Saturday, August 23, 2008,1:16 PM
to you


گاهی که به مرگ فکر می کنم
گاهی بار این زندگی اندازه ی کوه و مثل یه صخره تیز رو سینه ام سنگینی میکنه
گاهی تحمل یک ثانیه دیگه از این زندگی برام نا ممکن میشه
همون وقتاست که دوست دارم نباشم
و همون وقتاست که نابودی و پوچی بعد از مرگ میشه بزرگترین آرزو م
اما امشب که باز به مرگ فکر کردم
باز که آرزوی نیستی کردم و فکر کردم باهاش به آرامش می رسم
باز که از خدایی که نمی دونم باورش دارم یا نه طلب نیستی کردم
با نبودنم
وقتی به این فکر کردم که دیگه هوس دیدنت نفس هام رو به شماره نمی اندازه
که دیگه صدات تو گوشم نمی رقصه
که دیگه تو چشم هات - که خود زندگیه - نور نارنجی رنگ آباژور نمی شکنه
تنم لرزید
بعد از مرگ ، اگر چیزی باشه
فرسنگ ها ازم دورت میکنه
اگر نباشه آرامش نیستیم جای خودش رو به رنج نبودنت میده
اونوقت دیگه
از زوال
هم
نمیشه
به
آرامش رسید
من ترسیدم
نه از مرگ
نه از نابودی
از نبودنت
از رقصیدن تیغ تنهایی
روی تن برهنه ام

 
by yn
Permalink ¤