Sunday, January 21, 2007,3:21 AM
miracle(ten)


راه روی خالی دانشگاه - لیست نمرات امتحان که به دیوارهای دو طرف زده شده اند
بعضی هاشان کنده شده اند از روی دیوار
وزش باد که از اتاق های سرد
و تاریک دانشکده به راهرو می آید تکانشان می دهد
مهتابی های یکی در میان روشن
حالا راهروی باریک باریک تر از راهروی دانشکده خیلی باریک
روشن با نور سفیدِ برفی درهای پشت سر هم و بسته دستگیره های گرد و سیاه
حالا تویی که یکدفعه جلوی چشم هام ظاهر میشی
به داخل یکی از در ها کشیده می شوی من هم دنبال تو می دوم... می دوم... می دوم... زمین می خورم
باز دوباره راهروست - موهات بلند و تابدار از دو طرف ریختن رو شونه هات
صورتت معلوم نیست اما لبخند می زنی انگار
یک کوچه باغ با دیوارهای گلی در دو طرف - زمین مرطوب - بوی خاک نم خورده
شاخه های پر از پرتقال با برگ های سبز تیره آویزان از دیوار ها - عطر پرتقال
و باز تو
حالا می دوی دست روی دیوار ها می کشی هر از گاهی بر می گردی
به من نگاه می کنی هنوز لبخند رو لب هات هست
پیرهن سفید آستین کوتاه پوشیده ای - نصف بازوهات رو میشه دید
بازوهای سفید و باریکت را
من هنوز دنبال تو و تو انگار کشیده می شوی
هر چی تند تر می دوم کمتر به تو نزدیک می شم
دستم را دراز می کنم می دوم... می دوم... می دوم...
روی زمین می افتم
.
از خواب می پرد . چند ثانیه ای طول می کشد تا متوجه شود که خواب بوده است
تنفسش تند تر شده است
با دستش روی میز دنبال موبایلش می گردد پیدایش می کند و ساعت را می خواند
4:13
چراغ مطالعه روشن مانده
کتابش را که روی سینه اش می بیند متوجه می شود که موقع خواندن آن خوابش برده
روتختی را همانطور که رویش خوابیده بود نصفه رویش کشیده بود
سکوت مطلق که هر از گاهی با صدای فیر فیر لاستیک یک ماشین روی خیابان خیس نیمه شب می شکند
و صدای زمزمه مانند یخچال که از آشپزخانه می آید
یادش آمد که مادرش همین چند ساعت پیش بود که صدایش کرده بود :
"سهراب! سهراب جان ... پاشو خوابت برده مامان پاشو درست سر جات بخواب..."
و او گفته بود که : " باشه! فقط یک ربع دیگه ... بعد بلند میشم "
و حالا انگار چند سال از آن لحظه گذشته بود .
از تختش به زحمت بلند شد و به سمت در راه افتاد
خواهرش روی تختش خوابیده بود قبل از رفتن پتویش را که کمی از رویش کنار رفته بود رویش کشید
و به سمت در رفت - دمپایی نپوشید . سردی سرامیک در کسری از میلی ثانیه
از کف پا به مغزش رسید به طرف آشپزخانه رفت به شدت احساس تشنگی می کرد
در یخچال را باز کرد و بطری آبش را برداشت و مشغول نوشیدن شد
یقینا هیچ چیز در آن لحظه خوشمزه تر از آب نبود چون بطری آب را تمام کرد
بطری خالی را روی کابینت گذاشت و با همان پاهای برهنه گشتی در خانه ی تاریک زد
وارد اتاق پذیرایی شد چراغ را روشن نکرد
احساس مسافری را داشت که بعد از 20 سال به خانه باز می گشت , به خانه ی خالی
مبل ها میز نهار خوری، تلویزیون , همه در تاریکی نیمه شب
غریب تر از هر زمان دیگری بودند
از اتاق پذیرایی هم بیرون آمد و سمت اتاق خودش رفت
سر راه خواست مسواک بزند اما حس کرد توانایی باز کردن در دستشویی را هم ندارد
وارد اتاقش شد . گرمای موکت به کف پاهاش احساس خوبی بهش می داد
در را پشت سرش بست .
به کنار پنجره آمد گونه اش را به شیشه چسباند سرمای زیر صفر بهمن ماه رو روی گونه ی راستش حس کرد
خیابان خالی که با نور نارنجی رنگ روشن شده بود . درخت های کاج سرما خورده ی دو طرف خیابان
که حالا از هر زمان دیگری بد شکل تر بودند
روی لبه ی تخت نشست دست هایش را پشتش روی تخت گذاشت و کمی به عقب خم شد
حالا نگاهش به بالا بود : سقف تاریک و سایه نرده های پنجره که رویش افتاده بود
هنوز مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده بشدت احساس کرختی و کوفتگی می کرد
به زحمت خودش را روی دستایش نگه داشته بود
دست هایش را برداشت بلند شد و روی تخت دراز کشید
چیزی رویش نینداخت . نور لامپ 40 چراغ مطالعه حالا دقیقا توی چشمش بود
اما چهتش را عوض نکرد . دست هایش را گره کرد و روی پیشانی اش گذاشت چشمانش را به آرامی بست
خستگی...خستگی...خستگی و باز هم خستگی
دوست داشت از لذت این خستگی که حالا با نور این لامپ 40 و تختش شریک شده بود , آه بکشد
شروع کرد پاهایش را تکان دادن
چه غلطی می کنم ؟
اینجا...الان...
همیشه همینطور بوده
همیشه رویاهام فقط می تونن تا پشت پلک هام بیان
اجازه ی جلوتر آمدن را ندارن
چشم هام رو که باز می کنم می میرن
هرچند.....اگه نمیرن که رویا نیستن
رویای یک آغوش ....یک بوسه ....
چه طعمی می تونه داشته باشه وقتی که چشم هات بسته است یکی ببوستت
هاه...طعمی که هرگز نچشیدمش....لابد جواب درست همینه
ه ه ه... چه روزای سختیه
یعنی کسی هست که بدونه چه روزای سختی دارم
کسی هست که بخواد بدونه؟
اصلا برای کسی اهمیت داره؟
اصلا کسی باید بدونه؟
نه سهراب... کسی نیست...هیچ کس...هیچ...
هیچ وقت نبوده
هیچ کس نبوده
چون خودت نخواستی...خودت نخواستی که کسی باشه
هیچ وقت نخواستی
همیشه خندیدی... همیشه روتو کردی اونور
همیشه
" من...من...من فکر می کنم عاشقتم سهراب ..."
"شاید بهتر این باشه که عاشق یکی دیگه باشی ... خداحافظ ..."
خسته...خسته ....خسته از عشق
از داشتنش ... از نداشتنش
نگاه های بکر 17 سالگی
دست های باریک
انگشت های خنک
بوسه های.... بوسه های... نمی دونم این یکی رو نمی دونم .هرگز ندونستم
اونموقع دوست داشتم طعم های تند تر رو بچشم
و حالا عطش گرفتم از این همه طعم تند
تشنه ام...تشنه....
تشنه از این همه تندی
تشنه ی یک دست خنک ... یک انگشت باریک ....یک نگاه خیس
هاه... حرف های خنده دار
همیشه بهشون خندیدم
حتی الان
"سهراب ! من و تو تا ابد می تونیم با هم باشیم"
"ابدی وجود نداره .ابد همین الانه اینجا
فرقی نمی کنه اگر از فردا همدیگر رو نبینیم با اینکه 80 سال با هم زندگی کنیم "
حتی به چشم هاش نگاه هم نکردم
ولی می دونستم
که اشک تو چشم های گرد سیاهش حلقه زده
می دونستم که گونه های بی گناهش می لرزند
می دونستم اگه بغلش کنم بازم اون عطر همیشگی سیب ترش رو حس خواهم کرد
و سینه های کوچک غمگینش رو هم
می دونستم ، همه این ها رو می دونستم
اما نکردم ... بغلش نکردم....هیچ نکردم
اون هم فقط نگاهم کرد
.
بغضش ترکید . اشک از دو طرف چشم هایش روی گونه هایش سر می خورد و از کنار گوشش
روی متکا می افتاد
دوست داشت زار بزند اما می ترسید خواهرش از صدای هق هق گریه هایش بیدار شود
همین باعث می شد قطرات اشک با شدت بیشتری از چشم هایش جاری بشوند .
دست راستش را به طرف سقف دراز کرد
سعی می کرد خودش را کنترل کند اما هرچه بیشتر تلاش می کرد
بیشتر کنترلش را از دست می داد و شدت گریه اش بیشتر می شد
هر بار که صورت دختر جلوی چشمش می آمد بغضش می ترکید
دوست داشت به سینه اش چنگ بزند . دوست داشت خودش را ببرّد
حس می کرد هیچ چیزی وجود ندارد که بتواند او را از این حالت رها کند
توی فضای اتاق بوی سیب ترش را حس می کرد
حالا حتی توانایی چنگ زدن به روحش را هم نداشت
صدایی به آرامی صدایش می زد :
سهراب ... سهراب ...
صدا آرام تر شد
سهراب ...
از بینی نمی توانست نفس بکشد
به نفس نفس افتاده بود
تصور اینکه اون دختر الان داره چی کار می کنه
هیچ وقت از تصمیمی که گرفته بود پشیمان نشده بود
حرف های دختر را به حسابب لرزش های زودگذر نوجوانی گذاشته بود و خودش را هم از همه ی دوست داشتن ها و
دوست داشته شدن ها منع کرده بود
وحالا...اینجا...همه ی اونها مثل یک فیلم داشتند از جلوی چشم هایش رد می شدند
چقدر خسته ام ... خسته ... خیلی خسته
آهی کشید
یعنی هنوزم بوی سیب ترش میده ؟
خوش بحال کسی که سیب ترش تو را خواهد بویید
من... ولی من چی؟
من... از کدوم عطر مست بشم
من تو کدوم آغوش آروم بگیرم
من ... من ... من . . . چه کسی را ببوسم
من رو چه کسی می بوسه
چشم هایش پف کرده بودند و پر از اشک
نگاهش به سقف بود اما جایی را نمی دید
کمی آرام شده بود احساس گیجی می کرد
من ... من . . . من.... مدام این را با خودش تکرار می کرد
.
.
چقدر غریب اِ
زیاد
همه ی عمر از چیزی فرار می کنی ، چیزی رو پس می زنی
که می بینی همیشه بهش نیاز داشتی
غریب تر اینکه باز مطمئن نیستی ... حتی الان
مطمئن نیستی که بهش نیاز داشتی ، داری یا نه؟
چون همین تردید بوده که باعث شده فرار کنی
اصلا چرا فرار ... شاید توانایی ش رو نداشتی
-چه فرق می کنه؟
وقتی خودت هم ندونی که اون چیزی که تو وجودته خواستنه یا نه ، چه فرق می کنه
انقدر فرار کنی که پاهات از جا در برن
یا انقدر تلاش کنی که خودت از خودت در بیای بیرون
سوزان .
سوزان یعنی حالا داره چکار می کنه؟
کنار شوهرش گرفته خوابیده
یا کنار شوهرشه نخوابیده
یا داره اون کتاب شعر بقول خودش مصیبت رو ترجمه می کنه
بچه ام چقدر با ادبه تو ذهنیاتش هم نمی تونه از کلمات زشت استفاده کنه
کمی لبخند روی صورتش نقش بست
سوزان تو هم ...
تو هم...
ه ه ه ...
یعنی سوزان هم ...؟
نه نه نه الان توانایی کشیده شدن به چالش این سوال رو ندارم
هر چند که...
پیدا کردن جوابش شاید خیلی هم سخت نباشه
چشم هایش احساس سنگینی می کردند
کمی سردش هم شده بود
به هر زحمتی بود همانطور که روی تخت دراز کشیده بود پتو را از زیرش بیرون کشید
چراغ مطالعه را خاموش کرد
پتو را باز کرد و رویش کشید
یه وری شد و خوابید
.
.
.
.
.
.
.
- سوزان!
- سوزان!
: هوم ؟!
- یه سوال بپرسم؟
: تو که بهر حال می پرسی سوالت رو . پس چرا می پرسی؟
- به خاطر اینکه اینطور می خوام به مخاطبم احترام بذارم
سوزان به طرف سهراب بر می گردد
: به به چه پسر مؤدبی !چه با ادب ! همیشه انقدر با ادبی؟
- اگه خوش شانس باشی آره
: اگه نباشم!؟
- آخ آخ آخ اون موقع که خیلی بد میشه
: مطمئنی؟ من میگم نیستی
- من میگم تو شانستو امتحان کن
: من شانسمو جایی که بی ارزه امتحان می کنم
- می ارزه . از من بشنو
: می بینیم
- ببینید
سوزان زیر لبش زمزمه می کند : کوچولو
- کوچولو ها هم بالاخره یک روز بزرگ میشن خانوم!
- شایدم تا حالا شدن . شما که باید بهتر بدونید
: هه... . به بزرگ شدن تو هنوز مونده کوچولو
- می بینیم
: ببینید
- به نظر تو بهترین سکس چیه ؟ سوالم این بود
: باز این سوالای تو شروع شد ؟! در ضمن این چه طرز جمله ساختنه؟
- به اونجا ها هم می رسیم . حالا جواب
: م م م ... نمی دونم . بهش فکر نکردم . می دونی وقتی توش هستی نمی تونی بهش فکر کنی
یعنی نمی تونی به خودت بگی خوب الان که دارم انجامش می دم چطور انجامش می دم
یا چطور انجامش بدم بهتره - اصلا دوست دارم چطور باشه
این طور که داریش خوبه ؟ ازش لذت می بری
وقتی که درونش هستی ممکن مدام این سوال ها رو از خودت می پرسی
ولی نمی تونی بهش جواب بدی . چون نمی تونی بهشون فکر کنی
اگرم بتونی به اون سوال ها فکر کنی که دیگه درونش نیستی
وقتی هم که بیرونش هستی و بهش فکر می کنی هیچ تصوری از وقتی که توش هستی نداری
بنابر این هر فکر و تصوری که با خودت بکنی بی فایده است
و اینطور میشه که من نمی تونم به این سوال جواب بدم یا لااقل حال نمی تونم بهش جواب بدم
: چیز جالبیه این سکس
(با شیطنت) : جالبتر از سوال تو
- خوب اینایی که گفتی شاید درست باشه شایدم نباشه ولی جواب منو ندادی دختر جان
در ضمن "چیز جالبیه" هم عبارت زیبایی نیست سعی کن دایره ی واژگانت رو گسترش بدی خانوم!
: دایره ی واژگانم بمونه برای بعد کوچولو اما م م م م نمی دونم این همه حرف قشنگ زدم
همونا بسه ته دیگه . قانع باش .
- حالا شما لطف کنید بانوی من امروز مقداری بیشتر از سهمم به من دهید . من یک کاسه ی سوپ دیگه می خوام هنوز گرسنمه
: گرسنمه نه گرسنه ام این هزار بار
هر دو می خندند
:(در حالیکه لبخند می زند و پسر را زیر چشمی نگاه می کند) باشه امروز بیشتر بهت می دم
پسر مشتاق شنیدن می شود
: نمی دونم بذار فکر کنم بعد بهت می گم
- ای بابا!
- زود باش من وقتم کمه
: عجله نکن . باید فکر کنم
پسر غرغر کنان : فکر کن تا صبح فکر کن .
: خودت چی؟
- هوم؟!
: گفتم خودت چی ؟ از نظر خودت بهترینش کدومه؟
- من ....م م م م نمی دونم شاید دوست دارم موقع سکس
صدای آداجیوی آلبینونی به عنوان بک گراند پخش بشه
- آداجیوی آلبینونی که میدونی چیه هوم ؟
: نه تو می دنی
: ها ه ، لابد فکر کردی خیلی جواب خاص و غیر منتظره ای دادی ولی اصلا هم اینطور نبود
تو نمی دونی . اصلا اینطور نیست
به آداجیوی آلبینونی و اتود شوپن نیست اصلا
صدایش را آرام می کند : به این ها نیست . به هیچ کدومشون...هیچ کدومشون
- پس به چیه . زود باش سوزان وقتت تموم شد پس به چیه
: باشه
بعد رو به پسر می کند
خودش را آماده می کند و صدایش را صاف می کند
به نظر من بهترین سکس اونیه که آدم
بتونه فانتزی هاش رو توش به واقعیت تبدیل کنه
همه شان رو
- فانتزی های تو چیه سوزان؟
سوزان بعد از چند ثانیه متوجه سوال پسر می شود
: هوم؟!
- فانتزی های تو چیه سوزان
: هاه ه ه مطمئن نباش تحمل شنیدن فانتزی های منو داشته باشی کوچولو
- تو هم مطمئن نباش بعد از اینکه به من بگی ، اونا همچنان فانتزی بمونن
: هو هو هو هو ... پسر شجاع دیگه چی؟
- می دونی که اونقدرا م تر سو نیستم . پس بگو
: اگه گفتم و همچنان فانتزی باقی موندن چی؟
پسر لحظاتی مکث می کند
- بگو
: جوابمو ندادی
- نمی دونم ... نمی دونم .انقدر وحشتناکه فانتزی هات؟
: وحشتناک ؟! نه فکر نمی کنم وحشتناک واژه ی مناسبی باشه . نه نه وحشتناک نیست
- پس؟
- اصلا اگه نیست پس چرا نمیگی ؟
: تو خودت از کجا مطمئنی که تحمل شنیدنش رو داری .
از کجا مطمئنی که من رو از روی فانتزی هام
قضاوت نمی کنی از کجا مطمئنی هااه از کجا؟
- من هرگز کسی رو بخاطر چیزی که تو ذهنش بوده قضاوت نکردم ، هرگز
: حرف های قشنگ بدرد نخور
- قشنگ نه . اما بدرد شاید بخورن
: نه نمی خورن
- بگو... لطفا
: شاید یه وقت دیگه... یه جای دیگه
.
.
.
.
.
- تا حالا به این فکر کردی آدم هایی که 3 میلیارد سال بعد یک روز صبح از خواب بیدار می شوند
و می بینند خورشید قرمز شده و داره میمیره ، چه احساسی دارند
تا حالا به این فکر کردی که اگه تو اون روز زنده باشی و یاد الان بیفتی چه احساسی خواهی داشت
تا حالا به این فکر کردی که بخواهی زندگی کنی ، زنده باشی ولی نتونی ، نتونی چون قرار باشه همه چیز نابود بشه
دنیا از بین بره
تا حالا به این فکر کردی که چطور یه نقطه کوچولوی آبی توی آسمان شب می تونه
وصلت کنه به 50 میلیون سال پیش
تو اصلا می دونی سحابی جبار چقدر زیباست
: نه ، تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، جدی می گی؟


سحابی جبار(orion nebula)*

yn
30/10/85

Labels:

 
by yn
Permalink ¤