Saturday, July 22, 2006,3:48 AM
miracle(two)
دختر: خوبه رسیدیم همینجاست بابا .
پدر : بذار یه جا پارک پیدا کنم . بعد می ریم.می خواید شما و ما مانتون برید . منم ماشین روپارک می کنم میام
.(زن به همراه دختر و پسرش از ماشین پیاده می شوند . دست همدیگر را می گیرند .
از خیابان رد می شوند و داخل رستوران می شوند .
رستوران پر است از رنگ های گرم و شاد و موزیکی که معمولا در همچین جاهایی
پخش می شود و اتفاقا هیچ تناسبی با هیچ چیزی ندارد .
آخر هفته است رستوران نسبتاشلوغ است . )
دختر:آها پیدا کردم . اونجا خوبه مگه نه مامان .بریم اونجا
زن اصلا نفهمید دختر کجا را نشان داد بهش . به همه چیز نگاه می کرد و به هیچ چیزی نگاه نمی کرد
زن : باشه بریم (بعد 3 تایی به طرف میز می روند و دور میز می نشیند .
مادر و دختر یک طرف و پسرطرف دیگر میز .
چند لحظه بعد گارسون می آید و میز را پاک می کند
پدر داخل رستوران می شود سرک می کشد تا خانواده رو پیدا کند
دختر می بیندش برایش دست تکون می دهد مرد متوجه می شود و می آید.)
مرد:خوب سفارش دادین؟
دختر: نه بابا منتظر تو بودیم
مرد : خوب من و مامانتون یه دونه بسه مونه .
شما هم هر چی می خواین برین سفارش بدین
دختر : من مخصوص تو چی فرهود
پسر: من قارچ و گوشت
پدر مقداری پول از کیف دستی اش در می اورد و به سمت پسر می گیرد
پدر : بیا فرهود جان پس زحمتش رو تو بکش
پسر از جایش بلند می شود : دو تا مخصوص یه قارچ و گوشت؟
مرد : می خوای سیب زمینی هم بگیر .
بعد سرش را برای گرفتن تایید به طرف زن بر می گرداند
زن همانطور که دستش زیر چانه اش است و روی میز خم شده
با بی تفاوتی سرش را تکون می دهد :اوهوم
پسر می رود توی صف سفارش غذا .
دختر:بابا ماشین رو کجا پارک کردی
پدر:خیلی شلوغ بود بابا رفتم دو سه کوچه بالاتر وسطای کوچه جا پیدا کردم .
دختر:جای خوبیه بابا؟ اون دفعه با یاسی و مامانش اومدیم اینجا
مرد: آره خیلی خوشکله . جای خوبی آوردیمون .مگه نه ؟
رویش را به طرف زن می کند .زن یکهو می پرد .
زن:ها!!!چی!! آره آره خیلی خوشکله .خیلی جای خوبیه مامان
دختر چشمانش از خوشحالی برق می زنند .پدر و مادر هم بهش لبخند می زنند
زن دست چپش زیر چونه ش بود همچنان . نگاهش از تابلو های به اصطلاح مدرن روی دیوار پایین تر نمی امد .
خوشحال بود انگار . خوشحال؟ بود
از داشتن اون تکه مقوای 6*3 سانتی ته جیب - حالا - راست پالتو ش
خوشحال بود .
زن با خودش : حالا اشکال نداره اگه اون پسر روی هیچ کدوم از پیاده رو های این شهرراه نرفته باشه .
چون من این تکه کاغذ رو دارم .
مرد:دستت چرا تو جیبته؟
زن:سردمه
مرد با لبخند دستش رو به طرف زن دراز می کند
مرد : دستت رو بده به من
زن: نه خوبه الان گرم میشه
پسرش بر می گردد .
می نشیند .زن باز نگاه می کند
نگاهش به پسرش می افتد : فقط چند سال ازش بزرگتر بود انگار .
" خانم شما جدا زیبایید . من فکر می کنم اگر من و شما بچه ای میداشتیم حتما زیبا می شد البته به خاطر شما .
دوست دارم ازت بچه داشته باشم ."
به کلمه ی بچه که رسید تمام موهای بدنش راست شدند . قلبش داشت از سینه ش می زد بیرون
باز خوشحال بود اما
یکهو نگاهش به شوهرش افتاد - خنده ی توی ذهنش خشک شد - مقوا را توی جیبش مچاله کرد.

غذا ها آمد .
خورده شد .
کاملا شبه حالا . باز هوای سرد لعنتی . ماشینِ سرد تر از بیرون
بچه ها روی صندلی عقب تقریبا خوابشون برده
حالا هر دو دستش توی جیبش است .
این بار واقعا سردش است
مرد: الان بخاری رو می زنم
رو ش نمیشد توی صورت شوهرش نگاه کند . روش نمی شد یا دوست نداشت؟
تقریبا توی خودش جمع شده بود
راهنمای سمت چپ - کم شدن سرعت بعد دوباره راه افتادن ماشین - بعد دوباره آهسته شدن
این بار بدون راهنما - پیچیدن به راست - سرعت کم - کمتر - ایست کامل - ترمز دستی
چراغ های خاموش - رسیدیم
در را پسرش باز می کند هر کس به سمتی می رود و خودش به سمت اتاق خواب
کشوی دراورش را بیرون می کشد .
چشمش به کیف لوازم آرایشش افتاد آبی لاجوردی بود .کاغذ را از جیبش دراورد و
همانجا بین دیواره ی کشو و کیف لوازم آرایش گذاشت .در کشو را محکم بست
در کمد لباس ها را باز کرد خودش پشت در ایستاد لباس هایش را سریع عوض کرد
لباس خواب بلند و سفیدش را پوشید و رویش هم رب دشامبر گل بهی اش را
رفت توی دستشویی -با عجله - مشغول مسواک زدن شد .همانطور که مسواک توی دهنش بود
بند رب دشامبر را باز کرد بند روی شانه های لباس خوابش را هم کنار زد بازوهایش را دراورد
شروع به ور انداز کردن خودش کرد :انگشت های باریکش دست های بلندش بازوهاش
سر شونه ها - گردنش - سینه ها
چند سال بود که این تن را ندیده بود؟! تن خودش بود انگار
یکهو چند قطره کف خمیر دندان از روی لبش سر خورد چکید روی لباسش
فورا با دست پاکش کرد بند لباس خواب را سر جای خودش بر گرداند .بند رب دشامبر رو هم بست
سریع مسواک زدن رو تمام کرد صورتش را با حوله خشک کرد و از دستشویی بیرون آمد
دخترش منتظر بیرون آمدن او بود انگار به دستشویی رفت پسرش توی اتاقش بود و در اتاق بسته
دعا کرد که شوهرش توی اتاق خوابشون نباشه .چشمهاش رو بست .رفت توی اتاق .بازشون کرد
نبود
احتمالا داشت توی تراس سیگار قبل از خوابش را می کشید
روتختی را به سرعت از روی تخت کنار کشید و به گوشه ای انداخت پتویش را هم کنار زد
چراغ را خاموش کرد . رب دشامبر رو دراورد و به چوب لباسی پشت رد آویزان کرد
در را نیمه بسته کرد
سریع به زیر پتو خزید و پتو را به روی خودش کشید .
یه وری به سمت بیرون تخت شد پتو را تا زیر چانه اش روی خودش کشید
چشمانش اما باز بود هنوز . هیچ عجله ای برای بستنشون نبود
صدای بسته شدن در دستشویی و بعد خاموش شدن چراغ هال و بسته شدن در اتاق دخترش
بعد کمی بعد دوباره صدای باز شدن در دستشویی و باز چند دقیقه بعد دوباره باز شدن در دستشویی
وصدای کشیده شدن در اتاق روی موکت
شوهرش پتو را کنار زد .روی تخت دراز کشید تخت کمی صدا داد
-شب بخیر سوزان
این را که گفت زن بوی رقیق نعنای خمیر دندان را حس کرد
شوهرش یه وری شد اون هم به طرف بیرون تخت
زن:شب بخیر.

yn
31/4/85

Labels:

 
by yn
Permalink ¤