Friday, August 03, 2007,4:58 AM
miracle(thirteen and half) : bitter tea


- دستت درد نکنه
چندد ثانیه طول کشید تا دختر بتواند برای لیوان و قند ، روی میز جا پیدا کند
بعد از اینکه گذاشتشان روی میز ، به سیب که با دهانش نگه داشته بود ، گازی زد و در دست راستش گرفت
در حالیکه به سمت تختش می رفت : خواهش می کنم
پسر پایش را به سبک کلانتر های امریکایی روی میز گذاشته بود
البته چیزی گوشه ی لبش نبود
با کیبورد لپ تاپ روبرویش ور می رفت
از این فولدر به آن فولدر
از این عکس به آن عکس
دختر را نمی دید فقط چند ثانیه یک بار صدای گاز زدن به سیبش را می شنید
خوب به هر حال اذیت کردن فرح بهتر از بیکاری بود
- چقدر سر و صدا می کنی فرح . یه سیب خواستی بخوری ها!
: دارم سیب می خورم دیگه کاری نمی کنم که
- کاش می خوردیش . داری می شکافیش
: می خورم یا می شکافم از تو که بهترم ، مثل پیرهن مچاله شده پرت شدی روی دسته ی صندلی
- دخترم لااقل می خوای تیکه یا بقول خودت تکه بندازی اصولش رو هم رعایت کن
اصل اول : عدم هرگونه پایبندی به نزاکت
عدم پایبندی به اخلاق
مثلا می تونی بجای پیرهن مچاله شده بگی
مثل یه لنگ که تازه با هاش ماشین پاک کردند یا...
سرش را بالا آورد تا عکس العمل دختر را کامل ببیند
- یا تازه باهاش عرق رو پیشونی شون رو پاک کردن
تازه من مودب بودم و الا همه می دونن که بدن غیر از پیشونی جاهای دیگه هم داره
مثل رعد و برق که اول برق می اومد و بعد رعد
قبل از اینکه رعد فرح روی سرش فرود بیاید ، عروسکی که فرح شب ها با هاش می خوابید را دید که
به سرعت مسیر 3 2 متری بین تخت و میز را روی هوا طی کرد و روی سینه ی سهراب فرود آمد
آنقدر این کار را تکرار کرده بود که بدون نگاه کردن می توانست دقیقاً به هدف بزند
فرح حاتمی کیا چه اشتباهی کرد که از تو توی فیلم دیده بان استفاده نکرد
ادای حاتمی کیا را دراورد : " والا به ما گفتن یه خانومی هست خیلی خوب گرا میده ، برای نقش دیده بان
ما باورمون نشد . به ما گفتن فیلمای شما صادقانه ست ما گفتیم درست صادقانه ست
حالا صادقانه ست ما باید این دختر رو بذاریم دیده بان؟! "
- اااااااِِِِ ِ اداشو در نیار من دوسش دارم
: بله ! می دونم متاسفانه
- چقدرم بد اداشو در میاری اصلاً شبیهش نیست
: شبیهشه تو نمی فهمی
- تو می فهمی برای کل سینما بسه
روز به روز استعدادت تحلیل میره سهراب
: تو ام روز به روز دریده تر میشی
دختر سرش را از روی تخت بلند کرد
- سهراب حیوون مگه باهات شوخی دارم
باقی مانده ی سیبی که گاز می زد را به طرف سهراب نشانه گرفت
سهراب در حالیکه ریز ریز می خندید
: نه نه! نزنیا ! همه چیز درست میشه نزنیا!
دختر سیب را با نهایت قدرتی که داشت به سمت سهراب پرتاب کرد
سیب درست وسط پیشانی پسر فرود آمد
سهراب در حالیکه همچنان می خندید یک جیغ بنفش دخترانه کشید
: گوسِپند نزدیک بود بخوره به چشمم . اونوقت کی دیگه نگاهت می کرد؟
مجبور بودم یک عمر مثل یه دزد دریایی شرافتمند ، با یک چشم زندگی کنم
دختر ادای سهراب را در آورد : کی دیگه نگات می کرد؟
- تحفه خان ! آدم قحطی تو دنیا که تو نگام کنی ؟! جعفر آقا نگام می کرد
- چیزیت که نشد؟
پسر در حالیکه عروسک را به آرامی به سمت دختر پرت می کرد : نه به اونصورت
دختر ریز ریز می خندید : اون چیه رو پیشونی ت پاکش کن
: ها ؟ چی؟ این؟ نگاه کن بی شرف انگار می خواسته گاو بکشه
- می خواستم نشد
هسته ی سیب بود که روی پیشانی سهراب به جا مانده بود
هسته را از پیشانی اش برداشت و روی یکی از cd های روی میز گذاشت تا بعد بیرون بیاندازدش
اتفاقی که البته اکثر موارد نمی افتاد
فرح دوباره روی تخت دراز کشید وسهراب روی صندلی دراز شد
قند را در دهانش گذاشت و یک جرعه از چای نوشید
- مزه ی زهر مار میده
: چی؟
- هیچی
چند لحظه در سکوت گذشت
:سهراب چرا یه روز آرسینه و ادوین رو دعوت نمی کنی بیان پیشمون؟
پسر چیزی نگفت
- کجایی سهراب؟
: ها...چی؟
- میگم یه روز آرسینه و ادوین رو دعوت کن بیان پیشمون
: آرسینه و ادوین رو؟
آره تو فکرش بودم
تو هفته ی بعد یه روز برای ناهار دعوتشون می کنم
- حالا ناهار یا شام فرق نمی کنه
: نه نه نمی خوام مامان اینا باشن ، تنها باشیم بهتره
- وااا خوبه میدونی مامان چفدر دوسشون داره همیشه ام میگه بگو بیان- چه ت شده سهراب
: هیچی ... نمی دونم فکر کردم تنها باشیم بهتره - تازه ظهر فرصت هم بیشتر هست . می تونیم بیشتر با هم باشیم
- حال باباشون چطوره؟
: مثل قبل . خوب نیست . بدم نیست
فرح دوباره سرش را بالا آورد
نگران بود : راست میگی؟
سهراب با سر تایید کرد .
دختر چهره اش درهم شد
- طفلی ادوین ! خیلی باید سخت باشه
سهراب در حالیکه بجای فرح به مانیتور لپ تاپ خیره شده بود : آره خیلی سخته
فرح با صدایی پر از نگرانی پرسید : یعنی چی میشه سهراب
سهراب باز به مانیتور خیره شده بود با مکث جواب داد : نمی دونم فرح . امیدوارم طور بدی نشه
فقط امید دارم
فرح چند ثانیه محو به صورت سهراب که پشت صفحه ی لپ تاپ پنهان شده بود با چشم های نگران نگاه کرد
و باز سر جایش برگشت
سهراب یک جرعه از چای را با یک دانه قندی که آورده بود نوشیده بود و حالا برای
بقیه اش قند نداشت . هیچوقت نداشت
اینطور می خواست به بدنش ریاضت بدهد تا اگر یک زمانی فرصت شد
مراحل بعدی سیر و سلوک را هم طی کند
اما خوب هر چیزی یک شروعی داشت
چای را تمام کرد برای برگرداندن لیوان روی میز باید دنبال جا می گشت
گاهی هم چون جایی پیدا نمی کرد مجبور می شد فنجان را به آشپزخانه - همانجایی که باید - ببرد
این بار اما نبرد
پاهایش را از روی میز برداشت و به شکلی که معمولاً انسان ها روی صندلی می نشینند - روی صندلی نشست
- فرح؟!
فرح دراز کشیده بود و سرش پایین بود
: هوم ؟
- فرح؟؟!
: بله چیه
- فرح تا حالا فکر کردی اگه ازدواج کنی بری تو زندگی ت.... بچه دار بشی
همه چیز چه شکلی میشه
: خوب معلومه ! از شر فنومنی به نام سهراب خلاص میشم و می تونم آرامش رو از نزدیک لمس کنم
- فنومن ! چه غلطا!
: نه جدی میگم تا حالا بهش فکر کردی؟
فرح به همه ی این ها و حتی چند سال بعد از همه ی اینها فکر کرده بود
اما بنظرش کار درست الان اینجا این بود که وانمود کنه به هیچ کدومشون فکر نکرده
از همین الان می توانست بغض 3 2 دقیقه ی بعد سهراب را حدس بزند
مطمئن بود که در آنصورت نمی توانست خودش را کنترل کند
اونوقت ممکن بود - ممکن که نه ، حتماً - هر دو زار زار گریه کنند
اتفاقی که بار ها و بار ها افتاده بود و هر کدام دیگری را فرشته ی نجات و آغوشش را آخر دنیای خود دیده بود
گریه برای سهراب و فرح نه یک اتفاق غمگین بلکه یکی از مناسک لاینفک زندگی شان بود
چه بار ها اتفاق افتاده بود که نه از روی غم و اندوه بلکه به خاطر یه اتفاق خوش یا از روی هیجان گریه کرده بودند
سهراب به آرامی ادامه داد :
اونوقت دیگه شبا با هم شام نمی خوریم
بین جمله هایش چند ثانیه درنگ می کرد
دیگه تو نیستی تا عصر ها برام چای بریزی
ه ه ه...
نگه داشتن چیزهایی که دوسشون داریم چقدر سخته
فرح با خودش : سهراب تو رو به خدا ! الان نه!
خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند
سهراب ادامه داد
اونوقت این تخت همیشه مرتبه
دوربینت دیگه از دیوار پشت در آویزون نیست
دیگه وقتایی که خونه نیستی دامنت روی تختت نیست
دیگه جوراب های خیست کنار جورابام روی شوفاژ نیست
فرح فقط از این خوشحال بود که روز تخت دراز کشیده بود و می توانست در چشم های سهراب نگاه نکند
خیسی را روی سطح چشمش حس کرد
یک بار پلک زد : الان وقتش نیست دختر
به خودش مسلط شد
سرش را بلند کرد - سهراب با نگاهش انتظارش را می کشید
فرح لبخند کوچکی زد - سهراب هم
لبخند سهراب اما خیلی کمرنگ بود
- سهراب خل چل من
من جداً نمیدونم جای عقل تو کله ی تو چیه
سهراب لبخند غمگینی به لب داشت : آب سرد
سردی آب سرد توی سر سهراب به لب های فرح هم رسید
- می دونی سهراب.
شاید حق با تو باشه
شاید همه ی این چیزهایی که تو میگی یه روز اتفاق بیافته
اما هر چیزی یه وقتی داره
وقتش که برسه باید انجام بشه
اونوقت انجام ندادنشه که آزار دهنده میشه
وقتش که برسه من و تو باید از این خونه بریم
بریم خونه ی خودمون
تا ابد که نمیشه تو خونه ی پدری موند
مامان ، بابا ، عمرشون می گذره نیاز به استراحت پیدا می کنند
نیاز به خلوت ، نیاز به تنهایی با هم بودن
من و تو هم نیاز پیدا می کنیم
نیاز به اینکه مستقل زندگی کنیم
که شاید برای زندگی مون شریک انتخاب کنیم
می دونم....می دونم سهراب
تصورش سخته ، شایدم غیر ممکن
به قول خودت ما گیر افتادیم تو الان - چاره ای هم نداریم
اما سهراب به این فکر کن.....
مکث کرد کمی
به این فکر کن که یه روز من و تو تو این اتاق به جای اینکه همدیگرو زندگی کنیم ، همدیگرو تحمل کنیم
فرح طبق آمار هایی که سهراب گرفته بود اولین کسی بود که فعل زندگی کردن رو از لازم به متعدی تبدیل کرده بود
فرح ادامه داد : به این فکر کن که نفس کشیدن همدیگر رو سخت کنیم
- میگی غیر ممکنه نه؟
اما نیست سهراب ، به راحتی ممکنه اتفاق بیفته
به همون راحتی که من الان تحمل یک شب خالی موندن تختت رو ندارم
سهراب تمام مدت مثل شاگردی که محو گوش کردن به صحبت های معلمش است ، به چشم ها و دهان فرح
خیره شده بود
: این خوبه یا بد فرح؟
فرح داشت به سهراب نگاه می کرد
- این زندگیه سهراب ، زندگی
سهراب چیزی نگفت فقط نگاهش کرد
- خوب خوب خوب بسه دیگه از منبر بیام پایین
از روی تختش بلند شد
- آخ پام خواب رفت
در حالیکه پایش را به سختی و با مکث روی زمین می گذاشت
از اتاق خارج شد و به سمت اشپزخانه رفت
- حالام که می بینی باید تورو تحمل کنم
مدتی بعد با دو تا سیب برگشت
- بگیرش اصلا میوه نمی خوری
قبل از اینکه از سهراب جوابی بشنود سیب را به سمت او پرتاب کرد
سهراب سیب را گرفت
- نخوریش نمی ذارم مامان شیرشو حلالت کنه
: من شیر خشک خوردم خانم شیر فروش
فرح همراه با سیبش دوباره رفت روی تخت کنار مجله اش - که معلوم نبود چه مجله ای است - و یه وری دراز کشید
سهراب به سیبش گاز زد
فکر نمی کرد سیب های این فصل انقدر خوشمزه می توانستند باشند
چند گاز دیگر هم زد
بلند شد رفت و باقی مانده ی سیب ها را داخل سطل نارنجی رنگ کنار کتابخانه شان انداخت
- اون واسه زباله های خشکه
: خب اونم بمونه اونجا خشک میشه بالاخره
هر دو لبخند زدند
سهراب روی تخت کنار فرح نشست
دختر سرش را بر نگرداند ، پسر نگاهش روی کلمات مجله بود
: تو رو خدا فونت رو نگاه کن
آدم رو یاد گروپ سکس مورچه ها می اندازه
- گروپ سکس مورچه هام مگه دیدی؟
: نه اما حدس زدن اینکه چی از آب در میاد کار سختی نیست
- پرستیژ این مجله به فونت کوچیکشه ، عمداً اینطوریه
: آره بابا ! کاغذ های کاهی درجه n ش هم لابد بخاطر هماهنگی با جنبش آوانگاردیسم اروپاست
- کی میدونه؟
: لابد تو
شانه هایش را بالا انداخت فرح
: فرح!
داشت مجله را ورق می زد : هوم؟!
- من..
م م م...
من یعنی...
من با ...
- تو با؟
سهراب به شدت احساس ناتوانی در ساختن جملات می کرد
من با یه زن دوستم؟
من با یه زن شوهر دار 40 ساله دوستم؟
از تصور جمله ی خودش حال بدی پیدا کرد
با اینکه حقیقت داشت اما هرگز اینطور این کلمات را کنار هم نچیده بود
زن ِ ...شوهر دارِ... 40 ساله
: من فرح....من....
سرش را بلند کرد : چی؟
: من یه دوست دارم
- خوبه منم یه چندتایی دارم - لبخند زد
سهراب کاری نکرد
: یه دوست غیر همجنس
- خوب انتظار که نداری متعجب بشم
: یه دوست غیر همجنس که 8-7 سال از مامان کوچکتره و با همسر و دوتا بچه ش تو یکی از خونه های همین شهر زندگی می کنه
فرح با چشم هایی که به اندازه ی دو تا کاسه گرد شده بودند سرش را بالا آورد
زل زد به چشم های سهراب
به جای زبان با چشم هایش پرسید : تو چی گفتی؟
: من یه دوست دارم ، یه خانوم - یه خانوم حدوداً 40 ساله
- از کی با هم دوستین؟
: چند ماهه
- خوشکله؟
: خوشکله......کمی مکث کرد :...زیاد
فرح لبخند تند و سریع و کمرنگی زد
- دوسش داری نه؟
سهراب با سر تایید کرد
نگاه ، حرف زدن و آرامش فرح
سهراب را هم آرام می کرد
حس می کرد بار سنگینی را با دیگری تقسیم کرده است
فرح اما نگران بود
نگران شد
نمی دانست چرا؟ نمی دانست اصلاً باید نگران می بود؟
اما بود کم هم نبود
- حواست هست سهراب؟
سهراب سرش را بالا آورد و به چشم های فرح نگاه کرد
: نه...نیست فرح
فرح ناگهان از جایش پرید و به سمت در رفت
- میرم سیگار بیارم میکشی که؟!
: فقط یه نخ ، با هم
چند لحظه بعد فرح با یک پاکت سیگار ، زیر سیگاری و فندک در چارچوب در ایستاده بود
لبخند می زد
- اسمش سوزانه نه!؟
سهراب از تعجب حتی نمی توانست دهانش را باز کند
دختر نشست ، یک نخ سیگار درآورد - روشن کرد و یک پک زد
- سیگارش تازه ست.






yn
12/5/86

Labels:

 
by yn
Permalink ¤