : باشه . من می خوابم
شب بخیر
شب بخیر
از حرف خودش خنده اش گرفت
چند وقت بود ؟هاه ه ه ه ...همسر نمونه
انگار خیلی وقته که همسر خوبی نیستم . همسر یا زن ؟ زن یا همسر؟
هر کوفتی
دیگه داری کار کرد های زنانه خودت رو هم از دست میدی دختر
دست راستش را بالا گرفت آستین تی شرتش را بالا زد و به بازویش نگاه کرد
خوشکل بود
ه ه ه ه.... کار خوبی نکردم . رنجوندمش
از جاش بلند شد چراغ آشپزخانه را خاموش کرد . به دستشویی رفت و مسواک زد
چراغ دستشویی رو هم
حالا فقط نور اتاق بچه ها بود که از لای در می ریخت توی هال
در اتاقشان رو بست روی لبه ی تخت نشست - تی شرتش را دراورد بعد دراز کشید و شلوارش رو در نهایت بدبختی دراورد
دست راستش را روی پیشانی گذاشت - پای راستش رو روی پای چپ انداخت و آرام شروع به تکان دادنش کرد
زن : بیداری ؟
13 ثانیه سکوت محض
صدای جیر جیر تخت
6 ثانیه ی دیگه
گرما را کنار گوشش حس می کند . چشم هاش رو می بندد .
گرما بعد از کنار گوشش سر می خورد و پایین می آید روی گردنش از گردنش بالا می آید و به چانه اش می رسد .
حالا روی لب هایش حسش می کند . خودش رو نه گرما یش
داغ می شود .ملتهب می شود
سنگینی را روی تمام بدنش حس می کند و حرارت .این حرارت جهنمی
[حالا انگار این دست های دست های منه که داره اون رو تو آغوش می گیره
این چیه ؟ دارم لذت می برم؟ این یعنی لذت؟
پس این لعنتی چیه؟
آخ این از کجا پیداش شد؟
حال تهوع بهش دست داد حس کرد یه چیزی توی همه ی بدنش می پیچد و دور می زند مثل گرد باد می خواهد از دهانش بزند بیرون
دارم له میشم
خفه شدم - نمی تونم نفس بکشم - آخ چقدر گرمه اینجا
حس می کرد دارند دفنش می کنند و رویش مشت مشت خاک می ریزند
با تمام نیرو شوهرش را با دو دستش از روی خودش پرتاب کرد به آن طرف تخت
نفس نفس میزد
سوزان! سوزان! چی شد؟ تو حالت خوبه؟؟ سوزان!
خودش را به طرف در اتاق شلیک کرد .نفسش بالا نمی آمد کیلومتر ها با حمام فاصله بود
آخ رسیدم
در را پشت سرش بست
مگه این دوش آب نیست؟
پس چرا ازش سوزن می باره
نفس هاش به شماره افتاده بود - چند تا سرفه - نزدیک بود دل و روده هاش پرت بشوند بیرون
صابون کجاست؟
نیست ؟
اشکال نداره
با شدت هر چه تمام شروع به کشیدن لیف روی بدنش کرد
گردن , صورت , بازوها, سینه ها ,شکم و پاها
همچنان می کشید یکهو از حرکت ایستاد - بغضش ترکید
هق هق می کرد
لعنت به تو . لعنت به تو . لعنت به چشم های آبیت
همه ی بدنش از هق هق تکان می خورد توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت .
زیر دوش کف حمام نشست
از سردی دیوار پشت و زیرش بدنش تیر کشید .
سرش را توی زانو هایش گرفت حالا فقط صدای باریدن آب بود که می آمد
4 دقیقه گذشت - صدای باز شدن در حمام ...
به زحمت سرش را بلند کرد . بی رمق تر از باز کردن چشم هایش بود
از بازو هایش گرفته شد و مثل حوله خیسی که از آب بیرون می کشند بلند شد- باریدن قطع شد
چشم هایش را باز کرد
توی اتاقش بود روی تخت - حوله تنش بود
شوهرش اما نبود کنارش
تاریکی مطلق
کرختی
گره خوردن مژه ها به هم
.
.
.
خواب

yn
5/85
*tout de suit

Labels:

 
by yn
Permalink ¤