Saturday, April 10, 2010,12:36 AM
miracle(seventeen)


- نه نه سهراب
- دو هفته ست خودم رو یادم رفته
.
.
.
.
.
ناگهان صدای آب بود که روی دست ها و ظرف ها می ریخت
به خودش آمد پیراهنش خیس شده بود کمی
چند تا تکه ظرف باقی مانده را هم با عجله و بی حوصله شست و دست هایش را با حوله کنار
آشپزخانه خشک کرد
سهراب آنجا نبود
اما داغی لب هایش را روی تمام بدنش حس می کرد
و تمام موهای بدنش راست می شد
آخر الان هم دامن پوشیده بود
مثل همان شب ، مثل همان شب که با صدای در و نه زنگ
در را باز کرد و سهراب را در راهروی تاریک ساختمان رویروی در دیده بود
سهراب هولش داده بود به داخل و پرتش کرده بود روی کاناپه
بدون اینکه کلمه ای از قبل گفته باشد
و کلمه ای بگوید
حتی نمی دانست که سوزان آنشب تنها بود در خانه
همونطور که نمی داتست سوزان 2 هفته بود از خودش غافل شده بود
فقط بهش گفته بود که همین هواس پرتی هایش دیوانه اش می کند
و ....
دست راستش را به موهای نیمه باز و شایدم نیمه بسته اش کشید
بر خلاف همیشه دمپایی نپوشیده بود و سرامیک های سرد کف آشپزخانه
پایش را مور مور می کردند
خواست برای خودش چای بریزد اما منصرف شد
کمی مکث کرد انگار که بخواهد کاری انجام دهد
اما نه ... کاری نبود
از آشپزخانه بیرون آمد
بی درنگ خودش را به کاناپه دوست داشتنی اش رساند و خودش را تقریباً رویش ول کرد
همان کاناپه ای که ترجمه هایش را آنجا می نوشت
همان کاناپه ای که با دو دستش گوشی موبایلش را در دستش گرفته بود و به سهراب
برای اولین بار زنگ زده بود
همان کاناپه ای که با سهراب رویش به جهنم رفته بود
همان کاناپه ای که بعضی شب ها عینک بر چشم می زد و با همسرش و گاهی تنها
فیلم تماشا می کرد
یک پایش را روی زمین گذاشت و پای دیگرش رو کمی باز کرد و روی کاناپه گذاشت
و پشت صاعد را روی پیشاتی
خسته بود
به حد مرگ خسته بود
از مرگ هم خسته تر بود
انگار که مسافت زیادی را دویده باشد
یا یک کابوس دهشتناک دیده باشد
چند بار نسبتاً بلند آه کشید
-آه خدا
-خدا...
با کمی مکث
-o god
آخری را با بغض گفت ، بغضی از روی استیصال
استیصال وقتی هیچی نمیدونی
جز یک چیز
اون هم اینکه تنهایی ... تنهای تنها در مطلق ترین نسبیت تنهایی ، تنهایی
حتی اگر عمری زندگی را با نسبیت درک کرده باشی و با همه جدل کرده باشی
اما الان مطلقاً تنهایی
مطلاقاً
نه عشق
نه زندگی
نه بچه
نه کار
نه نور نارنجی آباژور
هیج چیزی نمی تونه ذره ای طعم تنهایی رو برایت رقیق کند
همین لحظه است که به هر چیزی چنگ بزنی بی فایده است
حتی اگر مثل جارو برقی پلنگ صورتی دنیا رو هم ببلعی
هیچ نصیبت میشه
هیچ
دوست داری خودت رو بککنی
دوست داری خودت رو بدری
دوست داری این چیزی رو که درونت هست و مثل موریانه می خوردت رو از خودت بیرون بیاری
همان چیزی را که نمی دونی چیه
همون هیچی
دوست داری خودت رو از خودت خلاص کنی
دوست داری شانه هایت را از این جرم وحشتناک
که اندازه همه عمر همه کهکشان های فربنده و آدم های رویش روی ت سنگینی می کنه خلاص کنی
اما نمی دونی
نمی دونی باید چه غلطی بکنی
نمی دونی باید چی رو بکشی
نمی دونی باید دنباله چی بگردی
حتی نمی دونی چی می دونی
حتی نمی تونی بدونی
چون هیچ کس نیست
چون مثل "هیچ" در خلا تنهایی
سبکی تحمل ناپذیر هستی
آخ
میلان کوندرای لعنتی
میلان کوندرای عزیز
چقدر بد بخت بودیم ما آدم ها اگر تو این حقیقتی که مثل تار به دورمون تنیده شده را برایمان عریان نمی کردی
و تو
چطور تونستی زنده بمونی ، بعد از اینکه بهش پی بردی
و من
مثل همیشه همه چیز رو با هم خواستم
با تو و حقیقتت هم لج کردم
خواستم هم سبک باشم
هم آلوده به لذت های خاکی
هم برهنه در چمن های نمدار بدوم و هم از شیر دادن به فرزندم لذت ببرم
اما الان باید اینطور باشه
اینطور
که نه حتی نخی داری که به زمین وصلت کنه
و نه آنقدر سبک که بتونی از زمین فاصله بگیری
نگاهش به در نیمه باز اتاق دخترش افتاد
چیزی که معلوم بود دیوار رنگی اتاق بود
لحظه ای آرام شده بود
اما فقط لحظه ای
درست همانقدر که باید باشد ، انقدر کوتاه که فرصت درک کردنش رو هم نداری
اما زندگی چیزی نیست جز میلیارد ها میلیارد همین لحظه های کوچک غیر قابل
که به هم می چسبند و زندگی را می سازند
همه مفاهیم عمیق زندگی را همین لحظه های ذره بینی می سازند
تو اگر خوشبختی ، در لحظه ، در یکی از همین لحظه ها خوشبختی
اگر آرامی برای یک روز
مدیون همین لحظه های کوچک گاهی اوقات مهربان هستی که گاهی چند میلیون از آنها به هم می چسبند
تا چند دقیقه آرام باشی
یا خوشبخت
حس می کرد موهایش از جنون از پوست سرش چند میلی متر فاصله گرفته اند
حس می کرد انقدر به لباس هایش چنگ زده که ریش ریش شده اند
حس حس حس
.
.
.

سهراب
.
.
.
.
آه سهراب
.
.
.
.
.
سهراب خوبه
.
.
.
سهراب زندگیه
.
.
هر قدر هم که گاهی لب هاش طعم ویرانی بده
باز هم زندگیه
.
ویرانی...
همون طعمی که من دیوانه ش ام
آخ خدا
چقدر فکر ، که باید بهشون فکر کنم ... چقدر لحظه ، که باید نگران بمونم
چقدر نخ که بهم وصلند و دارند می کشنم
کلاس
کتابا
بچه ها
روزبه
.
.
.
سهراب آخ سهراب
از هر جا که از ذهنم پرتت می کنم بیرون
از یه جای دیگه که نمی دونم کجاست دوباره پیدات میشه
هامون
هامون سهراب
که الان دیگه نیست
.
.
.
نمی دونم ازت لذت ببرم
یا نگرانت باشم
.
.
نمی دونم روت تاثیر می گذارم
یا ازت تاثیر می گیرم
هرچند هرگز بهش فکر نکردم هرگز نخواستم بدونم
می دونستم همه چیز بینمون همونطوریه که قراره باشه
هاه اگه اینجا بودی می گفتی
آره مادربزرگ حق با شماست قسمت همین بوده
و من درست همون لحظه تو چشم های آبی ت - که گاهی آدم رو به گفتن حرف های ناروا وا می داره - می دیدم که باهام موافقی
از درونت عمیق
همینش لذت بخش بوده
که اگر کسی ازمون بپرسه شما دو تا چی هستین با هم؟
هیچ کدوم هیچ نمی تونیم بگیم
که تو جایی من رو مادر جوانت معرفی کنی
یا جایی زیر بارون خاطره نه و نیم هفته رو زنده کنی
اما
.
.
.
اما همه این ها
که باشه و نباشه
چیزی هست که نمی شه نباشه
چون هست
چه دیده بشه چه دیده نشه
چه حس بشه چه حس نشه
هست.
.
آینده
.
.
.
همین کلمه 5 حرفی بدون گوشه های تیز
همین کلمه مثل جلد نایلون نرم
.
شاید بگی باید این رو هم بگذاری جز صحبت نشده ها و حل شده ها
شاید هم درست بگی
درست یا غلط اما نمی تونم ازش رها باشم
حتی این اواخر اسیر تر
هر قدر که من در این دهه پنجمم قدم جلو بگذارم
تو هم تو دهه سومت می گذاری
می خوای غرغر کنی که سوزان من بجه نیستم که اینطور نگرانمی
می دونم به من عوضی هم نمیاد که این شکلی نگران تو و آینده توی حرومزاده باشم
اما زندگی رو همین غیر منتظره ها زندگی می کنه
و دقیقاً همیشه همینجاست
که جاده تمام میشه
جاده ذهنم
.
.
.
احساس می کرد خونش در حال جوشیدن بود
کاملاً ناگهانی
حتی گرما را در چند سانتیمتری پوستش حس می کرد
کلافه شد
چند بار لباسش را تکان داد اما فایده ای نداشت
خودش رو به یخچال رساند و بی درنگ بطری ویسکی سابق و آب کنونی را برداشت
و برخلاف توصیه های بهداشتی ش به بجه هایش
با دهان سر کشید
عمداً بی دقت نوشید تا جند قطره ای هم از کنار لبش سر بخورد و گردن و تنش را خنک کند
هر چند که در واقعیت این اتفاق نیافتاد
اما حس می کرد قطره ها که روی پوستش سر می خوردند بخار میشدند
با صدای زودپز
دست ها و صورت را زیر آب سرد گرفت برای چندین ثانیه ای
کمی آرام شد
کاری که دودل برای انجامش بود را در نهایت انجام داد :
به اتاق برگشت بلوزش را درآورد و به گوشه ای پرت کرد
و خودش را روی کاناپه انداخت
با خود فکر کرد برای یک زن - نه نه سوزان زن نه زن کلمه تو نیست ، خانم - برای یک خانم
خیلی کم پیش می آید که از این زاویه یعنی دراز کش به خودش نگاه کند
معمولاً موقع حمام کردن یا مقابل میز توالت
آدم خودش را ورانداز می کنه
اما اینطور...
م م م م یادم نمیاد آخرین بار کی بود
تو سن تو خانم سوزان کامرویی این بد ترین فرمیه که کسی می تونه خودش رو دید بزنه
حقایق بدجوری آشکار می شن
چند تا خال روی بین گردن و سینه اش داشت
سال ها بود که با او بودند
-خال های بیچاره من
برای همینه که میگم عدالت تو این دنیا وجود نداره
اگه وجود داشت و شما حق انتخاب داشتید
هرگز حاضر می شدید که خال بشید
اونهم اینجا ... نه مثلاً یه جای رومانتیک مثل کنار لب
که بشه گرفتارتون شد
پاک زده به سرت دختر
برو بابا
از هماغوشی هوا با پوستش لذت می برد
انقدر گرم نبود که همانطور بدون لباس بتواند بخوابد و
انقدر هم سرد نبود که آزارش دهد
.
.
.
.
.
-وحشی شدی
:همونطور که دوست داشتی
-قابل پیش بینی شدم یعنی؟
.
.
نمی دونم سهراب چطور گاهی انقدر معصوم میشی برام
انقدر معصوم که نگرانت می شم
نگران زندگی کرده و نکرده ات
نگران گذشته و آینده نیامده ات
نگران کرده ها و نکرده هایت
.
.
.
-از کجا می دونستی تنهام؟
:مگه تنهایی
- بی شرف ، اعتراف می کنم که قلبم تند تند زد
وقتی یه لحظه فکر کردم که اگر تنها نبودم چه می شد
سهراب کمی بلند شد و صورتش درست روبروی صورت سوزان قرار گرفت
:گاهی هم اینطور میشه خانوم کامرویی
-آره دیگه...ما کم کم پیر می شیم و میدون رو میدیم به شما جوونا
:ما جوونام مگه حریف پیریهای شما بشیم
-شکسته نفس شدی فروزش
:آره آخه شنیدم مغرورا رو می برن جهنم
-پس علاوه بر شکسته نفس شدن عقلت رو هم از دست دادی
:عقلم سر جاشه جونی برام نمونده
لبخند کمرنگی زد سوزان
:ماری جین
-هاه؟
: ماری جین...دوست داشتم اگر دختر بودم اسمم ماری بود و فامیلی م جین
مریضی ش رو دوست دارم
ویران کننده بودنش رو می پرستم
و هرگز با این همه شیفتگی
جرات نکردم از چند متری ش هم رد بشم
مشتاق شده بود سوزان
- خوب...نمی دونم چی بهت بگم بچه
م م م خواستم بگم چیز خوبی نیست بی خوده
اصلا که چی آدم مصرف کنه از این چیزها و ازاین مزخرفات
اما من که مادربزرگت نیستم یا هستم؟
سهراب زود برای اینکه ادامه حرفش را بشنود پاسخ داد:
نه نیستی اگه بودی که من دچار ممنوع ترین عشق دنیا شده بودم
- خوبه
بچه که نیستی بگم چه بکنی یا نکنی
من هنوز در پنجمین دهه زندگی م دارم مثل پاندول ساعت حرکت می کنم
از تجربه شان خیلی وقته که گذشته
اما هنوز نمی دونم
چیه جنس لذتی که بهت میدن
واقعاً لذته؟ یا ایماژی از لذت
اگه لذته خوبه که داشته باشی ش یا نه
می ارزه ار جسمت بگذاری برای روحت
اصلاًداری برای روحت می گذاری یا از روحت می کنی
نمی دونم نمی دونم
سهراب چند تار مو که روی پیشانی سوزان افتاده بود را به آرامی هرچه تمام تر پشت گوشش فرستاد
:می دونم
- چی رو؟
: که نمی دونی
- پ ه ه ه
:با اینکه سعی کردم هیچ چیز رو تو زندگی برای خودم مقدس نشمارم
از هیچ چیزی تابو نسازم
رها باشم
اما این رو نتونستم
تو بگو ترس شایدم می ترسم نمی دونم
اصلا ترس هم لذت داره هیچ بهش دقت کردی
دقت کردی وقتی می ترسی احساس لذت می کنی احساس زندگی؟
من با بچه ها گاهی جمع می شیم دور هم فیلم ترسناک نگاه می کنیم
بعدش هم تا صبح بیدار می مونیم و از خاطره های ترسناک و غیر طبیعی مون
برای هم تعریف می کنیم که بترسیم
الان که بهش فکر می کنم خودم خندهم میگیره
غیر ممکن می دونمش
اما واقعاً اتفاق می افته سوزان.
می ترسم
شب با ترس می خوابم
تاریکی و تنهایی برام ترسناک میشه
اونموقع ترس ترسه
اما بعدش که نگاهش می کنی
مثل درد بعد از ورزش لذت بخشه
-de sorte que,mary jane*
سکوت خنکی بینشون شروع شد
خنک مثل اوربیت اوکالیپتوس ، سوزان می دانست که چی تو دلشه می دانست که از چی می خواهد به سهراب بگوید
می دانست که نگرانه ، می دانست که نگرانه
می خواست که به سهراب بگه نگرانتم
نگران آینده ات
نگران آینده توی عوضی
نگران تنهایی هات
نگران این چند سالی که من زودتر از تو پی
نگران زندگی ت ،
مثل فرهود نگرانتم
هه ه ه ه سوزان کامرویی مادر نگران
آره مادر نگران
من لعنتی نگران تو ام
مثل مادر نگرانتم
مثل شریک زندگی م نگرانتم
و نمی دونم توی چشم آبی
.....
همه این ها تا پشت لب هایش می آمد و می ایستاد
قلبش تند می زد سرش گرم می شد
اما نمی توانست بگوید
نمی توانست ؟ نمی خواست
سهراب مثل کودکان مشتاقی به سوزان نگاه می کرد
کلمات را پشت لب هایش می دید اما نمی دانستشان
اگر کمی سعی می کرد شاید می توانست حدسشان بزند
اما نمی خواست این کار را بکند
از تعلیقی که در هوا معلق بود داشت لذت می برد
از بازوی لخت سوزان با جای واکسن کزاز بر رویش داشت لذت می برد
از نور نارنجی ضعیفی که از آباژور به روی صورت سوزان می افتاد داشت لذت می برد
: سوزان
سوزان پرید : ها چیه
: هیچ...کجایی
- هیچی همینجا
:خوبه ... همینجاست که فقط وجود داره
نه جای دیگه نه زمان دیگه
- تو که از فیلسوف ها متنفر بودی
: و به تو عاشق
- عشق
- گاهی با خودم میگم درک این کلمه زمان داره
: زمان تو نگذشته
: همه بار هستی وقتی تو چند سانتی متری ت قرار می گیرم به پر تبدیل میشه
آرام با خودش تکرار کرد سوزان : سبکی تحمل نا پذیر هستی
: من دوست دارم وزن همه هستی م تو باشی
- بهت نمیاد رومانتیک بودن
: این رومانس نیست ، این ابتلاست
- ابتلا چه رنگیه
: رنگ سوپ جو
- این که خوب نیست
: مگه تو خوبی؟
- سوپ جو هم نیستم
: خوب ها آدم رو مبتلا نمی کنن
من هم رنگ سوپ جو رو دوست ندارم ، اما ابتلا به تو رو زندگی می کنم
مگه تب خوبه ...اما تو دوسش داری
خودت گفتی...یادمه که گفتی گرمای تب رو دوست داری
-خوب آره
: مریضی حس مریضی حس بی حسی بی طعمی ، پارادوکس همینجا معنا میشه
من از همه اینها گریزانم
اما خودم رو پرت می کنم تو دره تو
دره ای که نجاتی ازش نیست
اگرم هست نمی دونم ، یعنی هرگز فکر نکردم که هست یا نیست
که اگر فکر کنم خدشه است
خدشه روی نفسی که با هم می کشیم
خودم رو پرت می کنم
سمت مبتلا شدن
سمت مریض شدن به تو
سمت حس کردنت تو تک تک سلول هام
سمت عوض کردن همه حس هام با تو
و همه این ها در لحظه ست
بدون این همه قطار کردن این کلمات بی گناه پشت سر هم
تو سوزان ماری جین منی
تو لذتی از همون لذت هایی که خودت هم هیچ نمی دونی ازش
و من هم هیچ....دوست دارم از زندگی که تو توش هستی پناه ببرم به تو
به درد تو ...
سوزان سکوت کرده بود
:سبکی سنگینی
با تو سبکم با تو سنگینم
خواست ادامه بدهد اما نداد:
با تو انگار تویه یه فیلمم
فیلمی که دوست داری کل سینما رو باهاش تاخت بزنی
فیلمی که دوست داری بیشتر از ثانیه هایی که عمر می کنی نگاهش کنی
فیلمی که ویرانت می کنه و بهت زندگی میده
ترسید انگار
که به سوزان بگوید اینهارو
ترسید که مجبور شود به تمام شدن این فیلم که تمام شدن زندگی ش بود فکر کند
ترسید که چراغ های سالن سینما روشن شود
سوزان در حالیکه با چشم های ریز شده به سهراب نگاه می کرد
لبخندی به آهستگی زد
بدنش مور مور شد
پوستش تنش دون دون شد
با خودش:
- کاش می شد بیام توت
- کاش می شد بهت گره بخورم
- کاش توت حل می شدم
- که زمان بایسته
- که بزرگتر نشم
- که ثانیه را زندگی کنم
.
.
.
- نه نه سهراب
- دو هفته ست خودم رو یادم رفته
: مگه یادت بره ، که به حرفم گوش کنی
و آرام به زیر دامن سوزان خزید
سوزان چشم هایش را بست
سرش را یه وری روی کوسن گوشه کاناپه گذاشت
.
.
.
.
.
.
- دوست دارم
آه بلندی کشید

.
.
-سهراب

* پس اینطور ماری جین

yn
20/1/88

*Infinite thanks to Ss



 
by yn
Permalink ¤