Wednesday, June 24, 2009,3:29 AM
NicoLux


یکی گفته برای اینکه فکرتون باز بشه
بتونین خلاق فکر کنید
هر روز روزی چند دقیقه
بنویسید
فقط بنویسید
از هر چیزی که هست
از هر چیزی که فکر می کنید نیست و
هست
از هر چیزی که فکر می کنید نمیگذاره بنویسید
گفته اصلا اگه نمی دونید چی بنویسید
بنویسید " نمی دونم چی بنویسید"
خلاصه انقدر بنویسید
انقدر بیرون بریزید درونتون رو که سرانجام
نوبت خودتون برسه
خود خودتون
خود نابتون
حالا من
اینجا
نمی دونم چند روز و چند ساعت
باید بنویسم
کاغذ سیاه کنم
وقت قورت بدم
تا بتونم بنویسم
خودم رو بنویسم
چقدر باید بنویسم تا به خودم بیام
بفهمم چی شده
تا بفهمم چی بر سر اونهمه شور و خنده و هیجان ،
چی بر سر اونهمه سبز اومد
این اواخر دوران سربازی م بود که برام اندازه سال ها دور بنظر میومد
اما حالا
این دو هفته
اصلا باورم نمیشه دو سه هفته پیش بود
که سبز می بستیم
سبز می خوندیم
سبز داد می زدیم
بی خوابی می کشیدیم
خیابون گردی می کردیم
طعم آخرین ساندویچی که توی سبزی ها خوردم رو یاد نمیارم
چقدر امیدوار شده بودم
چقدر امیدوار شده بودیم
چقدر میشد پر انرژی بود
میشد رنج ها رو حتی برای لحظه ای ماسکه کرد
اما حالا
.
.
.
.
.
.
نگاه اون دختر وجودم رو خاکستر می کنه
به همیجا که می رسم
دیگه نمی تونم فکر کنم
شایدم نمی دونم به چی فکر بکنم
یا به چی فکر نکنم
این طوفان گمانم به این کلمات هم رسیده باشه
.
.
به عزیزان کسانی که تو خیابون
نه به جرم شعار دادن و سر و صدا کردن
فقط به جرم ایستادن
به جرم دیدن
پر پر شدن
به مادری که به فرزندش موقع خارج شدن از خانه
گفت مراقب باش و
.
.
.
هرگز بازگشتش رو ندید
به اتاقی که دیگر بوی صاحبش رو در خودش احساس نخواهد کرد
به تختی که دیگر سنگینی صاحبش صدای فنرهایش رو در نخواهد آورد
به خواهری که دیگر لفظ "برادر" رو به زبان نخواهد آورد
به پدری که هرگز به افتخار پدر عروس بودن برایش دست نخواهند زد
به مادری که هرگز بخاطر مادر شوهر بودن بدجنس خوانده نخواهد شد
.
.
.
چهار سال پیش گفتیم چهار سال دیگه...
اما اینبار ...
باید گفت ابد
باید گفت؟
باید چه گفت؟
باید چه کرد؟
.
.
.
.
خدا تو اونجایی نه
.
.
.
.
.
.
تو
من
دلم برات تنگ شده
برای تو




yn
1/4/88


 
by yn
Permalink ¤