-مامان فردا می تونم برم پیش سحر؟
صدا به گوشش رسید اما نشنید انگار
با صدای بلند تر تکرار شد : مامان ن ن...!؟
این بار ، هم صدا به گوشش رسید هم شنید
: هوم جانم چی میگی؟
- میگم فردا می تونم برم پیش سحر؟
: کی مامان؟
- فردا عصر
: اونوقت کی برت گردونه مامان جان؟
- تو یا بابا دیگه
با خودش آرام تکرار می کند
من یا بابا!؟
و باز صدایی بلند از اتاق می آید
- مامان ن ن...
: ها....سرم رفت
- میشه برم یا نه؟
: راجع بهش صحبت می کنیم عزیزم شاید فردا کار داشته باشم
- نمیشه الان دارم با سحر صحبت می کنم
لحنش را کمی جدی تر می کند
: گفتم راجع بهش صحبت می کنیم دخترم
صدایی از اتاق نمی آید ، ظاهراً صدای بلند کار خودش را کرده است
چند لحظه بعد دختر با لب و لوچه ی آویزان کنار در آشپزخانه ظاهر می شود
به چارچوب تکیه داده و پای چپش را کمی جمع کرده و بالا آورده
با نگاهی پر از التماس و خواهش و البته دلخوری : م م م سوزان چرا نذاشتی برم؟
زن که از قیافه ی دختر خنده اش گرفته خنده اش را قورت می دهد ، ابروی چپش را بالا می برد و چشم راستش را
کمی ریز می کند : سوزان نه!! مامان!
- می ذاشتی برم دیگه چی میشد مگه؟
: نگفتم نرو که مامانم . گفتم راجع بهش صحبت می کنیم بذار ببینم بابا کار نداره می تونه بیاد دنبالت؟
- خب نتونه اصن چی میشه مگه شب همونجا می مونم
: آ...آ... نشد نشد نشد . تو شب اونجا نمی مونی کوچولوی سر به هوا
- مگه چی میشه
: نمیشه مامان اصرار نکن
دخترک حسابی ناراحت شده اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند بغضش یقیناً می ترکد
پایش را که بلند کرده روی زمین می گذارد
بر می گردد که برود سوزان صدایش می کند
خانوم خوشکله از سیب زمینی های رستوران ما میل نمی کنید
دختر همچنان با لب و لوچه ی آویزان سرش را به علامت نه بالا می اندازد
بیا دیگه پرنسس کوچولو قهر نکن
بعد با قاشق چوبی چند تا سیب زمینی سرخ شده بر می دارد و داخل ظرف مخصوص دختر می گذارد و به طرف دختر می برد
زانو می زند و روبروی دخترش می نشیند
ظرف را به دست دختر می دهد بعد موهای دختر را از روی صورتش کنار می زند و پشت گوشش می فرستد
حالا یه بوس مخصوص سوزان بده
بعد هر دو با هم چشمانشان را می بندند . دستانشان را پشتشان می گیرند کمی عقب می روند سپس ناگهان جلو می آیند
و لب همدیگر را در یک لحظه می بوسند و دوباره به عقب بر می گردند
این روشی بود که مادر و دختر مدتها قبل برای بوسیدن هم اختراع کرده بودند
و اینطور که بنظر می آمد هر دو از این اختراع به شدت شاد و مسرور بودند
بعد از انجام مراسم بوسه ی مخصوص لب و لوچه ی دختر سر جایش برگشته بود و لبخند رویش نشسته بود
دختر به همراه ظرف سیب زمینی هایش به اتاق برگشت .
سوزان هم دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و بلند شد و برگشت پیش سیب زمینی هایش
از اتاق صدای ملایم تلویزیون می آمد
صدا هر چند ثانیه یک بار عوض می شد. گاهی حرف گاهی موسیقی گاهی فیلم گاهی هم هیچ...
صدای سرخ شدن سیب زمینی ها اما الان صدای پیش زمینه ی ذهنش بود
آرام و بی دغدغه به لطف ماهی تابه ی نچسب در حال سرخ شدن بودند
پنچره ی آشپزخانه باز بود و نسیمی ملایم هر از گاهی به آشپزخانه سرک می کشید
گرمای سیب زمینی ها و خنکای نسیم بهاری تضاد جالبی برایش درست کرده بود
یکهو از گرمای روغن داغ سیب زمینی ها که بهش می خورد
احساس خفگی کرد - نفس کشیدن برایش سخت شد
شعله ی گاز را کم کرد از آشپزخانه بیرون آمد
داخل اتاق شد در را تا نیمه بست
از روی لباسش سوتینش را باز کرد ، از جلو دست کرد زیر لباسش و با شدت هر چه بیشتر سوتین را بیرون کشید
و روی تخت انداخت
به آشپزخانه و پیش سیب زمینی ها برگشت
حالا نسیم بهاری احساس بهتری بهش می داد
با خودش : انگار تو بهار همه چیز آهسته تره زمان کند تر می گذره
مخصوصاً عصر ها .
این باد خنک...این سیب زمینی ها...صدای تلویزیون از هال....همه و همه آهسته ترند
بعد با چشم هایش مثل دوربین کل فضای آشپزخانه ش را پن کرد - به آهستگی
آشپزخانه اش را دوست داشت
هوس سیگار کرد دلش می خواست همانطور که به کابینت کنار اجاق گاز تکیه داده بود
با دست راستش سیگارش را گوشه لبش می گذاشت و با دست چپش دست راست را نگه می داشت
معمولاً یک پاکت سیگار داخل کشوی وسطی کابینت نگه می داشت
کشو را بیرون کشید خرت و پرت های داخلش را کمی زیر و رو کرد
اثری اما از پاکت سیگار نبود . زیر لب چند کلمه به فرانسه غرغر کرد ، کشو را محکم هل داد
و برگشت روبروی سیب زمینی ها - با قاشق چوبی کمی جابجایشان کرد
- خوب خوب بچه ها روغن سواری بسه دیگه ، وقت پیاده شدنه
هاه...! روغن سواری! چه واژه ی احمقانه ای
چند بار "روغن سواری" را با خود تکرار کرد تا احمقانه بودنش برایش کاملاً مسجل شود
- با این پسره گشتن این چیزارو هم داره دیگه کامرویی
سیب زمینی ها را دسته دسته با قاشق چوبی کنار می کشید چند لحظه به لبه ی ماهی تابه تکیه شان می داد
از جا ظرفی دیس چینی سفید را بیرون می کشید و سیب زمینی ها را دسته دسته داخلش می گذاشت
سیب زمینی هایی را که درون آب خیسانده بود مشت مشت بیرون می آورد
چند بار آبشان را می گرفت و روی ماهی تابه رهایشان می کرد
چند ثانیه بدون حرکت نگاهشان می کرد و سپس با قاشق پخششان می کرد
بعد دسته بعد ... و دسته ی بعد ...
- سلام
دو دست گرم و بلند را دور کمرش حس کرد
به شدت ترسید
از جایش پرید . تند برگشت و سعی کرد خودش را بیرون بیاورد
- نترس منم!
: تویی؟! اَه ه ه ه... این چه کاریه آخه - صد بار نگفتم از این شوخیا نفرت دارم!؟
- من فکر کردم داخل شدم فهمیدی
با حالت همچنان دلخور : وقتی مثل گربه رو پنجه هات میای تو معلومه که نمی فهمم
روزبه کارت خیلی احمقانه بود . قلبم هنوزم تند می زنه
مرد سرش را روی سینه ی زن می گذارد وکمی مکث می کند
با لبخند ادامه می دهد : اوه ه ه... راس می گی ! ببخشید
: می خندی؟ به قول سهراب شوخی ت خیلی کارگری بود
مرد همانطور که به سیب زمینی ها ناخنک می زند بی تفاوت و بدون آنکه سرش را برگرداند :
سهراب کیه؟ سپهری؟ بعیده ازش.
سوزان که تازه متوجه شده ممکن است جبران ناپذیر ترین اشتباه زندگی مشترکش را مرتکب شده باشد
3 2 ثانیه مکث می کند ، قلبش حالا چند برابر تند تر از چند دقیقه می زد
- ها؟ سهراب؟ یکی از بچه های کلاسه گاهی که لا هم شوخی می کنند اینو میگه
روزبه با خودش : شوخی کارگری ؟ مگه پرولتاریا شوخی هم می کنه؟ پس کی جامعه رو از چنگال خونین سرمایه داری
نجات بده ؟!
- روزبه من فکر می کنم خدا همه ی استعدادی که قرار بوده توی شوخ طبعی بهت بده ، به جاش باهات
سر آرشیتکتوری حساب کرده . برای همینم هست که انقدر خوب نقشَه می کشی
خودش از حرف خودش خنده اش گرفت
- جداً؟
: جداً.
- تو هم جای همه ی استعدادات خوشکل شدی لابد؟ هان؟
لب هایش را کمی غنچه می کند : نیستم؟
روزبه آهی می کشد و به سوزان را از بالا تا پایین ور انداز می کند : چرا هستی . کم هم نه . زیاد . خیلی زیاد
- شام چیه؟
: می بینی که؟
- ایناااا؟!
: نه اونا!
- آخه سیب زمینی ام شد شام؟ خورشتی...برنجی....نونی....
: مخصوصاً تو با این شکمت حتماً باید اینارو بخوری . روزبه این چیه آخه . یکم رعایت کن تو رو خدا
اه اه...حال آدم بد میشه
- یکم شکم برای مرد لازمه . من که شکم ندارم تازه. نگاه کن از رو لباس اصلاً معلوم نیست
شوهرای مردم و ندیدی لابد؟!
: از رو لباس بله دیگه . زیر لباس هم که سهم من بدبخته
: اصلاً همینم بهت نمی دم شام سیب با پرتغاله ! از هر کدوم 3 تا . خوب سیرت می کنه
: اومممم
صورت سوزان جمع می شود
: به اونا دست نزن با دست نشسته
چند ثانیه بدون حرف می گذرد
روزبه پشت سوزان می ایستد
صورتش را نزدیک گردن سوزان می کند
سوزان نفس های روزبه را روی گردنش حس می کند . احساس بی حسی نصف بدنش را فرا می گیرد
دست هایش را از زیر تی شرت زرد کمرنگ سوزان بالا می برد و روی شکمش می گذارد
صدایش کم است : نکن روزبه ، بچه ها می بینن .
با صدایی زمزمه مانند : اما بچه ها اینجا نیستن
مکث می کند
ادامه می دهد : بانوی زیبای من!
بعد دست هایش را بالاتر می آورد
سوزان خنده اش می گیرد . و به خودش می پیچد
- نکن قلقلکم می گیره
: بخند عزیزم بخند
و دستش را باز بالاتر می آورد
خنده ی سوزان محو می شود
از شنیدن عزیزمِ روزبه احساس تهوع می کند
- نکن روزبه
روزبه اعتنایی نمی کند
: داری بهم تجاوز می کنی نه؟ براوو !---- دستت رو بردار
روزبه دست هایش را تکان نمی دهد
: اه ه ه... گفتم دستت رو بردار
با دودستش دستهای مرد را محکم کنار می زند
با صورتی بر افروخته از آشپزخانه ش خارج می شود و به اتاقش می رود
مرد مبهوت به در آشپزخانه که چند لحظه پیش سوزان ازش رد شده بود نگاه می کند
و سیب زمینی ها....
سیب زمینی ها همچنان سرخ می شوند
به آهستگی
.
.
.
.
.
.
- آخه ساعت سه و نیم هم وقت سینما اومدنه پسر؟
: پس چیه؟ وقت بچه درست کردنه؟
- بچه ام بلدی درست کنی؟ نمی دونستم
: شایدم تا حالا درست کردم از کجا می دونی
- اسم که داره؟
: فوضولی؟
- سوزانم
هر دو رو بهم لبخندی می زنند
: کامرویی کیف می کنی میارمت محیط های فرهنگی هنری؟
- میارمت؟ تو کجاوه ی بلورین لابد . هان؟
: راس میگم دیگه . بده از دنیای پر زرق و برق مادیات آوردمت به دنیای واقعیت و رویا
- کوچولو ! اون زمان که تو برای دختر همسایه بغلی تون نامه ی عاشقانه می فرستادی
من داشتم ژول و ژیم رو رو پرده ی سینما تماشا می کردم
سهراب می زند زیر خنده
: اتفاقاً همسایه بغلی مون دختر خوشکلی داشت
- خوب
همانطور با خنده : هیچی شوهر کرد . بچه ام داره الان گمانم
: ولی جدی تو ژول و ژیم رو رو پرده دیدی؟
: اَ....اگه یه چیزی باشه که بابتش تو این دنیا بهت حسودیم بشه یقیناً همینه
- همین سرورم ؟ مطمئن؟
: کار دنیا همینه دیگه . همه چیز جابجاست
اونی که پول داره نمی دونه چه جوری خرجش کنه
اونی که می دونه چه جوری پول خرج کنه ، پول نداره
نیم نگاهی به سوزان می اندازد و بعد رویش را آنور می کند
با شیطنت ادامه می دهد : اونی که نمی دونه سینما چیه ... ژول و ژیم رو رو پرده ی سینما تماشا می کنه
ه ه ه... عجب دنیایی!.. چاره چیه؟!
- سهراب بچه پر رو بد می بینیا
اصلاً تو چند تا فیلم دیدی؟
: نه نشد . ببین تعداد مهم نیست
سوزان وسط حرفش می پرد . لابد مهم کیفیته نه کمیت هاه؟ جمله ی قشنگ بدرد نخور
- نه ببین سوزان دخترم بقول برتراند راسل حالا این همه فیلم دیدی....خوب که چی؟
: لوس!
- بریم بالا
و هر دو آرام به سمت سالن طبقه ی بالا حرکت می کنند
: چی شد سرورم تصمیم گرفتند قدم مبارک را در این سینمای بچه پولدارها بگذارند
سهراب صدایش را شبیه دن کرلئونه می کند :
سوزان ! سوزان ! بد ترین چیز اینه که وقتی که زمانش نرسیده ، قضاوت کنی
من طبقه ی دوم فرهنگ رو اندازه ی کافه ی جورجتوی یک دست تو سیسیل دوست دارم
سوزان چشم هایش را ریز می کند و به سهراب نگاه می کند
- اینجا رو این ساعت خیلی دوست دارم . فقط همین ساعت و فقط طبقه ی بالاش رو
دوست ندارم هیچ کس اینجا باشه . قدم بزنه بنشینه - بایسته - بخوره یا بنوشه
صندلی هاش خیلی راحته اما دوست ندارم روشون بنشینم
روسری سوزان از روی موهایش سر می خورد . موهایش را بسته است . چند تار مو خودشان را از
کش سرش رها کرده اند و روی گردن و پشت گوشش سر خورده اند
کش سرش نارنجی است
- روسری ت داره می افته ؟
: خب بیفته !
- شجاع شدی!
: چه لوس! " شجاع شدی" ه ه.... این که چیزی نیست .
- چیزی نیست ؟ مطمئنی؟
سوزان لبخند می زند : هاه!
سهراب ساعتش را نگاه می کند
حدوداً 23 دقیقه تا شروع فیلم زمان داریم
اینجا هنوز خلوته البته هنوز
من میرم اونجا - به نرده ها اشاره می کند
تو ام میری اونجا - به ردیف صندلی های روبرو اشاره می کند
و روسری ت رو به همراه بقیه ی لباس هات ، در - خواهی - آورد
سوزان دهانش را باز می کند که چیزی بگوید
سهراب نمی گذارد ادامه بدهد : می تونی هم انجامش ندی ، اونوقت روسری ت رو سرت می کنی و محکم گره ش
می زنی تا از سرت نیفته
سوزان به چشم های سهراب نگاه می کند ، درست به وسط چشم هایش
سهراب هم
دو دقیقه و بیست ثانیه می گذرد
سوزان همچنان که به سهراب زل زده آه عمیقی می کشید
چند ثانیه ی دیگر هم می گذرد
سوزان با خودش : باشه بچه جون!
و به طرف صندلی های ته سالن می رود
سهراب به نرده ها تکیه می دهد و دست هایش را روی سینه اش گره می کند
به سوزان اشاره می کند
سوزان روسری اش را در می آورد کیف به رنگ بژش را روی یکی از همان صندلی های راحت می گذارد
شروع به باز کردن دکمه های مانتو اش می کند
دکمه ها همه باز می شوند
مانتو را در می آورد و کنار کیفش می گذارد
- زود باش اینجا تا ابد خلوت نمی مونه
و نیم نگاهی به طبقه ی پایین می اندازد
سوزان تاپ سفید رنگی که به تن دارد را با مکث و درنگ در می آورد
- قرارمون همه ش بودا
زیر لب : بچه پر رو
و کفشش را در می آورد و روی صندلی می ایستد
دستش را به طرف زیپ می برد و کمی آن را پایین می کشد
با خودش : سوزان دیوونه عقلتو دادی دست این پسره ی خل.
از صندلی پایین می آید و تاپش را بر می دارد
- سوزان زدی زیرش ، نزدیا
سوزان با لباس در دست ، مکث می کند
زیر لب با خودش : به درک! هر چی می خواد بشه بذار بشه.
لباس را پرت می کند
دوباره بالای صندلی می رود زیپ شلوارش را با سرعت پایین می کشد و شلوارش را در می آورد
در همین حال دو زن به همراه دو زن از پله ها شروع به بالا آمدن می کنند
- زود باش اندک اندک جمع مستان می رسد.
شروع به در آوردن لباس زیرش می کند . نوبت به آخری می رسد حالا
دختر ها و دو زن از نیمه ی پله ها رد شده اند . سوزان نگاهش را درست وسط مردمک چشم چپ سهراب پرتاب می کند
سهراب راخت و بی خیال لا اقل در ظاهر به نرده ها تکیه داده ، دست ها به سینه و لبخندی که معلوم نیست لبخند است یا نه
جواب نگاهش را می دهد
سهراب شانه هایش را بالا می اندازد فقط کمی.
سوزان به سهراب چشم غره می رود ، سهراب به پله ها اشاره می کند
سوزان چشم هایش را می بندد و دستش را به طرف آخرین تکه ی باقی مانده از لباس هایش می برد
دو سه سانت پایین می کشدش
با همان چشم های بسته صدای قدم های 4 مونث را می شنود . چشم ها را باز می کند
یک گوشه از روسری مشکی - ارغوانی دختر را می بیند .
آن دو سه سانت را هم سر جایش بر می گرداند
کفش جوراب کیف مانتو تاپ و سوتینش همه را با هم بغل می کند و جلوی سینه اش می گیرد و خودش را به پشت دیواری
که روبرو سمت چپش قرار دارد فقریباً پرتاب می کند
- سلام شما می دونید فیلم دقیقاً کی شروع می شود؟
سهراب لبخند مهربانانه ی احمقانه ای بر لبش است
سه نفر دیگر هم بر می گردند
- باید فیلم قشنگی باشه
: مگه شما قبلاً دیدیدش؟
- نه! اما انگار.
: انگار چی؟
- انگار انگار ، هیچی.
سوزان از پشت با روسری کج و با قلبی که صدایش را سهراب هم می شنود سر می رسد
هر 4 نفر بر می گردند و مبهوت به سوزان نگاه می کنند . سهراب هم همینطور اما با لبخند
- معرفی می کنم ، مادر جوانم سوزان .
.
.
.
هنوز خیلی کوچولویی برای به چالش کشیدن کامرویی جوجو!
پسر به زن نگاهی می کند - مکث می کند
- آر...
سوزان انگشتش را روی لبش می گذارد و روبه سهراب می شود : ش ش ش ش....
و لبخند موزیانه ای می زند
: شرط می بندم نمی تونستی خودت این کار رو انجام بدی
هرگز...هرگز...بار سوم بلند تر و با ابروهای بالا رفته : هرگز...
هرگز هم می گم هرگز...
سهراب لبخند می زند : کی می دونه؟
پرده ی نقره ای سیاه شد.
.
.
.
بنام خدا...
.
.
.
.
.
.
بوق آزاد....
تکرار می شود
"سلام اگه پیغامی دار...."
صدا قطع می شود
- بله؟
: سلام
- سلام تویی؟
: خوبی سهراب؟
- گمانم اونقدرام بد نباشم
: خواب بودی؟
- نه دراز کشیده بود .تو ام خوبی ظاهراً
لبخند می زند : ای بدک نیستم
: سهراب فردا میای بریم استخر؟
- استخر؟ فردا؟ م م م خوبه استخرش؟
: بد نیست خوبه...سه تومنه.
- okay فردا چه ساعتی؟
: سانسش شش و نیمه من 6 دم در خونتونم
- 6.5؟ زود تر نداشت؟
: خوبه حال میده تجربه میشه
تصور بیدار شدن ساعت 5.5 باعث می شود خستگی داخل همه ی ماهیچه هایش نفوذ کند
دستش را روی پیشانی اش می گذارد
- باشه ! منتظرتم
: پس فعلاً
- خداحافظ
گوشی موبایل را همانطور که روی تخت دراز کشیده و دستش روی پیشانی اش است، در دست راستش نگه می دارد
دلش می خواست می توانست با دراز کشیدن مقداری از خستگی بدنش را به تخت منتقل کند
گوشی در دستش لرزید
این بار زود جواب داد
- بله؟
: الو سلام
- سلام سلام
: خوبی ؟ چه خبر؟
- بد نیستم تو خوبی؟
: مرسی . سهراب فردا میای دانشگاه ؟
- اگه حوصله داشته باشم . شاید آره شایدم نه...چطور؟
: هیچی فردا آز. شبکه ارائه دارم . گفتم ببینم می تونی لپ تاپت رو بهم بدی؟
- کلاست که یه؟
: سه و نیم
- باشه فقط درش گوشه ش شکسته . باطری ش هم تعطیله . باید باهاش خیلی مهربون باشی
: باشه حتماً
- فردا حدودای ظهر بهم زنگ بزن قرار می ذاریم بیا بگیرش . فقط تا شب بهم برش گردون با هاش کار دارم
: باشه . دستت درد نکنه پس تا فردا . کاری نداری فعلاً
- نه . تا بعد
قطع می کند
گوشی را روی میزش می گذارد و دست راستش را روی شکمش
چشم هایش را می بندد
سهراب!!
سهراب!!
دستش را از روی صورتش بر می دارد و نیم تنه اش را از روی تخت می کَند
- هوم؟
: مامانجون زنگ زده میگه ماهواره ش یه ایرادی پیدا کرده تصویر نداره می تونی بهش یه سر بزنی ببینی چیه؟
در حالیکه چشم هایش را باز و بسته می کند تا خواب از چشم هایش بپرد : باشه بگو اومدم
خمیازه می کشد و چشم هایش را در همان حالت نیم خیز می بندد
نگاهی به ساعت می اندازد
زود تر از خواب و دیر تر برای خواب
وقت فقط وقت بیداریه
با زحمت به سنگینی یک کوه یخ از تختش بلند می شود و تلو تلو خوران به سمت دستشویی می رود
همانطور که می رود با خودش : احتمالاً دستش خورده به دکمه ی TV/Radio . یعنی خدا کنه که خورده باشه
: سهراب برگشتی شام می خوریم.
- باشه
و می رود
.
.
.
.
.
.
.
زنگ می زند
بعد از حدود 20 ثانیه در باز می شود
- سلام بانوی زیبای...
زن حرفش را قطع می کند : نگو من
مرد لبخند می زند : می گم تو
با هم دست می دهند
- چرا انقدر دیر؟ کم کم داشتم مطمئن می شدم گم کردی اینجارو؟
: نه بابا کارم تو انتشارات طول کشید . ترافیک و خیابونام که....
- چی بیارم برات؟
: فقط آب
مرد به سمت آشپزخانه می رود . چراغ آشپزخانه را روشن می کند داخل می شود
صدای لیوان ها و باز شدن در یخچال ، سکوت مطلق حاکم را می شکند
- چه خبر؟
: بی خبر
سوزان همانطور که روی مبل نشسته به تابلو های روی دیوار های اطرافش نگاهی می اندازد
با صدای کمی بلند : خوشگل شده اینجا! اوندفعه هم همینطور بود؟ یادم نمیاد
- خودت چی فکر می کنی
: باور می کنی یادم نیست؟
- سعی می کنم باور کنم
بعد با یک لیوان روی یک پیش دستی از آشپزخانه بیرون می آید چراغ را خاموش می کند و به سمت سوزان می آید
لیوان را روی میز جلوی سوزان می گذارد و خودش هم روبروی او می نشیند
لبخند خوشایندی روی صورتش است
- آره یکم بیش از حد خاکی شده بود گمانم باید یه دستی یه سر وگوشش کشیده می شد
: یه دستی هاه؟
شرط می بندم کم کم 10 برات آب خورده
- اشکالی نداره میارزه نمی ارزه؟ بجاش آدم علاوه بر نفس کشیدن ، زندگی هم می کنه
: واسه تو که 4/3 عمرت اینجا می گذره آره خوب
- اگه می تونستم اون 4/1 بقیه رو هم می آوردم همینجا
: منشی ت کو؟
- رفت چند دقیقه قبل از تو
: همیشه تا همین وقت می مونه؟
- گاهی - اگه لازم باشه
: منشی ت رو هم عوض کردی؟
- اگه همونی باشه که اوندفعه دیدی نه گمانم خودشه
: خیلی باید بهش کم بدی نه؟
مرد یک دستش را روی مبل کنار شانه اش گذاشته و پایش را روی پا انداخته
- نه خوبه راضیه گمانم
: نیست مطمئنم
- مشکل تو اینه که خودت رو جای اون میذاری بعد قضاوت می کنی
نباید خودت رو جای کسی بذاری . هیچ کس نباید
راضیه باور کن از خودش بپرس
سوزان لیوان آب دستش است و جرعه جرعه می نوشد
نگاهش درست رو به مرد است و از اینکه نگاه مرد هم درست رو به اوست لذت می برد
لبخند کمرنگی هم روی لب هایش است
: باشه قبول
- خوبه
خوب دیر میشه شروع کنیم
: شروع کنیم
هر دو از جایشان بلند می شوند و به سمت اتاق می روند
سوزان مانتو و روسری اش را در می آورد
پختم از صبح تو اینا
مرد مانتو و روسری را از سوزان می گیرد و از جالباسی گوشه ی اتاق آویزانشان می کند
سوزان روی صندلی معاینه دراز می کشد
دکتر دست هایش را می شوید و خشک می کند و به سمت سوزان می آید
روی صندلی کنار سوزان می نشیند
صندلی را کمی جلوتر می آورد
روی دست چپش دستکش می پوشد
چراغ را روشن می کند و با دست راستش روی دهان سوزان تنظیم می کند
صندلی را کمی می خواباند و ارتفاعش را کم می کند
آینه را بر می دارد
- باز کن
سوزان دهانش را باز می کند
-نه انقدر!
سوزان خنده اش می گیرد کل بدنش روی صندلی تکان می خورد
دکتر لبخند می زند
پایین سمت چپ پایین سمت راست روی پایین سمت راست مکث می کند کمی
پشت صندلی را می خواباند طوری که تقریباً به حالت افقی در آید
بالایی ها را هم نگاه می کند
- تازه مسواک زدی؟
: قبل از اینکه از انتشارات راه بیفتم
- چه دختر خوبی
: بالاخره به فکر شما دکترام باید بود
- قبل از خوابم میزنی
: اگه یادم نره
با دست چپش فک پایین سوزان را آرام می گیرد و کمی باز می کند
صورتش را نزدیک دهان باز سوزان می کند و دندان هایش را از نزدیک ور انداز می کند
به عقب بر می گردد
- تو مطمئنی با این دندونات فقط غذا می خوری سوزان
: اتوبوس هم می کشم باهاشون گاهی
- جمله ت مال خودت نیست مال حداقل یکی دو نسل بعد خودته
چشم هایش را ریز می کند و به سوزان زل می زند
راست می گفت جمله مال سهراب بود وقتی که با هم بلال خورده بودند یک بار
فکر کرد با سهراب دوتایی بلال خورده بودند عجب کاری
نگفت عجب کار احمقانه ای . فقط گفت عجب کاری
با لبخند: خوب پیام تو هیچ وقت نتونستی با نسل های بعد از خودت ارتباط برقرار کنی
- تو کردی نه؟
: مجبورم . چون بهشون درس میدم . معلمشونم . مادرشونم . مهمتر از همه دوستشونم یعنی باید باشم
- آره خوب
: چی شده حالا دندونام خیلی اوضاشون خرابه مگه؟
خودش می دانست که نیست . فقط پرسید
- نه نیست فقط این یکی - آروم به رویش زد - خال زده باید زودتر پر بشه تا به اندو نرسیده
اون دندون تهیه پایین سمت راست هم یه چند وقت دیگه باید روکش بشه تا پر شدگی ش از بین نره
هرگز در مورد دندان های سوزان فعل اول شخص بکار نمی برد .همیشه فعل سوم شخص مجهول بکار می برد
نگاه سوزان به دهان دکتر بود که تکان می خورد و کلمات را خیلی شمرده و با آرامش بیان می کرد
گاهی هم نگاهش را چند سانتی بالاتر میبرد و به چشم هایش می رسید
نگاه پیام را خیلی دوست داشت
خیلی دوست داشت بهش می گفت :"نگاهت رو دوست دارم"
تا بحال اما نگفته بود خودش هم نمی دانست چرا
شاید چون نمی خواست
به نظرش نگاه دکتر خیلی معصوم تر از خودش بود
: امروز کاریشون نمی کنی؟
- دیره . الان وقت کار نیست
برای امروز کافیه
صندلی را عقب داد چراغ را خاموش کرد دستکش را در آورد و درون سطل کنار کیس انداخت
خودش بلند شد و از اتاق خارج شد
سوزان هر دو دستش را زیر سرش گذاشت و پای چپش را روی پای راست انداخت
باز هوس سیگار کرده بود و باز هم نداشت
پیام سیگار نمی کشید
- موافقی کمی بنوشیم؟
صدای دکتر از آشپزخانه می آمد
همانطور که دست هایش زیر سرش بود : بنوشیم
- *?whiskey ou la bière
:* bière mon homme با لبخند
این جمله را از خود سوزان یاد گرفته بود
البته معنی جوابی که سوزان داد را نمی دانست
جواب سوزان البته همیشه یکسان نبود . امشب اما دوست داشت ویسکی بنوشد ، ویسکی با یخ
اگر قرار نبود رانندگی کند حتما می گفت ویسکی
اما قرار بود رانندگی کند
- سوزان چی باهاش می خوری؟
: هیچی گمانم
چند لحظه بعد دکتر با یک سینی وارد شد سینی را روی میز گذاشت
به سوزان اشاره کرد
سوزان از جایش بلند شد و به طرف میز آمد
- تو بنشین جای من ، من هم می نشینم رو میز
سوزان نشست روی صندلی دکتر
داخل سینی دو تا لیوان بلند بود که 5/4 هر کدام آبجو و 5/1 مابقی اش کف روی آبجو بود
لیوان ها روی دو برگه دستمال کاغذی تا خورده قرار داشتند درون یک ظرف کوچولو کنار لیوان ها هم
دکتر مقداری بادام هندی ریخته بود
سوزان لیوان را برداشت - دستش یخ کرد - لبخند زد
پیش خودش گفت پیام تو درسته که همسر و پدر افتضاحی هستی
اما خوش سلیقگی ت و نظمت گاهی آدم رو به تعظیم وا می داره
جرعه ای نوشید
بعد فکر کرد دلیلی وجود ندارد که این را به خود پیام نگوید
بنابر این جمله رو عیناً برای پیام تکرار کرد
دکتر لبخند زد : جدی می گی؟
موهای جو گندمی دکترهر بار که سوزان بهش سر می زد از دفعه ی پیش جو گندمی تر می شد و این جذابیتش را چند برابر می کرد
چرا امروز اصلاح نکردین آقای دکتر؟
پیام همانطور با همان لبخند روی صورتش : کار بدی که نکردم؟ کردم؟
سوزان چشم هایش را می بندد و سرش را به علامت نفی آرام دو بار تکان میدهد
گاهی به شدت هوس می کرد دکتر را بغل می کرد و تک تک نقاط صورتش را می بوسید
گاهی هم متنفر میشد ازش
هرگز اما این کار را نکرده بود
حس می کرد پیام همه ی این ها را می دانست ، البته فقط گاهی
نمی دونست که این خوب بود یا بد؟
از تنفرش نسبت به پیام زیاد ناراضی نبود
یه جور رفت و برگشت
خواب و بیداری - سیاهی و سپیدی - تلخ و شیرین ...هر چی
می دانست که اگر گاه گاهی ازش متنفر نمی شد حوصله اش از جذابیت بیش از حدش هم سر می رفت
- پریسا چطوره؟
دکتر چند لحظه خشک و تهی به سوزان خیره می شود : نمی دونم
شاید باید از خودش بپرسی
: شایدم پرسیدم
.
.
.
.
لیوان ها خالی شدند
لیوان دکتر دو بار البته
سوزان به ساعتش نگاه کرد
l'OH il est tard *
:من برم
- می رسونمت
: ماشین آوردم
دکتر با کمترین نمود بیرونی با صورتش تایید می کند
از جایش بلند می شود و مانتو روسری سوزان را برایش می آورد
مانتو را برای سوزان نگه می دارد تا بپوشد
سوزان فقط دو دکمه ی وسطی مانتو را می بندد
روسری ش را هم دور سرش می اندازد فقط
حالا هر دو روبروی هم ایستاده اند
سوزان آرام دکتر را بغل می کند
دکتر هم او را
برای 2 ثانیه سرش را روی شانه های پیام حس می کند
- تا دیدار
: تا دیدار
کیفش را بر می دارد و از مطب خارج می شود
دکتر ایستاده در چارچوب در و پایین رفتنش را تماشا می کند
بعد از محو شدن سوزان در پله ها تکیه اش را از روی در بر می دارد و در را می بندد
.
.
.
.
لباسش را در می آورد و به زیر پتو می خزد
روزبه با صدای خواب آلود: چطور بود؟
کمی گپ زدیم
کمی نوشیدیم
دندونامم خوبن انگار
.
.
پیام بهت سلام رسوند .
..
.
.
آره.
.
می دونم.
.
..
شب بخیر ، روزبه اونوری شد و خوابید
.
.
با چند ثانیه مکث : شب بخیر..
--------------------------------------
*ویسکی یا آبجو
*آبجو مرد من
*اوه...دیر شد
yn
12/3/86
Labels: miracle