Monday, July 23, 2007,5:33 AM
miracle(thirteen)


چی کارا می کنی؟
همانطور که به روبرو نگاه می کرد و می راند بدون آنکه برگردد سوال را پرسید
- کار بدی به اونصورت نمی کنم
دختر کیفش را در دستش گرفته بود و کمی متمایل به راننده نشسته بود
: این ترم تمومه؟
- ترم پیش تموم شد
: پروژه هم دادی؟
- دادم
با آنکه دانستن اینکه او درسش کی تمام شده یا می شود کوچکترین جذابیتی برایش نداشت اما پرسید :
- تو چی؟
: من این ترم ، فقط پروژه م مونده
کمی به طرف دختر برمی گردد و سوالش را تکرار می کند
- تو کی؟
: من هم همین ترم
جواب را که شنید برگشت و به صندلی تکیه داد
- خوبه!
: برنامه ت چیه؟
- برنامه ی چی؟
: بعد از درس
- هیچ ...شاید فوق...شایدم سربازی
این را فقط با خودش زمزمه کرد : شایدم کوفت
- کار چی؟ کار نمی کنی؟
آهی کشید و دست هایش را روی سرش گذاشت :
: نه نمی کنم !
دختر به طرف پسر برگشت : سهراب ! بچه خرخونیا !
- هااه! جدی میگی؟! آره شایدم حق با تو باشه
اما من اینطور فکر نمی کنم
با حالت مسخره آمیزی ادامه داد : خیلی بده که من و تو مثل هم فکر نمی کنیم نه؟
دختر که از لبخند و لحن مسخره آمیز فقط متوجه لبخند سهراب شده بود ، با همان لبخند ادامه داد :
نمی دونم!....چی میگی تو!!؟
- گرچه اشکالیم نداره ، آدمایی م هستن - با چشم به آرامی پسر را نشان می دهد - که مثل تو فکر می کنند نگران نباش
این بار دختر علاوه بر لبخند متوجه لحن مسخره آمیز پسر هم شد
به روی خودش نیاورد ، سری تکان داد و برگشت به روبرو نگاه کرد مثل قبل
- چه احساسی داری حالا که تمام شد؟
: مطمئنی احساسی دارم که می پرسی چه احساسی؟
- نداری یعنی؟
- نه - شایدم آره - نمی دونم
یه زمان بود 3 2 پیش ، به امروز که فکر می کردم
- هیچ تصوری ازش نداشتم
هیچ تصوری از اینکه یه روز همه ی اون تو حیاط نشستنا
تو بوفه چای خوردنا ، تو کلاسا استادا رو با شوخی و بچه ها تحمل کردنا - تموم میشه نداشتم
غصه ام می گرفت فکر می کردم نوستالژی ش همه ی عمر با هام می مونه
نوستالژی که می دونی چیه؟ کمی عصبی و تمسخر آمیز گفت
قبل از اینکه جوابی بشنود ادامه داد
الان که وقتش رسیده - اما
اما
تحمل یک دقیقه موندن تو دانشکده رو ندارم
آدماش - دیواراش - اتاقاش - پله هاش همه با هام غریبه ان
همه دارن پسم می زنن فکرشم نمی تونم بکنم که یه روزی تو همین کلاسا درس می خوندم
تو همین بوفه چای می نوشیدم ، تو همین حیاط می نشستم
چهره ها ...صورت ها همیشه برام غریبه بودن
غریبه و تکراری ، به دیدنشون عادت کرده بودم
به دیدن چهره های سرد ، چهره های نازک ترک خورده
نگاه های خالی بی نگاه
الان ، صورت ها هنوز غریبه ان
اما دیگه تکراری نیستن . شاید 5 سال دیگه طول بکشه تا به این چهره ها هم عادت بکنم
حالا بجای اون همه نوستالژی ، هیچ تصوری از خود نوستالژی ندارم
هر چیزی یه زمانی داره
وقتی تموم بشه باید صفحه رو ورق بزنی و بری صفحه ی بعد
چقدر میشه رو یه صفحه مکث کرد ؟
چند بار میشه کلمات یک صفحه رو از سر به ته و از ته به سر خوند؟
زیاد که بخونی می پوسه - اگه بپوسه می ریزه - اگه بریزه اونوقت دیگه نمی تونی ورقش یزنی
باید تا آخر روی همون صفحه بمونی
اونوقت ممکنه خودت بپوسی - خودت بریزی
گاهی باورم نمیشه که ساعت 6 تو تاریکی و سرمای زمستون از خونه می زدم بیرون که ساعت 7
سر کلاس مدار I حاضر بشم و دو ساعت تمام اون اراجیف رو یادداشت و اون مردک رو تحمل کنم
تو اون اتوبوس های شلوغ دود گرفته
که از همه جاش صدای موتور میومد و از موتورش صدای ناله
حتی آدم گاهی فکر می کنه چند سال که بگذره همه ی اینا میشه خاطره
پیش خودش یه استکان چای می ریزه با دو تا دونه قند تو نعلبکی یا همون نلبکی بعد میشینه
کنار پنجره و همونطور که دونه های برف آروم آروم میریزه رو لبه ی پنجره
تو هم به سوژه ساختنات برای استادا و خوردن خورش قیمه های 50 تومنی با دوستات تو
سلف دانشگاه فکر می کنی بعد یه لبخند یه وری مسخره روی لب هات که معلوم نیست پشتشون دندونی هست
یا نه نقش می بنده و چایت رو سر می کشی
ه ه ه... اما چیزی که واقعاً اتفاق می افته اینه که وقتی وقتش می رسه حتی حوصله نداری
سرت رو برگردونی به عقب بهشون نگاه کنی
چه برسه به اینکه بخوای مرورشون هم بکنی
به خیابان نگاه کرد
چند دقیقه ای بود که پیاده شده بود انگار
متوجه نشده بود کجا
نمی دانست چقدر از حرف هایش را پیش آن دو زده بود و چقدرش را تنها ، کنار این خیابان
با هوای بهاری اش
یاد حرف هایش که می افتاد ترجیح می داد همه را اینجا کنار این خیابان زده باشد
- نه نه! اینا حرفایی نبود که بخوام اونا بشنون
مخصوصاً اون دوتا
پوزخند خیلی کجی زد
هاه ه ه... تو
کی باورش میشه که من عاشق تو بودم
که شب و روزم با تو گره خورده بود
که فکر می کردم وجود تو مفهموم عشق رو بهم فهمونده
که فکر می کردم جز تو به کس دیگه ای نمی تونم فکر کنم
که حاضر بودم جونم رو بی درنگ به سمتت بگیرم
اگه همون چند نفر از دوستام هم این رو نمی دونستند
فکر می کردم همه ی اینا یه خواب بوده
یه خواب چهار ساله ، طولانی و شیرین
اما خواب خوابه دیگه قرار که نیست تا ابد بخوابی
یه وقت بالاخره باید بیدار شی . تلخ یا شیرین - کابوس یا رویا
باید رو حتو برگردونی سر جاش و زیپ بدنت رو بکشی و از خواب بیدار شی
اعتراف می کنم که خواب شیرینی بود ازون خواب هایی که هرگز دوست نداری ازش بیدار شی
هر قدر طولانی تر ... عمیق تر
اما نمی دونم این چه سرنوشتی بود که پیدا کرد این خواب
اصلاً این بلاییه که سر همه ی اینجور خوابا میاد یا نه؟
یه همچین خوابی چقدر می تونه طول بکشه
شاید خیلی زیاد ، اگه تو هولم نمی دادی
اگه من چشمامو باز نمی کردم و تو رو نمی دیدم
من از کور بودن فرار نکردم هرگز ، حتی بهش اعتراف هم کردم
اما وقتی قرار باشه کور نباشه دیگه نمی تونی نبینی
نمی تونی روت رو بکنی اونور و نبینی
نمی تونی ببینی که اون بتی که ساختی ، روز به روز ، لحظه به لحظه مقابل کور نبودن های تو آب میشه
و چیزی که می مونه هیچ شباهتی به اونی که تو ساختی نداره
هر چند بتی که من ساختم چهره ش زیاد با آدما فرق نمی کرد حتی از نظر همه زیبا هم نبود
چه ظاهرش - چه درونش
بدشانسی اینجاست که می فهمی کسی که خواستی بتش رو بسازی لباس بتی از بزرگی به تنش زار میزنه
ه ه ه... آره دیگه من آدم چندان خوش شانسی نبودم هرگز
همه چیز برگشت - اگه نگم 180 درجه ، صد و هفتاد و پنج درجه
خنده اش گرفت - سرش را دو سه بار تکان داد و خندید
خوب اگه همه چیز اینجا تمام میشه ، با کمی اغماز میشد بهم گفت لوک خوش شانس
اما حیف میشد ، زندگی و این لطف ها !
تازه این طور که هیجانی نداره
همه چیز تمام میشه و میره پی کارش - پس چرا بذاریم اینطور شه
حالا باید سرو کله ی اون عوضی پیدا بشه
من بار ها با خودم فکر کردم خودم را بار ها جای دختر های مختلف گذاشتم
شاد - غمگین - سبک - سنگین - تهی مغز - فرهیخته
اما هیچ کدومشون آدمی مثل اون عوضی رو دوست داشته باشند
اشکال نداره !
هر عوضی ی رو هم که دلت می خواد دوست داشته باش
تو ماشینش هم یه وری رو به خودش بشین
به درک!!
برافروخته شد . دوست داشت چند واژه ی نه چندان موءدبانه نثار دختر و پسر بکنه
ول کن
نمی ارزن . تازه الانم که رفتن
رسید جلوی در خانه
حوصله ی کلید انداختن نداشت ، زنگ زد
کیه؟
منم
در باز شد
داخل شد و در را بست
.
.
.
.
.
.
.
.
پنجره را باز کرد وسیگارش را روشن کرد
معدود چیز هایی که تو دانشگاه یاد گرفته بود همین سیگار کشیدن بود
چند وقتی بود که به سیگار بی میل شده بود .به این یکی اما میل عجیبی داشت
جای سیگار ها را از خود سوزان یاد گرفته بود و برخلاف حدس سوزان
این بار پاکت سیگار سر جایش در کشوی کابینت یود
به دیوار کنار پنجره تکیه داده بود و به سیگارش پک زد
نگاهش را رو آشپزخانه پن کرد
یخچال - ماشین لباسشویی - کابینت ها و اجاق گاز
اجاق گازی که هیچی روش نبود نگاهش را از اجاق به سرعت روی میز آشپزخانه آورد
روی میز هم به جز ظرف شکر و ظرف خالی نان و چند قلم خرت و پرت چیزی نبود
یاد کوکو سبزی های سوزان کامرویی افتاد
لبخند روی لبش نقش بست مزه اش را با کمی تلاش هنوز می توانست به خوبی به یاد بیاورد
الان اما نه از کوکو ها خبری بود - نه از کامرویی ِ کوکو درست کن
خانم آشپزباشی که فعلاً در بستر بیماری افتاده بودند و کوکو ها هم که کسی نبود بیاد درستشان کند
با خودش فکر کرد که این جمله اش از نظر فلسفه شناسانه ایراد داشت و اگر افلاطون یا سقراط
یا یکی از بر و بچه هایشان اینجا بودند حتماً بهش گیر می دادند
که کوکو قبل از اینکه کوکو بشود اصلاً کوکو نیست و تا مواد اولیه اش با هم مخلوط نشوند و درون ماهی تابه
سرخ نشوند نمی توان لفظ کوکو را به آنها اطلاق کرد
بنابراین تو حق نداری بگی کسی نبود تا کوکو ها را درست کند
یا به عبارتی دیگر کوکو تا کوکو نشود کوکو نیست
- اوه ه ه ه... ولمون کنید تو رو خدا بابا
بیکارید شما هام ها!
اون بیچاره رو تختش مریض خوابیده
اونوقت شما اینجا سر کوکو هاش دعوا می کنید
خولید دیگه . البته نه خول تنها
حالا به خودشون اگه بگی - کوکو که هیچی - تخم مرغ بلدی آبپز کنی
مثل اون حیوون چشم قشنگ تو گل می مونن
: چشم قشنگ گاوه ! اون گوشش درازه
- آها راس میگی . ببخشید مثل اون حیوون گوش دراز تو گل می مونن
سیگارش تمام شد . خاکسترهای سیگارش را کف دستش ریخته بود
یادش رفته بود جای زیر سیگاری را هم از سوزان بپرسد
سیگار را زیر آب خاموش کرد و به همراه خاکستر های کف دستش داخل سطل زباله انداخت
دستش را شست و داخل جیبش فرو برد
کته با ماست ، چای تلخ و آب معدنی
تنها چیزایی که دکتر گفت می تونی بخوری ، دختر
من اگه جای تو بودم خودم رو پرت می کردم ته دره
حالا خوبه نگفت کته با خورش فسنجوون
اونوقت چه خاکی تو سرم می ریختم
خوب خوب خوب! گفتی برنحات کجاست دختر؟
کابینت زیر ظرفشویی؟
بذار ببینم . آره اینجاست
دو سه پیمانه برنج برداشت و داخل سینی ریخت
م م م م برنجای تمیزی به نطر میان
برنج ها را به سرعت هر چه تمام تر پاک کرد و داخل کاسه ی قرمز رنگ پلاستیکی ریخت
کاسه را زیر شیر آب گرفت
برنج ها را مشت مشت در دستش می گرفت و زیر آب حسابی شستشویشان می داد
آب کاسه را چند بار پر و خالی کرد تا اینکه از شفافیت آب برنج مطمئن شد
برنج ها را داخل قابلمه ی متوسط زرد رنگی ریخت
به تعداد پیمانه هایی که برنج برداشته بود یکی بیشتر آب داخل قابلمه ریخت
روغن و کمی نمک و بعد قابلمه را روی گاز گذاشت و گاز را روشن کرد ، با شعله ی نسبتاً زیاد
یادت نره پسر! بسوزه
در قابلمه را نیمه باز گذاشت
این هم یکی از مزایای داشتن موجودی بنام خواهر از نوع فرحش بود
کاسه و سینی را شست و سر جایشان گذاشت ، البته بسیار آهسته تر از وقتی که همین کار را در خانه شان انجام می داد
- ماست چی؟ داریم؟
در یخچال را باز کرد و تا نیمه وارد یخچال شد
امروز شانس باهاته سهراب ، اینم ماست
سرش را بیرون آورد و در را بست
از آشپزخانه بیرون آمد ، در آستانه در از حرکت ایستاد و نگاهی به خانه انداخت
دفعه ی پیش همه ی این مبل ها و تلویزیون و تابلو ها را زیر نور لامپ های لوستر دیده بود
حالا اما همه ی آنها به علاوه ی خود لوستر را می توانست با نور طبیعی - که چیز زیادی ازش نمانده بود - ببیند
روبرویش دو اتاق کنار هم می دید
بدون هیچ تردیدی می دانست که اتاق بچه های سوزانند
خودش را که به دیوار تکیه داده بود با یک هل بلند کرد و به سمت حمام رفت
چراغ را روشن کرد و در را باز کرد
وارد شد
در را پشت سرش بست و به دنبال لباسی که ساعتی قبل ، مچاله داخل حمام انداخته بود ، گشت
- اوه !! اونجایی یادم رفته بود کجا پرتت کردم ببخش
حال صاحبت اصلا خوب نبود چاره ای نداشتم
لباس را برداشت و روبرویش نگه داشت
جلوی لباس را چیز هایی که احتمالاً سوزان چندین ساعت قبل خورده بود ، پوشانده یود
می شورمت قبول؟
لباس را زیر آب گرفت
اول غذاهایی که سوزان خورده بود را به مقصد نهایی شان راهنمایی کرد
- اینجا شما ظرف ندارین بچه ها؟
کمی دور و اطراف حمام را گشت
آها آره خودتی ، تشت کوچولوی سبز رنگ
خدا می دونه سوزان ازت چه استفاده ای میکنه
من کار بدی باهات نمی کنم قول!
لباس را داخل تشت انداخت کمی پودر ریخت و آب سرد
بعد شروع به شستن تی شرت زرد رنگ کرد
بر خلاف جوراب های خودش اصلاً محکم چنگ نمی زد
خوب طبیعی هم بود ، اون ها جوراب های سهراب بودند و این تی شرت زرد کمرنگ سوزان !
شست
از حمام بیرون آمد لباس را با سرعت تمام در حالیکه ازش آب می چکید با دو دستش مثل مار
گرفت و به سمت تراس رفت . وارد تراس شد از جیبش دستمال کاغذی در آورد و چند بار روی بند رخت کشید
لباس را باز کرد و چند بار محکم تکاند تا صاف شود دو عدد گیره برداشت ، لباس را به حالت ایستاده
گرفت و با دو گیره به بند گیر داد
لباس را به باد و آفتاب روز بعد سپرد و به پیش برنج ها رفت - حالشان خوب بود
آبشان تمام شده بود و قد کشیده بودند شعله زیرشان را کم کرد ، خیلی کم و آنها را هم ترک کرد
رفت پیش سوزان ، در را آهسته باز کرد و وارد شد
سوزان خواب بود . دو زانو پایین تخت نشست
انگار به یکی دیگه از آرزوهایش رسیده بود : دیدن سوزان در خواب با چشم های بسته
موهای سوزان خیس بودند و صورتش بی رنگ شده بود
حدس زد با خودش که از معدود مواردی بود که چهره ی سوزان انقدر معصوم بود
خودش را به سوزان نزدیکتر کرد
با آهستگی هر چه تمام تر موهای خیس روی پیشانی اش را فوت کرد
با پشت انگشت اشاره موهای خیس سوزان را از روی پیشانی اش
کنار زد و نوازش کرد باورش نمی شد که از زیبایی سوزان ضربان قلبش تند تر شده بود
سوزان آرام چشم هایش را باز کرد
سهراب لبخند زد همانطور که نوازشش می کرد : بهتری عزیزم؟
لب های سوزان خشک بودند ، لبخند کمرنگی زد
- برات غذا درست کرده ام یکم دیگه آماده میشه
البته به خوشمزگی دستپخت خوشگل خانوم نیستا
لب های خشکیده را آرام حرکت داد : زحمتت شد سهراب!
- وای مادر این چه حرفیه نگو - اصلاً بهت نمیاد
با دست چپش دست راست سوزان را گرفت ، همانطور که نوازشش می کرد : خل چل این چه حرفیه؟
- دستشویی نمی خوای بری؟
سوزان با سر جواب نه داد
سهراب غرق در نگاه کردن سوزان شده بود انگار بار اول بود که می دیدش
با رنگ - رنگ پریده - خواب - بیدار
خواست با اصطلاحات کامپیوتری یک جمله درست کند که عمق زیبایی اش را بیان کند ، اما نکرد
فقط گفت زیبایی ...به آهستگی
لحظه ها می گذشتند بدون اینکه کوچکترین کلمه ای بینشان رد و بدل شود
هر چه بود فقط نگاه بود - نگاه - نگاه و نگاه
برای سهراب یک لذت ناب بود خالص ، بدون کوچکترین ذره ی مزاحم
دلش می خواست بهش وحی می شد که می بایست تا آخر عمر یا اخر دنیا اگر می شد پای تحت سوزان
بنشیند و نگاهش کند لذت بخش بودن این نگاه باعث می شد تا خود کلمه ی "نگاه" هم در نظرش زیباتر جلوه کند
صدای گوشی اش از هال آمد
سهراب زیر لب یک فحش خیس نثارش کرد
- بر می گردم okay؟
دست ها را به زانو زد و از جایش بلند شد و به هال رفت
گوشی را جواب داد :
- بله؟
- سلام خوبی؟
- نه خونه نیستم چطور؟
- بیرونم کار دارم
- نه امشب خونه نمی رم
- نه نمی تونم بیام
- نمیشه باید اینجا باشم
- ای بابا میگم نمیشه تو چه کار داری کجام؟
- فکر کن مادرم مریض شده می تونم ول کنم بیام فیلم ببینم؟!
- نه چیزی نیست گفتم فکر کن
- okay بعد باهات تماس می گیرم خدافظ
گوشی را روی مبل پرت کرد و به آشپزخانه رفت در قابلمه را برداشت
داشت دیر میشد اما هنوز نشده بود
اجاق را خاموش کرد از جا ظرفی بشقاب را دراورد و روی کابینت گذاشت کفگیر را برداشت و مقداری
برنج درون بشقاب ریخت
خوب! کته ی کته هم نشدید اما بد نیست
از یخچال ظرف ماست را آورد
یک گوشه از برنج های بشقاب را کنار زد و چند قاشق ماست کنار بشقاب ریخت
در قابلمه را گذاشت و ماست را در یخچال
بشقاب را برداشت و به اتاق سوزان رفت
آباژور را روشن کرد
- ما اومدیم بخوریمون سوزان!
به سوزان کمک کرد از جایش کمی بلند شود و به پشت تخت تکیه دهد متکا را پشتش گذاشت
و خودش این بار روی تخت و کنارش نشست بشقاب را برداشت و چند برگ هم دستمال کاغذی کند
کمی برنج برداشت و مقداری هم ماست بهش اضافه کرد
قاشق را به سمت دهان سوزان برد
- اینجوری نگام نکن دکتر گفته!
خنده اش گرفت زن : دیوونه !
سهراب با لذت تمام ، قاشق را به سمت دهان سوزان می برد و غذا خوردنش را تماشا می کرد
: مرسی کافیه.
- هیچی نخوردی کامرویی
: نمی تونم
- باشه گلم
سوزان یک برگ از دستمال های کنده شده را برداشت و دهانش را پاک کرد
- ببرم؟
: ممنون
سهراب بلند شد که ظرف ها را ببرد
: میرم مسواک بزنم سهراب
- الان میام
پسر دوید ظرف ها را در آشپزخانه گذاشت و به سوزان که داشت به سمت حمام می رفت رسید
سوزان همیشه در حمام مسواک می زد
وارد حمام شد
پسر هم کنارش بود
: نمی خوای که باهام بیای تو می خوای؟
پسر مکث کرد
- نگاهت می کنم. خوب؟
: نگام می کنی؟ خوب مگه الان نمی کنی؟
- هر کاری که می خوای بکنی ، فقط بذار نگاهت کنم
چشم های گود افتاده ی سوزان حالا گرد شده بودند
: من شاید بخوام ... خدایا!
پسر با صدای بسیار آرام : می دونم می دونم ... فقط بگذار
: خل شدی سهراب ! بس کن تو رو خدا .
خواست در را پشت سرش ببندد . سهراب جلوی در را گرفت
نگاهشان به هم گره خورد
زن از نگاه پسر احساس خنکی می کرد
بدن تب دار خنک
.
.
- بگذار سوزان...
خواهش می کنم
سوزان مکثی طولانی می کند . بهت گقته بودم هرگز از یک زن خواهش نکن نگفته بودم
سهراب چیزی نگفت
سوزان در را رها کرد و وارد حمام شد
سهراب در آستانه ی در ایستاد
اول باید آب هایی که خورده بود را دوباره وارد چرخه ی حیات می کرد
دکمه ی شلوارش را باز کرد و بعد زیپش را
شلوار و لباس زیرش را با هم تا زانو پایین کشید
سرش را چرخان و به سهراب نگاه کرد
سهراب به زمین میخ شده بود و نگاهش به سوزان
درب سفید پلاستیکی توات فرنگی چینی سفید را برداشت و نشست
سهراب تنش داغ شده بود
سوزان سرش را با دو دستش گرفت و کمی خم شد
نمی توانست سرش را روی تنش نگه دارد
سهراب حس می کرد چند لحظه ی دیگر آتش می گیرد
نمی توانست نگاهش را از سوزان بردارد
با دست یقه ی تی شرتش را باز و باز تر می کرد اما فایده ای نداشت
حرارت از همه جای بدنش بیرون می زد. احساس می کرد بدنش از داخل در حال ذوب شدن بود
سوزان کارش تمام شد
خم شد و چند برگ دستمال رل کشید و کند
کاری که باید با دستمال می کرد را کرد و رهایش کرد
بلند شد و لباس هایش را سر جایشان برگرداند
و چند لحظه بعد صدای جریان آب در حمام طنین انداز شد
گلوی سهراب خشک شده بود ، دندان هایش به هم قفل شده بودند انگار با چسب قطره ای روی هم چسبیده بودند
سوزان دست هایش را شست و مشغول مسواک زدن شد مسواک را سر جایش گذاشت و دهانش را با حوله خشک کرد
با اینکه سهراب هرگز سوزان را در این حالت ندیده بود اما مطمئن بود که همه ی این کار ها را در حالت عادی سریعتر
انجام می داد
سوزان از حمام بیرون آمد ، نگاه سهراب هم
: دیدی؟
سهراب مکثی طولانی کرد
- دیدم
تا اتاق و از اتاق تا تخت همراهی ش کرد
سوزان تقریباً روی تخت افتاد
- می خوابی؟
: کم کم
سوزان دست کرد و لباس خواب سفید رنگش را از زیر متکا بیرون کشید
تی شرتش را درآورد
و بعد به کمک سهراب شلوارش هم
همانطور که روی تخت نشسته بود لباس را از بالای سرش رد کرد و تا نیم تنه اش آورد
نیم تنه اش را بلند کرد و باز با کمک سهراب لباسش را تا پایین زانوهایش آورد
اون کتاب رو از رو دراور بهم میدی سهراب؟
سهراب بلند شد و کتاب را برایش آورد
: یه کم می خونم
- okay و از اتاق خارج شد وارد آشپزخانه شد
به هیچ وجه حوصله ی شستن و مرتب کردن اونجارو نداشت اما چاره ای نبود
ظرف ها را با سرعت و بدون هیچ ملایمتی شست و در جایشان قرار داد
باقی مانده ی ماست را در یخچال گذاشت
روی کابینت را دستمال کشید
چراغ را خاموش کرد به دستشویی رفت
مسواک هم نداشت ، با آب و انگشت مثلاً دندان هایش را شست
جوراب هایش را در آورد پاچه ی شلوارش را کمی بالا داد و پاهایش را داخل آب سرد کرد
مثل نوزاد ها 3 2 ماهه بی اختیار لیخند روی لبش نقش بست
همین کار را با دست وصورتش هم کرد
بیرون آمد با دستمال دست و صورتش را خشک کرد
- آخیش تمام شد
همه ی چراغ ها را خاموش کرد
وارد اتاق سوزان شد
سوزان کتاب را سمت چپش باز رها کرده بود و به خواب رفته بود
کتاب را برداشت و کنار آباژور گذاشت صفحه اش را حفظ کرد
ملافه را تا نیمه های تن سوزان بالا کشید
حالا باید آباژور را خاموش می کرد
اما نه - حیف بود - بعید بود که در بقیه ی عمرش همچین فرصتی دوباره نصیبش می شد
نور تقریباً نارنجی آباژور که یه وری و متعادل شده در تاریکی مطلق خانه روی صورتش
فریم بی نظیری از صورت سوزان درست کرده بود
سرجایش نشست و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد
لذت می برد تا می توانست
نگاه کرد و نگاه کرد
سکوت ! تا می توانست
نگاه کرد و نگاه کرد
غصه اش گرفت تا میشد
نگاه کرد و نگاه کرد چشم هایش خیس شد
آباژور را خاموش کرد
جای خودش را کنار تخت درست کرد
دست سوزان را در دستش گرفت
سرش را کنار سوزان گذاشت و چشم هایش را بست
وقتی پلک هایش را روی هم گذاشت مژه های بلندش خیس شده بودند
پلک زد ، مژه ها خیس تر شدند
دلش می خواست یکبار دیگر عاشقش میشد
عاشق سوزان
از اول - به سبک عشق های 17 سالگی
بکر
دست نخورده
وحشی
عشق 17 سالگی
یک 17 داشت اما هفدهی که داشت عشق 17 سالگی نبود
17 سال تفاوت 17 سال دوری 17 سال صدای زنگ که مثل پتک توی سرش می خورد
17 بهار از دست رفته ، 17 سال دیر رسیدن ،17 سال به ته نزدیک تر بودن
17 سال زیبا تر شدن تو و 17 سال فرسوده شدن من
حالا اشک هایش به هق هق تبدیل شده بودند
آرام و بی صدا هق هق می کرد
کل بدنش به شدت از هق هق تکان می خورد
ترسید سوزان بیدار شود دستش را رها کرد
هر دو دستش را کنار سوزان گذاشت وسرش را روی دست هایش و بدون زار زار فقط گریه کرد
در حالیکه به شدت هق هق می کرد :چی میشد؟
آخه چی میشد منو بیست سال زودتر می فرستادی این دنیا
فقط بیست سال . برای تو که کاری نداشت لعنتی فقط بیست سال
همانطور که سرش پایین بود و گریه می کرد
حرکت انگشت های ظریفی را در موهایش حس کرد
انگشت ها کنجکاو به کشف مسیر های ناشناخته ی موهای سرش می پرداختند
سهراب سرش را بلند نکرد
انگشت ها آخرین بار مسیر را تا ته طی کردند ، به گردن رسیدند
حالا نوبت ناحن ها یود که روی گردن پاتیناژ بازی کنند
یک نفره ، دو نفره ، چهار نفره
بعد از کنار گوشش سر خوردند و از کنار دست هایش که سرش رویشان بود به چشم هایش رسیدند
انگشت اشاره ، آرام پلک های پسر را نوازش کرد و خودش را به خیسی مژه های پسر رساند
انگشت ها از حرکت ایستادند
هق هق سهراب هم!
درست چهل و هفت ثانیه گذشت
سهراب با چشم های پف کرده سرش را بلند کرد
صورت سوزان انتظارش چشم هایش را می کشید
- مامان !
بغضش ترکید
و به آغوش سوزان پرتاب شد
انگشت ها حالا روی کتف های پسر بودند
: پسرم!
.
.
.
.
.
.

yn
86/4/31


(warm thanks to Ss)

Labels:

 
by yn
Permalink ¤