آدم بزرگتر که میشه
مزه های تلخ رو بیشتر می پسنده
و من و تو اینجاییم
که تلخ هم رو بچشیم
برای آینده ای که وجود نداره
- این رو من به تو گفتم یا تو به من؟
: میدونی بچه یکی از قابلیت های منحصر بفرد رابطه من و تو همینه
موقعیت ها و حرف هایی که می تونه از طرف هر کدوممون خلق شده باشه
- آره....مخصوصاً این روزا که هر دوتامون عین زهر مار می مونیم
با توجه به علاقه زیادمون به تلخی... باید لذت زیادی از هم ببریم
حالا واقعاً می بریم؟
: با توجه به تعریف پیچیده لذت ... کی میدونه شایدم ببریم
شاید همین پاره پاره شدن ها و کردن ها هم نوعی لذت بردن باشه
- آهی عمیق کشید
: بزرگ شدی
سهراب نگاهش را به سوزان انداخت با کمی اخم
- خبر بدیه؟
: من گفتم بد؟
- نگفتی خوب
: ه هه....نه خبر بدی نیست
- بزرگ نشدم سوزان....سرویس شدم
به هم نگاه کردند... زدند زیر خنده...نه خیلی طولانی
: که سرویس شدی بچه جون
- بله سرویس شدم
: چقدر؟
سهراب متوجه حرف های سوزان نبود داشت از پنجره
سرو های کنار اتوبان که تند تند می گذشتند را نگاه می کرد
- میدونی آخرین بار کی بود که اینطور خندیده بودم
سوزان آدامسش را کمی جوید با دندانهای جلوییش..
: نه نمی دونم
سهراب رو به سوزان کرد و لبخند تلخی زد
- ه هه...خودمم نمی دونم
سوزان هم لبخند تلخ و محوی زد
دستش را که روی دنده بود برداشت و برعکس روی شلوار کبریتی مشکی سهراب گذاشت
سهراب هم مثل عمل به یک رسم هزار ساله بدون اینکه با چشم محل دقیق دست سوزان را پیدا کند
دست چپش را به دست راست سوزان گره زد
دست سوزان برایش منحصر به فرد ترین دست دنیا بود
هم زیبا بود
هم ظریف
هم نرم
هم خشن
.
.
.
با نوک انگشت هایش نوک ناخن های سوزان را لمس کرد
از اندازه بلندی ناخن ها حدس زد که 8 یا 9 روز پیش ناخن هایش را گرفته بود
این اندازه از ناخن های سوزان را بیشتر از هر اندازه دیگری دوست می داشت
نه بلند بود ...نه کوتاه نه تیز
دست هایش نه کوچک بود نه بزرگ
گرم بود نه داغ
سرش را به سمت سوزان برگرداند
لبخند روی لبش بود
نه تلخ و نه کمرنگ
سهراب در حقیقت بخش زیادی از آرامشی که به گفته خودش همه عمر به دنبالش بوده را
در همین دست های سوزان یافته بود
هرچند که نه هرگز به سوزان گفته بود
و نه خودش خواسته بود که به این فکر کند
چه از نظر او آرامش غیر ممکنی بود که حتی دست های سوزان هم نمی توانستند بهش بدهند
اما همان لبخند و همان چند درجه چرخش سر پسرک برای سوزان کافی بود که به همه چیز پی ببرد
- سوزان چقدر دست هات رو دوست دارم
قبل از اینکه میم دارم رو بگوید سوزان با شیطنت گفت می دونم
و هر دو لبخند زدند
سوزان اما یک چیزی را نگفت
و آن این بود:
من هم دست های تو رو دوست دارم
شاید سهراب این را می دانست شاید هم نباید می دانست و یا شاید خیلی شاید های دیگر
- شلوغه
: نباشه عجیبه
- با مکث : آ ر ه
: نمی شد یه وقت دیگه پا به دنیای قشنگ ما بگذاری سرورم سهراب فروزش
- تا جایی که به علم پزشکی بر می گرده و به قوانین پرودگار بانو کامرویی ! این سوال را باید از
پدر و مادر بپرسید نه من
بعد لحنش دوباره امروزی شد
- البته می دونی مامان میگه تقصیر دکترت شد
عید می خواست بره مسافرت گفت من نیستم بچه رو همین الان بدنیا میارم
: دستش درد نکنه
- سرت درد نکنه
: واقعاً که دکتر با وجدانی بوده
- آره... حالا یه روز اینور و اونور که فرقی نمی کنه
: فرقش رو این پای من می فهمه که سر شده از بس کلاچ و ترمز گرفته
- قربون پای سر شده ت
: دیوونه
- خوب اگه دیر تر هم بود که تو داشتی جلوی مهمونات آجیل و شیرینی می ذاشتی
دیگه وقت نمی شد اینجا باشی
سوزان جوری به سهراب نگاه کرد که : پسر جون مگه بار اولته منو می بینی؟
سهراب شانه ای بالا انداخت
چند لحظه ای به سکوت گذشت
- بوی م م م م
: نمی خواد بگی خودم می دونم
- نه خره...بوی م م م
سوزان در حالیکه دست هایش روی فرمان بود..منتظر به سهراب نگاه می کرد
- بوی کوچه بارون خورده ای رو میدی که بارونش تمام شده
بعد چند روز به عید مونده یه نسیم خنک توش میاد
سوزان پرید وسط حرفش : احتمالاًچند روز قبلش فیلم برداری نبوده اونجا
مثلاً فیلم...
اینبار سهراب پرید وسط حرف سوزان
- نه و نیم هفته
هر دو زدند زیر خنده
- خیلی پستی سوزان
سوزان با خونسردی : خیلی نه! به مقدار لازم
سهراب محکم زد روی ران سوزان
: نزن حیوون ! سوخت
سهراب با قیافه حق به جانب : خوبه !
- باز شد بالاخره
: م م م م آره
اتوبان شروع شد ... با درخت های سرو سمت راست
سهراب همیشه اینموقع سمت راست بود و درخت ها رو به او
سوزان زیاد تند نمی راند
هوا دیر تر تاریک می شد این روزها
- سالی بود ها
: سالی هست ها
: چی میگن؟ زیادش رفته کمش مونده؟
- سختش رفته آسونش مونده
: سختش مونده آسونش میاد
- امیدواری؟
: امیدوارم که باشم
- امیدوار؟
: امیدوار هم!
- عید اینجایی؟
: وقتی میدونی فرقی نمی کنه چرا می پرسی؟
- میکنه...می خوام با هم هوای خلوت تهران رو نفس بکشیم
: شاید کشیدیم
- بکشیم خوبه سعی تو بکن
: قول که میدونی نمیدم
- میدونم نمیدی
: آره ...عید تهران خوبه
- اوهوم
: تند آدامس می جوی
- لازمه لابد
سهراب یک دستش را به صندلی سوزان گرفت و دست دیگرش را جلوی دهان سوزان
: نه دیگه بسه...برا قلبت می گم
و بعد با چشم اشاره به آدامس سوزان کرد
- شوخی می کنی...از صبح تو دهنمه
: بهتر
سوزان آدامس را چند بار تند تند جوید و به جلوی دهانش آورد
همانطور به سختی گفت : دست نه
سهراب دهانش را جلوی دهان سوزان آورد به یک سانتی ش که رسید دهانش را کمی باز کرد
سوزان به آرامی و با مهارت آدامسش را به دهان سهراب پرتاب کرد
سهراب با رضایت سر جایش برگشت
- میدونی اگه یکم با قدرت تر پرتش کنی می تونی بکشی م
: باورت میشه ندونم؟
- نه
- کاش از دیشب می جویدیش
: چطور؟
- بیشتر مزه ت رو میداد
سوزان با شیطنت : همینقد بسه ته فشارت میره بالا مجبور میشی آبغوره بخوری
- اونکه الان هم بالاست
سوزان بی اختیار دستش را روی قلب سهراب گذاشت
: اوه آره
- دیدی! دروغ که نمی گم دختر
: آره دیدم پسرک بیچاره
سهراب سرش را به سمت شیشه چرخاند و دست ها را به سینه زد
- م م م امروز استثناً خوب رانندگی می کنی کامرویی
: امروز استثناً فقط دست و پاهام رانندگی می کنن نه ذهن و مغزم
سوزان از باند سمت راست می راند
و سهراب هم از این رضایت کامل داشت
سرو ها که تند تند از روبروی چشمانش می گذشتند
مثل کارتون های زمان کودکی ش بود که شخصیت اصلی که مثلا "پسر شجاع" بود
جادو می شد و صحنه پر میشد از مارپیچ های زرد و قرمز
این بار هم سهراب داشت جادو میشد
اما خبری از مارپیچ های زرد و قرمز نبود
سبز تیره سرو ها بود و سبز چمن های کنارش
.
.
.
..
.
ماشین که جلو میرفت زمان بود که انگار داشت به عقب بر می گشت
هر چه تند تر...زودتر
آخرین ساعت های سال و این سرو های تیره
365
عدد بزرگیه؟
بزرگ؟
برای 365 تا خوابیدن و دوباره زحمت بیدار شدن رو کشیدن
برای 365 تا 24 تا تو فکر تو بودن آره عدد بزرگیه
همین صندلی همین پارچه
همین شیشه جلو
که گاهی تو اینور بودی و من اونر
و گاهی هم تو اونور بودی و من اینور
همین صدای برف پاک کن که گاهی جوون بود و گاهی سی و چند ساله
بوی بهار میاد نه بوی بهاری که داره میاد
بهار امسال که کم کم داره میشه بهار پارسال
انقدر این زمان لعنتی گاهی تند می گذره که حتی به بهار هم فرصت نمیده که
خودش و بو ش رو برداره و جا رو برادر سپید مو ش باز کنه
و حالا در چند ساعتی یک بهار دیگه
آهی کشید سهراب...در حالیکه داشت همه این ها را در ذهنش مرور می کرد
سرش را به آرامی به سمت سوزان چرخاند
سوزانش نگاهش سخت به اتوبان بود
پیشانی ش کمی چین افتاده بود
معلوم بود ذهنش جای دیگری بود که انقدر داشت برای رانندگی انرژی می گذاشت
- سخت بود نه؟
: سوزان با کمی مکث جواب داد : امسال؟ م م م م نه سخت تر از پارسال ولی بود
- تو از کجا فهمیدی؟
: اینکه پارسال؟
- آره
: با خنده جواب داد گمان نمی کنم چیز دیگه ای تو دنیا وجود داشته باشه که راجع به سختی و راحتی ش
ازم بپرسی ش...
سهراب لب و صورتش را از تعجب تقریباً مچاله کرده بود
: نه حالا شوخی کردم... نمی دونم حس کردم همینطوری
- که سخت نبود کامرویی ها؟
سوزان زد زیر خنده
- چیه؟؟؟
: هیچی یاد دیالوگ فیلم روزی در آمریکا افتادم
- اولاً که روزی در آمریکا نه و روزی روزگاری در آمریکا
بعدش هم خیلی بی شرفی
سوزان که همانطور داشت می خندید گفت می دونم
- خوبه که میدونی
- پس تو بدتر از امسال هم دیدی
خودش هم خنده اش گرفت
سوزان هم داشت از خنده روده بر می شد
: بله دیدم
- خوبه
: معلومه که خوبه
- وای من عاشق این گیتار ریزم دیوونه م می کنه
- بوی یه کوچه خیس م خنک رو میده با نورهای نئون ساعت 3 نیمه شب
پاسخ سوزان نگاه بود
نگاه آرام
.
.
.
چراغ آشپزخانه را که روشن کرد
انبوهی از ظرف بود که انگار در حال راگبی بازی کردن بودند و یکی ازشان عکس گرفته بود
تقریباً همه ظرف هایی که از سوزان می شناخت آنجا بودند
به لبه در تکیه داده بود با دست ها بر سینه
با آن حال سوزان دیدن این منظره چندان غیر منتظره نبود
تکیه دادن فایده نداشت باید شروع می کرد
هرچه فکر می کرد نمی توانست تصمیم بگیرد که از کجا شروع کند
بالاخره خودش را از در کند و به سمت سینک رفت
دستکش های سوزان آویزان بودند اما کمی برایش کوچک بودند
آستین های پیراهنش را بالا زد
در یک لیوان مایع ظرفشویی ریخت و کف درست کرد و شروع به شستن کرد
دوست داشت به ظرف ها هجوم ببرد و سریع بشویدشان اما نه می خواست نه می توانست
هوس سیگار کرد ...دست هایش تا آرنج در کف و ظرف بودند اما واقعاً سیگار می خواست
به آرامی طوری که لباس هایش کفی نشوند دست در جیبش کرد و پاکت سیگارش را دراورد
با چند ضربه یکی از سیگار ها بیرون آمد ، با لبانش شکارش کرد
و با فندک آشپزخانه روشنش کرد
فرصت برای فقط سیگار کشیدن نبود
سیگار را گوشه لبش محکم کرد و به شستن ظرف ها ادامه داد
نمی توانست خاکسترش را بتکاند
و مجبور بود سیگار را همانطور بین لبانش نگه دارد
خاکستر های سیگار بعد از چند دقیقه می افتادند کنار ظرف های آماده شستن
- ببخشید سوزان اما الان همیشه نیست ببخش واقعاً
ظرف ها را به آرامی می شست
انقدر زیاد بودند که تا چند دقیقه هیچ احساسی از کم شدنشان پیدا نکرد
- اه قاشقای لعنتی سخت ترین چیزی که میشد شست
- چی میشد آدم با دست غذا می خورد
هرچقدر از شستن قاشق ها متنفر بود شستن لیوان ها را دوست داشت
طبق بحث های مفیدی که با سوزان داشتند به این نتیجه رسیده بودند که
آدم وقتی قاشق رو می شوره نمی تونه نتیجه کارش رو ببینه اما وقتی یه لیوان رو می شوری
می تونی بگیریش جلوی نور و از درخشندگی ش لذت ببری
خنده ش گرفت
کم کم یه اتفاقایی داشت می افتاد
سیگارش که تمام شد با آب خاموشش کرد و مستقیماً درون سطل زباله انداخت
- می دونم این یکی گناه غیر قابل بخششه
احساس کرد دست هایش سر شده بودند
ناگهان سرش را چرخاند
قلبش تند تند میزد
باورش نمی شد
سوزان به چارچوب در تکیه داده بود
انگار که با چوب جادوگری آنجا ظاهر شده باشد
هیچ نشنیده بود
صدای آب انقدر زیاد نبود که صدای آمدن سوزان را نشنیده باشد
با تعجب و به آرامی : سوزان !
و سوزان که چشم هایش را هم به زور باز نگه داشته بود هیچ نگفت
موهایش مثلاً بسته بودند اما فقط کش به سرش مانده بود و همه موهایش از کنارش بیرون زده بودند
تی شرت زرد کمرنگ که سهراب عاشقش بود پوشیده بود
شلوار پایش نبود
و لباس زیرش سورمه ای ساده بود
همان بود که سوزان می گفت از بس دوستش داره نمی تونه بگذاردش کنار
همان بود که سهراب بار ها بهش گفته بود دمده شده در حالیکه خودش
از ته دل دوست داشت همان را بپوشه
و حالا همان را به پا داشت
رشته نازک و تکه تکه آب داشت میریخت توی سینک روی ظرف ها
سهراب خشکش زده بود
ایستاده و یک وری داشت سوزان را نگاه می کرد
عمیق
نگران
با ذوق
شیر آب را بدون آنکه بهش نگاه کند بست
دست هایش را با شلوارش خشک کرد
آهسته به سمت سوزان قدم برداشت
فاصله چند متر بیشتر نبود اما انگار هرچه قدم بر میداشت به سوزان نمی رسید
سوزان بود که تکیه داده بود به دیوار و سهراب که حس می کرد زمین زیر پایش چند درجه ای کج می شد
و هر چه میرفت به سوزان نمی رسید
- عزیزم
سوزان به زحمت ایستاده
سوزان را در آغوش گرفت
سوزان تقریباً بغل سهراب رها شد
چند لحظه ای در سکوت گذشت و سهراب داشت سوزان را تنفس می کرد
-می ریم اونجا عزیزم خوب؟
بعد همانطور که سوزان را گرفته بود
آرام به سمت میز چهار نفره هال رفتند
سوزان را نشاند و خودش در صندلی کناری جای گرفت
سوزان بی رمق به سهراب نگاه کرد سهراب فهمید
- سیگار؟
سوزان با چشم هایش تایید کرد
پسر فوراً دست در جیبش کرد پاکت را در اورد با یک ضربه فوراً
یک سیگار را گرفت و آرام به لب گرفت و به آتش کشید و زود به سوزان داد
سوزان سیگار را مثل همیشه با دست راستش گرفت و
باز مثل همیشه که روی میز سیگار می کشید
آرنج دست راست را روی میز گذاشته بود
انقدر بی رمق بود که به سختی پک می زد
سهراب گیج بود
از طرفی مثل یه بچه کوچک که در یک موقعیت غیر قابل پیش بینی و عجیب قرار گرفته
مات و مبهوت بود
و از طرفی مثل عاشقی که مراقب پلک زدن های معشوق خود است
سوزان را با نگاهش در آغوشی از پر گرفته بود
سوزان زد زیر گریه
سهراب غافلگیر شد
سوزان با شدت و عمیق داشت گریه می کرد
-سوزان
-سوزان
دستش را گرفت
- هی سوزان چی شد
سوزان فقط سرش را تکان می داد و هق هق گریه می کرد
سهراب صبر کرد
فقط نگاه کرد...تنها کاری که ازش بر می آمد
چند دقیقه ای گذشته بود شاید هم چندین دقیقه
گریه سوزان بند آمده بود
و سهراب همچنان عمیق نگاهش می کرد
دستش را گرفت و محکم طرف خودش کشید
سوزان چند ثانیه یه بار از گریه هایش که حالا دیگر تمام شده بودند تکان می خورد
- حموم...باشه
سوزان چیزی نگفت
آرام بلندش کرد و به سمت حمام برد
: خیلی خسته ام
- حموم خوبه سوز... باور کن
سوزان قبول کرد
- تموم شد بگو حوله تو برات بیارم
سوزان به حمام رفت و در را بست
سهراب گشتی در خانه زد
با دست به چانه و گاهی در جیب
احساس خستگی میکرد
سیگاری روشن کرد و خودش را روی کاناپه انداخت
عاشق کاناپه نرم سوزان بود
و خوشبختانه زیر سیگار هم همانجا بود
صدای آب حمام که می امد بهش آرامش می داد
اما هنوز گیج بود
سیگار تمام شد
به آشپزخانه رفت و بقیه ظرف ها را شست
به هال برگشت
صدا قطع شد حدس زد که حمام سوزان تمام شده
به اتاق سوزان رفت و حوله ش را آورد
به محض اینکه سوزان سهراب را صدا کرد
حوله برایش حاضر بود
نگاهشان به هم افتاد
سهراب لبخند زد
سوزان هم
لبخد سوزان کمرنگ بود و خسته
سهراب بیرون در منتظر سوزان ایستاده بود
سوزان در در بیرون امد
: سهراب خسته ام
سهراب سوزان را کاملاً بغل کرد و به داخل اتاق برد
چراغ را روشن نکرد
سوزان را روی تخت رها کرد
- کشوی تو کدوم بود
- آها سوم
کشو را باز کرد و برای سوزان دو نکه لباس آورد
: سهراب خسته ام
- می دونم عزیزم بیا اینارو بپوش
تو تاریکی اتاق کار سختی بود
حوله سوزان را باز کرد و لباسش را تنش کرد
بعد حوله را کامل از تنش در آورد و تی شرت را به سوزان پوشاند
لباس هایش که پوشیده شد
از خستگی روی تخت رها شد
چشم هایش باز نمی ماندند
سهراب کنارش دراز کشید
- حالا بخواب سوز
فردا یه روز دیگه ست
و آرام گونه اش را بوسید
سوزان با صدایی شبیه ناله گفت : سهراب
و از شدت خستگی کلمه بعدی را نگفت و بخواب رفت
سهراب پتو را روی سوزان انداخت
حوله را روی یک صندلی انداخت تا هوا بخورد
ساعتش را نگاه کرد
3:13
دیر شده بود
چراغ ها را خاموش کرد
یک بار دیگه بالای سر سوزان رفت و گونه اش را بوسید
سوزان غرق در خواب بود
کورمال کورمال خود را به در رساند کفش پوشید خارج شد
و در را به آهستگی بست
بیرون سرد بود
بزرگترین آرزوش رسیدن به تختش و خواب بود
یک ساعت بعد به آرزویش رسید
.
.
.
.
.
.
.
و حالا باز سرو های تیره بودند
که کم کم داشتند تمام می شدند
نگاه سهراب به صندلی عقب افتاد و کیف مشکی بزرگ سوزان
لبخند زد
- میدونی سوزان
کیفت همیشه برام جذاب بوده
همیشه در حد مرگ برای درونش کنجکاو بودم
همیشه فکر کردم کلی چیز هیجان انگیز اروتیک توش پیدا میشه
: چی مثلاً؟...
:ادامه نداد
- ها چی؟
: نمی گم که سر هیجانت بلایی نیاد
سهراب قیافه شکست خورده ها را گرفته
: سهراب بیچاره من اینجوری نگاه نکن
زد زیر خنده
: امروز روز هیجان انگیزی برای کیف من نبود سهراب
با خنده شیطنت آمیز ادامه داد
شاید 10 12 روز دیگه
سهراب داشت لبخند میزد اما میخکوب شده بود
رسیدند
- عیدت مبارک
: تولدت مبارک
- سوزان زود
: زود سهراب
زانتیا به راه افتاد
و چشم سهراب هم به دنبالش
و هدیه سهراب که در کیف سوزان جا ماند
yn
26/1/90
For Ss...Ss