Thursday, April 05, 2007,1:01 AM
miracle(eleven)


لطفاً این داستان رو به آهستگی بخونید ، ممنون.

----------------------------------------------------------------

آره همیشه شبو بیشتر از روز دوست داشته ام ، خیلی بیشتر
رفتن و رفتن و رفتن ... گوش دادن شنیدن
سکوت صدای سر خوردن برگ های خشک روی اسفالت خیابون
صدای زمزمه مانند تلویزیون خونه ی همسایه
نور نارنجی چراغ های مه شکن بزرگراه ها - چراغ قرمز های خلوت خیابون ها
روزنامه فروشی های بسته - وانتی های هندونه فروش
آره ... همیشه اینارو بیشتر دوست داشته ام الان هم اگه بتونم تشخیص بدم چی دوست دارم اینارو دوست خواهم داشت
فکر می کنم ساکت تر شده ام . نه که شلوغ بوده باشم این روزها اما ساکت تر شده ام انگار
ساکت تر و همانقدر عصبی تر
لبخند یه وری کمرنگی می زند
ه ه ه ... با خودم حساب کردم اگه جلوی خودمو نگرفته بودم دست کم دو سه نفر رو تو رانندگی نا کار کرده بودم
ساکت و عصبی - ترکیب جالبی بنظر میاد
زن چیزی نمی گوید - نگاهش هم نمی کند
بد دهنی رو دوست دارم انگار - آره زیاد دوسش دارم
راستش رو بخوای یکی از علاقه های زندگی م شده دادن خیس ترین فحش ها نان استاپ به مدت 30 ثانیه
منصف هم بخوای باشی کار ساده ای نیست - حاضرم باهات مسابقه بدم
نمی دونم چرا؟ بخاطر سبک شدنش نیست . فکر می کنم کسایی که اینا رو بهشون می گم
لایقشن ، یعنی دروغ نمی گم
با لحن عصبی ادامه می دهد : نمی دونم نمی دونم ... ولش کن
اگه به وقت دیگه ای بود می گفتم ترسیدی از این طور حرف زدنم
اما وقت دیگه ای نیست . . . الانه
دیگه حوصله ی نگران شدن هم نداری نه ؟
حق هم داری
این همه کار خوب احساس خوب
زن همچنان ساکت است
آه ه ه... چقدر سنگین شده ام . نشستن و بلند شدنم شده عینهو پیر مرد ها
روز به روز دارم بیشتر سیمانی میشم
آخرین جای بدنم فکر کنم دست هام باشه که سیمانی بشه
خدا کنه به اونجا نرسه...شایدم کرد
یک لحظه چشم هایش را بست
باز کرد
و سوزان اینجا نیستی باز و من با تو حرف زدم باز
تنها باز
چقدر حرف زدم باهات اینطور؟ زیاد...خیلی زیاد
و تو هیچ کدوم رو نشنیدی ...هیچ کدوم
یا شاید هم شنیدی ... همونطور که من می گفتم
نمی دونم کی اینارو بهت میگم؟
اصلا میشه که یه روزی اینارو بهت بگم؟
شایدم باید این حرف ها رو همینطور بهت بگم
نه طور دیگه ای
ه ه ه ... گریه چیز بدی نیست آره چیز خوبی باید باشه
چیزی که شاید بیشتر از هر چیز دیگه ای این روز ها بهش احتیاج دارم و بیشتر از هر چیز دیگه ای
هم ازش اجتناب می کنم
حس می کنم خیلی نفرت انگیز می شم موقع گریه کردن
آخ خ خ . . .
لحنش پر هیجان و مشتاق شده بود :
هیچ شده فکر کنی داری به جنون می رسی ؟ هاه ؟ هیچ شده؟
هیچ شده فکر کنی تنها جای مناسب برات یه آسایشگاه روانیه؟
خیلی دور از ذهن بنظر میاد نه؟
حق هم داری
کیه که به دیوونه خونه رفتن خودش فکر کنه
من اما... گاهی فکر می کنم جام اونجاس
نه خیلی طولانیا
چند ساعت ... چند دقیقه ... گاهی هم برای یک عمر
خیلی آزار میدم این روز ها
هم رو
از آزار بعضیاشون لذت می برم و از آزار بقیه شون عذاب وجدان می گیرم
هر چند که فکر می کنم بیشتر از اونکه آزار بدم آزار می بینم
از همه ... از هیچ کس ... از خودم بیشتر
نمی دونم توقع آزار ندیدن از دیگران توقع بجایی یا بی جا
نه ... فکر نکنم توقعی داشته باشم . بذار بدن آزار بدن
همه چیز داره عوض میشه
نمی دونم چیه این عوض شدنه که انقدر آزارم میده
دانشگاه - خونه - مهمونی ها - عید ها - مسافرت ها
همه دارن عوض میشن
مثل بیدار شدن از یه خواب می مونه
تو یه روز سرد ابری زمستونی
انگار مایل ها با خاطره هایی که تا چند وقت پیش باهاشون احساس نزدیکی می کردم فاصله دارم
سردمه . . خیلی سرد
خودم هم انگار دارم عوض میشم
دیگه جفتک نمی اندازم
" چاره چیه زندگیه دیگه"
آره... این جمله ای که به جای جفتک انداختن میگم
بدم نیست ، وقتی که پاتو انداختی رو پاتو چای می نوشی بگی
" چاره چیه؟ " جداً هم چاره ای نیست . هست؟
ه ه ه . . . مثه اینکه جدی جدی دارم دیوونه میشم
کاش می تونستم چند تا فیلم بسازم
فقط چند تا...آره فکر کنم این تنها کاریه که دوست دارم بکنم
اونم الان
که توان هیچ کار دیگه ای رو ندارم
هیچ . . .
تنها کاری که با دست های سیمانی هم میشه انجام داد فیلم ساختنه فکر کنم ، فیلم ساختن و شعر گفتن
چند وقته گریه نکردم؟ زیاد گمانم
م م م . . . گریه کردنم کار مزخرفیــــه وقتی جایی براش نداشته باشی
نظرت چیه سوزان ؟ خیلی پیشرفت کردم نه؟
سوزان ... سوزان ... سوزان ...
تو هم الان رو تو کردی اونور
گرچه منم اگه جای تو بودم همین کارو می کردم
می بینی ؟ پسرت منطقی هم شده
شونه هات ... دیگه شونه هات رو هم ندارم
نه برای گریه کردن
کاری که من روی شونه های تو کردم گریه کردن نبوده ... هرگز
هوسش بوده .... هوس گریه کردن ... هوس شونه های تو...هوس بوییدن تو ... هوس ... هوس... هوس
گرفتن و گرفتن و گرفتن
اما من چیزی ازت نگرفتم
گرفتم؟
کدومون خودخواه تر بودیم؟
من میگم تو . تو میگی...
ه ه ه...
تو چیزی نمیگی
چه مون شده سوزان؟
سرما خوردیم یا مسموم شدیم یا سرمون درد گرفته
کدوم دکتر باید بریم چه قرصی باید بخوریم ؟ چقدر باید استراحت کنیم
بگـــــــو تا بکنیم
بگـــــــــو ... من ... من می ترسم سوزان
اگه خوب نشدیم چی ؟
اگه هیچ وقت گرم نشدیم چی؟
لعنت ت ت ت!!!!
اگه خانوادم مردن چی؟
اونوقت من عید که شد گونه های کیارو ببوسم؟
اونوقت تو مسافرت کی برام چای بریزه
کی برای همه ی وسایل تو صندوق عقب جا درست کنه
کی ازمون عکس بگیره؟
کی؟
کی؟
کی؟
بغض هایش را قورت می داد
چشم هایش سرخ بودند و خیس
خیلی خیس تر فحش هایی که دوست داشت بده
حس می کرد هر یک بغضی که قورت می داد یکسال از عمرش کم می کرد و چند تار مویش را سپید
.
.
.
.
[بوق آزاد . . .. بوق آزاد.....]
دقیقاً نه تا
(صدای بشدت خواب آلود و خسته ای جواب می دهد ) : بله؟!
: سلام
- تویی؟
: آره
: چی کار می کردی؟
- فکر می کنی معمولاً آدما ساعت 4 صبح چیکار می کنن؟
با لحنی متعجب : 4 صبح ؟ جدی می گی؟
و بعد موبایلش را از روی میزش بر می دارد و ساعت را می خواند
: اوه ه ه ... من فکر می کردم ساعت یازده دوازده ِ ... ببخش
- آره می دونم
: من... من خیلی...
- تو چی؟
: هوم م م؟
- چی شده ؟ خوبی؟
: ولش کــــن
- چرا نخوابیدی؟
: پیش شوهرتی؟
- آره گمانم . چطور؟
.
.
.
سکوت و سکوت و سکوت
- چرا چیزی نمیگی سهراب خوابت برد؟
: نه ! اینجام
ببخش بیدارت کردم الان بخواب بعد صحبت می کنیم
- هی ی ی !!! سهر....
قبل از اینکه جمله اش را تمام کند تلفن قطع شد
زن گوشی را خاموش کرد و روی میز کنار آباژور گذاشت
به پشت خوابید و چشمانش را به سقف دوخت
پتو را تا سینه اش بالا کشید و دستانش را روی پتو گذاشت
بدون آنکه خود متوجه بشود خوابش برد
.
.
.
.
از روی تختش بلند شد و به سمت در رفت
قبل از اینکه در را باز کند برگشت و به خواهرش که خوابیده بود روی تخت نگاه کرد
پتو کمی از رویش کنار رفته بود و از سرما جمع شده بود
نزدیک تر رفت و پتو را رویش کشید
و باز به صورتش خیره شد
معصومیت محض
بغضش گرفت
هر نگاه به چشم های بسته ی خواهرش بغضش را چند برابر می کرد
از خودش متنفر شده بود
به خاطر همه ی داد هایی که سرش زده بود
همه ی بی حوصلگی هایی که برایش کرده بود
و هر بار بخودش قول داده بود که از گل نازک تر بهش نگوید
و این اواخر وقتی هم که قول می داد خود می دانست که نمی تواند سر قولش بایستد
اما به خودش قول می داد باز
دوست داشت خواهرش را در آغوش می گرفت و می گفت
بهش می گفت که چقدر دوستش داره
می گفت که چقدر از خودش بدش میاد
می گفت که تحمل دیدن یک ثانیه ناراحتی ش رو نداره
می گفت و می گفت و می گفت ...
دقیقاً خودش هم نمی دانست که چه اتفاقی می افتاد
بین هر شبی که به خودش قول می داد و هر روزی که خواهرش را اذیت می کرد
اونشب اونجا بالای سر خواهرش هیچ تصوری از حتی داد زدن سر او را نداشت و روز موقع فریاد کشیدن
هیچ تصوری از شب .
کاش می شد بمیرم
آره باید بمیرم
یعنی بمیرم آروم می گیرم؟
آخ خ نه!!
پس مامان و بابا و فرح چی؟
تصور چشم های مادرش انگشت های خواهرش صورت پدرش
که بالای سر جنازه اش ضجه کنان روی سر و صورتشان می کشیدند تنش را می لرزاند
آخ نه امکان نداره بتونم این کار رو بکنم
هرگز نمی تونم
لبخند کوچکی زد
جالبه همه دوست دارن قبل از عزیزاشون برن من اما نه
من نمی تونم رنج و عذاب و گریه های عزیزانم بخاطر مرگ من رو تحمل کنم
انقدر نمی ارزم
حاضرم خودم همه شو تحمل کنم
هر چند که مطمئنم جون سالم از یه همچین چیزی نمی تونم بدر ببرم
هرگز
مطمئنم که دیوونه میشم دیوونه که هستم ، روانی میشم
مطمئنم که هرگز نمی تونم برگردم
اما عیب نداره بذار من بکشم بذار من دیوونه بشم
بذار چشم های فرح سالم بموننن
موهای مامان سر جاشون بمونن
بذار دست های بابا کنار پاهاش باشه نه روی سرش
آره گمانم این بهتر باشه
چی شده سهراب؟ چقدر عزیزانم عزیزانم می کنی
آره فکر کنم حق با تو باشه
باز هم باید بکنم . کم گفتم
عزیزانم
اشک باز در چشم هایش حلقه زد
چقدر دوستشون دارم عزیزانم رو
عزیزان من .. همه ی دنیای من... دنیای کوچولوی من...
دنیای چای های عصرگاهی و دوش گرفتن های شبانه
دنیای ...
کاش ژولیت بینوش همیشه 38 ساله می موند
کاش آبی هیچ وقت تموم نمی شد
کاش من بزرگ نمی شدم که بابا تو مسافرت ماشین رو بده من برونم
کاش همیشه رو صندلی عقب ماشین می نشستم
کاش خاله ها و دایی ام نوه دار نمی شدند
کاش مارادونا هنوز فوتبال بازی می کرد
کاش مارلون براندو هنوز فریاد می کشید
کاش هامون همیشه بچه می موند
کاش سوزان وارد ششمین دهه ی زندگی ش نمی شد
کاش چشم های کوبریک هنوز باز بود
کاش فرح هیچ وقت عاشق نمی شد
کاش کمال الملک هنوز با علی حاتمی حرف می زد
کاش انگوری مون پیر نمی شد
کاش ... کاش ... کاش ...
آخ خ خ ... خداااا!!!
از راه بینی اش نمی توانست نفس بکشد
از روی میز خواهرش دو برگ دستمال کشید
دماغش را کمی پاک کرد
خدا!
واقعاً همه ی این کارا لازمه؟
همه ی این خراش ها .. سوزن ها... ناخن ها...
لازمه؟
یعنی بدون اینا نمیشه؟
زندگی اینه؟
لابد همینه.
کی می دونه شاید 20 سال دیگه یاد امشبت افتادی و به این کار هات خندیدی
آره . شایدم 20 سال دیگه یاد امشبم افتادم و زار زار گریه کردم
اونموقع دارم چه می کنم؟
کنار زنم خوابیدم و بچه م هم تو اتاقش خوابه
یعنی زنمو دوست دارم ؟ با هم خوبیم؟
بچه م بهم میگه بابا؟
سوزان اونموقع چی کار می کنه؟
حتماً نیستش نه؟!
اگرم باشه 60 سالشه
سوزان 60 ساله
چه شکلی شده یعنی اونموقع ؟ هنوزم خوشکله؟
هنوزم مردا براش میمیرن؟
هنوز می تونه یه وری لبخند بزنه؟
هنوز موهاشو دور انگشتش تاب میده؟
لابد نوه دار هم شده
سوزان مادربزرگ
هه هه ... سوزان و تصور کن کنار سماور با روسری سفید که با کلیپس بسته و عینک
داره چای می ریزه یا روی صندلی راحتی تاب می خوره و برای نوه هاش قصه تعریف می کنه
چقدر دوره بچه م از یه همچین تصوری
قصه های خیانت هاش رو لابد تعریف می کنه
بلند زد زیر خنده ... متوجه شد و سریع خنده اش را قطع کرد
یکی بود یکی نبود یه سوزان بود که یه روز میره سینما ...
بخواد منو بگه چی؟
چی میگه؟
یه پسره بود با موهای همیشه در هم و بر هم
هاه لابد همینو میگه - خوب دروغم نگفته
اونموقع یعنی هنوز با هم هستیم؟
20 سال....
همیشه از فکر کردن بهش ترسیده ام
ددِ بس کن دیگه سهراب
کی می خوای دست از این کارات برداری
کی بالاخره بجای روز ، شب می خوابی
اصلاً تا حالا به خودت نگاه کردی
یه پسر 23 ساله
می فهمی 23؟
آره گمانم به خودم نگاه کرده ام ، زیاد
اما چیز زیادی ندیدم
یه پسر 23 ساله
تقریباً دراز - با موهای ژولیده - درسش تمام شده
م م م ... بدش نمیاد فوق لیسانس بخونه اما احتمالاً نمی تونه
با شلوار و کپ پاره
در شرف سربازی
همین گه رو فقط الان کم داشتم ..... لعنت!!!
ساعت رو نگاه کرد
شش و دو دقیه
چراغ مطالعه را خاموش کرد و خوابید
.
.
.
.
.
.
- سوزان!
زن چیزی نمی گوید . انگار نشنیده است
بلند تر تکرار می کند
- سوزان !!
: هوم هوم . با منی؟
- حواست اینجاست ؟
: الان آره . چیه؟
پسر به سوزان نگاهی می کند . به چشم هایش
خیلی وقت بود اینطور بهش نگاه نکرده بود
از این که می دید هنوزم خوشکله ، انقدر زیاد ، ذوق کرد
لبخند کوچکی روی لب های خشکش نقش بست
: چیه ؟
سهراب چشمانش را بست و با همان لبخندی که روی صورتش بود جواب داد
- هیچی
: چی می خواستی بگی؟
- دیر نمیشه . میگم بهت
سوزان اما اصلا لبخند نمی زد چهره اش در هم بود - عصبی انگار
سهراب این را می دانست . اما بیش از اینکه به عصبی بودن سوزان فکر کند
از کشف مجدد خوشکلی ش بی نهایت خوشحال بود
احساس کسی رو داشت که گنجی رو مدتها زیر خاک پنهان کرده و حالا دوباره پیدایش کرده
یک جور شعف کودکانه
می خواست از سوزان بپرسه - سوزان کی همدیگروببوسیم
بی ربط ترین و احمقانه ترین سوالی که می شد اونموقع پرسید
خودش رو هم برای شنیدن کوبنده ترین جواب ها حاضر کرده بود
اما با کشفی که انجام داده بود و پیروزی که بدست آورده بود منصرف شد
پیش خودش جوابی را که سوزان در بهترین حالت می داد را تکرار می کرد :
شاید یه وقت دیــــــــــگه یه جای دیگه
با لبخندی که کماکان روی صورتش بود و صورتی که رو به خیابان بود :
دلم خیلی برات تنگ شده بود سوزان
سوزان دست هایش را به سینه زد به همان شیوه ی همیشگی
- آره می دونم
: می دونی؟ از کجا؟
- نمی دونم حس کردم دلت برام خیلی تنگ شده . چه می دونم . اصلا بذار به حساب خود خواهیم
: جالب بود
: شوهرت چطوره؟
زن با چشم هایی گرد شده بطرف پسر برگشت :
چی؟
- هیچی فقط پرسیدم شوهرت چطوره ؟
زن یه وری لبنخد تندی زد
: شوهرم؟ خوبه لابد خوبه
- نه منظورم اینه که از شوهرت راضی هستی؟
: آره خرجی مو میده . آخر هفته ها هم می بردمون در بند برامون کباب می گیره . ما که راضی هستیم
سهراب حسابی خنده اش گرفته بود
از خنده اش سوزان هم کمی خندید
- نه خره منظورم این نبود
منظورم این بود که خوب satisfy ات می کنه؟
سوزان خودش رو کمی جمع و جور کرد
: بکنه یا نکنه چه فرقی می کنه برای تو ؟
- نمی دونم شایدم کرد . تو بگو
: نمی دونم آره فکر کنم بد نباشه یعنی گاهی خیلی خوبه - البته فقط گاهی
ولی نه خوبه توقع بیش از حد هم نباید داشت بهر حال تو سن و سال ما ، برای ما خوبه
- 80 سالش که نیست هست؟
: نه نیست 7 46 سالشه
- خوبه دیگه مردا تو این سن وسال خیلی باید جذاب باشن نه؟
: تو مگه تجربه کردی؟
با خنده : نه هنوز ولی شنیدم
: خوب آره درسته اما وقتی تجربه کردی به سلامتی می بینی
- که چی؟
: که چقدر جذابن؟
جذابن اما ممکنه در کنارش چیز های دیگه ای هم باشن
مثلا کمی چاق باشن یا شکمشون کمی زود تر از بقیه جاهاشون لمست کنه
صورت سهراب جمع شد
سوزان لبخند زد
: حالا نظرت چیه بچه پر رو
- فکر کنم همین تو برام تشریح کنی بهتر باشه
: عمه جانت بکنه
- وای نه !!! اون؟! نخواستم فیلم نوآر برام تشریح کنی که
: ...baby...baby...baby
- چی شده فرانسه ت ته کشیده ؟
: نه . این لفظ baby رو خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی قرار باشه در مورد تو بکارش ببرم
- خوبه ببر
*!une fois que - deux fois une semaine. pas un mauvais disque. fille
- هوم ؟
سوزان در حالیکه لبخند می زند : هیچی
- حیوون!
: چه حیوونی؟
- گوسِپند . البته از نوع سکسی ش
سوزان لبخندی می زند و رویش را بطرف شیشه بر می گرداند
با خودش : بچه پر رو
- سوزان دوست داری چند تا فحش خیس بهت بدم ؟
: می تونی بده
- میدما
سوزان شانه هایش را بالا می اندازد
سهراب من و من می کند . در حال انتخاب فحش بود لابد
چند لحظه ای طول می کشد
- نه ولش کن فحش دادن از هوسم کم می کنه
زن ابروهایش را یه وری می کند و به پسر نگاهی می کند
ادای پسر را در می آورد : فحش دادن از هوسم کم می کنه
این بار پسر شانه هایش را بالا می اندازد با کمی لبخند
.
.
هیچ کدام چیزی نمی گویند حتی یک کلمه
سکوت محض حکم فرماست
.
پسر به طرف زن بر می گردد
چند بار خودش را آماده می کند تا چیزی به او بگوید
اما هر بار کلمه پشت لبش گیر می کند
سوزان متوجه شده اما چیزی نمی گوید
سوزان دوست دارم ... زیاد ... خیلی زیاد
توی دلش گفت
.
با لحن شیطنت آمیز و پر از انرژی صورتش را جلو آورد : چی می خوری؟
زن هم با همان لحن : شیب ژمینی شرخ کرده با مایونیـــــیژ ژیهاد
پسر پیاده می شود به طرف رستوران می رود
زن از شیشه ی ماشین در حالیکه به صندلی تکیه داده و دست هایش را به سینه اش زده
پسر را با نگاهش تعقیب می کند
پسر پشت قطره های باران و بخار محو می شود
زن به پشت سری تکیه می دهد و چشمانش را می بندد
.
.
صدای قطره های باران که روی سقف اتومبیل می خورند و
صدای رد شدن ماشین ها از خیابان های خیس شهر...


---------------------------------------------------------


* یکی دو بار در هفته ، فکر کنم رکورد بدی نباشه دختر!


yn
86/1/15


Labels:

 
by yn
Permalink ¤