Monday, July 31, 2006,1:28 PM
The passion of being Kubrick

Kubrick ; making "the shining"
 
Friday, July 28, 2006,4:14 AM
miracle(three)
ساعت 11:36 شب
همه جای خانه تاریک است و ساکت
شوهرش و بچه ها خوابیده اند .
خودش سمت چپ کاناپه ی توی اتاق نشسته
پاهایش را یه وری زیر خودش جمع کرده .آباژور کنار کاناپه روشن است با نور مایل به زرد نسبتا سنگین
دور و برش روی کاناپه پر است از کاغذ ها و کتاب های جور وا جور : چند تا فرهنگ لغت -
انبوهی از دستنوشته ها
توی کاغذ های A4 و البته اون کتاب شعر
بین صفحه ی 42 و 43 کتاب خودکار گذاشته و کتاب بسته را کنارش گذاشته -
چند برگ A4 را روی یک مجله گذاشته و روی پایش گذاشته .
پایین خودکار را با دست چپش گرفته و با بالای خودکار با چانه و لبش بازی می کند .
Ma mignonne
Je vous donne
Le bon jour;
Le séjuour
C’est prison.
Guérison
Recouvrez,
Puis ouvrez
Votre porte
Et qu’on sorte
Vitement,
Car Clément
Le vous mande.


لعنت!! چرا نمیشه پس؟ در نمیاد .
تقریبا دو روزه که روی این صفحه گیر کرده ام .
شرط می بندم خود فرانسوی ها هم دقیق نمی دونن این جمله چی میگه؟
خمیازه اش می گیرد . دو دستش را بالای سرش قلاب می کند و کش می آید.
خستگی مثل جریان ضعیف برق توی همه ی بدنش منتشر می شود
-آخ چقدر خسته ام خدا
پاهایش را از زیرش در می آورد :
اوخ خ خ خ خواب رفته اند .
اروم پاهایش را روی کاناپه روی همان کتاب ها وکاغذها دراز می کند .
حوصله ی جمع کردنشون رو ندارد .
خودکار را به کاغذ گیره می کند و همه شان را می گذارد روی شکمش .
دست راستش روی پیشانی اش می گذارد .
از زیر دستش به کاغذ هایی که با نفس کشیدنش روی شکمش بالا وپایین می شوند نگاه می کند .
کرختی را توی تک تک سلول هایش حس می کند . انگار که لی لی پوتی ها هر کدومشون
با یک میخ و چکش
ایستاده اند و دارند بهش میخ می کوبند .
دوست داره اما این میخ ها رو
دوباره خمیازه :
چقدر خوشبختم من
فردا نه کلاس دارم - نه دفتر هست - نه سر و کله زدن با اون شاگرد های خنگ
فردا خودمم و خودم
با این خونه
با پشت انگشت اشاره دست چپش سرامیک یخ کف اتاق را لمس می کند و دست راستش
همچنان روی پیشونی ست

فردا بهش زنگ می زنم - آره
فردا روز خوبیه
سهراب
جز سهراب اسمش چیز دیگه ای نمی تونست باشه
با اون چشم های آبی....
آهی کشید
چشم هاش رو به زحمت باز نگه داشته بود ...به خواب رفت......
یکهو از خواب پرید .چشم هاش رو به زحمت باز کرد بعد ریزشون کرد
تا زمان رو از روی ساعت روی دیوار بخونه
12:40
اوچ چ چ چ چ خوابم برد
کاغذهای روی شکمش افتاده بودند زمین - برشون داشت و گذاشتشون روی میز جلوی کاناپه
اون هایی که رو شون خوابیده بود رو اما همانجا رها کرد.
پا شد نشست دمپایی ها یش رو پاش کرد .خم شد کلید آباژور رو زد
تاریکی مطلق - راه رو بلد بود اما
دستشویی؟
نه نه نه . فکر کنم کلیه هام بتونن برای یک شب این لطف رو بهم بکنن
مسواک هم که قبلا زده بودراه افتاد به طرف اتاق خواب
در را پشت سرش نیمه بسته کرد
کش سرش را باز کرد - با دست راستش چنگ زد توی موهاش و بازشون کرد
کش را انداخت دور در یکی از عطر های روی دراور - همیشه دور همین یکی می انداخت
لباس خواب؟
نه! نه! حرفش رو هم نزن سوزان
شلوارش را کنار تخت درآورد همانجا رهایش کرد و فورا به زیر پتو خزید
سرمای پتو را روی پاهایش حس کرد - دلپذیر بود
اما خسته تر از لذت بردن ازش بود
یه وری شد به طرف بیرون تخت .
چشم هایش را بست و خوابید
......................................................................................
ساعت 10:23 صبح
ظرف های صبحانه را می شوید .برای خودش قهوه می ریزد توی فنجون مخصوصش
یک نخ سیگار از پاکت سیگار توی یخچال بر می دارد
بزار روشنش کنم
روشنش می کند .موبایلش رو هم از روی تستر بر می دارد
(لابد معجزه شده که امروز همراه نون ها تست نشده )
به سمت کاناپه می رود - کاغذ ها هنوز اونجان
می نشیند وسط کاناپه - پاهایش را دراز می کند روی میز جلو اش
یک جرعه از فنجونش می نوشد - کل صورتش جمع می شود
بدون شیر - بدون شکر . لذت تحمل نا پذیر زهر مار . هااه
یک پک به سیگارش می زند .لعنت زیر سیگاری نیاورده ام
یکی از کاغذ های A4 کنارش را کش می رود و خاکستر را روی همان می تکاند
موبایل در دست راستش است
صفر نهصد و دوازده دویست و بیست و ...
حالا شماره کاملا تایپ شده .
می مونه اون دکمه ی سبز رنگ کوچولو
ضربان قلبش بالا می رود . تقریبا صدای قلبش را می شنود
توی همه ی عضلات بدنش احساس جمع شدگی می کند - سست می شود
یک پک غلیط به سیگارش می زند بعد با همون دستی که فنجون رو نگه داشته سیگار رو هم نگه می دارد
دکمه ی سبز رنگ را می زند
...connecting
{در حال حاضر امکان برقراری ارتباط ......}
اوه ه ه ه ه
اولین باری بود که از شنیدن صدای این زن خوشحال می شد
قهوه اش را تا ته سر می کشد و فنجان را روی میز می گذارد
دوباره دکمه ی سبز رنگ را فشار می دهد . این دفعه دو بار
چند لحظه سکوت
حالا دیگه صدای قلبش رو واضح می شنود
و حالا بوق آزاد
گلویش خشک می شود
و باز بوق آزاد
حتی نمی تواند آب دهانش را قورت بدهد
گوشی برداشته می شود
: بله؟!
- سلام
: سلام
- سوزان هستم
: بله بله . خوبید سوزان خانم
- سوزان!
: بله سوزان .خوبید سوزان ؟ من... من...من راستش اصلا فکر نمی کردم هرگز صداتون رو بشنوم
الان...الان...الان هیجان زده شده ام نمی دونم چی بگم . ببخشید اگه چرت و پرت می گم
زن لبخند می زند : عیبی نداره.
: فیلم چطور بود؟
- فیلم؟
: هامون
- آها ! خوب بود . بد نبود . خوب بود
: می دونید! فوق العادست اون فیلم به نظر من . بار 15 ام بود که می دیدمش (البته 14 ام )
- چرا؟: چون این بار ندیدمش.
- چطور؟
: چون...چون داشتم شما رو نگاه می کردم .
زن لبخندی روی صورتش نقش می بندد لبخند یه وری
- خوب منم اگه 15 بار می دیدمش شاید نظر تورو پیدا میکردم
پسر با کمی مکث وبه آرامی : بله شاید.
پسر : سوزان من...من...من راستش نمی خواستم با اون حرفم شما رو ناراحت کنم راستش....
زن حرفش را قطع می کند : نکردی...
چند ثانیه سکوت
پسر با لبخند : این آدمایی که از اینجا رد میشن
هیچ تصوری از اینکه من با چه خانم زیبا و جذابی صحبتمی کنم ندارن
زن می زند زیر خنده .پسر هم همراه او می خندد.
: موهاتون رو بسته اید؟
- زن خنده اش خشک می شود
: آره تو از کجا دیدی؟
: دید
مو باز سکوت
زن ابروهایش را شکسته و سخت نگاه می کند .
زن : وقت رفتنه .
پسر چند لحظه سکوت می کند : می تونم...می تونیم باز با هم صحبت کنیم؟
زن : اگه بتونیم . می کنیم
پسر : ممنون ......سوزان
زن: saloute
پسر : تا بعد
قطع می شود .
زن به مدت 5 دقیقه بدون کوچکترین حرکتی به روبروی خود خیره می شود
بعد انگار که از خواب بپرد بلند می شود به آشپزخانه میرود .برای خودش یک فنجان قهوه می ریزد
به دیوار کنار پنجره ی آشپزخونه تکیه می دهد
جرعه ای از قهوه را می نوشد
:خوبه.

yn
5/5/85

(Special thanks to Ss)

Labels:

 
Saturday, July 22, 2006,3:48 AM
miracle(two)
دختر: خوبه رسیدیم همینجاست بابا .
پدر : بذار یه جا پارک پیدا کنم . بعد می ریم.می خواید شما و ما مانتون برید . منم ماشین روپارک می کنم میام
.(زن به همراه دختر و پسرش از ماشین پیاده می شوند . دست همدیگر را می گیرند .
از خیابان رد می شوند و داخل رستوران می شوند .
رستوران پر است از رنگ های گرم و شاد و موزیکی که معمولا در همچین جاهایی
پخش می شود و اتفاقا هیچ تناسبی با هیچ چیزی ندارد .
آخر هفته است رستوران نسبتاشلوغ است . )
دختر:آها پیدا کردم . اونجا خوبه مگه نه مامان .بریم اونجا
زن اصلا نفهمید دختر کجا را نشان داد بهش . به همه چیز نگاه می کرد و به هیچ چیزی نگاه نمی کرد
زن : باشه بریم (بعد 3 تایی به طرف میز می روند و دور میز می نشیند .
مادر و دختر یک طرف و پسرطرف دیگر میز .
چند لحظه بعد گارسون می آید و میز را پاک می کند
پدر داخل رستوران می شود سرک می کشد تا خانواده رو پیدا کند
دختر می بیندش برایش دست تکون می دهد مرد متوجه می شود و می آید.)
مرد:خوب سفارش دادین؟
دختر: نه بابا منتظر تو بودیم
مرد : خوب من و مامانتون یه دونه بسه مونه .
شما هم هر چی می خواین برین سفارش بدین
دختر : من مخصوص تو چی فرهود
پسر: من قارچ و گوشت
پدر مقداری پول از کیف دستی اش در می اورد و به سمت پسر می گیرد
پدر : بیا فرهود جان پس زحمتش رو تو بکش
پسر از جایش بلند می شود : دو تا مخصوص یه قارچ و گوشت؟
مرد : می خوای سیب زمینی هم بگیر .
بعد سرش را برای گرفتن تایید به طرف زن بر می گرداند
زن همانطور که دستش زیر چانه اش است و روی میز خم شده
با بی تفاوتی سرش را تکون می دهد :اوهوم
پسر می رود توی صف سفارش غذا .
دختر:بابا ماشین رو کجا پارک کردی
پدر:خیلی شلوغ بود بابا رفتم دو سه کوچه بالاتر وسطای کوچه جا پیدا کردم .
دختر:جای خوبیه بابا؟ اون دفعه با یاسی و مامانش اومدیم اینجا
مرد: آره خیلی خوشکله . جای خوبی آوردیمون .مگه نه ؟
رویش را به طرف زن می کند .زن یکهو می پرد .
زن:ها!!!چی!! آره آره خیلی خوشکله .خیلی جای خوبیه مامان
دختر چشمانش از خوشحالی برق می زنند .پدر و مادر هم بهش لبخند می زنند
زن دست چپش زیر چونه ش بود همچنان . نگاهش از تابلو های به اصطلاح مدرن روی دیوار پایین تر نمی امد .
خوشحال بود انگار . خوشحال؟ بود
از داشتن اون تکه مقوای 6*3 سانتی ته جیب - حالا - راست پالتو ش
خوشحال بود .
زن با خودش : حالا اشکال نداره اگه اون پسر روی هیچ کدوم از پیاده رو های این شهرراه نرفته باشه .
چون من این تکه کاغذ رو دارم .
مرد:دستت چرا تو جیبته؟
زن:سردمه
مرد با لبخند دستش رو به طرف زن دراز می کند
مرد : دستت رو بده به من
زن: نه خوبه الان گرم میشه
پسرش بر می گردد .
می نشیند .زن باز نگاه می کند
نگاهش به پسرش می افتد : فقط چند سال ازش بزرگتر بود انگار .
" خانم شما جدا زیبایید . من فکر می کنم اگر من و شما بچه ای میداشتیم حتما زیبا می شد البته به خاطر شما .
دوست دارم ازت بچه داشته باشم ."
به کلمه ی بچه که رسید تمام موهای بدنش راست شدند . قلبش داشت از سینه ش می زد بیرون
باز خوشحال بود اما
یکهو نگاهش به شوهرش افتاد - خنده ی توی ذهنش خشک شد - مقوا را توی جیبش مچاله کرد.

غذا ها آمد .
خورده شد .
کاملا شبه حالا . باز هوای سرد لعنتی . ماشینِ سرد تر از بیرون
بچه ها روی صندلی عقب تقریبا خوابشون برده
حالا هر دو دستش توی جیبش است .
این بار واقعا سردش است
مرد: الان بخاری رو می زنم
رو ش نمیشد توی صورت شوهرش نگاه کند . روش نمی شد یا دوست نداشت؟
تقریبا توی خودش جمع شده بود
راهنمای سمت چپ - کم شدن سرعت بعد دوباره راه افتادن ماشین - بعد دوباره آهسته شدن
این بار بدون راهنما - پیچیدن به راست - سرعت کم - کمتر - ایست کامل - ترمز دستی
چراغ های خاموش - رسیدیم
در را پسرش باز می کند هر کس به سمتی می رود و خودش به سمت اتاق خواب
کشوی دراورش را بیرون می کشد .
چشمش به کیف لوازم آرایشش افتاد آبی لاجوردی بود .کاغذ را از جیبش دراورد و
همانجا بین دیواره ی کشو و کیف لوازم آرایش گذاشت .در کشو را محکم بست
در کمد لباس ها را باز کرد خودش پشت در ایستاد لباس هایش را سریع عوض کرد
لباس خواب بلند و سفیدش را پوشید و رویش هم رب دشامبر گل بهی اش را
رفت توی دستشویی -با عجله - مشغول مسواک زدن شد .همانطور که مسواک توی دهنش بود
بند رب دشامبر را باز کرد بند روی شانه های لباس خوابش را هم کنار زد بازوهایش را دراورد
شروع به ور انداز کردن خودش کرد :انگشت های باریکش دست های بلندش بازوهاش
سر شونه ها - گردنش - سینه ها
چند سال بود که این تن را ندیده بود؟! تن خودش بود انگار
یکهو چند قطره کف خمیر دندان از روی لبش سر خورد چکید روی لباسش
فورا با دست پاکش کرد بند لباس خواب را سر جای خودش بر گرداند .بند رب دشامبر رو هم بست
سریع مسواک زدن رو تمام کرد صورتش را با حوله خشک کرد و از دستشویی بیرون آمد
دخترش منتظر بیرون آمدن او بود انگار به دستشویی رفت پسرش توی اتاقش بود و در اتاق بسته
دعا کرد که شوهرش توی اتاق خوابشون نباشه .چشمهاش رو بست .رفت توی اتاق .بازشون کرد
نبود
احتمالا داشت توی تراس سیگار قبل از خوابش را می کشید
روتختی را به سرعت از روی تخت کنار کشید و به گوشه ای انداخت پتویش را هم کنار زد
چراغ را خاموش کرد . رب دشامبر رو دراورد و به چوب لباسی پشت رد آویزان کرد
در را نیمه بسته کرد
سریع به زیر پتو خزید و پتو را به روی خودش کشید .
یه وری به سمت بیرون تخت شد پتو را تا زیر چانه اش روی خودش کشید
چشمانش اما باز بود هنوز . هیچ عجله ای برای بستنشون نبود
صدای بسته شدن در دستشویی و بعد خاموش شدن چراغ هال و بسته شدن در اتاق دخترش
بعد کمی بعد دوباره صدای باز شدن در دستشویی و باز چند دقیقه بعد دوباره باز شدن در دستشویی
وصدای کشیده شدن در اتاق روی موکت
شوهرش پتو را کنار زد .روی تخت دراز کشید تخت کمی صدا داد
-شب بخیر سوزان
این را که گفت زن بوی رقیق نعنای خمیر دندان را حس کرد
شوهرش یه وری شد اون هم به طرف بیرون تخت
زن:شب بخیر.

yn
31/4/85

Labels:

 
Monday, July 17, 2006,3:40 AM
miracle
{ بیاید . اینجاست . هنوز زنده است . نفس می کشه .
هامون . .. هامون...
صدای سرفه ی شدید مرد و بالا آوردن آب شور دریا....
فید* شدن صفحه به مشکی - تیتراژ پایانی فیلم - موسیقی پایانی بر اساس تمی از باخ -
اسم هنرپیشه ها - کارگردان - مدیر فیلم برداری -....}
چراغ های روی دیوار کنار سالن روشن می شوند - مردم کم کم از صندلی های خود بلند می شوند
عده ای هم هنوز نشسته اند - ولی اون هنوز نشسته
اونجا
کنار پسر و شوهرش
ردیف 11 - صندلی 7 یا 8
7-8 ردیف از من پایین تره . موقع رفتن احتمالا میاد که از کنار سالن بره برسه به در خروجی .
همون موقع بهش میگم .
خوبه ؟ همون وقت بگم؟
بذارم بره بیرون؟
نه. نه. نمیشه اونجا خانواده اش هستن - نمیشه .
بعدشم شاید اصلا پیداش نکنم .
همون موقع میگم -
همون موقع که می خواد از ردیف خودش در بیاد بره تو راهروی کنار سالن - آره خوبه
همون موقع میگم .
اصلا بگم ؟
اون...اون پسرش فقط چند سال از من کوچکتره .....
شوهرش ....
نمیشه که...
{ سالن خلوت تر شده - جمعیت هنوز در حال خارج شدن
از سالن هست زن از جایش بلند می شود }
یعنی از فیلم خوشش آمده - اگه خوشش نیومده باشه چی؟
اگه اندازه ی من که برای بار 15 ام -( البته 14 ام چون این بار ندیدم) - این
فیلم رو می دیدم از فیلم خوشش نیومده باشه چی؟
{ زن به طرف کنار سالن راه می افتد .
حدودا 40 45 ساله - قد 170 171
نه چندان لاغر - با پوست گندمی و موهای تقریبا زیتونی -
لب های باریک چشم های قهوه ای تیره
ابروهای نازک و چند تا چین کنار چشم ....}
پسر راه می افتد
سرعتش را طوری تنظیم می کندکه دقیقا همزمان با زن به تقاطع راهرو برسد
می رسد.
زن( می ایستد تا مرد رد شود - با لبخند ) : شما بفرمایید.
-: سلام
زن(باز با لبخند): سلام؟!
-: خانم شما جدا زیبایید . من فکر می کنم اگر من و شما بچه ای میداشتیم
حتما زیبا می شد(لبخند میزند) البته به خاطر شما .
(لبخندش قطع می شود - با چشم هایش دقیقا مردمک چشم های زن را نشانه می گیرد ) دوست دارم ازت بچه داشته باشم
.
.زن خشک می شود . مثل مجسمه ی سیمانی . حتی نمی تواند دهانش را باز کند .
دندان هایش به هم چفت شده اند انگار که از اول همینطور بوده اند.
چه برسد به فریاد زدن . پاهایش سست می شوند . توانایی ایستادن روی پاهایش را ندارد .
پسرش از پشت : مامان نمیری؟
زن به همراه جمعیت به بیرون برده می شود .
کمی بالاتر از درب سینما فرهنگ .روی پیاده روی نسبتا پهن خیابان شریعتی
به طرف جنوب
هوای سرد و خشک دی ماه رو روی گونه هایش حس می کند .
از آدم های توی سالن اثری در پیاده رو نیست . پراکنده شده اند.
هر کسی هست مال خود پیاده رو اِ
صدای پس زمینه ی ذهنش صدای پسر و شوهرش است
که راجع بهرفتن دنبال دخترشان و خوردن شام در بیرون صحبت می کنند.
و صدای اصلی ذهنش صدای اون پسر...
اون پسر با مو های مشکی نا مرتب و چشم های آبی
انگار اون پسر هرگز روی سنگ فرش های این پیاده رو راه نرفته
و هیچ وقت از در ورودی سینما نگذشته.
در همه ی بدنش احساس کرختی می کند
دستش سرد می شود .
دو دستش را توی جیب پالتوی بلند مشکی اش می کند
در جیب سمت چپش چیزی را لمس می کند
یک تکه کاغذ انگار - نه ضخیم تر از کاغذ است - مقوا
یک تکه مقوای 6 * 3 سانتی متری
از جیبش بیرون می آورد .
با دست راستش نگهش می دارد
صفر نهصد و دوازده دویست و بیست و پنج......
سهراب
.
*fade

yn
25/4/85

Labels: