Tuesday, December 27, 2011,5:27 AM
miracle(twenty):Sonia



صدای شر شر آب
که روی ظرفها و سینک ظرفشویی میریزه
آب پودری
آبی که صداش کم نیست
اما هوا را هم به زور تکان می دهد
وقتی بهش گوش میکردی انگار که سالهاست این صدا رو میشناسی
اما وقتی به خودت میامدی انگار لحظه ای پبش بود که این صدا شروع شده بود
و انقدر برات تازگی داشت که حس هایت برانگیخته می شدند
.
.
.
.
سهراب کاپشن بلند مشکی اش را از تنش در نیاورده بود
فقط آستین هایش را بالا داده بود
آستین هایش را بالا داده بود و خودش هم نمی دانست چرا
به اعتقاد او منحط ترین وضعیتی که می شد با این کاپشن به خود گرفت
همین در نیاوردنش در جایی نه چندان سرد و دادن آستین ها تا آرنج به بالا بود
هر چه بود اما او در آن لحظه همین وضعیت منحط را انتخاب کرده بود
روی صندلی چوبی داخل آشپزخانه نشسته بود
یه وری
یه وری نشستن روی آن صندلی نه چندان پهن
در ظاهر غیر ممکن می آمد
اما باز سهراب همانطور غیر ممکن نشسته بود و باز خود نمی دانست که این
غیر ممکن را چطور ممکن کرده بود
آرنج دست چپش روی میز بود و
با دست راستش در روان نویس مشکی رنگی که دسته اش شکسته بود را با فواصل
غیر منظم باز و بسته می کرد
دنبال صدای تق در روان نویس بود
نه انقدر تند که عصبی باشد و نه انقدر کند که رها
شاید باز و بسته کردن به مثابه انتظار بود برایش
یک انتظار کوتاه و در لحظه بی پاسخ
و پاسخ ها گاه به گاه می آمد
وقتی که سوزان پای تکیه گاهش را عوض می کرد چند دقیقه یکبار
روی میز ظرف نان بود با تکه های نان و ظرف مربا
که مربایش تمام شده بود و آبش مانده بود
مربای سیب با زرد کمرنگ و قاشق چایخوری درونش
رو میزی پارچه ای که تنها رومیزی دنیا بود
که قانون سهراب را که می گفت هیچ چیز نمی تونه گرمی و زیبایی
رنگ طبیعی چوب را داشته باشه - نقض می کرد
بعد از این مدت حتی به رنگ و طرحش هم دقت نکرده بود
فقط حس خوبی بهش میداد آزارش نمیداد که هیج بهش آرامش هم می داد
و دیگر
زیر سیگاری
زیر سیگاری سنگین - انقدر سنگین که می توانست مغز یکنفر را درون جمجمه ش جابجا کند- با برجستگی های
تیز و شیشه ای بسیار ذخیم
نه متعلق به سلیقه ی فرانسوی سوزان بود و نه می توانست دل غلیظ سهراب را بدست بیاورد
در حقیقت هم مال هیج کدامشان نبود از تکه چیز هایی بود که یک روز
سوزان طبق گفته خودش وقتی به دیدار مادرش رفته بود
زده بود زیر بغلش و با خودش آورده بود
و تاکید زیادی هم کرده بود روی زدن زیر بغل انقدر که ماهیچه های صورت هردو شان برای چند دقیقه
مثل پنیر پیتزا های رستوران سر کوچه ی خانه سوزان کش آمده بود
زیر سیگاری معمولاً خالی بود چه سوزان هرگز انقدر نمی کشید که حتی کسر کوچکی هم از آن را اشغال کند
حالا اما
تقریباً یک لایه سیگار بود کف زیر سیگاری اساطیری
و همین سیگارها و زیر سیگاری پر بود که چیدمان میز را منحط کرده بود
منحط، درست مثل آستین های بالا زده کاپشن مشکی بلند سهراب
پنجره آشپزخانه نیمه باز بود
باد می آمد
نوازش می کرد ، اما سرد بود
کم نه
سهراب اما بخاطر سرمای باد شب زمستانی نبود که کاپشن از تن در نیاورده بود
نور
نور آشپزخانه مثل همیشه بود
تنگستن مات
نور زندگی، نور نفس کشیدن، نور ستاره های درخشان شب جادوگر
نور تمیز
سهراب سیگار به آتش کشید، با کبریت
با کبریتی که سوزان اجاق گازش - که فندکش خراب شده بود - را روشن می کرد ، به آتش کشید
اولین پک را همیشه رها می کرد . دومین پک را عمیق زد
انقدر عمیق که چشمانش ریز شدند
پک را به سینه داد و چند لحظه بعد پرتش کرد
پرتش کرد به امید اینکه به پنجره نیمه باز کنار کامرویی برسد
و از کنارش رد بشود و به بییرون برود.
رسید
اما قبلش با رایحه مایع ظرفشویی صورتی رنگ سوزان در هم آمیخت و به سنگینی بیرون رفت
مایع ظرفشویی صورتی رنگ قدیمی با غلظتی خیلی کمتر از نوادگان - و نه رقیبان - امروزی اش
و سوزان همیشه تاکید کرده بود به استفاده از این مایع ظرفشویی و
به استفاده از همین رنگ
به نظر سهراب عطر معصومی داشت این مایع صورتی رنگ
و سوزان به نظر سهراب غر غر کرده بود به جهت مخالفت با معصومیت صورتی
معصوم یا گناهکار ، در آن لحظه
دود سنگین سیگار با رایحه آشنای مایع صورتی رنگ در هم آمیخته بود و
موجودی منحط را بوجود آورده بود که نه سنگین بود ، نه صورتی ،
نه آشنا و نه قدیمی
موجودی که پرواز می کرد و سوزان و سهراب را در بر میگرفت
سوزان را که ظرف می شست و
سهراب را که منحط نشسته بود و سیگار می کشید
-حس عجیبی پیدا کرده ام سوزان
سوزان بدون اینکه سرش را برگرداند چند ثانیه دست از ظرف شستن کشید
منتظر سخن شنیدن نبود
دوباره مشغول شد به ظرف شستن
سهراب پک دیکری به سیگارش زد
سهراب عاشق ظرف شستن سوزان بود عاشق به عمق واقعی کلمه
وقتی سوزان ظرف می شست آرامش همه وجودش را در بر می گرفت
گرم می شد
درست احساس وقتی را داشت که آدم تو یه شب سرد زمستانی همه لباس هایش را در می آورد
و به زیر پتوی گرم و ساکت که انتظارش را می کشید ، می خزید
و یا حس خوابیدن در یک ماشین گرم در یک مسیر طولانی
حس می کرد همه چیز امنه
و هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیافتد
سوزان موهایش را بسته بود ، شل ، جوریکه موهایش از زیر کش فرار کرده بودند
- تو میدونی
- همیشه درگیر بودیم بین ماندن و رفتن بین جستن و پرواز کردن
و یا ماندن و جنگیدن، دریدن
و باز میدونی که هرگز، هرگز جوابی نبود
که بخوایم بهش برسیم
آره یا نه
سوزان کمی مایع صورتی رنگ درون ماهی تابه نقاشی کرد
و سهراب پکی سبک به سیگارش زد
-آدم چند بار زندگی می کنه
هیچ وقت همچین حسی نداشتم
هیچ وقت از بودن کنار عزیزانم انقدر لذت نبرده ام و هیچ وقت بودن کنارشون از هر چیز دیگه ای برام مهمتر نبوده
مامان - بابا - فرح
حس کرد نفسش سنگین شد
بلند شد و به سمت کابینت سمت دیگر آشپزخانه رفت . فلاسک چای کنار توستر را برداشت
سبک سنگینش کرد چای داشت ، کم نه
اما احتمالاً چای عصر بود
کمی تیره تر شده بود و کمی سرد تر استکان کنار تستر را برداشت
تهش کمی چای تیره مانده بود
-این ماله تو ا؟
سوزان برگشت
:اوهوم
-می نوشی؟
:الان نه پسر
سهراب فلاسک را برداشت و بدون اینکه استکان را خالی کند چای را رویش ریخت
قند هم کنارش بود اما چای را بدون قند می خواست
جای رژ سوزان روی استکان مانده بود
استکان را چرخاند تا همان طرف رویروی لبش قرار بگیرد
چشمانش را بست با لب هایش لبه قرمز استکان را محکم گرفت و چای را تا ته سر کشید
از تلخی و غلیظی چای جمع شد
- منحط تر از این نمی شد
سوزان برگشت ، لبخند مهربانی زد
- پس همین بود گفتی نمی نوشی
: پس چی خیال کردی بچه چینیا می گن چای مونده مثل زهر مار می مونه
اینا که تموم بشه چای سبز دم می کنم
- ببینم چینیا راجع به دلبستگی به مایع ظرفشویی هزار سال پیش چیزی نگفتن؟
قبل از اینکه حرف سهراب تمام بشود سوزان کف دو دستش مقداری کف جمع کرد و
سریع به سمت سهراب پرت کرد
- حیوون رفت تو چشم
: مایع ظرفشویی هزار ساله هاه؟ آخه تو چه می دونی ازین چیزا کوچولو
- من ؟!؟!
مثل اینکه خبر نداری چند سال همه ظرف های خونه رو من می شستم سرکار خانم کامرویی
: کی ؟ تو؟
بیچاره مامانت احتمالاً بعد از تو دوباره همه شون رو می شسته
- سهراب با حالت مظلومانه ای گفت : حالا همه همه ی ش هم که نه
بیشتر قاشق چنگال ها .... میدونی که
:بـــــــله بله می دونم سرکار آقا
و بعد هردو زدند زیر خنده
- ببین سوز من مرد متجددی هستم با اینکه خواهر دارم اما هرگز فکر نکرده ام که این کارا وظیفه ی اونه
هرگز!
بعد هر دو با هم شروع کردند:
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
این جا را اوج می گرفتند:
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی فزون باشد
بعد همیشه هردو کمی مکث می کردند و به زندگی باز می گشتند
با چاشنی کمی لبخند شیطنت آمیز
تقریباً هر بار که جمله ای بکار می بردند که کلمه هرگز درش بکار رفته بود
هر دو بی اختیار انگار که طلسم شده باشند
این شعر شاملو را با هم همخوانی می کردند
به یکی از شوخی های بینشان تبدیل شده بود اما هرگز
تکرار کردنش و خنده های بعدش باعث نشده بود که عمقش
و زخمی که می زند کم بشود
چه کسی می دونه
شاید هم چون بیشتر از هر وقت دیگری با حال امروزشان می خواند انقدر دوستش داشتند و انقدر کنار خودشان نگهش می داشتند
: خوب... می گفتی
سهراب بلادرنگ ادامه داد:
-نمی دونم ، شاید طبق تعریفی که تو دنیا وجود داره من به مامان و بابا نزدیک نباشم
نمی دونم نمی دونم خیلی پیچیده ست زیاد تر از اونی که بخوام الان توضیحش بدم
اما این روز ها حس می کنم که بی نهایت بهشون نزدیکم
اینکه عصر ها بر می گردم خونه
چراغ ها روشنه
چای تو فلاسکه ، بعد از سلام کردن سه تا جواب سلام میاد سراغم
اینکه شب ها دور یه میز شام می خوریم
اینکه عصبانی م می کنن
اینکه هر کوفت دیگه ای
نمی دونم نمی دونم
: آرام سهراب
- حس می کنم این ها نخ های روحم هستن
اگه پاره بشن یا چند هزار کیلومتر کش بیان دیگه من نیستم
تو این چند مدت خیلی از دوست هام رفتن
از بهترین دوست هام رفتن
دوست هایی که باهاشون ثانیه ثانیه زندگی می کردم
روحم رو سنگین می کردن ، لذت رو باهاشون حس می کردن
و ناگهان رفتند به همین تیزی
لحظه ای بودند و لحظه ای دیگر هیچ نبود
لحظه ای خاطره می ساختند و لحظه ای دیگر خودشون خاطره شده بودند
مگه روح آدم چقدر بزرگه
چند نفر رو می تونه تو خودش جا بده
چند نفر رو می تونه با خودش هم مسیر پیدا کنه تو این بیراهه
و وقتی که فکر می کنی یه نفر هست که می تونه
روحت رو شکل بده و از روح تو شکل بگیره
ناگهان نیست
بعد برزخ تو شروع میشه برزخ بین موندن تو جهنم یا فرار از جهنم
فرار از جهنم نه بهشت
داشتم یه موزیک گوش می دادم ، غریب به دلم نشست
می گفت:
رفتن ، پر سوز و افسوسه
موندن اینجا یه کابوسه
هم سن و سال خودمونه
سوزان نگاهش را برگرداند بخاطر "مونه" هم سن و سالمونه
سهراب لبخند زد و به آرامی تکرار کرد
آره سوز هم سن و سال خودمونه
بعد با همه این ها حالا این حس میاد سراغت
این حس که نمی دونی الان اسمش رو چی بذاری و اینکه چند سال بعد اسمش چی خواهد بود
هرگز احساس کسایی که رفتن رو درک نکردم
انگار همه شون یه ماسکی به صورت می زنن ماسکی که نمی ذاره بفهمی حس واقعی شون چیه
از هر کی می پرسم - حتی نزدیکترین ها - می گه خوبه از اینجا بهتره
اما سختی های خودشم داره
و من باز و باز نفهمیدم که این سختی ها چیه
غربت ، یا کلمه هایی مثل این نمی تونن بگن چه خبره
نمی دونم چند سال دیگه که به الانم فکر می کنم
خودم رو یه احمق پیدا می کنم
یا آرام
الان اما هیچ نمی خوام
فقط می خوام.....
بغض اجازه نداد کلماتش را ادامه بدهد
از جایش بلند شد کاپشنش را دراورد و به گوشه ای کنار آشپزخانه پرت کرد
آهسته خودش را به پشت سوزان رساند
دست هایش را دور کمر سوزان حلقه کرد و گونه های خیسش را روی تی شرت سوزان گذاشت
با صدایی آرام که نمی شد بغض را تشخیص داد اما می شد خیس بودنش را حس کرد :
-سوز
:جان
-من می خوام پیش تو باشم....پیش تو...همینجا
:آروم مامان...
.
.
.
.
پیش منی...همیجا
سوزان ضربان قلب سهراب را روی کمرش حس می کرد
چند دقیقه ای بود که دست از ظرف شستن کشیده بود
و همانطور بی حرکت با دست های کفی کنار سینک ایستاده بود
سهراب آرام و کمی با مکث گردن سوزان را بوسید
بعد آرام به سمت صندلی اش حرکت کرد
-متاسفم
: آخ آخ سهراب نرو...آی مامان
کمرم داره می خاره
آخ آخ
تو رو خدا بیا یکم بخارونش
سهراب که جا خورده بود برگشت ، در حالیکه متعجب نگاهش می کرد
- میخاره؟
: آره آره اینجا
- اینجا؟
: آره همینجا
سهراب لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست
شروع به خاراندن سوزان کرد چند بار پیش آمده بود که این کار را کرده بود
با اندازه معینی سوزان را می خاراند نه انقدر محکم که دردش بگیرد و نه انقدر آرام که بیشتر بخارد
سوزان از طعم خاریده شده با دست های سهراب لذت می برد
و گاهی پیش آمده بود که بدون اینکه واقعاً جایی از تنش بخارد
به سهراب گفته بود که بخاراندش و سهراب هم این را می دانست و سوزان هم می دانست که سهراب می دانست
:خوبه سهراب
سهراب ادامه داد
:خوبه سهراب جان تمام شد
سهراب باز ادامه داد
:سهراب!
سهراب آرام تر ادامه داد ولی باز نایستاد
:بزغاله !
و سهراب ادامه نداد
.
.
.
:آخیــــــــــــــش
خوب اینم از ظرفها
شیر آب بسته شد
سینک تمیز شد
پنجره نیمه باز بسته شد
سوزان لب پایینی ش را برگرداند
:لاب لاب لاب.....
آها چای
کتری را مثل یک عمل غریزی روی گاز گذاشت و روشن کرد
موهایش را باز کرد و کش را به دور دست چپش انداخت
به سمت در آشپزخانه به راه افتاد
نزدیک سهراب که شد دستش را دراز کرد
:بریم پسر
.
.
سهراب نفسی عمیق کشید دستش را به دست سوزان داد و
به همراه سوزان کشیده شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نور نارنجی بود
که می تابید به پرده های کرم رنگ با طرح ها ریز محو
و صدای قطره های باران آهسته و ملایم به پنجره می خوردند و
صدای لاستیک های ماشینی که چند دقیقه یکبار از خیابان رد می شد
نفس عمیقی کشیده شد
و چند ثانیه بعد نفس عمیق دیگری
کمی جابجا شد
تخت جیر جیر کرد
: اگه کسی هماغوشی ما رو می دید کلی لذت نصیبش می شد نه
.
.
.
- خوب می خوابیم نه
.
.
.
.
.
:خوب می خوابیم....خیلی خوب
.
.
.
.
- اما رنجش مال خودمون دوتاست
.
.
.
.
.
: فقط من و تو
داغی نفس های سهراب را روی گردنش حس می کرد
.
.
.
.
- میدونی بچه تر که بودم آرزوم چی بود؟
.
.
.
.
: نمی دونم
.
.
.
.
- اینکه با یه فاحشه بخوابم
.
.
خندید.
.
..
.
.
: اینکه آرزوی همه پسر بچه هاست
.
.
.
- فاحشه ای که کارش رو بلد باشه
یه حرفه ای واقعی
کسی که از کارش لذت ببره
نه که از روی ناچاری تن بفروشه
یه مو مشکی
با جورابای سه ربع
.
.
.
.
.
: فیلم زیاد میدیدی
کمی جابجا شد
-می دونستم اینو میگی
: ولی من نمی دونستم اینو میگی
خنده هر دو
.
.
: یه ماشین دیگه

- به نظرت کی ان؟

: یه زن و مرد؟

: که از مهمونی بر می گردن؟

- با لباس شب؟

: مرده مشروب خورده؟

- با هم رقصیدن؟

: شام رو با هم خوردن؟

- زن دلبری کرده ؟

: مرد حسابی لاس زده

سهراب خنده ش گرفت

لاس؟
سوزان با لبخند نگاهش کرد

: آره ، تو بلد نیستی؟

- تو فکر می کنی بلدم؟

: به هم هوس دارن؟

- کدومشون می خواد؟

: کدومشون شروع می کنه؟

- کجا شروع میکنه؟

: تو تخت؟ یا یه جای امتحان نشده

- با لباس با هم می خوابن یا برهنه؟

: مثل همیشه یا استایل جدید؟

- زن حدس میزده که امشب با هم می خوابن؟

: چند بار با هم می خوابن؟

- فانتزی شون چیه؟

: اونقدر شعور دارن؟

-به هم میگن دوست دارم؟

: بعدش می خوابن یا سیگار می کشن؟

- صداشون تا طبقه پایین میره؟

خنده ش گرفت سوزان

: دیوونه

سهراب لب پایینی سوزان را با لب هایش گرفت
عمیق ...
.
.
.
در سکوت
.
.
.
محکم
.
.
نفس سوزان را نفس کشید.
.
.
سوزان به موهای سهراب چنگ زد
سهراب لب هایش را رها کرد
نفس هر دو تند تر شده بود
: بنظرت فانتزی شون چیه؟
- تو می گی با هم حرف می زنن؟
: مرده می تونه خوب بیاردش
سهراب دوباره لب های سوزان را بوسید
عمیق تر و طولانی تر
با اینکه چند سانت بیشتر با هم فاصله نداشتند اما وقتی می خواست لب های سوزان را ببوسد
انگار فرسنگ ها فاصله بود
مثل راه رفتن در شن های سوزان و نرم بیابان
تشنه
سرگشته
پر از سراب
و وقتی طعم لب های سوزان را می چشید
نفسش به شماره می افتاد
انگشت هایش را روی تن سوزان می رقصاند
- سوزان....سوزان....سوزان
سوزان که نفس هایش به شماره افتاده بود
:سهراب
- سوزان ، هر سال که از سنت می گذره و روی تنت قدم برمیداره

.
.
.
.
.
: چی؟
.
..
: چی سهراب؟
.
.
- من رو دیوونه تر می کنه.
.
.
.
.
سوزان چشم هایش را بست

.
.
دوست دارم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ردیف 13 صندلی 7 و 8
این همه جا چرا اینجا رو به ما داد.
.
.
.
.
سهراب پاپ کورن را به طرف سوزان گرفت
: ای منحط
- گاهی لازمه
: حالا اصلا اسم فیلم چی هست؟
- مگه فرقی می کنه
سوزان دوست داشت کیفش را محکم تو سر سهراب بکوبه
: کارگردانش کیه؟
- م م م م بازم فرقی نمی کنه
: خدا نکشتت سهراب حالا جواب موسسه رو چی بدم
سهراب در حالیکه داشت به احمقانه ترین شکل ممکن پاپ کورن می خورد :
ساده ست بگو:
کلاستونو با 25 تا شاگرد فرستادم رو هوا
تا برم وسط روز یه روز وسط هفته
تو یه سینمای شبیه اصطبل
یه فیلم آشغال ببینم
قابل درکه نه
قبل از اینکه سوزان بتواند چیزی بگوید
چراغ ها خاموش شد و
پروژکتور روشن
.
.
.
.
.
.
.
و جادوی سینما







تولدت مبارک سونیا
زندگی م

yn
90/10/06
5:32