: بله؟
صدای شاد و پر انرژی زن بود که از آن طرف خط می آمد
: الو ...بله؟
بخودش آمد : الو ... سلام سوزان
: سلام ، سهراب تویی ؟ پس چرا چیزی نمیگی؟
: خوبی... کجایی چه می کنی؟
- ها...خوب....؟ بد نیستم ممنون... جایی نیستم قدم می زنم تو دود و آدم
- کجایی تو؟
: من ؟ هیچی با بهروز اومدیم سینما بعد مدت ها ، الانم رفته بلیط بگیره
-با بهروز؟
: آره با بهروز و بدون بچه ها ، پیش دوستاشونن - کمی خندید
سهراب در جوابش لبخند زد فقط
: دیگه چه ها می کنی ؟ پیدات نیست مادر!؟
مکثی کرد و نفس نسببتاً عمیقی کشید
هیچ... ، قبل از اینکه "ی" هیچی را بگوید سوزان حرفش را قطع کرد
désolé sohrab* ، بهروز داره میاد نمی تونم ادامه بدم
بعد باهم صحبت می کنیم خوب؟
چاره ای جز گفتن ok نبود.
- ok
:salute boy و قطع کرد
سهراب بعد از چند ثانیه مکث گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و داخل جیب نسبتاً گشاد شلوارش انداخت
توانایی انجام هیچ کاری را نداشت
نه می توانست پایش را از زمین بکند و قدمی بردارد
نه می توانست سرش را بچرخاند و به دور و برش نگاه کند
نه می توانست دستش را در جیبش فرو کند
نه حتی می توانست بیفتد
بالاخره قفل نگاهش را باز کرد - یا شایدم شکست و نگاهش را کمی چرخاند
نگاه کرد
هرچه بود دود بود و آدم
آدم هایی که چشم هایشان به غایت گشاد بود اما نمی دیدند - تند تند قدم بر می داشتند اما به زمین چسبیده بودند ، به زمین گرم و چسبناک
همین هر چی بود همین بود
و برج میلادی که نوکش به زور دیده می شد و دماوندی که خیلی وقت بود دیگه دیده نمی شد.
نسیم خنک بهاری میان موهایش که حالا دیگر بلند نبودند پیچید - شاید 10 سالی میشد که جریان هوا را روی پوست سرش حس نکرده بود
الان اما چند ماهی میشد که وقتی دستش را به سرش می کشید انگشت هایش در مو هایش گیر نمی کردند
کیفش مشکی رنگش را که رنگ کهنگی بخودش گرفته بود روی دوشش جابجا کرد
کیفش هم خیلی سبک تر شده بود
نهایت چیزی که درونش می شد پیدا کرد کتابی بود که هرگز ورق نمی خورد و دوربینی که صدای شاترش شنیده نمی شد
گاهی پاکت سیگاری که تند تند خالی می شد و شیشه ادکلنی با بوی تند و سنگین
دست ها را به سینه زد و به زحمت شروع به قدم زدن وسط پیاده رو کرد
سرش رو به پایین بود قدم هایش نسبتاً بلند بودند اما آهسته قدم بر می داشت
با نگاهش کفش های رهگذر ها را چند سانتی تعقیب می کرد و سعی می کرد از روی کفش هایشان خوشکلی یا بی ریخت بودنشان را حدس بزند
به چهارراه رسید
: پیاده میرم .... 4 3 کیلومتر که بیشتر نیست
شاید سیگاری و شاید .... بد نیست خوبه دیگه
از خیابان رد شد و به سمت خانه به راه افتاد
چند صدمتری تا دکه روزنامه فروشی مانده بود - سرعتش را کمی زیاد کرد
به دکه رسید ... سیگار همیشگی.... فروشنده همیشگی ... دیالوگ همیشگی
فقط اینبار کسی نبود که ساعت را از او بپرسد و او هم در جوابش بگوید : ten to ten
سیگارش را روشن کرد و به راه افتاد
نسبتاً کند راه می رفت گاهی انقدر کند که از حرکت باز می ایستاد
سیگار کشیدن هیچ لذتی برایش نداشت نه گیجش می کرد ، نه از بیرون دادن دودش لذت می برد و نه حتی پر حرفش کرده بود
قدم زدن هم همینطور
برداشتن هر گام و دوباره گذاشتنش روی زمین برایش از بیدار شدن های 4:55 صبح هم سخت تر بود
آدم های پیاده رو هم که کمکی نمی کردند ، نظری بر نمی گرداندند
باورش برایش سخت بود که زمانی یکی از تفریحاتش قدم زدن در پیاده رو های شهر بود ، بی هدف و بی برنامه بلند می شد می رفت به یکی از خیابان های شهر
بدون اینکه تصمیم داشته باشد کجا و هر بار هم یکجا
پارک وی ، کاخ ، ولیعصر ، هاشمی ، جمهوری ....
با سرعت کم شروع به قدم زدن می کرد و عابران را ورانداز می کرد
از فاصله ابرو و پلک هایشان و اندازه گوش ها و کوتاهی بلندی مژه هایشان و کفش هایشان تا تکه کلام ها و دیالوگ های روزانه و غذایی که شب قبل
خورده بود و ... حتی گاهی - اگر طرف می ارزید - پیش آمده بود که تا اتاق خواب یک زوج هم همراهشان پیش رفته بود و فیگور عشق ورزی
و جملات عاشقانه - اروتیک و احیاناً انحرافات جنسی شان هم حدس زده بود
البته همیشه هم اوضاع بر وفق مراد پیش نمی رفت و پسرک کم موی چشم آبی قصه ما گرفتار می شد گاهی
این عادت پیاده رو روی را از 16 15 سالگی همراه خودش داشت
کوچکتر که بود گاهی پیش آمده بود که گرفتار طعمه هایش شده بود و دل به صید های مونث خود باخته بود
هر چند که در چنین لحظاتی نه صید نه صیاد هیچ کدام شبیه اسمشان نبودند
یک بار که از پیش ادوین برمی گشت و خیابان کاخ را به سمت جنوب پیاده می رفت
بعد از دیدن مذکرهای بیکار و الاف و یائسه های زنبیل به دست و بچه های سرگردان عصر های تابستانی
یکباره به دختر دانشجویی برخورد کرده بود که مانتویش را مثل لباس کار نقاش های ساختمان غرق در نقطه های رنگارنگ کرده بود
و آستین هایش را تا آرنج بالا زده بود و عینکش را روی موهایش گذاشته بود ، دختر را در حال رد شدن از خیابان دیده بود و از چهره اش فقط کمی
آن هم نیمرخ دیده بود ، آنچنان دختر نقاش شده بود و آنچنان خود را در رسیدن به او ناتوان دیده بود که تا چند هفته در همان روز و همان ساعت
جلوی ساختمان دانشکده هنر دانشگاه آزاد حاضر می شد تا شانس خودش را دوباره امتحان کند و البته هر بار که باز می گشت
-موفق یا نا موفق - شیفته تر و افسرده تر می شد.
الان که بعد از چند سال یاد آن ماجرا و آن روزها می کرد
خودش هم بخاطر نداشت که چه چیزی عشق دخترک را از سرش انداخته بود و سهراب را سر عقل آورده بود
هر چند که حدس زدنش کار دشواری برایش نبود
اکران فیلم جدید یکی از کارگردان های محبوبش ، ارائه یه مدل جدید از کمپانی اتومبیل ساز محبوبش یا یک دعوای مفصل با خواهر محبوبش
درست که بعد ها هر وقت از این ماجرا یا مواردی مثل آن یاد می کرد ، لبخندی مورب و تمسخر آمیز روی لب هایش نقش می بست و برایش لحظاتی شاد و مفرح
به ارمغان می آورد اما چنین اتفاقاتی دقیقاً به یکی از عمیق ترین ضعف هایش اشاره داشتند
بزرگتر که شد برای اینکه دوباره اسیر این رهگذرهای دلبر و بی رحم نشود سعی می کرد بجای اینکه با این ضعفش مبارزه کند
و احیاناً از بین ببردش ، کاری کند که چنین موقعیت هایی برایش پیش نیاید
مثلاً بجای استفاده از کفش های کتانی زیپ دار از وسایل نقلیه عمومی برای جابجایی استفاده کند
یا اینکه این ولگردی هایش را با یک دوست تقسیم کند
این کار هم بعد ها وقتی که داشت چای می نوشید و سعی می کرد برای دقایقی بجای رویا پردازی کمی خودش را تجزیه تحلیل کند ، خنده دار به نظرش
رسیده بود . چه ، روزی را بخاطر آورده بود که با دوستی در یک عصر بهاری برای دیدن فیلم - فیلم برای خنده نه برای لذت - به عصر جدید رفته بود
و وقتی فیلم تمام شده بود در میان انبوه زیبا رویان و عشاق که طیف عمده تماشاگران آن سینما را تشکیل می دادند ، دختری دیده بود
بس رعنا و بس زیبا و بس جذاب و مهمتر از همه بس تنها که دیدنش و آرزوی با او بودنش چشم های سهراب را براق تر کرده بود
چه سود اما که لذت دیدن و رویا پردازی دیری نپایید و جای خود را به اندوه و حسرت و هزار عقده سرباز کرده و نکرده داده بود
چرا؟! چون اینبار هم پسرک بجای رویارویی با واقعیت لذت از رویا و خیالپردازی را انتخاب کرده بود و این در آن لحظه و لحظاتی از آن دست
برابر بود با "غم".
وجود دوست سینما رو هم عملا کمکی نبود . چون اصرار ها و ترغیب های او هم نمی توانست در واقعیت را برای سهراب باز کند
بهرحال و با وجود همه این رنج ها و این مکث ها این عادت را هم مثل کلکسیون جا کلیدی هایش نگه داشته بود
حالا اما چی؟
در بعد از ظهر بهاری با نسیم دلنشینی که نه گرم بود نه سرد ، نه تند می وزید و نه کند
حوصله راه رفتن هم نداشت چه برسد به انرژی صرف کردن برای عابر هایی که لااقل در آن لحظه در صد بسیار زیادشان
مثل کارگر های برده اهرام ثلاثه مصر بودند
مذکر هایش بنفش پوست هلویی پوشیده بودند و مونث هایش پن کیک ارزان قیمت زده بودند و بوی هماغوشی های بیست دقیقه ای می دادند
بی حوصلگی اش به دهان و لب هایش هم رسیده بود و لب پایینی اش را کج کرده بود .
: لعنت!
همه روحش پیش سوزان بود ، که نبود
این لعنت هایی که اتفاقاً از خود سوزان گرفته بود ، چیزی نبود جز نمود بیرونی و عینی ناتوانی اش در تحمل و احیاناً تغییر این وضعیت
که به شدت برایش تازگی داشت
اما تازگی اش بر خلاف همه چیزها و همه وقت های پیش از این نه تنها هیجان و لذتی برایش نداشت
بلکه نفس کشیدنش را هم سخت کرده بود
حرف های سوزان مدام در تکرار می شد
نمی دانست توی گوشش بود یا توی کله اش یا توی روحش
"اومدیم سینما با بهروز"
"با بهروز" " سینما" "با بهروز اومدیم سینما"
"بهروز" ، "بهروز" ، "بهروز"
در آن عصر دل انگیز و غیر قابل تحمل بهاری
اولین باری بود که سایه سنگین " بهروز" را بالای سرش حس می کرد
در آن مدتی که با هم بودند که مدت کمی هم نبود هرگز "بهروز" از یک اسم فراتر نرفته بود
همیشه بهروز " خوب بود بد نبود"
همیشه بهروز " تازه از سر کار آمده بود"
همیشه بهروز " ماشین رابرده بود تعمیرگاه"
همیشه بهروز " رفته بود خانه دوستش و شب دیر آمده بود"
همیشه بهروز " بچه ها را از تولد دوستشان آورده بود"
حتی گاهی بهروز " بهروز" نبود و فقط یک ضمیر سوم شخص مفرد بود
حالا اما سوزان با "بهروز" رفته بود سینما
لحظه ای حرص وجودش را فرا می گرفت و لحظه ای بغض گلویش را
مسخ شده بود توانایی انجام هیچ کار و فکر کردن به هیچ چیز و احساس کردن هیچ حسی را نداشت
دیالوگ چند ثانیه ای اش با سوزان را مرور می کرد
جز بی تفاوتی و شادی چیزی را درش پیدا نمی کرد
و همین همه احساسات مزخرف را صد چندان می کرد
اولین بار نبود که بی تفاوتی و شادی را در صدای سوزان یافته بود
اما همیشه بی تفاوت به بهروز بود و خوشحال از بودن با سهراب
و این بار دقیقاً بر عکس شده بود
حتی این اولین باری هم نبود که سوزان به پسرک لا اقل در حرف زدن هایش بی تفاوت شده بود
اما این با بهروز بودن بود که همه چیز را خراب تر می کرد
حسادت بود یا عشق ؟ یا عشق و حسادت یکی بود
یا تمامیت خواهی همیشگی اش
یا احساس جا ماندن و جدا افتادن
نمی دانست ، هیچ نمی دانست
: داره سوزانمو ازم می گیره!؟
اشک در چشم هایش آبی اش که بعضی ها بهش گفته بودند معصوم بعضی نافذ و عده ای موذی ، حلقه زد
سهراب بیست و چند ساله حالا شبیه پسر بچه های 17 ساله شده بود که اولین عشق کوچه های خاکی که بوی سیب سبز و قطره های باران می داد
توسط دیگری که احتمالاً از همبازی های بعد از ظهر های داغ تابستان و شریک بد وبیراه شنیدن های مردم آزاری هایش بود ، غر زده شده بود
هرگز انقدر احساس ناتوانی در داشتن یک نفر نکرده بود
احساس اینکه معشوق با دیگری سر بر می گرداند و شروع می کنند به قدم زدن
لحظه ای اشک به چشم هایش می آورد و لحظه ای غضب
واقعاً دیگر به هیچ چیز نمی توانست فکر کند
مطلقاً هیچ چیز
و تنها چیزی که می دانست این بود که برای رسیدن به خانه
باید می گفت " مستقیم"
از پیاده رو به کنار خیابان آمد
نسبتاً شلوغ بود - اما کسی قصد سوار کردنش را نداشت
خیره شده بود به راننده ها - سرد و سخت نگاه را به نگاهشان گره می زد
چشم های جوان ، نگاه های پیر ، چشم های درنده چشم های خسته
نگاه های سنگی ، چشم های تنگ ، چشم های پررنگ ، نگاه های کم رنگ
از معدود دفعاتی بود که ابایی از گره انداختن نگاهش در نگاه دیگران نداشت
گستاخ و سرد نگاه می کرد
دو سه تا از ماشین ها چراغ دادند
اعتنا نکرد و همچنان ایستاد
لجش گرفته بود
لج همه راننده هایی را داشت که بخاطر هیچ، خیابان را شلوغ کرده بودند
درست مثل بچه ها
کجی دهانش بیشتر شد ، پاهایش شل شدند
چراغ داد
: مستقیم
جلو خالی بود
عقب نشست
.
.
.
صدای چرخاندن کلید در کل 4 طبقه پیچید
کلید را عوض کرد ، کفش را با آنکه تمیز بود چند بار به جلو دری نیم دایره ای کنفی کوباند
چشم هایش را بست
نفس عمیقی کشید
در را باز کرد و چشم هایش را هم
: سلام
- سلام
<سلام
>سلام
.
.
.
.
.
.
- بیا پسر جون ببینم
اینارو هم بگیر یه دستی روشون بکش
انتظار هیچ کلمه ای را در هوای خنک آنوقت شب حیاط نمی کشید
سرش را بالا آورد
فرح بود با چکمه هایش که دستش گرفته بود
رو به سهراب و ژاکت آبی رنگش را با دست دیگرش دور خود گرفته بود
- بگیر دیگه بچه جون یخ کردم
- یه واکس بهشون بزن می خوام برشون دارم
: بده عمه ت واکس بزنه حیوون مگه من واکسی سر کوچه ام
چند بار تچ تچ کرد : ببین ! باز بد حرف زدی
آدم با خواهر گلش اینطور حرف نمی زنه ، میگه چشم عزیزم چشم عمرم واکس که چیزی نیست بذار ناخوناتو برات سوهان بکشم
بذار صبحونه ت رو برات بیارم تو تختت ، بذار پاهات رو برات تو آب گرم ماساژ بدم
- بگیر دیگه سهراب دستم شکست
تو سرباز شدی به یه درد ما نباید بخوری؟!
سهراب مات و مبهوت فقط به فرح نگاه می کرد
قبل از اینکه جوابی برای فرح پیدا کند فرح گفت : سرکار ! بگیر دیگه اذیت نکن
: سرکار و زهر مار .صد بار بهت گفتم به من نگو سرکار
- اِ خیله خوب ! بفرمایید بگیریدشون ژنرال دوگل
سهراب به شدت از حرف خواهرش بر افروخته شده بود و به همان شدت هم سعی می کرد خودش را کنترل کند
: بذارشون اینجا.
فرح چکمه ها را گذاشت لب پله
تشکر کرد ، دو تا بوس روی هوا برای برادرش فرستاد
در را بست و رفت
سهراب بعد از چند ثانیه تازه تکان خورد
درست مثل اینکه pause شده باشد
نفس نسبتاً عمیقی کشید
اگه چند ماه پیش بود حتماً بخار زیادی از دهانش خارج می شد
حالا اما فقط بوی cold candy چند ساعت پیشش را حس کرد
کار واکس پوتین های خودش تقریباً تمام شده بود
گذاشتشان کمی آنطرف تر
نگاهی به چکمه های فرح که خودش اکثراً بهشان می گفت بوت ، انداخت
: م م م تو اینا لابد خیلی دلربا می شه
خنده اش گرفت ، همیشه بعد از گفتن دلربا یاد مربای به می افتاد
و طبیعتاً نمی دانست که چرا این اتفاق می افتاد
البته چند بار فرح این یاد آوری بی ربط را به انحرافات جنسی سهراب مرتبط کرده بود و سهراب هم
این را به جای اینکه به حساب قدرت روانشناسی فرح بگذارد به حساب ذهن پلید و کثیف خواهرش گذاشته بود
یکی از بوت ها را برداشت ، دستش را تا آرنج داخلش کرد
فرچه را برداشت
دو سه بار روی سطح نا مسطح واکس کوبید ، آرنج را کمی چرخاند و فرچه را رویش کشید
کارش که تمام شد پوتین های خودش و چکمه های فرح را با یک دست و وسایل واکس را با دست دیگرش برداشت
لامپ 100 جلوی در با نور پر کنتراستش خیلی به نظرش احمقانه می آمد آن را هم با دست چپش خاموش کرد و وارد خانه شد
کفش ها و واکس را داخل جا کفشی گذاشت ، به طرف دستشویی رفت تا دست هایش را بشوید
- دستت درد نکنه ( با لحن خاص همیشگی اش)
: سرت بشکنه( با لحن خاص همیشگی اش)
فرح پیش مادرشان و در اتاق آنها بود
وارد اتاق شد سمت میزش رفت و خودش را تقریباً روی صندلی پرت کرد
کمی چرخید پاهایش را مثل کلانترهای امریکایی روی میز گذاشت ، دعا کرد وسایلی که زیر پایش مانده بودند بعداً هم قابل استفاده باشند
صدای ماشین ها مثل همیشه از بیرون می آمد و صدای تلویزیون که از اتاق بغلی می امد و اینها برایش حکم سکوت داشتند
چون همیشه بودند - مخصوصاً ماشین ها که حتی در نیمه های شب ، حدود ساعت 4 3 هم نمی شد بطور مطلق از شرشان در امان بود
حال می توانست صدای معکوس کشیدن های کامیون های حمل کلر باشد یا کارناوال احمق های بدرقه کننده عروس و داماد
یا جوان های مثل خودش شب زنده دار و البته نه مثل خودش خوشحال
گاهی فکر می کرد انقدر به این صداها عادت کرده که قرار گرفتن در یک جای مطلقاً ساکت برایش آزار دهنده خواهد بود
هر چند ، بیشتر که فکر می کرد می دید بعد از مدتی به آن هم میشد عادت کرد
به هر چیزی می شد عادت کرد
به طعم مارلبروی پایه بلند
به بوی سوختن نان در توستر
به بخار داغ داخل حمام
به باریدن باران درست بعد از شستن ماشین
به داس های واژگون شده بیکار چطور؟
ها؟!؟ نه به اون نباید عادت کرد ، باید ایمان آورد.
سربازی چی؟
به این لعنتی هم میشه عادت کرد ؟
به 4:55 پاشدن هایش
به تو ماشین خوابیدن هایش
به کار نداشتن هایش و خستگی هایش
به بندری خوردن هایش
به به پنج شنبه دلخوش کردن هایش و از شنبه متنفر بودن هایش
میشه؟
عادت کرده ام من؟
باید عادت کنم؟
یاد روزهای آموزشی اش افتاد 5 4 ماه بیشتر از آن وقت نگذشته بود
چقدر اما دور بنظرش می آمد
دور تر از مسافرت های دوران کودکی اش
دور تر از قبول نشدنش در کنکور
و حتی دور تر از دیدن آبی و عاشق شدنش به بینوش
برای بخاطر آوردن آدم ها و اتفاق هایی که چند ماه بیشتر ازشان نگذشته بود مجبور بود فشار زیادی به حافظه اش بیاورد
و در نهایت حاصلش چیزی نبود جز یک تصویر محو و گنگ و مجموعه ای از صداهای در هم آمیخته
حتی احساسات،
شدید ترین احساسات تلخ و دلپذیری که در ان دو ماه تجربه شان کرده بود و برایشان از روحش گذاشته بود ، حالا از بوی عطر یک هفته پیش فرح هم
رقیق تر شده بودند
آدم هایی که همراهشان لحظه گذرانده بود ، خندیده بود ، عصبانی شده بود ، فحش داده بود و حتی در یک مورد تا مرز اشک ریختن هم پیش رفته بود ،
حالا اگر خودش با این فراموشی مقابله نمی کرد ، غریبه هایی بودند که فقط اسمشان را می دانست و احتمالاً تصویری شبیه تصویر آسمان در کاسه آب
حتی سختی ها هم رنگ باخته بودند
وقتی که ساعت 4:30 4 از پادگان خارج می شد
در بد رنگ ترین و کثیف ترین خیابان های شهر به طرف خانه راه می افتاد به طرف خانه می آمد
هیچ نکته مثبتی همراهی اش نمی کرد
از زود تاریک شدن هوا و آسمان ابری گرفته تا متروی به غایت شلوغ و صف های طولانی تاکسی
شب ها زود خوابیدن و صبح ها زودتر بیدار شدن
روی همه شان چند سانت که نه ، چندین میلی متر غبار نشسته بود
آن زمان فکر می کرد بعد از یادآوری این لحظه ها ، تمام شدنشان و اینکه الان درشان قرار ندارد احساس آرامش و لذت بی نظیری خواهد کرد
اما از آن هم خبری نبود
سختی ها گذشته بودند و جای خودشان را به روزمرگی ها و بیهودگی ها و تکرار داده بودند
تکرار تکرار تکرار
تکرار بیدار شدن
تکرار سخت بیدار شدن
تکرار لباس پوشیدن
تکرار بستن بند پوتین
تکرار چسباندن کارت به سینه
تکرار توی صف ایستادن
تکرار جواب های فرمانده را دادن
تکرار سلام ها و صبح بخیر ها
تکرار به مسجد رفتن ها و نماز نخواندن ها
تکرار به سخره گرفتن ها و خندیدن ها
تکرار احساس باد روی صورت موقع برگشت به خانه
تکرار نهار خوردن
تکرار احساس خستگی
تکرار تصمیم گرفتن ها و عمل نکردن ها
تکرار جا ماندن ها
تکرار درس نگرفتن از تکرار
.
.
تکرار تکرار
یاد وقتی که بعد از ظهر ها از میدان رژه به یگان بر می گشتند افتاد
همه اسلحه بدوش و بی نظم خسته از چندین و چند بار رژه رفتن و تحمل غرولند های فرمانده ، مثل لشکر از جنگ برگشته خیس و فرسوده
سمت یگان برمی گشتند
نمی دانست چرا
اما همیشه لحظه ای را تصور می کرد که ناگهان فرمان حمله صادر می شد و این لشکر خسته مجبور می شد گلنگدن تفنگ هایش را بکشد
و به سمت دشمن هجوم ببرد و دقیقاً در همان لحظه یاد غلاف تمام فلزی استاد و سکانس آغازین نجات سرجوخه رایان می افتاد
که گوشت و پوست آدم ها مثل گوجه فرنگی هایی که با تیرکمان سوراخ می شوند از بدنشان بیرون می پرد و آدم ها مثل بوفالوهای وحشی
یکی یکی روی زمین میان انبوه گرد و خاک می افتند
و خونشان گل می شود از خاک
و زیر لژ پوتین های آدم هایی له می شوند که قربانی قدرت طلبی کسانی هستند که هر 10000 هزار نفر را به شکل یک اسلحه آماده شلیک می بینند
اسلحه ای که گوشت و پوست را به هم می پیچاند و استخوان را سوراخ می کند
سینه های صاف و نا صاف - تیره و روشن
سینه های که خدا می داند هر کدامشان چند بار پناهگاه گونه ای خسته و عاشق بوده اند و چند بار خیس شده اند از اشک های خیس عاشق
وحالا گلوله داغ گلوله داغ چرخان نوک تیز ، همه صافی ها و ناصافی ها را و همه خستگی ها و درد ها را پاره می کند و می شود صدای فیس اشک ها را شنید
وقتی که گلوکه بخارشان می کند
سنگرهای تاریک و خیس صورت های عرق کرده و خاک گرفته ، موهای گره خورده ، قوطی کنسروهای مچاله شده
تقریباً هر بار که از تمرین رژه بر می گشتند همه این ها را با خود مرور می کرد
نه دلیلش را می دانست نه منشاء شان را
با اینکه تلخ بودند و خشن اما مرور کردنشان احساس خوبی بهش می داد . این هم برایش تعجب آور بود اما مثل خیلی چیزهای تعجب آور دیگر
هرگز دنبال دلیلش نرفته بود.
نگاهش به چند کتاب داخل کتابخانه اش افتاد که به صورت افقی روی بقیه کتاب ها قرار گرفته بود و قرار بود مطالعه شان کند
تا کاری را که پارسال نتوانسته بود در عرض 7 ماه انجام دهد امسال در 3 ماه انجام دهد
نمی دانست کار درست چیست؟
اینکه پشت میز بنشیند و کتاب های چند صد صفحه ای مطالعه کند یا اینکه یک روز بعد از ظهر به شرکت دوستش برود و راجع به همکاری های آینده صحبت کند
و در عمل هیچ کدام این ها را انجام نمی داد
در عوض چیز های دیگری دوست داشت
دوست داشت به گوش سمت راستش یک حلقه نقره ای خیلی نازک آویزان کند
فکر می کرد حالا که فرم صورتش را به اجبار عوض کرده پس بهتره همه تلاشش را انجام دهد تا این فرم جدید هرچه بهتر روی صورتش اجرا شود
موهای کوتاه تیغ تیغی با ته ریش های تیز
حلقه نقره ای روی گوش و زنجیرش که از قبل روی گردنش بود
با بلوز یقه گرد و چشم های آبی
این دقیقاً چیزی بود که دوست داشت باشد
اما فقط دوست داشت
فاصله نه چندان زیاد اما بسیار عمیقی تا عملی کردن این خواسته وجود داشت
از واکنش های خانواده و افراد فهیم کوچه و خیابان گرفته
تا سوراخ کردن لاله گوش و بدوش کشیدن مرارت های هزار تجربه نکرده
اما انقدر بی انگیزه بود که حتی حوصله دور خیز کردن و پریدن از این شکاف چند متری را هم نداشت
گاهی میل شدیدی به آموختن دانش و ادامه تحصیل پیدا می کرد و گاهی همان 5 سال دانشگاه رفتنش هم به نظرش بیهوده می رسید
در نیمه باز اتاق باز شد
فرح بود با فنجان پر از قهوه سهراب
و دو حبه قند کج و کوله
- تلخ مثل زهر مار
سهراب انقدر احساس دلپذیری پیدا کرده بود که نزدیک بود گریه اش بگیرید
نه دیگه پسر لوس بازی در نیار - این را با خودش گفت
لبخندش آنقدر عمیق بود که میشد نهایت رضایت را تا ته وجود سهراب درش دید
پاهایش را از روی میز پایین گذاشت
فرح فنجان را کنار چراغ مطالعه گذاشت و قند ها را کنار فنجان
سهراب دست هایش را باز کرد
فرح چشمکی شیطنت آمیز زد و سرش را به علامت نفی تکان داد
سهراب چشم هایش را به علامت التماس ریز کرد
فرح دست هایش را روی زانویش گذاشت و خم شد
سهراب فرح را در آغوش گرفت و محکم به طرف خودش کشید
آنقدر محکم که دخترک نزدیک بود بیفتد
عاشق بو کردن فرح بود
بوی همیشگی را می داد به همراه تلخی قهوه
چند ثانیه طول کشید
- سهراب کمرم شکست
دست هایش را رها کرد
دخترک دستی به کمر زد و قامت راست کرد
سهراب با خودش : اگه یه روز فقط یه دلیل واسه از موندن تو این برزخ داشته باشم اون بدون شک
دیدن لب ها و لبخند های تو اِ
به سبک سریال های ارزشی دهه شصت : ممنون خواهرم
فرح وانمود کرد که چادر سرشه از سهراب رو گرفت و با صدای آرام پاسخ داد : قابل شما رو نداره آقا سهراب
- فرح چراغارو عوض کن لطفاً
و این یعنی لامپ های تنگستن خاموش و مهتابی ها روشن
فرح چراغ ها را عوض کرد در را بست و رفت
لپ تاپش را از hybernate در آورد
هدفون های mp3 player اش را کند و به لپ تاپش زد
baruqe.mp3
دابل کلیک
.
.
صدای فلوت جادویی باخ.
.
.
.
پیاده روی آن دست خیابان خلوت تر بود ، همیشه خلوت تر بود
سیگار روی لبش دو سه تا ماشین را رد کرد و به آن سمت خیابان رفت
پک نسبتاً عمیقی به سیگار زد ، سیگار را در دستش گرفت و راه افتاد
طعم پر شدن دندانش را که چند دقیقه پیش انجام شده بود هنوز حس می کرد
طعم خوشایند نبود
دود سیگار کمی ملایمش می کرد
چند مدت می شد که از دندانپزشکی بیزار شده بود ، اینبار هم فقط برای خلاص شدن از شر بلایی به اسم اندو بود
که حاضر شده بود پایش را در مطب دندانپزشکی بگذارد
صدای مته را هنوز توی گوشش حس می کرد
نفرتش به دندانپزشکی متعجبش می کرد
چون یاد بچگی اش می افتاد که وقتی برای اولین بار به دندانپزشکی رفته بود انقدر زیر دست دکتر آرام و بی سر وصدا
نشسته بود که دکتر بخشی از ویزیت خود را بهشان تخفیف داده بود
با مادرش رفته بود
ولی حالا در دهه سوم زندگی ش از دندانپزشکی بیزار بود
داشت از سیگار کشیدنش لذت می برد . از معدود دفعاتی بود - مخصوصاً این اواخر که از سیگار کشیدنش لذت می برد
این چند وقت سیگار کشیدن هایش زیاد شده بود ، زیاد تر از هر وقت دیگری و به همان اندازه هم لذت بردن هایش از سیگار کم شده بود
دو پک پشت سر هم زد احساس گیجی کرد نیکوتین را در تک تک سلول هایش حس کرد
لبخند زد
آنروز - آنجا در آن پیاده روی خلوت اما سیگار کشیدنش مثل گذشته شده بود
یاد آن شبی افتاد که نیمی از شهر را به دنبال یک نخ سیگار طی کرده بود
اما دریغ از یک دکه باز و دست آخر هم مجبور شده بود یک نخ سیگارش را از یک داروخانه شبانه روزی تهیه کند
چشم های گشاد شده صندوقدار را دقیقاً بخاطر داشت وقتی که داخل داروخانه شده بود و پس از سلام و خسته نباشید
سهراب به جای دادن نسخه به او ، از وی تقاضای یک نخ سیگار کرده بود و بعد ساکت ایستاده بود وسط داروخانه میان نگاه های متعجب
و کمی بدبین صندوقدار و نسخه پیچ ها
و صندوقدار میانسال که دست را در جیب راست شلوار خاکستری اش برده بود و پاکت سیگار را به سهراب تعارف کرده بود
سهراب پس از گرفتنش یک نخ سیگار برداشته بود و پاکت را روی میز شیشه ای کنار صندوق گذاشته بود
و بعد دو بار با فاصله و هر بار آرام گفته بود "ممنون"
و از داروخانه خارج شده بود
.
.
سرعت قدم زدنش را کم کرد تا قبل از رسیدن به خانه سیگارش تمام شده باشد نزدیک خانه شد
آخرین پک را زد با انگشت سبابه و شست دست راستش سیگار را نیم دور پیچاند و به هوا پرت کرد
سرعت قدم زدنش را زیاد کرد جلوی در خانه ایستاد دو سه مرتبه کفش هایش را جلوی در کوبید
کلید انداخت و وارد شد
.
.
.
.
------------
*متاسفم سهراب
-
پ.ن. : این قصه اینجا نمی بود ، اگر Ss نبود
yn
87/3/4
8 شب
Labels: miracle