Wednesday, October 24, 2012,2:18 AM
Miracle(twenty one):Wednesday nights;Thursday noons
آخ الانم وقت فرانسه رفتن بود
پوه ه ه ه
قبض را از مرد عوارضی گرفت و با زحمت در جیب سایه بان روبرویش قرار داد
شیشه را بالا داد و راه افتاد
بزرگراه تقریباً خالی از ماشین بود با نور نارنجی
نور نارنجی دوست داشتنی ش
که با خلوتی و گاهی کمی نم باران یکی از دلپذیر ترین ترکیب های زندگی ش رو تشکیل میدادند
هوا سرد نبود حتی خنک هم نبود اما تابستانی هم نبود
دقیقاً همانطوری بود که 3 نیمه شب آخرین شب تابستان باید می بود.
با خودش فکر کرد
-درسته که روند زندگی در مسیر ویرانی و انحطاط پیش میره
اما چیزهایی هست که در لحظه این روند رو بهم میزنه
یکی ش همین رها بودن از حس گند اول مهره
لبخند زد
با خستگی تمام
با خودش ادامه داد: با اون آهنگ های مسخره و زجر آور، بوی مدرسه
صبح زود پاشدن ها...ولش کن ولش کن
حتی الان هم این قابلیت رو داره که صورتت رو کج و کوله کنه
با اینکه فردا قرار نبود به مدرسه برود
یا حتی سر کلاس دانشگاه حاضر می شد
اما حس عجیبی بود
مهر...پاییز...
پاییز فقط یک فصل نبود
همه ی رنگ ها و حس ها و بو های تلخ و دوست داشتنی بود
لبخند زد: یاد حرف سوزان افتاد :"پاییز و دوست دارم"
- آره، می دونم که دوست داری
زیاد هم دوست داری
و من هم همیشه غر زدم و تو بی اعتنا به غر ها و رنچ ها
فقط گفتی "دوسش دارم"
صدای فیر فیر لاستیک می آمد
سرعت را داشت سعی می کرد روی 120 نگه دارد ، دوربین های سرعت را می توانست تشخیصی بدهد
اما حوصله چک کردن فواصل و کم و زیاد کردن سرعت و تیز کردن چشم برای چراغ پلیس را نداشت
لین وسط می راند
به قول خودش "بی حاشیه و مطمئن"
مدتی بود از واژه "بی حاشیه " زیاد استفاده می کرد
راجع به آدم ها، راجع به ماشین ها، راجع به غذا ها، حتی راجع به هماغوشی آدم ها با همدیگر
هر از گاهی خمیازه ای می کشید و چند درجه ای انحراف از مسیر
و دوباره بر می گشت به وسط خطوط سفید بزرگراه
داشت فکر می کرد اگر این نور ها نارنجی نبودند و گارد ریل های وسط بزرگراه هم وجود نداشتند
یا حداقل شکل دراماتیک تری داشتند می شد مثل lost highway
lost highway لینچ
که به قول سوزان کابوس هاش رو فیلم می کرد
فیلم رو در یک بعد از ظهر تابستانی به همراه چند تا از دوستانش در زیر زمین خانه ی یکی از بچه ها دیده بود
دیده بود ، فریاد زده بودند و با همه وجودشان ترس را حس کرده بودند
از خاطرات به شدت لذت بخش زندگی ش بود، زندگی او و زندگی چند نفری که به همراهشان فیلم را تماشا کرده بود
هرگز نشده بود که پشت رل چشم هایش از خستگی روی هم بیایند
نه به خاطر نبودن خواب
.
.
.
.
.
:باید برم، منتظرن مراقب خودت باش
[بوق اشغال]
تا چند لحظه گوشی در دست خشکش زده بود
نگاه می کرد، معلوم نبود به کجا
حتی از چشم هایش نمی شد فهمید چه حسی دارد
گیج؟ غمگین؟ عصبانی؟
هیچ...
چند دقیقه گذشت تا فهمید که زنده است و نفس می کشد
تصور اینکه هیچ چیزی وجود نداره که اون رو به سوزان برساند داشت میکشتش
حس می کرد درون یک هیچ رها شده
هیچی که نه هوایی درش هست تا نفس بکشه
نه رنگی نه عمقی
و نه سوزانی، هیچی که حتی نمی شد توش دست و پا زد
یک هیچ مطلق تر از هر زمان و مکان دیگری
در آن لحظه تنها کاری که توانست انجام بدهد این بود که خودش را پرت کرد روی تختش
و شروع کرد پاهایش را سریع و بلادرنگ تکان دادن
تند تند نفس می کشید
هنوز جمله آخر سوزان توی گوشش دور می زد، پیچ می خورد و مثل یک کریستال ظریف به مغزش بر خورد می کرد و هزاران تکه می شد
اونقدر زمان نبود که سوار ماشین بشود و خودش را به فرودگاه برساند
با خودش که فکر می کرد می دید کار دیگری هم نبود که انجام بدهد
و یا حتی حرف دیگری
در نهایت قرار به خداحافظی و آرزوی سلامتی کردن بود و هیچ
اما یه چیزی توی وجودش بود که همه ی آرامشش و همه ی این قرار و مدارها رو بر هم می زد
یه حرف نگفته
یه آرزوی نکرده
حتی شاید فقط چند لحظه سکوت
یه جایی از وجودش از دستش عصبانی هم بود
از اینکه می دانست سوزان با وجود همه این دلتنگی ها و رنج ها اینگونه تیز و برنده
خداحافظی کرده بود، مثل پایان فیلم "پنهان" مایکل هانیکه
اما در هر حال با همه تکان های شدید پاهایش و تیر کشیدن های عمیق مغزش و دلتنگی های کشدار دلش و عصبانیت
سوزان رفته بود...
.
.
حوصله بیشتر ماندن نداشت
وسایلش را جمع کرد و از شرکت زد بیرون
 روزها کوتاه تر شده بودند
آفتاب دیگه حوصله وسط آسمان ایستادن را نداشت و آرنجش رو گذاشته بود و لم داده بود
هنوز بعد از این همه مدت که هر روز دوبار از پارک ساعی می گذشت
نمی دانست که دوسش دارد یا نه
از طرفی بنظرش خیلی دلگیر و بی روح می آمد و از طرفی دیگر طراحی ش، رابطه بین کسانی که توش کار می کردند
و اینکه بنظرش روح داشت باعث می شد خیلی دوسش داشته باشد.
چیزی که خیلی برایش جالب و در عین حال عجیب بود
زوج هایی بود که صبح زود هنوز آفتاب نزده به پارک می آمدند و روی یکی از صندلی های به خیال خودشان دنج پارک
با هم خلوت می کردند
: آخه هشت صبحم وقت عشق و عاشقیه؟ آدم خواب نازشو ول می کنه عشقشو می چسبه؟ پوه ه ه ه ه
الان اما گذشتن از آن پارک و رسیدن به خیابان ولی عصر دشوار ترین کار دنیا بود
هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بود
حسی که هر ثانیه ش به سالی می گذشت و هر نفس که فرو میداد به اندازه سالی عمر کردن
ازش انرژی می گرفت
یک پلان بود که از وقتی سوزان رفته بود توی مغزش مدام تکرار و تکرار می شد
- خداحافظ
مراقب خودت باش
ایستادن در اتوبوس های به غایت شلوغ، تحمل کردن فرومایگان شیک پوش،
دود و ترافیک و خباثت این شهر را حاضر بود تحمل کند
اما این هیچ، این خلاء ی که توش دست و پا می زد و نمی توانست
حتی برای لحظه ای تاب بیاورد
ایمیل، گفته بود که ایمیل می زند
- پوه ایمیل، ایمیل
ایمیل چه کار قراره بکنه وقتی که تو من رو از صدات محروم کردی
-آخه الانم وقت فرانسه رفتن بود؟
.
.
.
چشم هایش  را از خواب ریز کرده بود تا بسته نشوند
نزدیک شده بود
-سگ مصبا آخه خروجی فرودگاه رو چرا عوض کردید اگه یکی تو این تاریکی اشتباه بره چکار کنه
بالاخره رسید
ماشینش را در پارکینگ 3 پارک کرده بود سوار اتوبوس شده بود و به سمت فرودگاه در حرکت بود
با خودش فکر می کرد دیگه کجا ممکنه تو دنیا وجود داشته باشه که
آدما بیان فرودگاه ماشینشو چند کیلومتر اونور تر پارک کنن و سوار اتوبوس بشن و خودشونو به فرودگاه برسونن
و تازه آدماش تو اتوبوس یه جور که انگار 100 ساله همدیگرو ندیده اند با هم بلند بلند صحبت کنند و موقع پیاده شدن به هدیگه راه ندهنند
بالاخره به سالن فرودگاه بود
عاشق سالن فرودگاه بود
عاشق صدای قبل از پیج کردن
عاشق خلبان و مهماندارهای چمدان به دست
عاشق تابلوهای اعلام پرواز
عاشق کنتراست چهره ها
آغوش ها
اشک ها
سلام ها
وداع ها

عاشق دقیق شدن در آدم ها
اما بزرگترین عشقش آهسته و بی هدف قدم زدن در سالن فرودگاه بود
در آن زمان خودش را در صحنه یک فیلم تصور می کرد
که دوربین داره باهاش تراولینگ می کنه  و کارگردان چقدر به نگاه هایی که می کند حساس شده
و همه گروه با راه رفتنش این طرف و آن طرف می روند
با خودش فکر کرد
اگه یه روز بخوام ازین مملکت برم
نه بخاطر نبودن آزادی و
گرونی و بیکاری و حکومت و هزار تا چیز دیگه - که صد البته هر کدومش می تونه یه دلیل برای اینجا نبودن باشه -
بخاطر پارکینگ مسخره فرودگاه که با اتوبوس باید بهش رسید میرم
بخاطر توی گهی که جلوی پله برقی راه همه رو بستی تا مسافرت رو فقط دو دقیقه زود تر ببینی میرم
بخاطر ............
برای خودش یه نسکافه سفارش داد
نسکافه با قیمت خون
این به اصطلاح کافه های داخل فرودگاه رو دوست داشت
نسکافه ش رو هم زد و جرئه ای نوشید
در آدمای دور و برش دقیق شد
موجود بدرد بخوری که بشود برایش وقت گذاشت و کمی خیالپردازی کرد پیدا نکرد
اولین بار بود که تنها به فرودگاه می آمد
همیشه فکر می کرد که تنها به فرودگاه آمدن باید حس عجیبی و حتی تلخی می داشت
اما هیچ حس تلخی از تنهایی در فرودگاه نداشت حتی شاید براش جالب هم بود
نسکافه بهش مزه کرد
جرئه جرئه می نوشیدش
[پرواز شماره 342 از پارس به زمین نشست]
لبخند یه وری شیطنت واری زد
حالا مثل چارلز برانسون تو فیلم مکانیک - که 15 دقیقه اولش رو می پرستید - انتظار قربانی اش را می کشید
با خودش فکر کرد : تازه قربانی من خوشکل ترم هست
و باز با خودش فکر کرد که این انتظار چقدر می تونست اروتیک باشد
نسکافه ش تمام شد
به کانتر کافه کوبیدش
خودش را بلند کرد و به سمت قسمت ورود مسافرین راه افتاد
-از اینجا دیگه می تونم ببینمت
تو تک تک مسافر ها ریز می شد
این؟ نه نه این نیست.
دیگه حتماً اینه
نه لعنتی نیست
.
.
-حرومزاده خوشکل
بالاخره برگشتی

دلش ریخت
حالا دیگه مهم نبود ساعت چند نیمه شبه
یا اینکه برای رسیدن به ماشینش تو پارکینگ باید سوار اتوبوس های احمقانه می شد
مهم این بود که سوزان برگشته بود
.
.
.
.
.
.
.
نمی شد گفت سکوت محض
هرچند که هیچ صدایی به گوش نمی رسید اما سکوت محض هم نبود
یه جوری انگار صدای خود سکوت بود
صدای سکوت، از معدود زمان ها و مکان هایی بود که می شد دقیقاً مفهوم صدای سکوت را سر کشید
نمی دانست دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود که همه جا انقدر تاریک شده بود
شاید گذر زمان بود و اینکه هیچ اراده ای برای روشن کردن چراغ و جود نداشت
یا شاید کسی گفته بود که چراغ ها را خاموش کن
هر دوی اینها به یک اندازه محتمل و به یک اندازه دور از ذهن بودند
گاهی صدایی شبیه خوردن کریستال های لوستر بهم می آمد
حتی منبع آن صدا را هم نمی توانست تشخیص دهد
اما واقعاً مهم هم نبود که صدا از کجا می آمد
مهم این بود که داشت ازش لذت می برد
فقط صدا و سکوت نبود.
.
.
عطر ...
عاشق بوی خانه سوزان بود
ترکیبی از چند تا از عطرهایش که می شناخت و انگار از خیلی قبل توی هوا مانده بودند
فقط به خاطر سوزان
در کمال بی خبری و در کمال ندیدن هیچ
صدای کریستال ها این حس رو بهش می داد: در سکوت و خلوتی محض پاریس وارد مغازه ای می شد
که دکورش طیف رنگ سبز بود و با باز کردن درش همین صدا می آمد
هیچ کس حتی فروشنده داخل مغازه نبود، خلوت مثل خود پاریس
مثل فیلم Before Sunrise
نفس عمیقی کشید
صدای گذارده شدن سینی روی میز رو حس کرد
میز های سوزان رومیزی نداشتند و این را خیلی دوست داشت
و بعد صدای نشستن رو مبل های نرم
و باز آن صدای سکوت
حتی می توانست صدای بخاری که از فنجان های چای بالا می آمد را هم حس کند
موهای تنش راست شده بودند
خودش پایین مبل نشسته بود و بهش تکیه داده بود
با احتیاط و اینکه پایش به جایی نخورد آرام پاهایش را دراز کرد
شکستن این سکوت برایش دشوار ترین کار دنیا بود اینکه با چه جمله ای با چه تون صدایی این سکوت دلپذیر را می شکست برایش خیلی مهم بود
- دلم برات تنگ شده
صدای نفس سوزان را حس کرد
: طبیعتاً باید می گفتم ساده ترین جمله ای بود که می تونستی بگی...
- اما نگفتی...
: نگفتم..
- پس لابد می دونی که چه ویرانه دلتنگتم
: چه ویرانه!؟ ترکیب جالبیه گمان نکنم هزگز کسی تو ادبیات غنی پارسی ازش استفاده کرده باشه
- نکرده...چون لابد هزگز کسی اینطور ویرانه دلش برای کسی تنگ نشده و کسی مثل تو وجود نداشته تا کسی را اینطور به ویرانه تبدیل کنه
سوزان لبخند رضایتمندانه ای زد ، جلوی لبخندش هم نگرفت ، چون تاریک بود و چون سهراب نمی دید
اما سهراب لبخند سوزان را دید ، همانطور که صدای سکوت را شنیده بود
: بنظر قابل قبول میاد...طبیعتاً چای سرد دوست نداری
و خودش خم شد فنجان را با دست چپ برداشت ، با دست راست در قندان را باز کرد یک دانه قند کوچولو برداشت و دوباره در قندان را بست و سر جایش بازگشت
و این بار بیشتر در مبل فرو رفت
- نه ندارم
و کورمال کورمال شروع کرد به یافتن فنجان چای
فنجان را برداشت، بدون قند
سوزان قندش را با دندان نصف کرد، همانطور که نصفش را میان دندانهایش نگه داشته بود نصف دیگر را به سمت سهراب گرفت
: بیا ...
سهراب با احتیاط و چشم های بسته دنبال انگشت سوزان  گشت
پیدایش کرد
قند را با انگشت شست و انگشت حلقه دست راستش نگه داشته بود
سهراب همانطور که فنجان را نگه داشته بود سرش را نود درجه چرخاند هر دو انگشت سوزان را به اندازه چند میلی متر با لب هایش گرفت
سوزان قند را رها کرد و هردو سر جایشان برگشتند
سهراب با قند در دهان:
- مرسی
سوزان جرئه ای از چایش را نوشید
همیشه وقتی که درخانه بود روفرشی می پوشید الان هم پوشیده بود اما باهاشون احساس راحتی نمی کرد
داغ شده بود دمپایی ها را کند و قدری آنطرف پرت کرد
با خودش فکر کرد: چقدر دوست داشتم منم بهت می گفتم که چقدر دلم برات تنگ شده
حتماً خودت می دونی  نه
و شاید خودت هم می دونی و دوست نداری که از زبون من بشنویش
لبخندی زد و جرئه ای دیگر نوشید
- پاریس
: خوب بود...
- خوب؟!...
: آره می دونم خوب دم دستی ترین واژه برای توصیف یه مفهومه، اما با وضعی که امروز پاریس داره همین که میشه همین واژه رو هم درباره پاریس بکار برد جای خرسندی داره
- خرسندی جز واژه های قبل پاریس رفتنت نبود
: آره از یکی از معشوقه هام برام موند
- معشوقه ت ایرونی بلد بود؟
: شایدم اصلاً ایرونی بود..آقای ایرونی
ایرونی ایرونی ایرونی
سهراب خنده اش گرفته بود می دانست سوزان چقدر از این واژه ایرونی نفرت داشت
: در ضمن آقای مهندس در مورد مفهوم زبان صحیح تر اینست که از واژه فارسی یا پارسی استفاده کنیم
- یقیناً همینطوره خانم معلم اما در مورد معشوقه و دقیق تر، یکی از معشوقه ها - سوزان لبخند زد - صحیح تر اینکه که واژه ایرانی یا همون ایرونی رو بکار ببریم
: [زیر لب زمزمه کرد] حرومزاده کوچولو
- با حالت مطمئن از خود و در حالیکه فنجان را به سمت دهانش می برد: بزرگ شدم خانـــــــوم
نه سوزان نه سهراب نتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند
- که خوب بود
: خوب بود
: تهران
- تهران بدون تو بود
: بدون من؟
- آره بدون تو ، این کامل ترین توضیحیه که می تونم در مورد تهران بدم
بدون تو از خواب بیدار شدم، بدون تو قدم زدم، بدون تو پوه ه ه ه
و جرعه ای از چای را نوشید
چند دقیقه ای بود که چای می نوشیدند اما چای بنظرشان سرد نشده بود و همچنان به طرز دلپذیری گرم بود
- که معشوقه ...ها...
: آره تو با هاش مشکلی داری؟
- تو فکر می کنی من باهاش مشکلی دارم یا باید باهاش مشکلی داشته باشم؟
: من راجع بهش فکری نکردم
- پس چرا فکر می کنی من راجع بهش فکر کردم
: من همچین فکری نکردم
- خوبه که نکردی
چند لحظه ای به سکوت و باز صدای کریستال ها گذشت سهراب نمی دانست این صدا از کجا می آمد چون هیچ چیزی آنجا وجود نداشت که باعث بشود
کریستال ها بهم بخورند
: قبلاً سخت تر سرکار می رفتی
- قبلاً تو پاریس نمی رفتی اونم این همه وقت
سهراب آخرین جرئه چای را هم سر کشید ، در حالیکه داشت فنجان را روی سینی قرار می داد:
- تاریکی
: تاریکی؟
- یا یه چیزی افتادم تازگی ها خوندمش
سوزان هم فنجانش را روی سینی قرار داد دست هایش را زیر چانه اش زد و به سمت سهرابی یه وری شد که نمی دیدش
: خوب!؟
- راجع به ناصرالدین شاه
: ناصرالدین شاه؟ مگه راجع به اون حرومزاده چیز خوندنی ی هم وجود داره
- خوب این فرق داره، جدای همه ی حماقت ها و مستبد بودن ها و گندکاریهاشه
لبخندی زد: می دونی فکر کنم طرف فتیش داشته
: فتیش داشته؟ نه بابا باریکلا....چی؟
- آره م م م م... میدونی یکی از تفریحاتش چی بوده؟
سهراب نفهمید دقیقاً چه پروسه ای طی شد که سوزان از زوی مبلش بلند شد و در کسری از ثانیه روی پاهای سهراب نشست
حتی نفهمید که در آن تاریکی چجوری سهراب را پیدا کرده بود
 در حالیکه جای خودش را روی پاهای سهراب مرتب میکرد
: خوب می گفتی؟
- میدونی فتیشش چی بوده ؟ اینکه تو تاریکی بره سراغ زن هاش...بعد از روی لمس کردنشون تشخیص بده که هر کدوم کدومه
: اما عوضی من که فقط یکی ام  این که دیگه تشخیص دادن نداره
سهراب نفس عمیقی کشید ، با انگشت هایش مثل یک نابینا تن سوزان را کشف می کرد
سوزان کش سرش را با عجله باز کرد و با آخرین توان پرت کرد
سهراب شمرده و با مکث:
- تو فکر می کنی که من می دونم...اما نمی دونم...هیچ نمی دونم...از تن تو
دست هایش زیر تی شرت سوزان بود
هر بار که باز می یابمش انگار بار اوله که انگشت هام لمسش می کنه
- می بینی چه فراموشکار و خنگم
سوزان که حالا تند تر نفس می کشید
 اغواگرانه و با صدای ضعیف پاسخ داد
: نه چه جالب...تو چی تو می دونستی که عاشق زن های سیبیلو بوده انقدر که حتی اگه نداشته هم می گفته براش با مداد بکشن
- پس می دونستی عوضی
: می خوای منم سیبیل بذارم ....فکر می کنی خوشت بیاد؟
- سیبیل نه ...لازم نیست کاری کنی...فقط فراموش کن که چند وقت یه بار یه کارایی رو انجام بدی
- هر چند که مطمئن نیستم که ناصرالدین شاه خوشش بیاد
سوزان زانویش را دقیقاً روی استخوان ران سهراب گذاشت و محکم فشار داد
سهراب نفسش داشت بند می آمد
- اما من...من که حاضرم یکی از دست هامو بدم تا تو این کار رو انجام بدی...یا درست ترش انجام ندی
در حالیکه همچنان زانویش روی استخوان پای سهراب بود:
: چقدر خسیسی و حسابگر، فقط یه دست؟
سهراب به سختی و با درد زیاد : اون یکی لازم میشه عزیزم تو خوب می دونی که لازم میشه
: عوضی!
و پاهایش را برداشت
- هر بار فکر می کنم یه آدم جدیدی... با یه تن جدید
داشت زمزمه می کرد نه انقدر بلند که بشود بهش گفت صحبت کردن و نه انقدر آروم که سوزان نشنود
- هر بار همون هیجان بار اول همون بند آمدن نفس...همون ذره ذره تجزیه شدن سلول هات...باورش سخته نه
: ای حرومزاده دروغگو
سهراب انگشت هایش را روی ستون فقرات -یا به قول سوزان فوقرات- سوزان کشید
: این مدت که نبودم حرومزاده تر شدی
- اما این که شدنی نیست حرومزاده رو نمیشه با صفت تفصیلی بکار برد
آدم یا حرومزاده هست...یا حرومزاده نیست
و تا جایی که من می دونم مامان بابای من موقعی که داشتن من رو می ساختن با هم ازدواج کرده بودند
بنابراین خانم کامرویی اشتباه کردید...اشتباه
سوزان ناگهان ساکت شد
...
: آره...اشتباه کردم...اشتباه
- چای چه خوب بود
سوزان بلادرنگ و با سختی از جایش بلند فقط یکی از فنجان ها را-دقت نکرد کدام - را برداشت و به آشپزخانه رفت
- هی من ...
: ش ش ش...
دمپایی پای سوزان نبود صدای پایش را روی سرامیک های آشپزخانه می شنید
صدای قوری
کمی شر شر چای
گذاشتن قوری
و دوباره صدای پای برهنه
و سوزان روی پایش بود
انقدر سریع همه این ها اتفاق افتاد که سهراب تعجب کرد چطور فنجان چای سالم رسید
همین که خواسا فنجان را از سوزان بگیرد
: آ آ . . .این یکی رو به روش من می خوری
بعد انگشت های دست راستش را درون موهای سهراب فرو کرد و سرش را روی مبل خواباند
- ا ا ا سوزان چی کار می کنی دیوانه
: مگه چای نمی خوای؟ خوب برات آوردم دیگه
- می سوزم
: نمی سوزی
سهراب داشت مقاموت می کرد
اگه دهنتو باز نکنی میریزه رو مبلم غصه می خورم
تو که نمی خوای من غصه بخورم
سهراب از فرط درماندگی و استیصال و مقداری هم مازوخیسم:
- نه ...گمان نکنم بخوام
: خوبه گمان نمی کنی
بعد به اندازه یک جرعه چای را درون دهان سهراب ریخت
بقدری داغ بود که سهراب حتی نتوانست فریاد بزند
در کسری از ثانیه اشک تمام صورتش را پوشانده بود
تند تند نفس می کشید اما بی صدا.
.
.
.
.
.
هیچ کدام نمی دانستند چند دقیقه و یا حتی چند ساعت گذشته بود
انگار آن تاریک مطلق، تاریک تر شده بود
و آن سکوت، ساکت تر
نفس عمیقی کشید سهراب:
-چقدر این حس عجیبه سوزان...
چقدر دوگانه ست...
چقدر من رو از هر طرف می کشه
این حس امنیت...اینجا بودن ...این سکوت...
این هیچ جا بودن...این تو هیچ زمانی نبودن...
چقدر غریبه و چقدر آشنا
چقدر خوش طعمه...
یعنی میشه تا آخر همین حس رو داشت؟
میشه تا آخر در روز، اصلاً در لحظه زندگی کرد؟
تا کی میشه
بی دغدغه
از تمیزی گربه های پارک ساعی
از سنتور زدن مرد نوازنده تو میدون ونک
از پرتره های مودیگلیانی
از لنز تله
لذت برد و نگران نبود؟
نگران فردا
نگران ساختن
نگران رفتن و نموندن
نگران موندن و نرفتن
نگران عزیزان
نگران بهم خوردن نسبت سنت با بچه های فامیل
نگران پیر تر شدن آشناهات
نگران همه کارهایی که یه زمان باید بکنی و ممکنه دیر بشه
میشه؟
عصر از کار برگردی خونه...
لباس هات رو عوض بکنی
برای خودت چای بریزی
بخزی پشت میزت
صندلی ت جیر جیر کنه
جرعه جرعه چای بنوشی و
نگاه کنی...
بشنوی...
لذت ببری
از چهارشنبه شب
از پنج شنبه ظهر
تا کی میشه اینطور در لحظه ها و ساعت ها زندگی کرد و تکون نخورد
اصلاً میشه؟
.
.
پاسخی نبود...همانطور که انتظاری هم برای پاسخ نبود
.
.
.
.
- چند ســـال گذشت؟
: مگه مهمه؟
- برای من انگار روز اوله...
سوزان لبخند زد
: روز اول که تو سینما بود...بزغاله...الان شبه
سهراب ادامه داد
- هنوز وقتی قراره ببینمت هیچان دارم
- هیچان از لمس ناشناختگی...مثل همین تاریکی
- اینکه نمی  دونیم چقدر گذشته...چند سال... نشونه ی  خوبیه؟
: ...نمی دونم
: گمانم...
.
.
.
.
: هی سهراب با تو ام...پاشو بیا
سهراب پرید...انگار که از خواب پریده باشد
چشم هایش از نور ریز شده بودند
چند بار پلک زد تا به نوری که از دور می آمد عادت کند
سوزان روی پاهایش نبود
بین پذیرایی و آشپزخانه ایستاده بود
نور لامپ آشپزخانه از پشت بهش می تابید و سوزان را در ضد نور قرار داده بود
کم کم چشم هایش داشتند به این وضعیت عادت می کردند
آرام زمزمه کرد: تو کی پا شدی سوزان؟
- چی می گی اونجا بچه بدو دیگه
بویی حس کرد...
- با خودش : آره ... آره این بوی کوکوی کامروییه
کی اونهارو سرخ کرد پس؟
چرا متوجه بوی سرخ شدنش نشدم
چرا تو این سکوت مطلق صدای سرخ شدن کوکو ها رو نشنیدم
خدایا!
سوزان با لبخد روی لبش و دست ها روی سینه داشت پسرک گیچ را نگاه می کرد
بعد برگشت و مثل پورن استار های حرفه ای با انگشت اشاره اش سهراب را به آشپزخانه ش فرا خواند
پشتش به سهراب بود و در نهایت اغواگری به سمت آشپزخانه قدم برمیداشت
تنها آرزوی سهراب این بود که هرگز سوزان به آشپزخانه نرسد و تا ابد بتواند
همانطور مبهوت و شیفته دنبالش کند
و صد البته برای او لذت خوردن کوکو گوشت های سوزان کمتر از یک هماغوشی بی نقص نبود
.
.
.
.
: Bon Apetite
.
.
.
.
.
.
حدس می زد که به چراغ نمی رسد برای همین از قبل ترش زغالی را خلاص کرد و خیلی آرام قبل از چراغ
توقف کرد
شیشه پایین نبود اما دستش روی لبه پنچره بود و انگشت هایش روی شقیقه هایش
از معدود زمان هایی بود که از زمان بالای چراغ قرمز آن چهار راه گلایه ای نداشت
حتی خوشحال هم بود
: چقدر هوس یه سیگار کردم
: یه سیگار صورتی
: از همونایی که تو پاریس می کشیدم
.
.
.
: پاریس
.
.
.
.
نفس عمیقی کشید...خیلی عمیق.
.
.
: تو چه میدونی سهراب فروزش که فقط سر سوزنی فاصله بود
 تا امضا کردن یه برگه
تا همیشه موندن تو پاریس
.
.
.
.
تو چه میدونی
.
.
چراغ قرمز در هوای خاکستری سبز شد
پایش را گذاشت روی گاز و با نهایت سرعت دور شد
خودش نفهمید که چطور به روبروی در پارکینگ رسید
حتی وقت هایی هم که از شدت نیاز به دستشویی تند میراند اینطور نرانده بود
.
.
پارک کرد
نه در پارکینگ
زیر پنجره آشپزخانه اش
از پله ها که بالا می رفت
به این فکر می کرد چقدر خوبه که امروز تنهاست
نمی دونست چرا تنهاست
اینکه بچه ها کجان چه می کنن که امشب او تنهاست
و همینطور همسرش
فقط می دانست تنهاست و خوشحال بود که تنهاست
کلید را روی کانتر پرت کرد
کیف را آویخت
و کفش ها را رها کرد
داخل اتاقش شد
نفسش تند می زد اما خودش را آرام کرد
شروع کرد با آرامش تمام به باز کردن دکمه های مانتو اش
با دقت تمام از تنش در آورد و روی صندلی گذاشت
به سمت پنجره رفت پرده ضخیم را که معمولاً کنار زده بود را باز کرد و کاملاً بر روی پنجره کشید
حالا اتاق تاریک مطلق بود
دکمه شلوارش را باز کرد و زیپش را پایی کشید
سکوت مطلق بود
فقط صدای مالیده شدن شلوار روی پاهایش بود
یاد حرف سهراب افتاد که گفته بود
صدای در آوردن لباس و کشیده شدنش به تن چقدر می توانست اروتیک باشد
البته سهراب همه اینها را با واژه "تو " بکار برده بود : لباس های تو...تن تو
و نه هیچ کس دیگری
لبخند خسته ای زد و ادامه داد
شلوار
تی شرت
.
.
با نظم و آهستگی زیادی این کار را انجام می داد
.
.
.
جوراب ها
و لباس های زیرش را هم در آورد
کش سرش را باز کرد و روی دراورش گذاشت
پتو را کنار کشید و به زیرش خزید
از خنکی پتو روی پاها و سینه هایش مور مورش شد
زیر پتو آرام گرفت
.
.
.
چند لحظه ای گذشت
.
.
.
.
آهی کشید
نه آرام
بلند و با مکث
هزار تا فکر توی سرش بود
هزار تا چیز که نمی خواست بهشون فکر کنه و تو ی سرش بودند
هزار تا چیز که باید بهش فکر می کرد و نمی توانست
سقف را نمی دید
اما بهش خیره شده بود
: امروز چند شنبه بود؟ فردا چند شنبه است؟
: نمی دونم ...نمی دونم...
: نمی خوام بدونم
.
.
.
و سعی کرد
فقط بخوابد
.
.
.
فقط


yn
1391/آبان/03
For Ss
Who
this is
hers