Monday, July 17, 2006,3:40 AM
miracle
{ بیاید . اینجاست . هنوز زنده است . نفس می کشه .
هامون . .. هامون...
صدای سرفه ی شدید مرد و بالا آوردن آب شور دریا....
فید* شدن صفحه به مشکی - تیتراژ پایانی فیلم - موسیقی پایانی بر اساس تمی از باخ -
اسم هنرپیشه ها - کارگردان - مدیر فیلم برداری -....}
چراغ های روی دیوار کنار سالن روشن می شوند - مردم کم کم از صندلی های خود بلند می شوند
عده ای هم هنوز نشسته اند - ولی اون هنوز نشسته
اونجا
کنار پسر و شوهرش
ردیف 11 - صندلی 7 یا 8
7-8 ردیف از من پایین تره . موقع رفتن احتمالا میاد که از کنار سالن بره برسه به در خروجی .
همون موقع بهش میگم .
خوبه ؟ همون وقت بگم؟
بذارم بره بیرون؟
نه. نه. نمیشه اونجا خانواده اش هستن - نمیشه .
بعدشم شاید اصلا پیداش نکنم .
همون موقع میگم -
همون موقع که می خواد از ردیف خودش در بیاد بره تو راهروی کنار سالن - آره خوبه
همون موقع میگم .
اصلا بگم ؟
اون...اون پسرش فقط چند سال از من کوچکتره .....
شوهرش ....
نمیشه که...
{ سالن خلوت تر شده - جمعیت هنوز در حال خارج شدن
از سالن هست زن از جایش بلند می شود }
یعنی از فیلم خوشش آمده - اگه خوشش نیومده باشه چی؟
اگه اندازه ی من که برای بار 15 ام -( البته 14 ام چون این بار ندیدم) - این
فیلم رو می دیدم از فیلم خوشش نیومده باشه چی؟
{ زن به طرف کنار سالن راه می افتد .
حدودا 40 45 ساله - قد 170 171
نه چندان لاغر - با پوست گندمی و موهای تقریبا زیتونی -
لب های باریک چشم های قهوه ای تیره
ابروهای نازک و چند تا چین کنار چشم ....}
پسر راه می افتد
سرعتش را طوری تنظیم می کندکه دقیقا همزمان با زن به تقاطع راهرو برسد
می رسد.
زن( می ایستد تا مرد رد شود - با لبخند ) : شما بفرمایید.
-: سلام
زن(باز با لبخند): سلام؟!
-: خانم شما جدا زیبایید . من فکر می کنم اگر من و شما بچه ای میداشتیم
حتما زیبا می شد(لبخند میزند) البته به خاطر شما .
(لبخندش قطع می شود - با چشم هایش دقیقا مردمک چشم های زن را نشانه می گیرد ) دوست دارم ازت بچه داشته باشم
.
.زن خشک می شود . مثل مجسمه ی سیمانی . حتی نمی تواند دهانش را باز کند .
دندان هایش به هم چفت شده اند انگار که از اول همینطور بوده اند.
چه برسد به فریاد زدن . پاهایش سست می شوند . توانایی ایستادن روی پاهایش را ندارد .
پسرش از پشت : مامان نمیری؟
زن به همراه جمعیت به بیرون برده می شود .
کمی بالاتر از درب سینما فرهنگ .روی پیاده روی نسبتا پهن خیابان شریعتی
به طرف جنوب
هوای سرد و خشک دی ماه رو روی گونه هایش حس می کند .
از آدم های توی سالن اثری در پیاده رو نیست . پراکنده شده اند.
هر کسی هست مال خود پیاده رو اِ
صدای پس زمینه ی ذهنش صدای پسر و شوهرش است
که راجع بهرفتن دنبال دخترشان و خوردن شام در بیرون صحبت می کنند.
و صدای اصلی ذهنش صدای اون پسر...
اون پسر با مو های مشکی نا مرتب و چشم های آبی
انگار اون پسر هرگز روی سنگ فرش های این پیاده رو راه نرفته
و هیچ وقت از در ورودی سینما نگذشته.
در همه ی بدنش احساس کرختی می کند
دستش سرد می شود .
دو دستش را توی جیب پالتوی بلند مشکی اش می کند
در جیب سمت چپش چیزی را لمس می کند
یک تکه کاغذ انگار - نه ضخیم تر از کاغذ است - مقوا
یک تکه مقوای 6 * 3 سانتی متری
از جیبش بیرون می آورد .
با دست راستش نگهش می دارد
صفر نهصد و دوازده دویست و بیست و پنج......
سهراب
.
*fade

yn
25/4/85

Labels:

 
by yn
Permalink ¤