Sunday, May 16, 2010,12:27 AM
_underscore 47


به خودش که آمد همت بود زیر نورهای نارنجی
و هوای خنک بهاری که با سر و صدا از شیشه نیمه پایین جلو خودش را پرت می کرد داخل و به صورتش چنگ می زد
از همیشه آرامتر می روند
هرگز آدم تصمیم های ناگهانی نبوده
نه الزاماً در مسائل ازلی ابدی زندگی
حتی همین بی هدف بیرون زدن ها و راندن ها
همین هاهم برایش سخت بوده
همیشه می بایست جایی می بوده و او تصمیم می گرفته که بره آنجا
هر قدر هم عجیب و دور از انتظار
اما امکان نداشت که نداند و برود
همت اما استثنا بود
همت برایش شروع همه راه های تصمیم نگرفته بود
و حالا آرام تر از هر وقت دیگری داشت قورتش می داد
راهنمای راست رو زد
دو سه ماشین رو رد کرد و کنار بزرگراه
جایی که کمی پهن تر می شود و کنارش کاج های کوچولو کاشته بودند ، نگه داشت
موتور را خاموش کرد و چراغ ها را روشن نگه داشت
شیشه را پایین داد و صندلی را کمی عقب
صدای سنگ فندک و توتون گداخته سیگار
همیشه اولین پک را بدون پایین دادن بیرون میداد
مثل یه رسم شاید
یا یه باور بی اساس
همیشه به جز یک بار
یا شاید هم دو بار
آن بار که ناگهان زندگی اش را مثل قاصدک فوت شده یافته بود
و باری که زندگی اش را از آغوش مرگ دزدیده بود
همانوقت بود که ذره ای از نیکوتین سیگار های کوچکش را هدر نداده بود
و تا دو روز حرف زدن بدترین شکنجه گلویش شده بود
صدای ماشین ها می بریدند
نه مثل تیغ
مثل قیچی
.
.
.
.
.
از آن وقت هایی بود که به هیچ مطلق می رسید
هیچ
نه هیچ چیز برایش جذاب می شد
نه چیزی آزار دهنده
نه شوق به ماندن داشت و نه اصراری برای رفتن
اینجور وقت ها تنها کاری که می توانست بکند
نه حتی صبر ، بلکه تماشا کردن بود
تماشا کردن اینکه این اوقات هیچ گند بگذره
این هیچ مثل کاغذ مچاله اش می کرد
ورق زذن دفترچه تلفن هم چاره ساز نبود
از دویست و خورده ای آدم
پنج نفر هم نبودند که دلش بخواهد ثانیه ها را با آنها شریک شود.
و آن پنج نفر هم یا درگیر خودشون بودند
یا فکر می کردند که درگیر خوشانند ودرگیر دیگری بودند
چیزی به نیمه شب نمانده بود
.
.
دلش تیر کشید
یادگار دانشگاه بود و غذا نخوردن های چندین ساعته
نمی شد بی اعتنایی کرد بهش
.
.
از اولین خروجی خارج شد
تا به اولین جایی که می شد یه چیزی برای خوردن پیدا کنه ، برسه
رسید
نور مریض لامپ کم مصرف و گارسن زبون نفهم و زوج های جوان شکم گنده آخر شبی و تلویزیون همیشه روشن
ژامبون گوشت را قاپید و برای اینکه وجدانش هم چندان ناراحت نشود جای نوشابه دلستر سفارش داد
خیابان را رد کرد و خودش را به داخل ماشین انداخت
دنبال جایی بود که بشه لذت برد از این آشغال
از شلوغی بیزار بود
مطلقا نمی خواست چمن های خیس پارک یا زیر درخت های سرو زیبا جایی باشه که غذاش رو بخوره
هوس کرده بود کنار بزرگراه به ساندویچش گاز بزنه
افتاد دنبال یه جای دنچ کنار بزرگرراه
به لطف وسواس - این هم از مرض هایی بود که داشت و روز به روز قوی تر می شد - در یک فاصله 10 کیلومتری نتونست هیچ جایی برای
خوردن غذا پیدا بکنه
دلش لک زده بود برای بوی کاغذ های کاهی که دور ساندویچ می پیچیدند ، وقتی با بوی گوجه و کالباس خشک در هم می امیخت.
.
.
.
.
اولین گاز را زد
.
..

.





yn
26/2/89
12:26

 
Tuesday, May 04, 2010,12:41 AM
fotonize...


سرم درد می کنه
مثل چی؟
نمی دونم.
.
.
وایسا وایسا می دونم
می دونم
مثل کوهی که معجزه بهش نازل شده
درد می کنه
تا متلاشی شدن فاصله ای نداره
آخ خ خ خ خ
.
.
چه قدر درد
.
.
چه قدر لذت
چقدر میارزه این لذت
این لذت که می خزه درونت
از روحت هم می گذره
.
.
میشه خودت
انقدر که خودت نمی فهمی.
.
.
چشم هام رو نمی تونم باز کنم
.
..
.
مجبورم ریز نگهشون دارم.
.
از فوتون هایی که به تن تو می خوره و تو چشم های من آروم میگیره
.
.حالا می فهمم مسیحت رو
چشم هایش رو
چشم های ریزش رو



yn
9/2/89