Thursday, November 23, 2006,1:35 AM
idiotized

 
Friday, November 10, 2006,11:40 PM
miracle(eight)


-صدای برف پاک کن روی شیشه رو خیلی دوست دارم
: هوم ؟! آره...آره...خیلی قشنگه فکر کنم منم هم سن تو بودم ازش خوشم میومد.
پسر سرش را به سمت زن بر می گرداند و نگاهش می کند
زن نگاهش به روبروست. غمگین نیست اما شاد هم نیست . هر از گاهی دست راستش از روی فرمان
به روی دنده می آید و باز می گردد.
: راست یا مستقیم؟
- هوم؟! راست...راست
- همینجا. ممنون
: سهراب ببوسمت.
پسر در حالیکه چشم هایش گرد شده اند : چی؟
قبل از اینکه جواب سوالش را بگیرد زن به طرف پسر خم شد .کمی هم پسر را به طرف خودش کشید
و کنار برامدگی گردن پسر را بوسید
- سوزان نمی بوسمت می خوام هوس لمس تنت تا دفعه ی بعد زنده نگهم داره
این را با کمی لبخند گفت
زن لبخند زد
: مراقب خودت باش
- تو هم دختر
پیاده شد و به سمت خانه رفت
زن راهنمای سمت چپ را زد و راه افتاد
.
.
.
.
.
.
به فرانسه :
":خوب برای امروز تا همینجا کافیه .بقیه شو بعد با هم می خونیم
از صندلی بلند می شود و نوشته های روی وایت برد را پاک می کند
:برای جلسه بعد راجع به یه موضوع دلخواه - هر چی که دلتون خواست - یه متن بنویسید بیارید
سر کلاس با هم می خونیم . یادتون نره ها - نمره ی منفی داره اگه ننویسید ها"
همهمه ی بچه ها شروع می شود :خانوم کامرویی....نمیشه....سخته....
...ننویسیم دیگه خوب....نمیشه بذاریدش برای دو جلسه ی بعد....راجع به هر چی بود؟
زن فورا سرش را بر می گرداند و چشم غره ای به شاگرد ها می رود : français
بعد جملات بچه ها تبدیل به زمزمه هایی که شبیه آه و ناله است می شود
غرغر برای انجام ندادن تکلیف
به کنار میزش می آید. همانطور که مشغول بستن ساعت به دست راستش است
2 3 تا از شاگرد ها کنارش می آیند و سوال می پرسند : معنی واژه یا سوال از درس همانروز
وسایلش را بر می دارد و از کلاس خارج می شود . همیشه شاگرد ها تا دفتر و گاهی اوقات حتی تا مقداری
از مسیر همراهی اش می کردند . باهاش شوخی می کردند . چانه می زدند . متلک می انداختند...
: استاد می تونیم اون متنی که گفتید رو راجع به سکس بنویسیم
خیلی جدی بر می گردد و نگاهش می کند : گفتم هر موضوعی
- اتفاقا خوب شد گفتی. بذار جلوی اسمت موضوعت رو یادداشت کنم یادم نره - خوبه- کس دیگه ای نمی خواد موضوعش رو
الان مشخص کنه
: استاد آخه...من...م م م...من آخه پرسیدم فقط
- نه خوبه دیگه راجع به همین بنویس . مگه همینو نمی خواستی؟
صدای خنده ی بچه ها از پشت سرش می آمد داشتند سر به سر پسرک می گذاشتند :
بابا تیکه...خوردی حسام جون
پسر هم که انگار حالا نوشتن براش به سخت ترین کار دنیا تبدیل شده
صورتش مثل کاغذ جمع شده . سوزان نگاهی به پسر می کند خنده اش می گیرد و سرش را تکان می دهد
توی دلش : pauvre bébé*
یکی از دختر ها :سوزان جون امروز میاید با ما بر گردید
با لبخند جواب می دهد : نه امروز ماشین دارم
به در دفتر می رسند
: خوب بچه ها برید دیگه موسسه رو گذاشتید رو سرتون
بجه ها از استادشان خداحافظی می کنند و می روند سوزان هم وارد دفتر موسسه می شود
با چند نفر از استاد ها به فرانسه خوش وبش می کند و به سمت منشی می رود
لیست حضور و غیاب را به منشی می دهد : بیا افسانه . خسته هم نباشی
با من کاری نداری؟
منشی که خیلی از افسانه خطاب شدن خوشش آمده از سر جایش بلند می شود:
نه خانم کامرویی . شما هم خسته نباشید
یادش آمد اولین باری که به موسسه آمده بود و منشی را به اسم صدا کرده بود
دخترک چقدر خوشحال شده بود و از آن ببعد چقدر احساس نزدیکی کرده بود با سوزان
حتی رئیس موسسه را هم اوایل چند بار به اسم صدا کرده بود و مردک چشم هایش اندازه ی نعلبکی شده بود
مثل بارباپاپای بیچاره که لابد در آن لحظه فکر کرده بود مرد آرزوهای سوزان است
خنده اش گرفت از این فکر ها.
به کنار ماشین رسید . در عقب سمت شاگرد را باز کرد خرت و پرت هایش را پرت کرد روی صندلی و در را بست
پشت رل نشست . نفس راحتی کشید .چند دقیقه همانطور بی حرکت ماند
بعد موبایلش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت.
: سلام م م سوسن جون!
:ممنون تو خوبی؟
: ببین سیمین من فکر کنم برای یک و نیم - دو پیشت باشم
:ببین تو می خوای بخور منتظر من نشو
: از کی تا حالا انقدر مهربون شدی . باشه آمدم
: salute
گوش را روی صندلی شاگرد گذاشت و راه افتاد
چند وقته من این دختر رو ندیدم. .... اوه ه ه ه خیلی میشه سیمین جون
اگه تا حالا به همه ی قرارامون عمل کرده بودیم الان همه ی دنیا رو با هم گشته بودیم
ولی هر بار به جای ونیز و شیراز و اهرام ثلاثه یا من اومدم پیش تو یا تو بهم یه سر زدی
یا اینکه خیلی هنر کردیم شام رفتیم بیرون و هر بار هم قرار دفعه ی بعد رو گذاشتیم و هر بار هم مثل دفعه ی قبل.
لبخند کوچولویی زد
آخ چقدر گرممه . دختر دیوونه بودی برداشتی این همه چیز انداختی رو خودت
کاش می تونستم همه شونو در بیارم . انگار منافذ پوستم صد ساله که هوا نخورده ند
شیشه را کمی پایین داد جریان هوا به پیشانی ش خورد .کمی احساس راحتی کرد
خوب...خوب...خوب... مثل اینکه کم کم داریم می رسیم دختر بذار ببینم
آخ نه ه ه ه! خنگ خدا
بازم تو این خیابونو اشتباه گرفتی . صد بار دیگه ام که من ولیعصر رو از خود میدون ولیعصر بیام
باز این خیابون رو اشتباه می گیرم . حتما باید برم از بالا بیام
به قول سهراب ذهنم توانایی پردازش تصویر از پایین به بالا رو نداره. پسره ی دیوونه
دوباره به راه افتاد
آها دیگه اینجاست دختر اونم گلفروشی
راهنمای سمت راست را زد و وارد خیابان شد .
پلاک 53؟ کدوم ور بود؟
خاک بر سرت سوزان آخرشم یاد نمی گیری شماره ی پلاکش رو
آها خودشه .53 نه! چهل وهفت
آخر سر هم نه از روی پلاک بلکه از روی گلدان هایی که یکی از همسایه ها جلوی پنجره اش گذاشته بود
توانست خانه را پیدا کند . سال ها بود که گلدان همانجا بود
ماشین را پارک کرد - خرت و پرت هایش را از عقب برداشت و ماشین را قفل کرد
هر دو دستش پر بود . طبق عادت همیشگی چند بار پشت سر هم زنگ زد . انواع ریتم هایی که تو زندگی یاد
گرفته بود را روی زنگ بیچاره امتحان کرد
: جه خبرته؟!
-سوسن جون پس چرا باز نمی کنی درو؟
(با خنده):بیا
در باز شد .تند تند با سر وصدای زیاد از پله ها بالا رفت
در خانه باز شد
: سشلام م م م جوجو
با هر دو دست پرش سیمین را همان دم در محکم بغل کرد
سیمین هم او را
:چیطوری کوچول؟
- خوبم خاله شوژی
: چه خوشکل شدی دختر
سوزان همانطور که داشت در را می بست با انگشتانش به در زد "*toucher le bois"
سیمین خرت و پرت های سوزان را از دستش گرفت : بده من دختر الان دستت کنده میشه
- آخ خدا خیرت بده
سیمین وسایل سوزان را روی مبل می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود
سوزان هم مانتو و رو سری اش را در می آورد و آویزان می کند
: وای ی آتیش گرفتم
- چرا؟ تو این سرما؟
: نمی دونم
- پریودی؟
: نه بابا
-سوزان ناهار می خوری دیگه؟
با شیطنت : حالا یکم صبر کن بعد می خوریم
- گم شو حیوون دارم میمیرم از گشنگی .مثلا امروز مرخصی بودیما
: صد بار بهت گفتم نگو گشنگی بگو گرسنگی
- خیله خوب حالا تو ام . پس می خوری!
: باشه . حالا دخترمون چی پخته؟
- سکرته مادر سکرت!
: تا تو بری دستاتو بشوری دختر منم میزو می چینم
سوزان به طرف دستشویی می رود
همانطور که دست هایش را می شوید : بچه ها نیستن؟
- ساناز پیش دوستشه . مهسا هم که مدرسه ست کلاس فوق العاده داره امروز
: چقدر دلم براشون تنگ شده خوبن؟ حتما خیلی بزرگ شده ن
- آره خیلی بزرگ شدن یه متر قد کشیدن خل چل همین یکی دو ماه پیش بود همدیگرو دیدیما
یادت رفته؟
در حالیکه دست هایش را با دستمال کاغذی خشک می کند و به سمت آشپزخانه می آید
آها. . . آره . . .چرا به نظرم انقدر طولانی آمد. . ..هو م م م؟!
- بیا دختر بیا
: وای خدای من چه بویی! محشره! سیمین من اگه یه روز ازت متنفر بشم بخاطر خوردن غذات هم که شده
ما هی یه بار بهت سر می زنم
- نوش جونت.
سیمین ظرف برنج را هم روی میز می گذارد و هر دو پشت میز می نشینند .سوزان پای چپش را زیرش می گذارد
- بکش سوزان
: Oookayy!
سوزان به اندازه ی یک کفگیر برنج توی بشقاب خودش می کشد
: امروز رو بی خیال آداب معاشرت
با دو انگشتش از ته ران مرغ می گیرد . بلند می کند و توی ظرف خودش می گذارد
: ا ا ا ا ا. .. سوخیدم
- دیوونه
بعد کمی هم سیب زمینی سرخ کرده و آب مرغ بر می دارد
: من نمی دونم سیمین این مرغایی که تو سرخ می کنی با مرغای خونه ی ما چه فرقی دارن . هیچ وقت انقدر
خوشمزه نمی شن
- نمی دونم احتمالا مرغای خونه ی شما تو رو که می بینن غش می کنن . مزه شون می پره
: یه...یه یه یه یه یه...
: قد اسب گرسنه ام سیمین
- نوشابه بریزم ؟
: نه آب می خورم بذار خودم می ریزم
سیمین همانطور که غذا می خورد چشمش به سوزان بود و غذا خوردنش را نگاه می کرد
با لبخند
: چیه؟
- هیچی موندم تو قد اسبم که گرسنه باشی تا غذا رو 38 بار نجوی قورتش نمیدی
: آداب صحیح غذا خوردن عزیزم - یاد بگیر
- گم شو
و یک تربچه ی کوچولو را به طرف سوزان پرتاب می کند
: حیوون رفت تو چشم
بعد هر دو می زنند زیر خنده
تقریبا حدود نیم ساعت 45 دقیقه از غذا خوردنشان می گذرد . همچنان غذا می خورند - فقط آهسته تر
همیشه غذا خوردنشان یکی دو ساعت طول می کشید . حتی یک بار 5 6 ساعت پای میز ناهار بودند
انقدر حرف زدند که گرسنه شان شد و شامشان هم سر همان میز خوردند
اساسا سوزان و سیمین همواره حرف برای زدن داشتند . اینکه آندو کنار هم باشند و حرفی برای گفتن نباشد
امری کاملا محال بود .
- مامان چطوره؟
: خوبه بد نیست چند روزی با اصرار من با دوستش رفت مشهد .گفتم بره یه آب و هوایی عوض کنه
- کار خوبی کردی
- آنا . پیمان . اونا چطورن خوبن؟
: م م م بی خبر نیستیم از هم .گاهی من زنگ می زنم گاهی اونا . بد نیستن زندگی می کنن. نمی دونم .خودت بهتر می دونی
زندگی های امروز ا دیگه
- اینورا نمی خوان بیان؟
: نه فکر نکنم . تقریبا هیچ چیزی نیست که به خاطرش پاشن بیان اینجا . دلتنگی برای وطن و این مزخرفات که هیچ
مامانم که تازه پیششون بوده - منم که . . .
مکث کرد . نزدیک بود اشک توی چشم هایش حلقه بزند . اما اجازه نداد
: هیچی!
- اوخی ی ی ی!!
سیمین از روی صندلی اش نیم خیز شد و با انگشت اشاره اش کنار گونه ی سوزان را نوازش کرد
: خاله سوزانی . سوزان سوزانی
هر دو بهم لبخند زدند
- حمید چه کار می کنه ؟ دلم براش تنگ شده
: خوبه! مشغوله اونم خیلی سلام رسوند اتفاقا سفارش کرد حتما برای شام نگهت دارم
- ممنون نمی تونم .باید برم خیلی بهش سلام برسون . بهش بگو یه بار میام . باید برام ازون پیتزاهای مخصوصش درست کنه
با لبخند : حتما!
سیمین : بهروز چطوره؟
سوزان : م م م م خوبه بد نیست . گفتم امروز انیجام خیلی سلام رسوند . به حمید هم
: خیلی سلام برسون
: راستی ما چرا با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم . با وجود اینکه خانواده هامون همدیگرو کاملا می شناسن
- داریم که
: اوه ه ه سال به سال
- نمی دونم
- نمی دونم. می دونی سیمین من و تو تا با همدیگه تنها نباشیم نمی تونیم از هم سیراب بشیم
و وقتی هم که همدیگرو می بینیم و سیراب می شیم دیگه انگیزه ای برای ملاقات خانواده هامون با هم نمی مونه
: آره احتمالا یه همچین چیزیه . ولی باید این کارو بکنیم
- اوهوم شاید کردیم . شایدم نکردیم
- خدا خفه ت نکنه سیمین دارم می ترکم
: عزیزم مگه از قحطی فرار کردی؟
- کاش قحطی بود
: چای می خوری یا قهوه
سوزان میزند زیر خنده
: چیه چی شد؟
همانطور که می خندد : هیچی یاد یه جوک افتادم . دیروز شنیدم
: چی؟
- میگن یه روز یه آقایی با دوستش بوده . بعد دوستش رو به خونه ش دعوت می کنه ازش می پرسه چای می نوشی یا قهوه؟
دوستش میگه : گفتی قهوه یاد مادرت افتادم
سوزان دو باره می زند زیر خنده اینبار بیشتر و شدید تر
سیمین هم همینطور
هر دو شان نزدیک بود از خنده غش کنند . اشک تو ی چشم هایشان حلقه زده بود
سیمین بازوی سوزان را گرفته و غش غش می خندد
دیشب بهروز برام تعریف کرد ....ها ه . . . قهوه
: دختر از دست تو! حالا کدومش ؟
در حالیکه هنوز می خندد : چای لطفا
هر دو شروع می کنند به جمع کردن میز
: سوزان به ظرفا دست نمی زنیا بعد خودم میشورم
- اذیت نکن چیزی نیست زود تمومشون می کنم
- ا ا ا ا ول کن سیمین الان می افته . تو برو چای بذار میزو جمع کن. منم ترتیب اینارو میدم
چشمک می زند
سیمین به سمت میز می رود وسوزان هم مشغول ظرف ها میشود
چند دقیقه می گذرد سیمین پشت سر سوزان می ایستد با دو انگشتش پهلوی سوزان را توی دستش می گیرد و کمی می کشد
: اینا چیه سوسن جون؟
- آخ ! نگو سیمین نگو
: شوخی کردم خله . خودم بد تر از تو ام
بعد دو دستش را دور سوزان حلقه می کند و به او تکیه می دهد
سرش را روی شانه ی سوزان می گذارد و با هم شروع می کنند آرام آرام تاب خوردن
: خاله سوزان ن ن!
- هو مم مم م
: من خیلی دلم برات تنگ شده بود ها
- اوخی ی ی ! کوشی تو جوجو ی من
سرش را نود درجه می چرخاند تا صورت سیمین را ببیند
تا بر می گردد سیمین یک بوس از نوک دماغ سوزان می کند
سوزان هم انگشت کفی اش را آرام روی دماغ سیمین می زند و هر دو لبخند می زنند
سیمین حلقه ی دستش را کمی سفت تر می کند
: آی ی ی نکن سیمین قلقلکم میاد نکن
سیمین هم دستش را سفت تر می کند سوزان خنده اش می گیرد و با پشتش سیمین را حل می دهد
: نکن ن ن ن!!!!
ظرف ها شسته شدند
سیمین چای ریخت و هر دو به اتاق پذیرایی رفتند
سوزان خودش را روی کاناپه رها کرد
: زحمتت شد سوزان
- نهه بابا کاری نبود . سیگار داری سیمین . خیلی هوس کردم
: فکر کنم داشته باشم الان میارم
هر دو با هم سیگار روشن می کنند
: م م م چه می چسبه
: می دونی سیمین همدیگرو بغل که کنیم - ببوسیم - با هم ناهار بخوریم - چندین ساعت گپ بزنیم
چای بنوشیم - سیگار بکشیم - درد دل کنیم گریه کنیم - بخندیم
همه ی این کارارو که بکنیم باز وقتی من از پیش تو میرم حس می کنم یه کاری بود که باید می کردیم و نکردیم
و من هر بار نمی تونم پیدا کنم که چه کاری و هر بار هم این حس رو دارم
ه ه ه ه ه .. . نمی دونم
سیمین لبخند روی صورتش است اما چیزی نمی گوید
سوزان دو تا پایش را جمع کرده به طوری که زانو هایش جلوی صورتش است
فنجان چای را آرام آرام روی صورتش می کشد . گاهی هم استکان را ثابت نگه می دارد و صورتش را تکان می دهد
( با خودش) : بهت بگم ؟ از خستگی هام - از دیوونگی هام .- از عاشق شدنم - از عشقم
آره ...عشق. .. عشق....از سرگشتگی هام
و گفت ... همه را گفت جز عشق.. . . از عشق هیچ نگفت
- نمی دونم سوزان چشم هات میگن یه چیزی هست که....یعنی تقریبا مطمئنم چیزی هست فقط نمی دونم گفتنش به من
کار درسته یا نه
نمی دونم شاید یه روز بهم گفتی شایدم هرگز بهم نگفتی شایدم نباید بگی و بهتره نگی و شاید خیلی شاید های دیگه
سوزان محو حرف های سیمین بود - حرف هایش که تمام شد به خودش آمد
لبخند کمرنگی زد : نمی دونم سیمین . نمی دونم
بی اختیار از جایش بلند شد فنجان را روی میز گذاشت کنار سیمین روی مبل نشست و در آغوشش گرفت
چند دقیقه گذشت . هیچ کدام چیزی نگفتند
سوزان بلند شد . چشم هایش تر بودند - نخواست که سیمین متوجه شود اما شد
متوجه شد اما چیزی نگفت . دوباره در آغوشش گرفت : گلم
چندین دقیقه ی دیگر هم گذشت - باز در سکوت .این بار چشم های سوزان خیس شده بودند و قرمز .
خودش اما همچنان ساکت
سیمین با دستش گونه ها سوزان را پاک کرد و بوسیدش
: برم
- سوزان . . . زوده هنوز..نیست؟
سوزان از جایش بلند می شود : فکر می کنم رفتن کار درسته دختر!
لباس هایش را می پوشد و آماده ی رفتن می شود
با صدایی که گرفته کمی : سوسن جون کی میای پیشم
- بگیم کی میایم پیشتون
- زود زود زود
: خیلی زحمتت دادم خانوم . همه چیز عالی بود . ممنون
سیمین سرش را تکان می دهد و لبخند می زند
سیمین : با هم در تماسیم
سوزان : اوهوم
همدیگر را بغل می کنند بو می کنند و می بوسند
: مراقب خودت باش
- تو هم
- خدا نگهدار
: salute
.
.
.
.
.
.
.
خیابان شریعتی همیشه شلوغ
به چیز های مزخرفی مجبوریم تو زندگی مون عادت کنیم . ترافیک خیابون شریعتی
هاه. .. . عادت می کنیم
کم کم داشت به پل رومی می رسید . راهنمای سمت چپش را زد
نپیچید اما . مستقیم رفت راهنمایش را هم خاموش کرد
ترمز کلاچ خلاص یک - دو - ترمز - گاز - ترافیک - شلوغ - خلوت
داشت دیوانه می شد از شلوغی پناه برد به شلوغی
یکهو بوی پیپ به مشامش رسید - باز بو کشید- اشتباه نکرده بود
اما آخه از کجا ؟ اینجا وسط خیابون؟ تازه همه ی پنجره ها هم که بالا بود
گیج شده بود . انگار بوی پیپ پدرش بود . بی اختیار اشک در چشم هایش حلقه زد . از گونه هایش سر خورد و
روی زانویش چکید
آخ بابا. .. بابا ...چقدر دلم برات تنگ شده - -- چقدر تنگ شده دلم برات
آخ . . . برای پیپ کشیدنت - برای رانندگی کردنت - کتاب خوندنت - اون وقتا تو جلو می نشستی و من عقب
و حالا من جلو نشستم . اما تو عقب نیستی . . . تو ...تو . . .نیستی . .کجایی
چشم هایش از اشک پر شده بودند به سختی جلویش را می دید . دوست داشت زار بزند
هق هق کند اما نمی توانست . حس می کرد چیزی داشت سینه اش را خراش می داد
چقدر تنهام بابا .نگام کن
چند بار با هم از این خیابون شریعتی رد شده بودیم.. . . کی می دونه
صد ها بار
چقدر همه چیز دوره .انگار یه قرن پیش اتفاق افتاده . چقدر همه چیز عوض شده
چرا هیچ چیزی نیست که برم گردونه....
وصلم کنه به بوی پیپ بابام
همیشه فکر می کردم همین نزدیکیهاست اون از مهمونی برگشتن ها - روی صندلی عقب ماشین بخواب رفتن ها
اون دعوا ها ... خنده ها
فکر می کردم همینجان . فقط کافی بود دستم رو دراز کنم تا بگیرمشون تا دوباره مال من باشند
آخ خ خ خ خ چرا چرا چرا چرا نگاه نکردم؟ چرا دراز نکردم دستم رو
اما حالا چی ؟ فرسنگ ها با هام فاصله دارن . انگار هیچ وقت اتفاق نیفتاده ند
کاش بودی بابا ...بودی می دیدی دخترت رو . . .دخترت که 40 سالشه 40 سال
نوه هات رو میدیدی . کاش می شد فقط یه بار دیگه بغلت کنم . بوت رو حس کنم
دستام رو روی صورت تیغ تیغی ت بکشم .سر به سرت بذارم . . . .کاش می شد . . ..کاش می شد
ه ه ه ه ه ه ه نمیشه. .. .نمیشه!
الان چی دارم ؟ همسر فرزند خانواده ای که مثل یه مشت خاک توی دنیا پخش شده و تو بابا
تویی که ندارمت
کنار خیابان پارک کرد سرش را گذاشت روی فرمان و زار زار گریه کرد
آره. . . .آره سهراب تو می تونی
اگه تو این دنیا یه نفر باشه که بتونه نقش پدرم رو برام بازی کنه
اون تویی . تو
تو می تونی پدرم باشی . مراقبم باشی
هیچ کس باندازه ی تو نمی تونه انقدر خوب برام نقش بازی کنه
نقش عاشق - نقش معشوق - نقش بچه - نقش پدر - نقش خودت - نقش من
شاید برای همینه که عاشقتم - یا تو عاشق من
یعنی منم برای تو این نقشارو بازی می کنم؟
می تونم؟
.
باز خیابون شریعتی - اینبار خلوت اما
چقدر حیف عمر چیزایی که دوسشون داریم و می خوایم بهش عادت کنیم چقدر کمه
راهنمای راست - پل رومی
رسید جلوی خانه. .. لعنت!
چند بار به این همسایه های گشاد گفتم برای در پارکینگ ریموت بذاریم
از خیر گذاشتن ماشین تو پارکینگ گذشت
ماشین را قفل کرد .در پایین خانه را باز کرد
در بالا را هم
همه جا تاریک بود . داشت از گرما آتش می گرفت
فورا به اتاق خوابش رفت . همه ی لباس هایش به جز یکی را دراورد
به آشپزخانه رفت پنچره را باز کرد . هوای سرد دی ماه مثل قندیل به تنش خورد
بدنش دون دون شد . خوشش آمد
کمی آرام گرفت
اعمال انسانی قبل ار خواب را انجام داد
به اتاق رفت در را بست . زیر پتو خزید
اگه قرار بود چیزی بهش احساس خوشبختی بده
مطمئنا گرمای پتو روی پاهای سردش بود
یه وری شد
دستش را از پتو بیرون آورد
چشم هایش را بست
و خوابید

.
.
.
.
* بچه جون
*بزنم به تخته
yn
19/8/85
(special thanks to Ss)
(and again sorry for latency)

Labels: