Monday, April 15, 2013,5:00 AM
Miracle(twenty-two):Sooz
صدای بوق ممتد بد صدای پژوی قرمز برای چند ثانیه سکوت محض خیابان شریعتی را به تکه های خیلی ریزی تبدیل کرد
کفش نیمه اسپرتش موقع دویدن صدای زیادی نداشت وگرنه دویدن انموقع شب با صدای بوق و نم نم بارانی که از آسمان می ریخت
می توانست خیلی دراماتیک شود
ماشین تقریباً به جدول کنار خیابان چسبیده بود
در را با زحمت و دقت فراوان باز کرد و انگار که می خواست سوار لامبورگینی دیابلو شود، به درون ماشین خزید
تقریباً نفس نفس زنان : سلام....ببخشید
نگاهش نکرد
به فرانسه جواب داد
صدای استارت ، خواباندن دستی، گاز فراوان و حرکت
هنوز نفسش کاملاً جا نیامده بود
هوا هوای اخر زمستان بود
برای بهاری پوشیدن هنوز سرد بود اما پالتوهای سنگین چند کیلویی هم که پروسه انتخاب و خریدش از خرید خانه برای سهراب
پیچیده تر و دشوار تر بود هوا را به گرمای جهنم می نمود
به همین دلیل بود که چند سال اخیر را با کاپشن مشکی ضخیمش سر کرده بود
اسمش را هم گذاشته بود کاپشن ژان وال ژان
شریعتی خلوت بود
خلوت و نارنجی و نمناک
با درخت های برهنه
هرگز احساسی که به خیابان ولیعصر داشت را به شریعتی پیدا نکرده بود
به جز محدوده پل رومی که انگار اصلاً در این شهر، حتی گاهی در این کشور نبود -
بقیه اش فقط یک خیابان بود و بس
هنوز کاملاً جابجا نشده بود که
سوزان بدون اینکه به سهراب نگاه کند پرسید
: چطور بود؟
سهراب انتظار سوال سوزان را لا اقل در آن لحظه نمی کشید
حواسش آنجا نبود
هنوز نفسش سر جایش نیامده بود
بعضی از سکانس های فیلم هنوز توی سرش رژه می رفتند
هنوز خودش دقیقاً نمی دانست از فیلمی که دیده بود خوشش آمده بود یا نه
هنوز نمی دانست کجای فیلم تکست سوزان را دیده بود
از دوستانش خداحافظی کرده بود یا نه
اگر کرده بود با چه کیفیتی خداحافظی کرده بود
و درست وسط همین لحظه ها سوزان پرسیده بود
چطور بود!؟
- ها....چی....فیلم؟؟
بد نبود نمی دونم خوب بود نه نمی دونم خوب نبود
با این اوضاع....چی بگم
.
.
سوزان حرفش را نا تمام گذاشت....: آها... و ادامه داد
اوهوم....گمانم بدونم منظورت چیه
سهراب که هنوز حواسش درست و حسابی سر جایش نیامده بود
انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شد
او که همیشه به این قطع شدن های حرفش  توسط سوزان به او غر میزد
اما ان لحظه نه تنها غری نزد بلکه از نا تمام ماندن حرفش راضی هم بنظر می رسید
جهنمی که انگار خود سوزان برایش بوجود آورده بود و هم او سهراب را از او رهانیده بود
مثل آدم های عینکی هنگام در آوردن عینکشان با دو انگشت دست چپش چند ثانیه گوشه چشم هایش را ماساژ داد
و چند بار پشت سر هم و عمیق پلک زد
هر چند لحظه یک بار صدای برف پاک کن میامد
عاشق این صدا بود...صدایی که هرگز نتوانسته بود خودش آن را بسازد
از معدود صداهایی بود که هیچ زمان و مکانی برایش نداشت
انگار از وقتی که حافظه شنیداری اش متولد شده بود، این صدا را می شناخت
از معدود صداهایی بود که بهش احساس امنیت می داد هنوز
انگار که چندین ساعت بی خوابی کشیده باشد
یا انگار که مثل  فیلم پرتقال کوکی چندین ساعت چشمش را به زور جلوی تلویزیون باز نگاه داشته باشند
حس می کرد قیافه اش مثل پاچینو در "بی خوابی" شده بود که البته از این یکی خیلی هم راضی بود
بدنش کوفته بود خودش هم نفهمیده بود چطور از کار سوار اتوبوس و تاکسی شده بود و ترافیک بی اصل و نسب این شهر
خودش را به سینما فرهنگ رسانده بود ، فیلم را دیده بود و ...... حالا پیش سوزان بود
.
.
.
به خودش که آمد  چندین دقیقه بود که پلک نزده بود
خودش دقیقاً نمی دانست که به کجا یا به چی نگاه می کرد
به قطره ها
آخرین فریم هایی که در یادش بودند
بچه های سر کلاس بودند روی صندلی های تک نفره، منظم و ردیف نشسته بودند
مثل مرده های ماسک زده بی تحرک
با صورتهایی که معلوم نبود لبخند به لب دارند یا غمگین
کنجکاوند یا خشمگین
مهربانند یا درنده
نگاه هایی مسخ شده که  لحظه ای از وی بر نمی گشتند
انگار که روی ساحلی با ماسه های سفید زیر تابش تیز نور خورشید
برهنه در حالیکه دست ها و پاهایش را درونش جمع کرده بود - افتاده بود
غریبه ها با صورت های ماسک زده حلقه اش کرده بودند و به سمت او می آمدند
حلقه هر لحظه تنگ تر می شد و سوزان بیشتر خودش را درون خودش می پیچید
دوست داشت از جایش بلند می شد
دست ها را از روی سینه هایش بر می داشت
با تمام سرعت و قدرت به سمت غریبه ها می دوید
در حالیکه از داغی ماسه ها نمی توانست پایش را زمین بگذارد
به سمتشان می دوید
همه شان را کنار میزد
چنگ به صورت هایشان میزد، ماسک از صورت هایشان می کشید
و به سمت دریا می دوید، به دریا می زد، جلو میرفت و جلو میرفت
آب آرام آرام تنش را فرا می گرفت
پاها شکم، سینه ها، گردن
و حتی سرش هم به زیر آب میرفت
.
.
.
.
اما نمی توانست
نمیتوانست تکان بخورد
می خواست فریاد بزند
اما نمی توانست
انگار که داشت زیر تیغ نگاه هایی که رویش می بارید غرق می شد
سکوت همه ی ذهنش را فرا گرفته بود
حتی صدای سکوت را هم نمی شنید
صورت ها مثل فیلم های آماتور 8 میلی متری که فیلم بردار در آن با سرعت و در فواصل
کوتاه زوم و زوم بک انجام میداد - نزدیک و دور می شدند
چشمانش را روی هم گذاشت
صدای دینگ - مانند ناقوس کلیسا توی گوشش زنگ خورد
انگار که خودش داخل ناقوس بوده و ناگهان ضربه ای به ناقوس نواخته شده
تمام اعصاب بدنش داشتند می لرزیدند
داشت تعادل ایستادنش را از دست می داد
دستش را به لبه فلزی وایت برد گرفت و خودش را حفظ کرد
لبه تیز وایت  برد دستش را خراش داد
.
.
.
.
.
.
.
نگاه های نگران شاگرد ها
دسته کیفش را کشید و دیگر در کلاس نبود
- خانم کامرویی.....خانم کامرویی....
شاگرد هایش بودند که نگران و گیج سوزان را صدا می زدند
اما سوزان آنجا نبود...غیب شده بود
انگار هرگز در هیچ یک از اتاق های آن موسسه نفس هم نکشیده بود.
و حالا آنجا بود
حتی نمی دانست چه زمان و چطور باک ماشینش را پر شده بود
چون تا جایی که یادش میامد چراغ بنزینش روشن شده بود
احتمالاً به سهراب تکست داده بود
چون یادش نمیامد که در 24 ساعت اخیر صدایش را شنیده باشد
هر اتفاقی، به هر شکلی که افتاده بود
حالا داشت زغالی را
در شریعتی خلوت و نارنجی و نمناک، با صدای برف پاک کن هر از گاه، می راند.
.
.
.
.
عضلاتش که منقبض شده بودند کم کم مثل یخ داشتند آب می شدند
کمی جابجا شد و بیشتر در صندلی زغالی فرو رفت
آمد که کمربند را هم ببندد اما منصرف شد
یکی از سرگرمی هایش با سوزان  وقت هایی که سوار ماشینش می شد، حدس زدن نفر قبلی بود که سر جای سهراب
یعنی رو صندلی شاگرد نشسته بود
کمتر پیش میامد که صندلی را به جلو ببرد همیشه یا به عقب هولش میداد یا سر جایش باقی می گذاشت
وقتهایی که صندلی را جابجا نمی کرد حدس زدن نفر قبلی چندان کار دشواری نبود
و به همان اندازه هم نا خوشایند
و درست همان لحظه ها بودند که لبخند های کج و کشنده سوزان سر می رسیدند و یک راست ته ته ته سهراب را نشانه می گرفتند
سهراب اما بجای مقاومت، رام و سر سپرده آماده قربانی شدن بود
آن شب، آنجا اما صندلی را با اینکه برایش جای کافی وجود نداشت
جابجا نکرد، ترجیح داد مقداری پاهایش را جمع کند
هوا سرد تر شده بود این را وقتی که دستش را روی شیشه بخار گرفته کشید، فهمید
نگاهش را به سمت دکمه های بخاری جرخاند ...می خواست روشنش کند اما انگار همین چند ثانیه پیش روی شماره "1" قرار گرفته بود
سوزان آرنج دست چپش را حالا روی لبه پنجره گذاشته بود و  دستش را زیر چانه اش
با دست راست بی اعتنا و بی تفاوت رانندگی می کرد
دستش را درست در ساعت 12 فرمان نگه داشته بود
از معدود زمان هایی بود که با یک دست رانندگی می کرد
همیشه سهراب سر دو دستی رانندگی کردن سوزان سر به سر او گذاشته بود
و سوزان هم با خونسردی تمام از رانندگی با دو دست چه از منظر قانونی چه از منظر فلسفی در طول تاریخ
دفاع کرده بود و تازه در انتها سهراب به فقدان خرد و تمدن کافی متهم هم شده بود
خلوتی خیابان باعث می شد نیاز چندانی به عوض کردن دنده نباشد
زمانی هم که می بایست دنده عوض می شد
سوزان کلاچ را می گرفت و سهراب درست در لحظه مناسب دنده را عوض می کرد
بدون آنکه کلمه ای و یا حتی نگاهی بینشان رد و بدل شود
بدون اینکه حتی شروع بازی را به هم اعلام کنند
حتی اولین باری هم که این کار را کرده بودند کلامی بینشان رد و بدل نشده بود
بعد هم هرگز راجع بهش صحبت نکرده بودند
نگاهش ناگهان برگشت به سوزان
بی حرکت و ساکت می راند
چشم هایش را که از نمیرخ می دید، می دخشیدند
اما تنش در نهایت خستگی بود
انگار که ساعت ها پا پرهنه روی ماسه های داغ ساحل یک دریا دویده باشد
با اینکه هیچ چیز غیر عادی ای در مورد سوزان غیر عادی نبود
و با اینکه هیچ غیر ممکنی وجود نداشت که وقتی به سوزان میرسید باز هم غیر ممکن باقی می ماند
اما سهراب نگران شد، نگران سوزان که بی صدا و بی حرکت رانندگی می کرد
و کلامی نمی گفت
چند لحظه ای که گذشت تنه اش را هم کمی به سمت سوزان متمایل کرد
تا راحت تر نگاهش کند
لبخند بی اختیاری روی صورت خسته اش شکل گرفت
بی اختیار از هر نگرانی و اضطراب
یک واکنش بی اراده محض به یک زیبایی خسته محض
.
.
.
با خودش فکر کرد اگر نقاش بود
یه اینستالیشن از این استایل سوزان در یکی از گالری های برلین برگزار می کرد
برلین
به برلین علاقه عمیقی داشت با اینکه آلمان را چندان دوست نداشت
اما برلین برایش فرق می کرد
عاشق پاریس بود
کنجکاو نیویورک و
به لندن احترام می گذاشت
شهرهای دیگری هم بودند که دوستشان داشت اما در حد خوردن یک فنجان قهوه
و یا معامله 50 کیلو کوکائین!
و برلین
که دوستی اش با او خیلی جوان تر از شهر های دیگر بود
برلین جنگ
برلین گالری های نقاشی ،
برلین گرافیتی های بی انتها
.
.
.
خودش هم نمی دانست دقیقاً از کی و دقیقاً چطور انقدر عمیق و بی جایگزین دلبسته به برلین شده بود
جالب اینجا بود که کمترین تصویر ذهنی
که چه از سینما،یا چه از عکاسی می توانست داشته باشد
را از همین برلین داشت
.
.
.
خیابان دیگر شریعتی نبود
سهراب کنجکاو پیدا کردن نام خیابان هم نشد با خودش گفت یکی از خیابان های همین
دیوونه خونه ست دیگه
حس می کرد هوا بیرون سرد تر شده بود و گرمای داخل ذغالی سوزان دلنشین تر
نگاهش به دست چپش افتاد که روی دسته دنده بود
هرچه تلاش کرد نتوانست به خاطر بیاورد که چند بار، چه لحظه هایی دنده را عوض کرده بود
درست مثل زمان هایی که مست می شد  و فردای آن شب
هر چه تلاش می کرد نمی توانست لحظه هایی از شب قبل، مثلاً قسمت هایی از مسیر را به یاد بیاورد
و این برایش ترسناک شده بود
الان اما ترسی نبود از این حس فراموشی،
 با خودش فکر کرد
وقتی که هنوز سوزان می راند و من هم کنارش
و ماشین هم ته دره یا وسط تیر چراغ برق نیست، پس حتماً اتفاق ناگواری نیفتاده
.
.
.
سوزان بدون اینکه به سهراب نگاه کند،
انگار که حس کرده باشد همه این چند لحظه آخر سهراب را،
لبخند زد
تیز
کم زاویه
و تلخ به نهایت
.
.
-  برای یه شب سرد زمستونی اونهم وسط هفته یکم زیاد نیست؟
:  برای 2 دقیقه و 37 ثانیه تاخیر کم هم هست
جمله سهراب را تکرار کرد: شب ِ سردِ زمستونی
پوه
هم خنده اش گرفته بود و هم عصبانی بود
دوباره تکرار کرد: شب سرد زمستونی
چی سر تو آمده سهراب
سهراب که عاشق خطاب قرار گرفتن به اسم از طرف سوزان بود
با شیطنت گفت
"چی سر تو آمده" نه عزیزم
"چه بر سر تو آمده"
- و اینکه قبول، می پذیرم ترکیب به نهایت دم دستی و تکراریه
احتمالاً از اثرات به تماشا نشستن جشنواره فیلم فجر ِ
: اصلاً بهت نمیاد انقدر رام باشی
- رام....رام....با اینکه باید بخاطر اشتراک صفت "رام" بین انسان و حیوان بهت اعتراض می کردم
اما چون ترکیب"اسب رام" رو دوست دارم قبول میکنم و آره بهم نمیاد
- ولی این ساعت با بند پارچه ای گره خورده به تو خیلی میاد
: *بچه پر رو به فرانسه*
همانطور که نگاهش به خیابان بود، دست راستش را که تا آن لحظه بین دو پایش بود
بیرون و کشید و با پشت دستش آرام شروع به کشیدن روی صورت سهراب کرد
همیشه این موقع وقتی دستش را روی صورت سهراب میکشید لبخند می زد
اما اینبار لبخندی نبود، فقط انگار خیالش راحت شد که ته ریش های سهراب سر جایش بودند
از ته ریش های سه روز  و 23 ساعته ی سهراب راضی به نظر می رسید
انگشانش را جهت عکس ته ریش های سهراب - از پایین به بالا -  می کشید
روی گونه ها،زیر گردن، بین دو چشم
وقتی انگشتش را بین دو چشم سهراب می برد همیشه به سهراب نگاه می کرد
سوزان میگفت بستن چشم وقتی که چیزی بهش نزدیک میشود غیر ارادی است
اما سهراب همیشه مخالفت می کرد و میگفت
درسته که چشم در برابر اجسام نا شناخته و خارجی عکس العمل نشون میده
اما در مورد انگشت های تو....من خودمم که تصمیم می گیرم که چشم هام باز باشن یا بسته
اینبار هم که سوزان انگشت هایش را بین چشم های سهراب گذاشت فوراً به سهراب نگاه کرد
سهراب که حالا کمی بیشتر در صندلی فرو رفته بود چشم هایش را روی هم گذاشته بود
با لبخند بر لب گفت: چشمام بازه ها.....
: حقشه چشماتو در بیارم
- حق کی؟ من؟ تو؟
: حق انگشت هام
و وقتی داشت می گفت انگشت های من، انگشت هایش زیر لب پایینی سهراب بودند
زمانی که سهراب خواست انگشت سوزان را با لبش بگیرد
سوزان لب های پسر را با دو انگشتش قیچی کرد و اجازه نداد که انگشت هایش را ببوسد
- حقشه انگشتاتو گاز بگیرم
: حق کی؟ من یا تو؟
- حق لبام
: لبام نه. لب هام
- لب هام



: یه جوری مصممی برای دیدن "جشنواره فیلم فجر" آدم گاهی شک می کنه جشنواره برلین
سهراب از جاش پرید: اِ برلین گفتی برلین
:  چت شد؟ آره برلین یا مثلاً کن....البته من خودم برلین رو ترچیح می دم
-  منم داشتم به برلین فکر می کردم
داشتم به این فکر می کردم اگه نقاش.....
سوزان ادامه داد : اگه نقاش بودم یه اینستلیشن از این پوزیسیون سوزان تو یکی از گالری های برلین
برگزار می کردم
چشم های سهراب به اندازه سکه های اشرفی زمان هارون الرشید گرد شده بود
- ا ا ا....
: چیه؟ واقعاً داشتی به این فکر میکردی؟
سهراب هنوز نتوانسته بود چیزی که شنیده بود را باور کند
سوزان خیلی عادی ادامه داد : برلین؟  م م م م موافقم بدم نیست
لندن همیشه ابریه
پاریس هم .... نه پاریس هم نه
لا اقل الان پاریس نه
برلین ....آره برلین قبول
سهراب چشم هایش ریز شده بود
- قبول...
صدای فیرفیر لاستیک حالا داشت بیشتر میامد
اسفالت خیابان های این شهر همیشه وضعیتی بین خراب و خراب تر داشتند
و حالا زانتیای زغالی داشت از خراب تر هایش رد می شد
سوزان با صدای خیلی آهسته، انگار که داشت با خودش فکر می کرد
: حالا چرا برلین؟
سهراب هم با همانقدر آهستگی، فقط به اندازه ای که بلندی صدایش از فیر فیر لاستیک ها بگذرد :
برلین...
گاهی سوزان، که فکر می کنم....
نتوانست کلمه برای ادامه جمله اش پیدا کند
- تو برلین میشه گم شد
تو برلین ِ که می تونی خودتو پرت کنی توی گالری ها، بین تابلوهای نقاشی
بپری جلوی لنز دوربین ها
از مقابل گرافیتی ها رد بشی
مجسمه ها رو در آغوش بگیری
مکث کرد
- ه ه ه جمله آخر را تکرار کرد آهسته تر
"مجسمه ها رو در آغوش بکشی"
تو برلین میشه سوزان - تو برلین میشه بجای
پدرت
بجای مادرت
بجای فرح مجسمه ها رو در آغوش کشید
-آخ....
چشم هایش را بست
نفسش بالا نمیامد
حس می کرد یک لیوان شیشه خورده سر کشیده
چشم هایش را که باز کرد یک قطره اشک از مژه هایش بلندش
روی گونه هایش افتاد و سر خورد
سوزان با بند پیچ خورده ساعتش اشک سهراب را پاک کرد
چیزی نگفت
.
.
.
.
.
.
.
.
عطش داشت، احساس می کرد لبانش از خشکی ترک های عمیق خورده اند
اما آب نمی خواست
انگار هیچ چیزی نبود که عطشش را برطرف کند
شیشه را کمی پایین کشید، گره روسری اش را شل کرد
هوای سرد نیمه شب به گرمای داخل ماشین هجوم برد
سهراب شروع به لرزیدن کرد
بقدری سردش شده بود که فکر می کرد هر لحظه روی پوستش دارد ترک می خورد
زبانش بند آمده بود
حتی توان این را نداشت که به سوزان بگوید پنجره را ببندد
.
.
.
صدای بالابر شیشه و شیشه سر جای خود محکم شد
سهراب شدید تر می لرزید  دست هایش را دورش جمع کرده بود
سوزان بخاری را روی حداکثر گذاشت
برای چند لحظه
حالا صدای فن بخاری همه فضای داخل ماشین را به اختیار خود در آورده بود
چند دقیقه که گذشت و سهراب از لرزیدن باز ایستاد، درجه بخاری را کم کرد
.
.
.
.
با دست چپش دکمه بالایی مانتوی سوزان را باز کرد
دستش را داخل یقه سوزان برد و پشت گردن سوزان را گرفت
سوزان یخ کرد . همه پوست تنش دون دون شده بود
همیشه اینجور وقت ها آنچنان گازی از دست سهراب می گرفت که
پسرک حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نمی کرد
الان اما انگار تاکسی درمی شده بود
توان انجام کوچکترین حرکتی را نداشت
چشم هایش را روی هم گذاشت

سکوت مطلق
سکون مطلق
فقط صدای زنگ سکوت که انگار از یک جایی ته ته وجودش
نواخته می شد و به گوشش می رسید
سهراب می خواست حرف بزند
می خواست به سوزان بگوید
احساس می کرد یک نفر گردنش را گرفته بود و داشت  فشار میداد
می خواست با نهایت توانش فریاد بزند
می خواست سوزان را فریاد بزند
می خواست بهش بگه
که چقدر راحت می گذره از آدم ها، از قدیمی ترین هاشون
که چقدر خسته ست ازشون


که هیچ برلینی وجود نداره که از تو به آنجا برم
که هیچ مجسمه ای ساخته نشده که تو را از او در آغوش بگیرم
که هیچ نقاشی ای کشیده نشده که نگاهم را از تو به او پرت کنم
که هیچ لنزی نیست که فریمی جز تو را روی نگاتیو بیاندازد


مثل غریقی که از آب به خشکی آمده و سینه اش را می فشرند تا نفس باز گردد
فریاد زد


سوزان


سوزان دست هایش را از مانتویش در حالیکه رانندگی می کرد درآورد
یقه سهراب را گرفت
به طرف خودش کشید
.
.
.
.
.
اصلاً مهم نبود کجای شهر بودند
اصلاً مهم نبود که چراغ راهنمایی سر راهشان ممکن بود قرمز باشد
اصلاً مهم نبود که کسی از خیابان داشت رد می شد


سوزان فرمان را با پاهایش گرفته بود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- می دونی منحط ترین وقت نیمه شب کی ه؟
: نه
- وقتی که تیرگی رنگ آسمون شکاف می خوره
وقتی که پرنده ها شروع به خوندن می کنن کم کم
وقتی که صدای جاروی رفتگر ها به گوش می رسه
وقتی که اتوبوس ها دونه دونه از لونه شون در میان و میرن تو شهر

: با لبخند - خوب این که یعنی الان
- نه....الان تو باهامی
- آخریش این بود : وقتی که  همه اینا باشه و وقتی چشم باز کنم تو نباشی
: لبخند......و سرش را چرخاند
-امروز رو می خوابم
: گمان نکنم تصمیم نابخردانه ای باشه



:همینجا؟

- همینجا


صدای بسته شدن در زانتیای زغالی
حرکت و محو شدن ماشین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دو زانو روی صندلی چوبی میز ناهار خوری هال نشسته بود
صندلی را چند درجه رو به پذیرایی برگردانده بود
هر دو پایش را درون سینه اش جمع کرده بود
به زحمت پاشنه پایش را لبه صندلی نگه داشته بود
جوراب نپوشیده بود و همین کمکش می کرد که روی صندلی لیز نخورد
جین آبی تیره رنگ و رو رفته ای که همیشه در خانه می پوشید را پوشیده بود
و پولیور آبی آسمانی
شل، با یقه باز
و بافت های درشت
انقدر که پوشیده بودش برایش کوتاه شده بود و در آن موقعیت
چند سانتی از کمرش بیرون مانده بود
و هرچند دقیقه یک بار، هنگامیکه کسی رد می شد جریان هوا کمر
و کمی هم پهلوهایش را نوازش می کرد
پهلوی هایش، از پهلوهایش چندان خبری نبود....
می بایست که از این بابت خوشحال می شد
اما آنجا...آن لحظه....نه
فقط به خودش می گفت
بعدش چی؟
معمولاً زبری بافتتنی را توی تنش تاب نمیاورد و بنابراین هرگز پولیور را به تنهایی بر تن نمی کرد
اما این یکی برایش فرق می کرد
هرگز از پوشیدنش احساس زبری و خفگی نکرده بود

موهایش را از پشت بسته بود
سفت
اما نه با دقت
پاهایش را از هم کمی باز کرده بود تا بتواند جلویش را ببیند
داشت صحنه روبرویش را با نگاه pan میکرد:
فضای خانه مثل پشت صحنه فیلم ها شده بود
آدم ها به صورت افقی وارد کادر می شدند
گاهی کمی می ایستادند و دوباره از رد می شدند و از کادر خارج می شدند
درست مثل سکانس پایانی "پنهان" هانیکه
که دوربین چند دقیقه بدون کوچکترین حرکتی
بدون کمترین زوم یا زوم بکی
فقط نظاره گر بود
نظاره گر آدم ها
نظاره گر یک مدرسه
که تعطیل شده بود و بچه ها آرام آرام ازش بیرون می آمدند
بعضی می ایستادند، با هم گپ می زدند و بعد از چند دقیقه می رفتند
و تو نمی دونستی که باید انتظار چه چیزی رو می کشیدی
نمی دونستی قرار بوده چی بهت نشان داده می شده
و درست وسط همین انتظار بود که نوشته های سفید رنگ، آن هم از پایین به بالای صفحه شروع به لغزیدن
انگار کسی 3 ساعت یک متکا را روی صورتت نگه داشته تا از روی آن گلوله را به سمتت شلیک کند
بعد از 3 ساعت ناگهان متکا را از روی صورتت بر میدارد و درست در لحظه ای که فکر می کنی از
شلیک به تو پشیمان شده، ماشه را می چکاند
.
.
لبخند زد
.
.
دست راستش را روی زانویش گذاشته بود، از مچ آویزان بود
بین انگشت هایش جای خالی سیگار را حس کرد
البته فقط برای چند لحظه چون بعد پشیمان شد
با خودش فکر کرد : خوب که چی.....یه دونه سیگار هم دود می کنی
گیچ میشی کمی شاید، چند پک می زنی و چند تا شکل دود تو هوا نقاشی می کنی
بعدش چی؟ بعدش باید چکار کرد؟ بعدش باید از چی لذت برد
بعدش باید با چی آروم گرفت
و این "خوب که چی" را تازگیها زیاد به خودش می گفت
شاید حتی زیاد تر از زیاد
.
.
.
هفت سین را چند ساعت پیش چیده بود
درست در لحظه ای که با خودش فکر می کرد
امسال حوصله چیدن هفت سین را ندارد و
درست در لحظه ای که می خواست به بچه ها بگوید: آفرو، ایو امسال هفت سین با شما
درست در همان لحظه
از جایش بلند شده بود
ساعتش را باز کرده بود
از جیب شلوارش آویزان کرده بود
و به چیدن هفت سین مشغول شده بود
حالا هفت سین آنجا بود
منتظر
روزبه داشت کراواتش را تنظیم می کرد
آفردیت موهایش را سشوار می کشید
و آوید آماده روی کاناپه نشسته بود
همانطور که داشت pan  میکرد
نگاهشان به هم برخورد کرد
سوزان با لبخند اشاره کرد که بیا
آوید از جایش بلند شد و کنار سوزان آمد
: مامان فندک رو از آشپزخونه بیار شمع های سفره رو روشن کن
- باشه مامان
: حالا یه بوسم به مامان بده
دستش را گرفت و به سمت خودش کشید و بوسه ای کوتاه از لبش کرد
هنگامیکه که خواست برود دوباره مچ دستش را گرفت ونگهش داشت
در حالیکه لبخند کمرنگی روی صورتش بود  و
داشت دقیقاً به مرکز مردمکش نگاه می کرد
انگار که خیره شده بود به درونش
: من  مامان خوبی ام؟
-....آره....
لبخند سوزان واضح تر شد
دستش را رها کرد و پسر به سمت آشپزخانه رفت
با خودش فکر کرد این چند لحظه که طول کشید تا آوید
پاسخ سوالش را بدهد زیاد بود یا نه؟
یا اصلاً می بایست خوشحال از جواب آره ی او می بود یا نه
لب پایینی اش را گاز کوچکی گرفت و نفس عمیقی کشید
همه چیز یک طور عجیبی سر جای خودش قرار داشت
همه چیز بیش از حد سر جای خودش بود
همه چیز زندگی اش
پس چی بود؟ چی بود که مثل خوره افتاده بود به جانش
پس این احساس لعنتی از کجا می آمد
پس این سوختن از بی وزنی
این آتش گرفتن در خلاء
از کجا می آمد....از کجا می آمد
-سوزان....نمی خوای حاضر شی؟
روزبه بود که کنارش ایستاده بود
بعد از چند لحظه سرش را به سمت او چرخاند
لبخند زد: پس بالاخره به حرف من گوش کردی که این کراوات را باید با این کتت بپوشی نه اون قهوه ای یه
- ه ه...اوهوم
: خیلی بهت میاد...
- ممنون...
خم شد و پیشانی سوزان را بوسید
: چرا الان بلند می شم
روزبه رد شد و به سمت اتاق کارش رفت
سوزان از جایش جهید
با خودش : دوش نمی گیریم ....تمیزم
به سرعت به سمت اتاق خوابش رفت
در را پشت سرش بست
لباس هایش را در آورد و روی تخت انداخت
کمد لباس ها را باز کرد و شروع به گشتن کرد
معمولاً لباسش را انتخاب میکرد بعد لباس را از تنش در می آورد
اما آنروز اول، بدون اینکه فکر کرده باشد از قبل که چه لباسی می خواهد بپوشد
فقط لباس ها را با سرعت کنده بود از تن
لباس هایش را یکی یکی از جلوی چشمش می گذراند
چشمهایش برق زد، فهمید کدام لباس.....
: آها...نه...نه...نه....تو ام برو....تو ام نه
آره ه ه بالاخره پیدات کردم
یه لباس پشت باز بی آستین
با دستکش، اما فقط یک دستکش

عاشق این لباسش بود
انقدر عاشق که مدت ها بود به خاطر وسواس در هیچ مهمانی و مراسمی نپوشیده بودش
یعنی به قول خودش هیچ مراسمی را در اندازه این لباسش نیافته بود
اما حالا
هوس کرده بود همین  لباس را بپوشد
دقیقاً خواستنش از جنس هوس بود
و آن لباس را هم فقط می بایست با هوس می خواست و به سراغش می رفت
.
.
.
در را باز کرد و بیرون آمد
: خوب خوب خوب سوزان آماده ست
هر سه نفر به سمت او برگشتند
چیزی که می دیدند را باور نمی کردند
سوزان با لباس محبوبش
آرایش به شدت ملایم
موهایش را فقط باز کرده بود و سر جایش نگه داشته بود

محو تماشای او شده بودند
.
.
.
دوربین هم دستش بود
در حالیکه داشت به سمت سفره می رفت:
بیاید امسال اولین عکس سالمون رو  قبل از سال تحویل بندازیم
هنوز از شوک ظاهرش خارج نشده بودند که
حالا داشت میگفت بیاید اولین عکس امسالمون را الان یعنی سال قبل بندازیم
: زود باشین دیگه.....منتظر چی هستین؟
: آفرو سه پایه دوربین رو بیار...پشت در اتاق ماست
آها...آفرین...خوبه
روزبه - آفرو - ایو به ترتیب وایسین
ایو منم میام کنار تو می ایستم
فوکوس کرد
آماده اید؟
لبخند....لبخند هم بزنید
هر سه لبخند زدند
از کار سوزان خنده شان گرفته بود 
با لبخند شروع کردند اما کم کم هر سه به خنده افتادند
طوری که نمی توانستند از خنده باز ایستند
شاتر را فشار داد و به سمتشان رفت
با لباسی که پوشیده بود نمی توانست تند راه برود
کنار آوید ایستاد و دستش را روی شانه اش انداخت
10
9
.
8
.
7
6
..
.
5
.
4
3
.
.
2
1

همه داشتند می خندیدند
از ته وجودشان
و سوزان
لبخند به لب داشت
آرام
عمیق
کمرنگ
.
.
.
صدای شاتر
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- درست نشستیم؟
: م م م آره دیگه بذار ببینم...آره 13 7 و 8 همینجاست
سوزان کمی جابجا شد، دکمه های مانتویش را باز کرد و همانطور که نشسته بود دست هایش
را از آستین ها با زحمت بیرون کشید و مانتو را پشت سرش رها کرد
عینکش را از داخل کیفش در آورد
اول جلوی نور گرفت
قابل قبول بود
و بعد به چشم زد
بلافاصله سرش را چرخاند رو به سهراب
سهراب میمرد برای زمان هایی که سوزان عینک می زد
هیچ زن دیگری در زندگی ش نبود که عینک زدنش را تحمل کند
چه برسد به اینکه دلش هم برایش برود و
مدت ها منتظر فرصتی بگردد تا او را با عینک ببیند
.
سینما نه شلوغ بود نه خلوت
چراغ ها هنوز روشن بودند و مردم هنوز داشتند وارد می شدند
همهمه ملایمی می آمد
از معدود دفعاتی بود این اواخر
که داشت از سینما لذت می برد و
لحظه شماری نمی کرد تا زودتر فیلم تمام بشود
و از شر صدای چیپس و زنگ موبایل و دست بغل دستی راحت شود
این بار بر عکس عجله ای برای شروع شدن فیلم نداشت
- خوب بالاخره کار خودتو کردی ها
: چه کاری؟
- بالاخره منو آوردی فیلم این مردک و ببینم
پسر لبخند شیطنت آمیزی زد
کمی در صندلی ش فرو رفت  و پا روی پا انداخت
و خیلی خونسرد و با آرامش پاسخ داد
- همه یه روزی به دام می افتند خانوم کامرویی
سوزان لبخند  کجی زد نفس عمیقی کشید
- درسته....همه...یه روزی... آقای فروزش
: این وسط خیلی باریکه
- باریک برای چی؟
سهراب داشت ریز ریز می خندید و سوزان داشت
فکر می کرد که باریک برای چی
- ای عوضی.....نه بذار ببینم....فقط دستت ممکنه بره ردیف عقبی
یکی که داره رد میشه لهش کنه
وگرنه خیلی خوبه
سهراب یه وری شده بود و داشت به تز های سوزان گوش می داد
و زیرزیرکی لبخند می خندید
- به حسابت می رسم کوچولو
:at your service madam
بعد ظرف پاپ کرن را به سوزان تعارف کرد
سوزان برنداشت
.
.
.
سهراب خودش سه دانه پاپ کرن را برداشت و آرام به دهان سوزان نزدیک کرد
سوزان هم گرفت و خورد
.
.
.
-م م م بدم نیست
زمان ما خیلی بی مزه بود
: آره..تازه زمان ما اسمش هم فرق میکرد
-سهراب!!!!!!!
با اینکه پاپ کرن را فقط به جهت ادای دین به روح سینما و
ادای آداب سینما رفتن خریده بودند اما هر دو از مزه اش خوششان آمده بود
و هر دو حدس می زدند بسیار زودتر از اینکه نوشته های سفید رنگ روی صفحه سیاه ظاهر شود
تمامش کنند
:سهراب
-جان
:Je pense que nous devrions dormir ensemble, dans un endroit où

d'autres peuvent nous voir
-چی؟
: هیچی.....ش ش ش ش فیلم شروع شد

چراغ ها خاموش شدند
و جادوی سینما
.
.
.
.

برای زندگی م
برای سونیا



yn
92/1/26
2:22