Saturday, June 18, 2016,3:28 AM
miracle(twenty-six): tonight
قرار نبود امروز باشه اما ناگهان حس کرد مدت هاست که موهایش اسیر کش سرش هستند
جین مشکی پوشیده بود با تی شرت زرد کم رنگش که سهراب دوست می داشت
و الان مدت زمانی بود که مرز میانسالی رو رد کرده بود و وارد کهنسالی شده بود
چند باری خواسته بود به دستمال شیشه تبدیلش کند و چند باری هم خواسته بود بدهد به کسی
که فکر می کرد بهش نیاز دارد .یکی دوبار خودش منصرف شده بود
و یکی دوبار هم که سهراب کنارش بود آن لحظه آن چنان غوغایی کرده بود که
سوزان از خیرش گذشته بود
و حالا دوباره همان تی شرت تنش بود، با جین مشکی
و جوراب خاکستری
مانتویش را که در آورد خواست روی تخت پرت کند
با خودش گفت: وقتی قراره یکی دو ساعت بعد خودت برش داری آویزونش کنی
پس دختر خوبی باش و همین الان آویزونش کن
آویزانش کرد
هوا خاکستری زمستانی بود
نه شب شده بود نه شب نشده بود
تی شرت را از تنش با یک دست - دست راستش دراورد
پشت و رویش کرد
مرتب تایش کرد داخل ماشین لباسشویی انداخت
شلوارش به جای زیپ دکمه داشت
الان از وقت هایی بود که از این بابت خوشحال بود و به طراحش فحش های آب دار نمی داد
دکمه ها به غیر اصولی ترین شکلشان و با بیشترین سرعت باز کرد
شلوار و لباس زیر سفیدش را با هم از پایش در آورد
سفید را به داخل ماشین انداخت و شلوار را روی شانه ی راستش و به طرف اتاق خواب رفت
شلوار را آویخت
کش موهایش را باز کرد و در جیب جینش گذاشت
با ساعت و جوراب خاکستری ش به سمت حمام رفت
از آنجایی که هیچ لامپی را روشن نکرده بود و هوا تقریبا تاریک شده بود
دستگیره در حمام را از روی عادت پیدا کرد
در را باز کرد
چراغ را اما روشن نکرد بدون اینکه دمپایی بپوشد پایش را کف حمام گذاشت
با خودش چند بار واژه "دمپایی" را تکرار کرد
از آن وقت هایی بود که وقتی انسان واژه ای را چند بار پشت سر هم با خود تکرار می کرد
آن واژه برایش غریب و نامانوس می نمود و
حالا "دمپایی" برای او غریب، نا مانوس و نا زیبا می آمد
و همین باعٍث شد که از تصمیمش در نپوشیدن دمپایی احساس رضایت کند
و لبخند کوچکی بزند
کمی جلوتر رفت حالا آینه بود
با اینکه تقریبا هیچی نمی دید اما برگشت و به جایی که حدس میزد آینه باشد
نگاه کرد
خودش را نمیدید...اما خودش را می دید
موهایش را انقدر سفت بسته بود که حتی بعد از باز کردن کش هم سر  جایشان باقی ماندند
سر شانه های لختش
و استخوان های ترقوه ، که سهراب زیاد دوست داشت و سوزان همیشه بهش گفته بود
که نقاط زیاد دیگری در بدنم هست که می تونی دوست داشته باشی تا استخوان ترقوه
و سهراب لبخند زده بود با دست راستش سعی کرد موهای ریز روی بازوی چپش را لمس کند
تقریباً چیز زیادی حس نکرد
با خودش : سهراب اصلا چطوری اینها رو می بینه ؟ که تازه میگه دوسشون هم داره
دو دستش را کشید و سعی کرد از پشت به هم برساندشان
: قبلا ها بدنت نرم تر بود دختر
- قبل ها مایکل جکسون هنوز زنده بود دختر
پوست پاهایش دون دون شده بود
مثانه اش چند دقیقه زودتر از آن چیزی که قرار بود، بهش فرمان دادند



همیشه از راه رفتن پا برهنه کف حمام وحشت داشت، وحشت اینکه سر بخورد و سرش به جایی سفت و نوک تیز برخورد کند و

خون جاری شود و کسی خبردار نشود هر چند که سهراب لبخند زده بود و حتی گاهی خندیده بود به این ترس او و سوزان با او

شرط بسته بود که او - سهراب - هم چنین ترس یا ترس هایی مشابه دارد و سهراب طفره رفته بود از شرط بستن و کسی از

دیالوگ پایانی ان روز انها خبر ندارد اما ان لحظه در حمام تاریک زمستانی
سوزان تنها با تمام ترسش از سر خوردن کف حمام ، بدون دمپایی و پا برهنه قدم در حمام گذاشته بود.
دیگر واقعا مثانه بیشتر ازین نمی توانست صبر کند با پنجه اش چند قدم کوتاه اما مطمئن برداشت در توالت فرنگی برداشت و

نشست.از سرمای ناگهانی پوستش لرزید
حالا موهای تنش همه سیخ شده بودند عضلاتش را رها کرد
چشمانش را بست ارنجش را روس زانویش گذاشت و انگشت هایش را به میان موهایش برد
-دختر مگه چند ساعته که نیومدی اینجا
نفس عمیقی کشید
سهراب می گفت چشمه زهر الود رهایی بخش
خنده ش گرفت
خدا خفت نکنه اس اچ ار بی
در طول همه مدت رابطه شان دو بار به سهراب گفته بود
خدا خفت نکنه
بار اولش یادش نبود
اما بار دومش همان باری که سهراب این تعبیر را بکار برده بود
انگار که مثانه ش سالها ممتظر همچین لحظه ای بود
تنفس کلیه هایش را حس می کرد پاهایش را جمع کرد و سرش را بین دستانش گرفت . از سرمای هوا پوستش دون دون شده بود

حس میکرد هرگز تمامی ندارد
نمی دانست بخاطر خستگیست یا چیز دیگری که همچین حسی دارد حتی متوجه نشد که چقدر طول کشید سکوت مطلق حکمفرما

شد مطلق مطلق
انفدر که صدای نفس های ارامش را هم می شنید
نگاهی به وان حمام که سفید رنگ که در طرف دیگر حمام قرار داشت انداخت سرمای وان خالی از ان فاصله حتی بدون لمس

کردنش کاملا پیدا بود
-    نه خوبه این دفعه تنبلی نکردی دختر ، تمیزه
اما خیلی دور بنظر میرسید
بلند شدن در ان لحظه در ان شرایط بنظرش سخت ترین کار دنیا بود
پاهایش را صاف کرد سرس را از میان دست هایش برداشت و با فشاری بلند شد ابتدا سرش مقداری گیج رفت
از پشت با در جهت عکس خم شد و بدون انکه نگاه کند دکمه دستشویی را پیدا کرد و فشار داد سکوت مطلق حمام ناگهان با صدای

جریان پر فشار اب شکسته شد
خوبی اش از نظر سوزان این بود که می دانست دوباره این سکوت در چند لحظه بر می گردد و برگشت
باخودش فکر کرد اساسا هر رنجی هر سختی وقتی مطمینی تمام میشه وقتی مطمیی بر میگرده چقدر ساده می شود و یا اصلا ایا

بهش می شود گفت رنج?
با تکانی به دستشویی  دوباره صاف شد
ریسک پذیری اش در این چند دقیقه به طرز غیر قابل باوری بالا رفته بود : با پای لخت در حمام  قدم زده بود از پشت باز هم با

همان پای لخت خم شده بود
واژه ی لخت را به برهنه در مورد پا ترجیح میداد
بنظرش پا یک جور معصومیت اجحاف گونه داشت که لخت ان را پوشش میداد
پوز خند زد
به سمت وان شروع به قدم زدن کرد
کم کم ازین کار که ابتدا ازش هراس داشت
داشت خوشش میامد سرمای کاشی های کف حمام انگار چیزی را ار کف پایش با تیر و کمان به سمت مغزش پرتاب می کرد

معمولا عادت داشت اول اب را باز کند و چند دقیقه ای که گذشت داخل وان برود اینبار اما قصد باز کردن اب را نداشت خم شد و

دستش را به لبه وان گرفت
با اینکه انتظار سرما را داشت اما باز هم یخ کرد
-    سرده خیلی سرده بچه
اول پای راست و سپس پای چپش را درون وان گذاشت
وان حتی از کف حمام هم ترسناک تر بود از بچگی یکی از ترس هایش لیز خوردن در وان حمام و بر خورد سرش با شیر اب و

…. بوده است خودش هم هرگز جلوتر از این را تصور نکرده بود کف وان از کف حمام هم سرد تر بود اما خشک خشک بود و این

یعنی حساسیت وسواس گونه اش در تعویض شیر حمام  ببار نشسته بود
لبخندی زد
 دو دستش را به لبه وان گرفت و ارام کف وان دراز کشید
هنگامیکه پشت ران هایش کف وان قرار گرفتند انقدر سرد بود که بی اختیار جیغ کوچکی کشید اما درنگ نکرد و کامل دراز کشید

از سرما به لرزه افتاد دست هایش را کنارش گذاشت  چشم هایش را بست و پاهایش را رها کرد
شیر اب درست بالای سرش روبروی چشم هایش قرار داشت خیالش راحت بود که ابی چکه نمی کند
پس چشمانش را بست مهره اول و دوم گردنش به وان برخورد می کردند درد داشت اما خودش را رها کرده بود
کناره های ساقش را به دیواره وان می سایید
موهای خیلی ریز پایش که از سرما سیخ شده بودند را حس می کرد
اینطور دراز کشیدن پر مشقت در وان حمام را حتی در فاتنزی ها و ترس  و رنج هایش هم
تصور نمی کرد، اما حالا دراز کشیده بود
همیشه طول وان حمامشان برایش سوال بود
حالا با اینطور دراز کشید تقریبا می دانست چقدر است
: با احتساب یک مچ پا بیرون میشه گفت  م م م
ده سانت ازش بلند تری که میشه چقدر؟
ا جدی میشه چقدر
من قدم چقدره؟
احتمالا خیلی عجیب و دور از انتظار باید باشه که آدم قد خودش را نداند
اما سوزان هر چه فکر کرد و به مغزش فشار اورد بخاطر نیاورد که قدش چقدر است
: اشکال نداره
سهراب می دونه
ایندفعه ازش می پرسم
قرار نیست که ادم همه چیز رو بدونه بعضی چیز ها رو هم دیگری باید بدونه
مثلا من که می دونم سهراب اخرین بار کی آرایشگاه بوده و خودش نمی داند
یا مثلا سهراب که می دونه من چند روز در هفته کلاس دارم و خودم نمی دونم
تاریک بود اما نور تیره رنگ زمستانی مثل فیلم های نوار فرانسوری
خیلی کم سو به داخل حمام می تابید
دقیقا معلوم نبود که نور از کجا میاید
سوزان که حالا کمی به سرمای وان حمام عادت کرده بود
پاهایش را کمی باز کرد و هر دو پایش را از لبه وان آویزان کرد
درست مثل هنگام زایمان
با خودش- ازین یک درد جستی کامرویی
- آره بچه هام انقدر دوسم داشتند که نچرخیدند، تا دکتر مجبور شه سزارین انجام شه
کدوم درد بود که با درد زایمان مقایسه می شد؟  م م م آها سنگ کلیه
آره سنگ کلیه
اون یکی درد رو بجاش سهراب کشید
سهراب بیچاره با اون چشم های آبی ش، حتما خیلی باید سخت بوده باشه
خوب ظاهرا خیلی خوش شانس بودی کامرویی که این یکی رو هم نکشیدی
- آره، اشکال نداره
اگه من این دو تا درد رو هم نکشم دنیا سبک تر نمیشه
اما واقعا
واقعا چند نفر از کسایی که موقع زایمان و یا بخاطر سنگ کلیه درد کشیدند
زیاد و زیاد -
رنج های من رو متحمل شدند
یا می تونن متحمل بشن
- پوه ولش کن
نفس عمیقی کشید . دیگر مهره های گردنش اذیتش نمی کردند
چن نفر تو این شهر همین الان دارن خمیازه می کشن
- مثل املی...البته اونجا ارگاسم بود
چن نفر الان تو دنیا دارن به هم عشق می ورزن
با خودش تکرار کرد : "عشق می ورزن عشق ورزیدن"
با خودش فکر کرد که "عشق ورزیدن" قرمز رنگ متمایل به نارنجیه
نه چون عشق همیشه با رنگ سرخ گل رز و همه نماد های سرخ رنگ پیوند خورده
چون این حس رو میداد بهش
هر کلمه ای برایش رنگی داشت و رنگ عشق ورزیدن قرمز متمایل به نارنجی بود
مثل رنگ غالب روی جلد کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم
که  هرگز نخوانده بودش چه باورش این بود عشق ورزیدن
آن مفهومی نیست که بتوان بین کلمات و با کلمات جستجویش کرد ، آموزشش داد
و یا حتی تعریفش کرد.
هر چند که خودش هم می دانست آدم های بسیار با دلایل بسیار زیاد تری وجود دارند
که می توانند قانعش کنند که چنین نیست
اما حاضر نبود با هیچ دلیل و منطقی هرچند قانع کننده
قانع شود
حتی بیشتر اینکه به نظرش لزومی نداشت عشق و عشق ورزیدن همیشه با رنگ های
قرمز وآتشین توصیف شوند
مثلا الان در عصر نزدیک به شب زمستانی
با رنگ های ابی و سرد و تاریکی نزدیک مطلق ترجیح میداد عشق ورزی
به رنگ آبی فیروزه ای باشد تا سرخ آتشین
- اخ سهراب جات خالی که چه جنگی می کردیم سر رنگ و واژه ها
هر چند که....
نه گمان نمی کنم که در این مورد با من مخالف می بودی
چون یادم میاد که یه بار گفتی تو هم نزدیک 20 بار تصمیم به خواندن اون کتاب گرفتیو
هر بار بیشتر از یک صفحه نتونستی بخونی
پاهایش را که از دو طرف وان آویزان کرده بود به لبه بالایی وان
مالید از سرمایش پشت ساق هایش لذت می برد
- آخ خدا چقدر خسته م
انقدر خسته بود که حوصله پارک میلیمتری ذغالی را در پارکینگ نداشت و به همین خاطر
بیرون پارکش کرد و
انقدر خسته بود که آینه سمت راننده را هم نخواباند
و انقدر خسته بود که در جواب سلام دختر نوجوان همسایه پایینی
فقط گفت سلام
انقدر خسته بود که بین کلاس های صبح و بعد از ظهرش رنگ رژ لبش را عوض نکرد
انقدر خسته بود که فراموش کرده بود ظرف چوبی گرد و گودی را که برای سالاد کاهو در نظر گرفته بود بخرد
انقدر خسته بود که با وجود اینکه عطر همیشگی ش از نیمه گذشته بود فراموش کرده بود که به دوستش سفارش خرید شیشه جدید

و فرستادنش از پاریس را بدهد
انقدر خسته بود که فراموش کرده بود برای پسر سرایدار آموزشگاه کتاب جدید ببرد
خسته بود
کم نه
زیاد
.
.
.
دست راستش را از پشت سر به سمت شیر برد
وسط و حدود 10 درجه به راست متمایل بود
راست سرد
- باز این بچه دوش آب سرد گرفته
نمی دونم واقعا دوش آب سرد اونم تو این فصل چه لذتی می تونه داشته باشه
آخرش این دختر یه سرمای سخت می خوره
چند روز میفته و جالبیش اینه که باز هم این کار رو می کنه
- مگه خودت نمی کردی
چند بار نوجوان که بودی برهنه رفته بودی توی تراس زیر بارون
تا قهوه ت را اونطور بنوشی
چند بار سرما خوردی .... چند بار پدر بیچاره ت گفت دختر جان نکن
آخه لخت میری رو تراس قهوه بنوشی که چی بشه
خوب لباست رو بپوش بعد برو
آخ بابا... بابا چقدر دلم برات تنگ شده
کاش یه بار دیگه بدون لباس - می رفتم توی تراس و تو فریاد می زدی که نکن دختر نکن
و من
اینبار به حرفت گوش می کردم - به حرفت گوش می کردم و بر می گشتم
کاش یک بار
فقط یک بار دیگه میشد که سرم غر بزنی
بگی برام قهوه سوز پز درست کن و من اینبار دیگه نمی گفتم که
پدر جان قهوه رو نمی پزن و دم می کنن و تو می گفتی خیله خوب سوز دم!
چی میشد ... واقعا چی میشد اگه یک بار دیگه اصلا ده بار دیگه صد بار دیگه
این اتفاقای کوچیک می افتاد
و باز تکرار این جمله:
چرا نگاه نکردم
چرا نگاه نکردم
.
.
اما نگاه کردم
واقعا نگاه کردم
اما دلم تنگ شده
زیاد تنگ شده خیلی زیاد تر از همه دلتنگی هام دلم تنگ شده
برای لحظه ها
هر قدر که تو کتابا بنویسن هر قدر هم که بهمون بگن
هنرمندانه یا شعاری
ساده یا پیچیده
که قدر لحظه های زندگی رو بدانیم و دریابیم و یا هر کوفت دیگه ای
اما ما باز فراموش می کنیم
انقدر می خواهیم کیفیت لحظه ها را بالا ببریم
کیفیت لحظه هایی که هنوز نیبامده ...
که گاهی فراموش می کنیم
زندگی کنیم لحظه ها رو
عمیق تر ببوییم و عمیق تر درنگ کنیم
عمیق تر بشنویم
و ساده تر لذت ببریم
آره ساده تر لذت ببریم
الان اگه سهراب اینجا بود شاید
سرش با سرعت زیاد 90 درجه به طرفم می  چرخوند
با سکوت
که چی؟ ساده؟ کامرویی؟ ساده؟
یا شایدم نه شاید اونم نمی گفت
شاید اونم اینو می دونه
اگر در همین حالت شیر آّب رو باز می کرد آب مستقیم روی پیشانی اش فرود می آمد
با خودش فکر کرد این اکت باشد برای دفعه بعد برای اینبار درد مهره اول و دوم و
یخ زدن با چینی سرد وان و غلبه بر ترس های کودکی و قدم زدن با پرهنه در حمام کافیه
نه دختر مادرت الان توان و بیشتر از اون حوصله این همه اب سرد یک جا رو نداره
با دست چپش شیر اب را به وسط برگرداند
سرش را کمی کنار کشید و شیر اب را به اهستگی باز کرد
هدف گیری ش تقریبا دقیق بود و آب به کنار گردنش فرود امد
گرمایش خوب اگر 10 دقیقه پیش بود دوست داشت که آب داغ تری رو تجربه می کرد
اما حالا که به سرمای نوار حمام و سفتی وان حمام عادت کرده بود
دمای اب برایش دلپذیر بود
آب از کنار گردنش آرام سرخ می خورد  و به کمرش و بعد تر به پاهایش می رسید
احساس خیلی خوبی داشت
آب کم کم بالا و بالا تر می آمد و بدنش را در بر می گرفت
اب گرم انگار خونی که در رگ های پاهایش به خواب رفته بود را بیدار می کرد و
به حرکت وا میداشت و این حرکت خون در رگ هایش حس خیلی خوبی بهش میداد
حس ترک خوردن یخ ها در لیوان وقتی نوشابه گرم رویشان میریختند را داشت
کم کم اب به موهایش می رسید  و پشت گردنش
انگار که داشت پشت گردنش را نوازش می کرد و
سوزان هر وقت پشت گردنش نوازش می شد
ماهیچه هایش مثل یک گربه شل می شد و اعصابش ماهیچه ها را رها می کردند
از شدت حس خوبی که داشت ناگهان و بی اختیار آهی کشید
بعد خودش خنده ش گرفت از آهی که کشیده
دختر مگه به "اوج لذت جنسی "  رسیدی که اینطور آه می کشی
این واژه ی "اوج لذت جنسی" به نظر سوزان و سهراب از احمقانه ترین واژه هایی بود
که خلق شده بود، هر دو معتقد بودند چرا آدم از وقتی می تونه از کلمه زیبا و ساده "ارگاسم" استفاده کنه
از این واژه احمقانه استفاده کنه
و حالا از یاداوری این واژه لبخند روی لبش نقش می بست
آب حالا انقدر بالا بود که بدنش را در وان معلق کرده بود
موج خیلی کوچکی شکل گرفته بود و تنش را حرکت میداد
دستانش را زیر کمرش گذاشت و ارام چشمانش را بست
پشت موهایش خیس شده بودند
با اینکه آب تقریبا کنار گوشش به داخل وان میریخت
اما صدایش را تقریبا نمی شنید
- آو ارشمیدس ارشمیدس
واقعا ازت ممنونم - اجازه بده مراتب تشکر عمیق و قلبی خودم را بهت ابراز کنم-
با کشفی که کردی : خدای من اسمش چی بود
همون که اجسام در آب معلق می شدند
همون که در حمام بودی و ناگهان به بیرون پریدی
همون ... واقعا ازت ممنونم
چون الان اصلا توان و حوصله غرق شدن و تلاش برای غرق نشدن رو نداشتم
سهراب سهراب
این ها رو وقتی چشمش بسته بود با خود تصور کرد
سهراب سهراب
می دونم که اگر بودی می گفتی خوب اگر ارشمیدس هم این قانون هرچی رو کشف نکرده بود
باز تو در آب معلق می شدی
آره می دونم حق با تو ه پسر جون
اما منم اگر بودم می گفتم نه فرق می کنه
و با اینکه نمی دونستم چه فرقی می کرد واقعا
اما باز باهات مخالفت می کردم
انقدر که حرصت رد در بیارم و بتونم حرص خوردنت رو توی چشم های آّبی ت و
موهای بهم ریختت ببینم
هرچند که این اواخر این رو فهمیده بودی و سعی می کردی خودت رو کنترل کنی
تا تو هم حرص من رو در بیاری
اما انقدر قوی بودم که بتونم باز و باز و باز حرصت رو در بیارم و از دیدن
حرص خوردنت تفریح کنم
چندان هم نا جوانمردانه نیست
همونطور که تو گاهی به من یه متن بی سر و ته بلند میدادی فقط برای اینکه
من رو در حال دیدن تماشا کنی
تازه بعضی وقت ها می گفتی عینک هم بزنم که چشمم ضعیف نشه
و من نمی دونم که چرا ازت نمی پرسیدم که چشم هایم فقط گاهی ضعیف می شه؟!
یا مثلا بعضی وقت ها دنده را خلاص می کردی تا بقول خودت کش اومدن پای چپم برای
کلاچ گرفتن رو تماشا کنی و در حالبکه من مثل دیوونه ها با بهت بهت خیره می شدم که : "تماشای پای در حال گلاچ گرفتن من؟"
تو لبخند می زدی و بعد از چند ثانیه مکث
در حالیکه به من نگاه نمی کردی می گفتی : آره
پس خیلی هم ناجوانمردانه نبود
همانطور که در وان معلق بود و آرام تکان می خورد
و چشمانش بسته بود آرام دستش را بین پاهایش که آب پوشانده بودش برد
- ازون چیزی که فکر می کردم بهتره فک کنم بتونیم یه هفته دیگه صبر کنیم مگه نه بچه ها
پس صبر می کنیم
اب تقریبا به لبه وان رسیده بود اما سرریز نشده بود هنوز
سریع و بی درنگ شیر آب را بست
سکوت مطلق حکمفرما شده بود
حتی صدای یک قطر ه آب هم نمی آمد
خودش هم دیگر در آب تکان نمی خورد مطلقا بی حرکت و مطلقا معلق در آب
چشمانش را که برای بستن شیر آب باز کرده بود دوباره بست
با بینی اش نفس میکشید
صدای چرخاندن کلید در در آمد
از نوع باز کردن در فهمید که دخترش است
چیزی نگفت
: حالا در و می بندی،
چون فکر میکنی من خونه نیستم کفش ها تو بدون اینکه بندشون رو باز کنی با فشار تمام از پات در میاری  و
اگر خیلی لطف کنی می ذاریشون تو جا کفشی یه دور تو آشپزخونه میزنی
در یخچالو باز می کنی بدون اینکه چیزی برداری دوباره می بندیش و بهد
میری به سمت اتاقت و دخترش هم دقیقا همین کار ها را کرد
درست قبل از این که در اتاقش را باز کندُ
سوزان تقریبا فریاد زد :....
دخترش که زهر ترک شده بود جیغ بلند اما کوتاهی کشید
:ا امامان تویی؟
- تا جای که من می دونم دزدا وقتی میرن دزدی دوش نمی گیرن پس آره مامان منم
: ترسیدم
- یه کم ترس اشکال نداره برات خوشمزه ترت می کنه
: خوشمزه؟
- آره باید یه بار داستان ماهی و کوسه ها و رستوران رو برات تعریف کنم
: چرا چراغا خاموشه
- عزیزم اون موقع که من اومدم این تو نیاز به روشن کردنشون نبود
: آها
- آره - حالا بیا به مامان به بوس بده بعد برو لباساتو عوض کن
: اخه مامان ...
- نترس بیا چراغای اینجا هم خاموشه بیا تو
دخترش که از تعجب شاخ دراورده بود کمی مکث کرد و سپس گفت
: باشه
در را به آهستگی باز کرد
سوزان که دید هیچ نوری داخل حمام نیفتاده پرسید : من چراغارو روشن نکردم چون هوا اونقدر تاریک نبود
تو دیگه چرا روشن نکردی؟
: یادم رفت مامان
- یادت رفت...صحیح زیر لب با خودش گفت می ترسم یه روز یادت بره خودت رو از آسانسور بیاری
داخل خونه
- بیا دمپایی سر جاشه من نپوشیدمش
دخترش در حالیکه دستش را به دیوار گرفته بود آرام آرام داخل حمام شد
: کجایی مامان؟
- می خوای کجا باشم وان
- در ضمن این آبی که تو باهاش دوش میگیری خیلی سرده برای این روزا...سرما ممی خوری
: ا تو از کجا فهمیدی
- سوزان با لبخند : من مامانتم
دخترش که هم تعجب کرده بود  و هم از هوش مادرش کیف کرده بود نزدیک تر شد
- حالا بیا یه بوس به مامان بده
دختر گونه اش را به سمت سوزان آورد
سوزان گفت لوو لوو لوو
و دستش را مثل کروکودیل از آب سریع بیرون آورد و سر دخترش را کمی چرخاند تا
لبش مقابل لبش قرار گیرد و
سپس لب دخترش را کوتاه اما نسبتا عمیق بوسید
- حالا برو
دخترش خشکش زده بود
-منتظر چی هستی؟ با من که نمی خوای دوش بگیری؟! پس بدو لباساتو عوض کن
دختر که همچنان خشکش زده بود باهستگی به سمت در حرکت کرد خارج شد و در را بست
چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در اتاقش آمد
سوزان که لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت : دختر بیچاره من....چه خوش طعم هم هستی
خوبه خیالم راحت شد
چند لحظه صبر کرد تا دوباره صدای باز شدن در اتاق رابشنود
اما خبری نشد
لبخندش کمی کمرنگ شده بود کمی دیگر صبر کرد اما باز هم خبری نشد
خواست که بلند شود و به اتاق ...... برود که در اتاق باز شد
نفس عمیقی کشد - کم کم داشتی می ترسوندیم بچخ
: مامان شام چی داریم؟
با خودش : شام؟ شام؟ چی؟ هیچی نذاشتم بیرون ااا چرا یادت رفت سوزان
دخترش اینبار بلند تر فریاد زد مامااااان شام چی داریم
و سوزان مثل خودش پاسخ داد
کووووووووووکوووووووو   گوشت و ش گوشت را عمیق و شش دانگ تلفظ کرد
 دخترش از خوشحالی جیغ کشید
دوسسسست دارم ماماااااان
و سوزان آرام با خودش گف می دونم
و بلند به او پاسخ داد : ژو تم

پاشو دختر پاشو که باید بادبان ها رو بکشی
چشم هاشو بست
نفس عمیقی کشید و نفسش را حبس کرد و کاملا به زیر آب رفت46 ثانیه زیر آب بود و
رکوردش  را 4 ثانیه بهبود بخشیده بود
با سر و صدای زیاد از زیر آب بیرون آمد
از سمت چپ وان اول پای راستش را بیرون گذاشت و بعد پای چپ
در حالیکه ترسش از لیز خوردن در حمام خیلی کم شده بود
با اعتماد به نفس نسبتا زیاد به سمت حوله ش رفت
چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که پای چپش سر خورد
دستش را پرتاب کرد تا به حوله ش که آویزان بود چنگ بزند
چنگالش به هوله نشست و خودش را نجات داد
در حالیکه تند تند نفس میزد گفت : نه واقعاً حیف بود ترس به این قدمت و عمق
یک شبه از بین بره
حوله را پوشید و از حمام خارج شد
سرخوشانه دخترش را صدا زد و به او گفت که یک بسته گوشت چرخ کرده از فریزر در بیاورد
بعد به او گفت مامانت امشب می خواد با حوله برات کوکو گوشت درست کنه
- مامان سرما می خوری
: سرما هم انقدر ها چیز بد مزه ای نیست
گاهی آدما می خورن و بد هم نیست
چراغ آرک آشپزخانه روشن کرد
در حالیکه کف پاهایش هنوز خیس بودند بسته گوشتی که دخترش دراورده بود را داخل کاسه
چوبی گذاشت و شیر آب داغ را رویش باز کرد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
صدای برف پاک کن هر چند ثانیه یک بار دو بار روی شیشه قیژ می کرد
صدای محبوب هر دوشان
باران منظم نمی امد گاهی تند می شد و گاهی برای چند دقیقه متوقف می شد
بیشتر به باران های بهاری می ماند تا زمستانی
هوا اما هنوز بهاری نشده بود سرد بود ترافیک بزرگراه شرقی غربی پایتخت خیلی سنگین بود
ماشین ها چند دقیقه یک بار چند متری جلو می رفتند و باز توقف
- واقعا شرمنده ام .... تو این ترافیک ... بارون .... کلاچ ترمز
: شرمنده....م م م م فک کنم کمتر از انگشتان یک دست پیش اومده که تو از کلمه ی شرمنده استفاده کنی
- بحثی که پیش میاد اینه که ایا هر بار استفاده از کلمه شرمنده واقعا به معنای شرمندگی ه و یا اینکه
هر بار که این کلمه گفته نشده یعنی شرمنده هم نبودم
: اگر گزینه اول درست باشه که به نظر باید به تعداد مضرب صحیحی از انگشت های هم دست هم پای آدم های
بسیار زیادی تو از این کلمه استفاده کرده باشی و اگر
سهراب حرفش را قطع کرد : پس در این صورت گزینه دوم هم  صحیح می شود که
الزاما استفاده نکردن از این واژه به معنای عدم احساس درونی ش نیست
چون تو هرگز از این کلمه استفاده نکردی
- اره من تو عمرم ازین کلمه استفاده نکردم چون دوسش ندارم
: اما خوب حسش بهت دست داده
- از کجا می دونی
: ینی تو تو این همه روزهایی  - لبخند زد - عمر کردی شرمنده نشدی
سوزان لب هایش را کج کرد : اول : من گونه جانوری نیستم که "عمر" کرده باشم و دو اینکه
من این همه روز "عمر " نکردم....زندگی کردم به اندازه کافی
- اعتراف می کنم که این جوابت رو حدس نزده بودم و  تعبیرت از"عمر" و زندگی رو هم تحسین می کنم
: آره بکن خوبه
و ادامه داد
: متاسف بودم زیاد ...اما شرمنده .... نه شرمنده کلمه من نیست
- آره یجوری خیلی انگار خیسه و شکسته ست مثل چیزی که زمانی خیلی شکوه و عظمت داشته
اما حالا نه
مثل یه خورشید بسیار تابان و درخشنده که الان خاموش شده
: آره...
: تو هم شرمنده نباش
- نیستم خواستم حرصت رو در بیارم
: خواسته های نا مشروع
- نامشروع.... وقتی کلمه نا مشروع می شنوم بی ...
سوزان حرفش را قطع کرد و ادامه داد یاد روابط نامشروع می افتم
هر دو زدند زیر خنده
احتمالا سر این موضوع هم می توانستند مثل صدای برف پاک کن به توافق برسند
: حالا چرا مثل این دختر دبیرستانیا کیفت رو بغل گرفتی
- ها ... ا نمی دونم اصلا یادم رفت
حتی بندش را هم از دور گردنش باز نکرده بود ، بندش را از دور سرش باز کرد و کیف را روی صندلی گذاشت
پرت نکرد
: چی شد پرت نکردی
- خواستم جمله "چی شد پرت نکردی " ت رو بشنوم
سوزان لبخند کجی زد
ترافیک همچنان سنگین بود و ماشین ها با کندی هر چه تمام پیش می رفتند
نزدیک عید بود و باران هم زده بود و همین ترافیک را چند برابر کرده بود
سهراب نفس عمیقی کشید
ماشین سوزان همیشه عطر خاصی داشت
ترکیبی از بوی خودش بقول سوزان پلوس عطر خودش و رژ لبش بود
که رژ لبش قبل از ظهر با بعد از ظهر فرق می کرد
که البته خیلی کم پیش آمده بود که سهراب قبل از ظهر در ماشین سوزان بنشیند
و الان شب به همراه باران به همراه زمستان
سوزان داشت آدامس می جوید سوزان همیشه طوری آدامس می جوید که هر 6 7 ثانیه یکبار صدای
ترکیدن حبابی کوچک می آمد و اگر سر کیف بود و آدامس هم یاری می کرد
دو یا سه بار آدامس را بزرگ باد می کرد
آن شب تا آن لحظه هنوز آدامس را باد نکرده بود
دقیق نمی دانست آدامسش را کی شروع کرده اما رایحه ی ضعیفی از آدامسش می آمد
نعنا
سهراب دسته صندلی را کشید و صندلی را مقداری خواباند شاید 10 درجه
حالا داشت از کنار و پایین نیمرخ سوزان را میدید که آدامس می جوید
چشم هایش را مقداری ریز کرده بود و این چهره اش را مصمم تر کرده بود
نمی دانست بخاطر خیابان های باران خورده بود یا چی
با اینکه شب بود و باران هم می بارید اما عینک نزده بود
سهراب 5 درجه هم به چپ چرخید تا سوزان را بهتر تماشا کنم
: بخاری؟
- نه مرسی
سوزان آدامسش را نا منظم می جوید
پالتویش را سر جایش روی صندلی دراورده بود چون احساس گرما می کرد
و برف پاک کن همچنان قیژ قِیژ می کرد
سوزان که دنده عوض می کرد انگشتر انگشت وسطش برق میزد
انگشت وسط دست راست
این انگشتر را همیشه به دست نمی کرد وسهراب طی این سال ها
نتوانسته بود الگوی مناسبی برای زمان هایی که سوزان این انگشتر را به دست می کرد
پیدا کند و در نهایت هم قید پیدا کردن الگو را زده بود و از برق زدنش لذت می برد
-چطور پلیور یقه بسته اون هم انقدر بسته پوشیدی کامرویی؟
سوزان همانطور که نگاهش به روبرو بود
: به همون دلیل که تو جوراب ساق بلند پوشیدی بچه
سهراب خنده اش گرفت
- من جوراب دیگه ای پیدا نکردم
: خوب گفتم که...منم همینطور
- جای تو من احساس خفگی می کنم اون تو
: گاهی آدم احساس خفگی هم  بکنه به جایی بر نمی خوره
: حالا چرا انقدر مظلومانه نگاهم می کنی
- گاهی آدم مظلومانه به سوزانش نگاه کنه به جایی بر نمی خوره
: نه نمی خوره
به طرفش برگشت و لب هایش را غنچه کرد  و چشمک زد
سهراب خمیازه ش می امد اما می دانست که سوزان از خمیازه کشیدن
بدش می آید
سعی کرد که خمیازه اش را مخفی کند
: اشکال نداره بچه .... امشب اشکال نداره
- دیگه تموم شد
: باید برای روزنامه تسلیتی بفرستی؟
- نه خمیازه م رو میگم
هر دو لبخند زدند
- خسته م سوز ... خسته
سوزان با لب بالایی ش لب پایینی ش را فشار داد و چشم هایش را ریز کرد
: یه پیشنهاد می تونم بهت بکنم
: با چراغ های خاموش و پاهای برهنه.. برو تو وان تو وان خالی
- تو وان خالی؟؟ الان؟ وان سرد؟
: آره ...
- سرده که؟!
: چون سرده که
- اما ما که وان نداریم
: پس چرا می گی سرده که وقتی که می خوای بگی وان نداری
- چون در هر حال چه وان داشته باشیم چه نه وان خالی سرده
: حالا تو امشب گزاره های فلسفی رو مرور نکنی فلک از حرکت نمی ایسته
- قول میدی؟
: نه
- باشه
- آره پیشنهاد احتمالا پیشنهاد خوبیه ولی ما حمامون وان نداره
: .ممم خوب
سهراب حرفش را قطع کرد
- تو رو نگو خوب نون نداری شیرینی بخور خوب
سوزان زد زیر خنده
: باشه نمیگم
- خویه
: نه داشتم فکر می کردم چکار میشه کرد
- واقعا فکر نکنم کاری باشه بشه کرد
: برای خستگی؟
- هم خستگی هم وان
: بد شد که
- بد شد آره
سوزان دست چپ سهراب را با انگشت هایش گرفت
و شروع به نوازش کردن پشت دست سهراب کرد
: وان اونقد مساله مهمی نیست پسر
- آره می دونم .. واقعا نیست
و سهراب دست سوزان را که در دستش بود فشرد
و ادامه داد
- وقتی که دست های تو باشه که اصلا نیست
: او چه عاشقانه
- عوضی
و هر دو لبخند زدند
: سال داره عوض میشه
- آره داره عوض میشه اما من
من هنوز فکر می کنم که تو اردیبهشتیم
هنوز کارهایی که نوشتم انجام بدم توی اردیبهشت مونده و
حالا حالا سال داره عوض میشه
: شاید این بارون ها و ترافیک ها اونقدر هم  بد نباشه
واسه گرفتن سرعت دیوونه وار زندیگی ها؟
- دنده و کلاچش رو تو میگیری تو باید بگی، نه بد نیست خوب هم هست
: حالا یه دنده و کلاچ هم مهمون من
- سخاوتمند شدی کام
: باید خوشحال باشم؟
- باید که نه ولی اگه هدف غایی زندگی رو شاد زیستن بدونیم فرصت خوبیه برای یه شادیه کوچیک
: اگه ندونیم چی
- پس باید گریست
: گریستن و می ذارم برای وقتی که داشتم ماکارونی درست می کردم و برای مایه ش پیاز رنده می کردم
- فکر خوبیه...واقعا فکر خوبیه
: می دونم
- می دونم که می دونی
سوزان کلاچ گرفت، چون دست سهراب در دستش بود سهراب کمی خم شد و با دست راستش
برای سوزان دنده عوض کرد
ترافیک بزرگراه شرقی غربی پایتخت کمی سبک تر شده بود
- این ترکیب قرمزی چراغ های ماشین ها با قطره های روی شیشه رو زیاد دوست دارم
اما هر کار کردم نتونستم عکس خوب بگیرم ازشون
: عکس خوب یعنی چی
- یعنی عکسی که همونطوری که من می بینم این هارو و همون حسی که می گیرم و بتونه منتقل کنه
: و نتونستی؟
- نه نتونستم
: شاید لنز درست رو انتخاب نکردی
سهراب چشم هایش را ریز کرد و به سوزان چشم دوخت
آماده شد تا چیزی به سوزان بگوید
- چیه بچه حالا چون تو عکاسی و من معلم نباید نظر بدم
: معلم...چقدر قشنگ
: چقدر جالب تا حالا به خودت نگفته بودی معلم
- جالبیش چیه
: اینه که من قدیما اصلا از کلمه ی معلم خوشم نمی ومد بنظرم خیلی بی روح و کهنه و خاکستری بود
اما جدیدا برعکس زیاد دوسش دارم
بنظرم خیلی پاکه و عمیق و ساده
و جالبیش اینه که تو تو این مدت هرگز به خودت نگفتی معلم و الان گفتی
الان که من دقیقا این حسو دارم
- نگفته بودم؟
: نه
- چی گفته بودم به خودم
: هیچی نگفته بودی
- واقعا؟
: واقعا
- آره برای خودمم عجیب بود که بگم معلم اما اره معلمم انگار
ینی فقط نه معلم مترجم یا گاهی نویسندگی
اما الان معلمی م رو زیاد دوست دارم
دوست دارم بگم معلم
: خوبه بگو
و دو اینکه نه لنز نه اینکه من بگم و تو ندونی یا ازین چیزای مزخرف دیگه
منظورم این بود که تنها کسی که میدونست و چرا میدونست، میدونه
چه لنزی رو باید انتخاب کنه the maestro
کوبریکه
و اون دیالوگ معروف که : جانی لنز 70 و بیار 50 هم بذار جیبت لنز 200 هم بده پیتر بیاره
سوزان خنده ش گرفته بود
- اسم های این دیالوگ رو هر بار یه چیزی می گی می ترسم آخرش به اسم های ایرانی برسی
: آره اخه تو پشت صحنه فیلم شاینینگ بود انقدر سر ذوق آمده بودم که اسم ها یادم نموند و واقعا مهم هم نیست
- نه نیست
باران چند لحظه ای بود که شدت گرفته بود اما ترافیک بهتر شده بود
مسیر از نیمه گذشته بود
- الان یه هفته س که سر ترجمه یک جمله گیر کردم هر کاری هم می کنم در نمیاد در نمیاد که نمیاد
: خوب معنی ش چیه
سوزان سرش را به طرف سهراب چرخاند در یک لحظه آدامس را سریع و بزرگ باد کرد و سریعتر از آن
ترکاند
- خوب چون معنی ش رو نمی دونم الان اینو گفتم سان
: نه خوب مفهومش
آهی کشید اااااا مفهومش مفهومش مفهومش رو اگر بخوام برات توضیح بدم شاید یک هفته
زمان ببره
: اووو
- آره اووو پلوس کوفت
- واین بارباپاپا ی عجول دوست داشتنی می ترسم به خاطر همین یک جمله
کل پروجکت رو کنسل کنه
سوزان همیشه بجای پروژه می گفت پروجکت و سهراب این را خیلی دوست داشت
خیلی وقت ها دقیقه ها بحث کرده بود با سوزان
فقط برای اینکه به کلمه پروژه برسند و سوزان پروجکت رو ادا کنه
و خیلی وقت ها هم شده بود که تلاشش بی ثمر بوده و درست قبل از اینکه به این کلمه برسد
بحث را عوض کرده بود
از خروجی شمالی جنوبی به سمت جنوب خارج شدند
همچنان داشت باران می بارید
یک مقدار بیشتر شبیه باران بهاری بود سهراب کمربندش را باز کرد
- حالا چرا انقدر زود باز می کنی
: خودمم نمی دونم بی اختیار این کارو می کنم
.
.
.
سوزان راهنما را زد و در فرو رفتگی نزدیک خانه سهراب نگه داشت
همچنان که داشت آدامسش را می جوید
خیلی سرخوشانه رو به سهراب کرد و گفت
- سهراب عزیزم من رو ببخش واقعا فرصت نشد امسال برات کادویی بگیرم
سهراب که می دانست حتما سوزان نقشه ای دارد با لبخند جواب داد
: اشکال نداره سوزان عزیزم فک کنم اینبار رو بتونم ببخشمت
سوزان سهراب را در آغوش گرفت : تولدت مبارک بچه
سهراب هر لحظه منتظر بود که سوزان کاری بکند اما کاری نکرد
انگار که واقعاً چیزی برایش نگرفته بود
آدامس را برای دومین بار باد کرد و
قبل از اینکه بترکاندش سهراب خیز برداشت
هم آدامس باد شده سوزان را به دهانش فرو برد و سوزان را بوسید
کیفش را از عقب برداشت در را باز کرد و پیاده شد
برای چند لحظه ای بهم نگاه کردند
چشم های سوزان شیطنت داشت اما آرام بودند
و سهراب کمی شگفت زده بود اما خوشحال
: دوست دارم سوز
- می دونم....
و در را بست و ماشین به راه افتاد
سوزان در ماشین با خودش: منم دوست دارم سهراب








و سوزان کادوی تولدت سهراب را دو روز پیش برایش پست کرده بود




yn
29/3/95
323





 
Monday, December 28, 2015,1:29 AM
son
سونیا



جانم
بلای جانم
تو اگر نمی بودی
زندگی من شکل دیگری می داشت
تو بهش رنگ پاشیدی
حس دادی
طعم بخشیدی
تو اگر نمی بودی
اینجا هم نبود
سهراب نبود و سوزانی نیز هم
داستانی و کامنتی نیز هم

از رنجی که می بریم


تولدت مبارک سون
94/10/7-1

yn

*تو احمق نیستی
هرگز نبودی
 

 
Wednesday, September 09, 2015,12:41 AM
_underscore(43)
-تو دلت می خواد، با من بخوابی؟

.
.

.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
: نه تا قبل از تموم کردن این فنجون قهوه



yn
94/06/17
 
Thursday, March 05, 2015,12:28 PM
...
پاکش کردم
حالا می تونی با خیال راحت بخونی ش
son

yn
 
Saturday, November 15, 2014,4:12 AM
miracle(twenty-three):miracle(twenty-three)
- فکر کنم از برف پاک کنت 2 3 ماه بیشتر نمونده
لحظه ای بعد از تمام شدن جمله اش برف پاک کن یک بار شیشه را روبید
- حالا چون دختر خوبی هستی 4 ماه
چیزی نگفت، به روبرو نگاه می کرد حواسش آنجا نبود
سهراب داشت بی حواسی ش را نگاه می کرد
خواست صدایش کند اما نکرد. ترجیح داد بی حواسی ش را به نظاره بنشیند
برف پاک کن دور دیگری زد،
ماشین جلویی چند متری به جلو حرکت کرد سهراب خواست که به سوزان بگوید حرکت کند
قبل از اینکه کلمه ای به زبان بیاورد سوزان کلاچ گرفت، دنده یک و چند متر حرکت
- پس حواست بود؟
با چشم های ریز شده کمی
: هاه؟! آره بود. نبود؟ بود
- نبود
: برف پاک کن - برف پاک کن - م م م برف پاک کن تا وقتی که قیژ نکنه پسرم یعنی داره خوب کار می کنه
- او تو باز جهانیان رو شگفت زده کردی - در حالیکه همه داشتند از حواس تو نا امید می شدند به ناگه در آخرین لحظه
خط بطلانی به تصورات بدخواهان کشیدی
: خط بطلان رو که کشیدم اما تو هم امتیاز زیادی از این دیالوگ مثلاً متعلق به دوره باروک نمی گیری
- دیالوگ نبود مونولوگ بود
: از این مونولوگ به اصطلاح....
- بهرحال 3 ماه دیگه اگه بارون بیاد شاید نتونی مثل الان از صدای برف پاک کن لذت ببری
: صدای برف پاک کن
- آره صدای برف پاک کن، یه بار یکی از بچه های دانشکده تو تریا صدای برف پاک کن دراورد
انگار که واقعاً همونجا برف پاک کن بود بعداً هرچی تلاش کرد که تکرار کنه نتونست
تشویق ترغیب ارعاب تهدید هیچ کدوم موثر واقع نشد
: اغوا  اغوا رو یادت رفت
- اغوا رو یادم رفت
صدای قطره های باران روی سقف و شیشه های ماشین می آمد
و صدای برف پاک کن که چند لحظه یک بار شیشه را می روبید
:  صندلی ت میخ داره؟
بیدرنگ گفت آره
سوزان جاخورد
سعی کرد خنده ش را پنهان کند
: ممم همین دفعه ی پیش کلی میخ ازش دراوردم عجیبه
حالا سهراب داشت لبخند پیروزمندانه ای میزد
- نه نه نه خانم کامرویی امتیاز زیادی از این دیالوگ که واقعاً دیالوگه و نه مونولوگ
که سعی در نهان کردن شگفتی تون داره - نمی گیرید
- حالا بذار درستش رو من برات اجرا کنم
- صندلی ت میخ داره
چطور
پس چرا یه وری نشستی مثل آدم بنشین
سوزان داشت لبخند می زد
به حسابت میرسم
: پس میخ نداشت
- نداشت
:  خوبه
"خوبه" را کمی کش دار و با مکث گفت
سهراب هم با همان لحن تکرار کرد
- آره...خوبه
: عمتو مسخره کن
با ته لبخند شیطنت آمیزی فقط نگاهش می کرد
: باز دو قطره بارون تو این شهر بارید و باز خیابونا رو پارکینگ کرد
سهراب زیر لب زمزمه کرد "بارون پاییزی...بارون پاییزی"
: چی بود اون شعر؟! بارون پاییزی بارون پاییزی کی گفته غم انگیزی
هر دو زدند زیر خنده
- کی گفته غم انگیزی چیه دختر کلا شعر رو نابود کردی
: م م م م مگه همین نبود
- نه بابا این نبود
: پس چجوری بود بابا
- م م م بارون پاییزی بارون پاییزی ممم نمی دونم غم انگیزی دل انگیزی
: ای بابا تو که بدترش کردی
- نمی دونم چیه ولی می دونم آن هم نبود
: آن؟؟ آن نبود پس کدام بود ؟ آن آن
- این یا آن اون یا این بهر حال این بارون که خیلی هم پاییزی نیست
م م م م تواین وقت روز
: چیه می خوای بگی دل انگیز نیست؟
- آره اولش می خواستم بگم نیست اما حالا که می بینم، دل انگیزم هست
سوزان خواست دوباره با همان لحن بگوید : خوبه
اما فقط خ ش رو گفت تا دوباره سهراب ادایش را در نیاورد
سهراب خندید : مگه نگفتی عممو خوب منم پسر حرف گوش کنی ام
- چند روز از پاییز می گذره
: چند روز از پاییز می گذره
- چه با هم
: م م م م گمانم یک هفته و 2 3 روز
سهراب کمی چرخید و صاف روی صندلی نشست
برف پاک کن هنوز چند ثانیه یک بار  شیشه را می روبید
و چراغ های قرمز ماشین ها هم چند ثانیه یک بار برای چند لحظه خاموش می شدند
سوزان مثل همیشه عطر نزده بود اما بوی عطرش داخل ماشین میامد
مقداری ش بوی همیشگی عطرش بود که جای جای ذغالی بهش آمیخته بود
و مقداری دیگرش احتمالاً از بار قبل که عطر زده بود
سهراب با خودش فکر کرد که بار قبل سوزان کی عطر زده بود
کلاس؟
نه امروز بعد از ظهر کلاس داشت و این یعنی هنوز سر کلاس نرفته بود
دیشب؟
م م م دیشب احتمالاً دوش گرفته و بعد از دوش  عطر سرخابی را به خودش زده بود
و تا حالا اینجا همین عطر میآید
سرخابی اسم یکی از عطرهای سوزان بود
نه اسم برندش نه رنگ خودش و نه حتی رنگ شیشه اش
اسمی بود که سهراب رویش گذاشته بود
بوییده بود و این اسم آمده بود سرخابی
و امروز داشت بوی سرخابی می آمد
امروز اما نه از امروز
: باید... باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم
- چی؟؟ تسلیت؟ ..... آها تسلیت
زود نیست؟
تا اول زمستون مونده مخصوصاً اینکه اول پاییزه
: به زمستون ربطی نداره ... سرد.....فصل سرد
- ااا چه جالب
گمانم نزدیک به چند عدد سه رقمی بار این شعر رو خوندم
چرا
چرا زمستون تو یادمه با اینکه اصلاً به زمستون اشاره نمی کنه
چون زمستون سرده؟
: خوب شاید...این ساده ترین جواب باشه
برای یه سوال شاعرانه
- شاید عجله کرده باشی برای یه جواب شاعرانه
هردو لبخند زدند
ترافیک کمی سبک تر شده بود و ماشین ها مثل سلول های مرده که ناگهان جان می گرفتند به راه می افتادند
- نگاهش تو رو خدا
سوزان که لب هایش را کمی برگردانده بود سرش را چرخاند
: چی
- اونو می گم
- ظاهرش موجه
-م م م بنظر میاد تا پارسال زندگی سختی داشته و وضعیت مالی خوبی نداشته
- حالا اما خدا می دونه چطور - سوار ماشین کره ای 150 میلیونی میشه
رژیم غذایی شم نباید خوب باشه
پر از چربی و گوشت و نوشابه و مایونز
سوزان لبخند روی لبش بود و داشت مشتاق به سهراب که کمی هم بر افروخته شده بود
گوش میداد
- خونه شون هم پر از مبل های استیل با لوور دراپه های قهوه ای رنگه
با گلدونهای طلایی بلند
پنجره های همیشه بسته - با آشپزخونه ای که همیشه بوی روغن و غذا میده
تلوزیونی که همیشه روی کانالهایی روشنه که تبلیغ افزایش میل جنسی و سوتین جادویی می کنن
موزیک ماشینشم احتمالا حامد حقارت و جعفر فلاکته
هماغوشی ش با همسرش هم
احتمالا 7 8 دقیقه  بیشتر طول نمی کشه، پر از افعال امری
اگه مسیرش بخوره صبح سر رفتن به کار یه اعدامی هم تماشا می کنه
از صبح تا شب مردم رو گاز میزنه و می مکه
عاشورایی رمضونی هم که میشه احتمالاً چند میلیون از خون هایی که مکیده رو با
اون چیزی که خودش بهش میگه خدا معامله می کنه
- هی هی هی
سهراب که حالا داشت پر حرارت ادامه میداد
: هوم چی
- از کی تا حالا از روی ظاهر آدما قضاوت می کنی اونم اینطور
- اصلاً از کی تا حالا قضاوت می کنی اونم اینطور
: م م م ببین چطور بگم آره درسته از ازل گفتن
آدما رو نباید از روی ظاهرشون قضاوت کرد
اخلاق... اینجور چیزا
اما جدیداً به یه نظریه رسیدم شایدم نظریه نظریه هم نه
حس شاید باید بهش گفت
با دیدن بعضی ها انگار برش هایی از لحظه های مختلف زندگی شون
جلوی چشمم میغلتن
دروغ چرا
برای من همون برش ها مبنای قضاوتم در مورد آنهاست
اصلاً آره
قضاوت هم میکنم قضاوت صریح
- عجب ب
: اخلاقی نیست نه؟!
- اخلاقی؟  باید باشه؟
: خوب البته همیشه هم انقدر تیز و برنده نیست
یعنی خوب آدم تو زندگی به آدم های خنک و روشن هم بر می خوره
آدمایی که وجودت ناگهان میریزه
می تونی اونطرفشون رو ببینی
کمه اما هست یا هستن
سوزان نفس عمیقی کشید
با یه لبخند یه وری
- اونموقع که منم توی سینما دیدی برش های زندگی م اومد جلوی چشمت غلتید؟
چه برشهایی راستی بهم بگر چه برش هایی
سهراب مکث کرد
: م م 1 - عمتو مسخره کن
2 - سوزان کامرویی دست راست که آسونه ناخن انگشت کوچیکش هم برای ایشویی تو دنیا نمیده
3 - م م م م اونجا سینما
نه .... نه
نگاهش انگار پرت شد به همان لحظه
نه هیچ برشی ندیدم
جز تو
جز صورتت
جز موهای از کنار روسری بیرون زدت
جز ساعت غلتان روی مچ دست راستت
جز کفش جیر ارغوانی رنگت
جز کمر بند باز پالتوت
جز رژ ارغوانی براق مانده از صبحت
هیچ ندیدم
نفسی کشید نسبتاً عمیق
سوزان لبخند رضایت کمرنگی به صورتش نقش بسته بود
و خودش سعی می کرد که کمرنگ ترش هم بکند
: ....خوبه
با همان لحن خودش
- آره خوب بود...خیلی خوب بود
- چند سال شد؟
: نمی دونم....مگه مهمه
- نه...نیست
- نه....نیست
حالا ماشین ها با سرعت کم در حرکت بودند شیشه جلو بخار داشت
بعضی وقت ها - که سهراب هنوز نتوانسته بود فرمولی برای این وقت ها پیدا کند - ضربان نبض سوزان
زیر چونه اش می افتاد و سهراب از اینکه این شانس را داشت که یکی از این وقت های بدون فرمول نصیبش
شده بود تا این منظره را به تماشا بنشیند احساس نهایت خوشبختی می کرد
الان هم یکی از آن وقت ها بود
سهراب برای آنکه سوزان متوجه نشود بدنش را مقدار کمی و چشم هایش را زیاد
متمایل کرد تا با کمترین چرخش و حرکت بتواند سوزان را تماشا کند
سوزان تمام حواسش به بزرگراه بود ، چشم هایش گاهی ریز و گاهی درشت می شد
گاهی آه میکشید و گاهی ساکت
گاهی لبخند می زد و گاهی زیر لب از رانندگی بغل دستی یا جلویی غرغر می کرد
و سهراب از همه این ها داشت نبض سوزان زیر چانه اش را نگاه می کرد و حز می برد
- شاید وقتشه دیگه ماشین اتوماتیک برداری
و در حالیکه داشت این جمله را می گفت دست سوزان را از روی دنده برداشت و
روی پای خودش گذاشت
سوزان فقط لبخند زد :
اینجا؟
پس کی دنده عوض کنه
- خودم
کمی به جلو آمد و دنده را با دست راستش گرفت در دست
زمان هایی که نیاز به عوض کردن دنده بود
بدون آنکه کلمه ای رد و بدل کنند
سوزان کلاچ می گرفت و سهراب دنده را عوض می کرد
و همزمان انگشت هایش را از میان انگشت های سوزان که روی پایش بود می لغزاند
گاهی دنده سبک و
گاهی هم دنده سنگین تر
- می دونستی من می تونم تو رو از روی دست هات بشناسم
بدون درنگ جواب داد : آره
- ا آره؟ می دونستی ؟ از کجا من می خواستم با کلی هیجان برات تعریفش کنم
: می دونستم دیگه
هر دو خندیدند
: دیگه از روی چیم می تونی بشناسی م
- م م م م خوب از روی چیزهایی...
: چه چیزهایی
- راه رفتنت...اونم از پشت وقتی از خیابون می گذری
یا ایستادنت کنار دیوار وقتی منتظر هستی
یا کوبیدن قاشق چوبی روی ماهی تابه وقتی داری غذا درست می کنی
یا صدای خانوم اجازه خانوم اجازه شاگرد هات وقتی که تو سر کلاسی
البته به فرانسه
یا جوراب های در هم رفته ات پشت در اتاق خواب
یا فاصله ماشینت تا جدول روبروی خونه ت وقتی که حوصله پارکینگ رو نداری
و یا...
و یا ش رو الان نمی دونم
اما می دونم می دونم یکی دیگه هم بود
: اشکال نداره....چون جوون پر تلاش و با پشتکاری هستی ازت قبول می کنم
- پشت کار
پشت کار کلمه ی سوزان کامرویی نیست سوزان کامرویی
کلاچ گرفت ماشین خلاص شد
: شاید...اما توصیف الان سهراب فروزش هست سهراب فروزش
چشم های سهراب تقریباً درخشیدند
ولب های سوزان هم
دوباره کلاچ را رها کرد
: باز که این لعنتیا از حرکت ایستادند
- آها...ماشین ها رو می گی
مثل اینکه باید بهت بگم به تهران خوش آمدی سهراب نه
: نه مثل اینکه نه...اما داشت باز می شد ترافیک لعنتی
دوباره گره خورد
: به کلاست نمی رسی بچه من سر همین خروجی پیاده میشم
- یادم نمیاد گفته باشم امروز کلاس دارم و یادم نمیاد برنامه این ترمم رو دونسته باشی
: یادم نمیاد هرگز این کارو کرده باشی
با لبخند موزیانه
- خیس میشی که
: تو دیر نشو من خیس نمی شم
- اوه
: موافقم اوه
دست سوزان را از روی پایش برداشت انگشت کوچکش را کامل در دهانش فرو کرد و چشید
- فکر نکنم طعم عسل بده
: فکرت درسته...طعمه سوزان میده
- شاید انگشت وسطم بیشتر
: شاید این میزان ما را بس
.
.
.
.
.
- دیر نکنی
نه قراری داشتند و نه قرار بود جایی بروند
که نیاز به گفتن این جمله باشد
نفس اروتیک این جمله بود که هر دو بهش اذعان داشتند و هردو
به سر حد مرگ دوستش داشتند
: نه حواسم هست


خوشکله
راهنما را چند ثانیه پیش زده بود
رسیده بود به کناره بزرگراه نه با آن فاصله ای که همیشه روبروی خانه اش پارک می کرد
- زیاد خیس نشو
: سعی مو می کنم
ممنون بابت طعمت
- دفعه ی بعد حساب می کنیم
پیاده شد و در را بست
راهنمای راست خاموش و بلافاصله راهنمای چپ روشن شد
دنده ی یک و
حرکت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کلید را چرخاند و در را باز کرد
همیشه این لحظه صدای دیرینگی که اکثر مغازه های پاریس پس از باز شدن
در میدادند را حس می کرد
با اینکه هیچ چیزی پشت درش آویزان نبود که این صدا را تولید کند
اما انگار میشنید
البته فقط وقت هایی که به تنهایی در را باز می کرد و در خانه هم کسی نبود
در را پشت سرش بست و در آستانه خانه ی خالی و نیمه تاریکش ایستاد
تازگیها وقتهایی که به تنهایی وارد خانه می شد و کسی در خانه نبود
ناگهان خالی می شد
خالی شدن
دقیقاً واژه ای بود که برای این لحظه ها درست بود
انگار که بعد از سال ها وارد خانه ای می شد که سال ها پیش رهایش کرده بود
با انکه شاید چند ساعت بیشتر نمیشد که خانه را ترک کرده بود
و همه چیز همانطور سر جایش باقی بود
اما حس مهیب خالی شدن ناگهان کل وجودش را می گرفت
هر چه فکر می کرد نمی دانست این حس از کجا می آمد
خالی شدن اما حسی نبود که بشود ساده با آن دست و پنجه نرم کرد
وقت هایی که هوا تاریک و یا نزدیکی تاریکی بود این حس صد چندان بود
و از قضا بیشتر زمان هایی که تنها به خانه ی تنها برمی گشت تاریک و
یا نزدیک تاریک بود
چراغ نزدیک در را روشن کرد
نگاهی به بالای سرش که لامپ آنجا بود انداخت
: چند بار به این روزبه سر به هوا گفتم این لامپ کم مصرف آشغال اینجارو عوض کنه
این لامپ تنها لامپ کم مصرف خانه ی سوزان بود در حقیقت تنها بازمانده از نسل کشی ای که سوزان
علیه لامپ های کم مصرف این خانه که عمرشان از چند روز هم نگذشت بود
بار ها به روزبه گفته بود که این لامپ جلوی در را هم عوض کند
و او هم احتمالاً بخاطر این که جلوی در بوده و دور افتاده فراموش کرده هربار
البته سوزان نظریه های بدبینانه تری داشت که بعضی وقت ها منجر به پیش آمدن
جر و بحث های مهیبی شده بود
از این قرار که سوزان به روزبه می گفت  : تو عمداً این لامپ جلوی در رو عوض نمی کنی
تا من حرص بخورم تا عصبانی بشم
از اینکه نمی خوام حتی یک فوتون از نور این لامپ های جزام زده به خونه م
به خانواده م به پوست بچه هام بخوره و وقتی میگم خانواده منظور توی لعنتی هم هست
و تو توی لعنتی فقط حرف من رو می شنوی و از اون یکی گوشت یا هرجای کوفتی دیگه ت
میندازش بیرون و
انکار از روزبه
که تو بیخودی حساسی و من فقط فراموش می کنم و اینکه اساساً یک لامپ حقیر
دم در چه اهمیتی داره که تو بابتش چنین جنجالی به راه میندازی
- پو ه ه ه  ه ه
و حالا باز سوزان بود و این لامپ
همیشه این مواقع بعد از اینکه لامپ را روشن می کرد
و چند واژه ای نثار روزبه می کرد
فوراً لامپ را خاموش می کرد
حتی اگر خیلی هم هوا تاریک بود کور مال کورمال خودش را به آشپزخانه می رساند
و چراغ آرک آشپزخانه را روشن می کرد
بعد بر می گشت و همه مراحل را از اول و اینبار با یک لامپ تنگستن طی می کرد
واژه "تنگستن " را زیاد دوست داشت بنظرش به نوعی
تداعی کننده یک دوره از تاریخ یا یک جور سبک زندگی بود
دوره ای که دنیا نگران مصرف بیش از حد درخت ها و گاز های گلخانه ای و روحیه گربه ها نبود
دوره ای فورد و شورولت و کادیلاک هنوز ماشین های درست حسابی می ساختند
دوره ای که کارخانه های تولید لوازم خانگی عمداً محصولاتشان را طوری نمی ساختند تا سر
یک تاریخ مشخص از هم بپاشند و آدم ها مجبور شوند دوباره بخرند و بخرند و بخرند
دوره ای که هنوز تلویزیون تبلیغ سیگار مارلبرو می کرد
دوره ای که پورن استار هایش عروسک های مصنوعی تماماً شیو شده نبودند
دوره ای که ژیلت های یک بار مصرف دستشویی خانه ها را فتح نکرده بود
دوره ای که کارگردان ها برای ساخت اسپارتاکوس دنبال هزاران نفر آدم واقعی می گشتند نه هزار نه کاربر کامپیوتر
این بار اما تصمیم دیگه ای گرفت
: دیگه بسه تا حالا هم زیادی زنده موندی
باید از صندلی یا چهار پایه ای کمک می گرفت
اما حوصله تا هال رفتن را نداشت
بدون اینکه کیفش را از روی دوشش پایین بگذارد
پای چپش را روی لبه جا کفشی گذاشت یک وری بالا رفت  و تنه اش را به دیوار مقابل
تکیه داد با کیفش از دست آویزان به سختی دستش را به حباب رساند و شروع به پیچاندنش کرد
بازش کرد
- کجا بزارمش حالا
تا همین جا هم از تمام ظرفیت قد بلندش استفاده کرده بود
چند سانت دیگه هم می شد: روی نوک پایش ایستاد و کمی بالاتر رفت
حباب را دست چپش نگه داشت و با دست راست مشغول باز کردن خود لامپ شد
میانه کار ناخن انگشت اشاره اش به سرپیچ لامپ کشیده شد
کل بدنش به دهشتناک ترین شکل ممکن مور مور شد
چند تا واژه آبدار سنگین مثل اسفنج به روزبه و سهراب فرستاد
که البته خودش هم بعد متوجه نشد سهراب بیچاره این وسط چه گناهی داشته
که بعد اینطور خودش را تسکین داد که سهراب گناه های زیادی مرتکب شده
که شاید برای همه ش چنین واژه های خیسی را متحمل نشده
پس این چند تا برای آن چند گناه بدون مجازات
بالاخره لامپ باز شد در دست راست
به ظاهر مشکل حل شده بود اما حالا مشکل بزرگتری پیش آمده بود
آنهم این بود که هیچ کدام از دست هایش جای خالی برای بازگشت نداشتند
بین زمین و آسمان گیر کرده بود
سعی کرد لامپ را درون جیب مانتویش جای دهد اما هر چه سعی کرد پیدایش نکرد
آرام از پنجه اش پایین آمد
باید با یک هول قوی خودش را از دیوار می کند و بعد پایش را روی زمین می گذاشت
1 2 3 با شانه اش خودش را از دیوار کند حالا باید پای راستش را روی زمین محکم می کرد
اما تخمینش از ارتفاع  اشتباه بود
نتوانست تعادلش را حفظ کند و با جیغ کوتاه عمیق
به کامل ترین شکل ممکن طوری که همه نقاط بدنش درگیر باشند
روی گلیم جلوی در پهن شد
چند ثانیه ای گذشت تا بفهمد چه اتفاقی افتاده و کجاست
اولین چیزی که دید
هر دو دستش بودند که به طرز معجزه آسایی دو طرف بدنش عمود بر زمین
از ساعد کنارش بالا آمده بودند
دست چپش که مشت  شده بود درون حباب و
دست راستش که کم مصرف را از پایین تنه گرفته بود
احساس سنگین ترین موجود در عالم را داشت
چند دقیقه ای به سقف ساکن خیره شده بود
- دیگه پاشو دختر
کفش هایش را در حالیکه روی زمین نقش بسته بود با کمک پاهایش کند
حباب را روی جا کفشی گذاشت و از جایش بلند شد
اول می خواست لامپ را درون سطل زباله بیاندازد
اما بعد منصرف شد
- نه! با تو حالا حالا ها کار دارم
مانتویش را در آورد و آویزان کرد
و کلید را هم از جا کلیدی
کفش هایش را اما همان جار روی گلیم رها کرد
کفش هایی که بقول سهراب در آن حالت با هم قهر کرده بودند
دو برگ دستمال از کیفش در اورد لامپ را درونش مومیایی کرد و در جیب سمت راست
مانتویش گذاشت
کیفش را برداشت و به سمت اتاق رفت
کیف را به سمت خودش روی تخت پرتاب کرد
حوصله در آوردن کامل سوتینش را نداشت بنابراین
با دست چپش - دست نا معمول در این امور - فقط گیره اش را باز کرد
تا دست از سر سینه هایش بردارد
ناگهان یادش افتاد که از نیمه دوم کلاس مثانه اش پر بوده
و گذاشته بود تا به خانه برسد اما لامپ عوضی باعث شده بود که
فراموش کند
و حالا احساس انفجار می کرد به سمت دستشویی حرکت کرد
بین راه جوراب های کوتاه راه راه آبی سفیدش را کند
گلوله کرد ماشین لباس شویی را واضح نمیدید
مکان و وضعیت باز و بسته بودن ماشین لباسشویی را با ترکیبی از
حدس، غریزه و نیاز مبرم به دستشویی پیدا کرد و جوراب های گلوله شده را به سمت
تاریکی پرتاب کرد صدای برخورد به فلز نبود
پس احتمالاً باید کف آشپزخانه بعداً جستجویش می کرد
به حمام رسید
چراغ را روشن نکرد در را پشت سرش بست
لباس هایش را به حد کفایت در آورد و چشم هایش را هم بست
سرد بود موهای بدنش راست شدند
کمی خم شد و سرش را در دست هایش  گرفت
بر خلاف گیره سوتینش کش سرش را باز نکرده بود
صدای قطره های آب را اینجور وقت ها
گاهی دوست داشت و گاهی ازش بدش می آمد
الان از وقت هایی بود که دوست داشت
- جای خانم دکتر رحمانی خالی
که ببینه چطور مثانه م داره خالی میشه
"ادرار باقی مانده هم ندارید خیلی خوبه خیلی خوبه"
طفلک ... اون چه گناهی کرده که الان اینجا باشه
با این صدا
از حرف خودش خنده اش گرفت
بلند...طوری که صدایش در حمام می پیچید
- فک کن... با اون روپوش سفیدش
خانم دکتر مهربون
تمام شد
- درسته رکوردم نبود.. اما از بهترین هام بود بچه
این رو به سهراب گفت
در تاریکی دستمال را جستجو کرد 17 سانت کند
- این بار چرا انقدر زبره انگار که تکه های تنه درخت بیچاره رو مستقیماً تبدیل به دستمال کردن
سطل حمام ؟ م م م این یه بار نه
همین یه بار قول میدم
همیشه دوست داشت دستمال را همانجا داخل
فرنگی بیاندازد و بعد با عجله همزمان دکمه سیفون را بزند  و شلوارش با یک پرش کوچک بالا بکشد
بنظرش این سینمایی تر بود
هر چند که چند بار مجبور شده بود بهای گزافی برای این سکانس سینمایی بپردازد
به آقای لوله ای - که لوله ای در اینجا نه نام خانوادگی که شغل بود.
اما این بار هم همین کار را کرد. دست ها را در تاریکی شست و بیرون آمد.
هوا تاریک تر شده بود
نه کاملاً تاریک اما
از پنجره ی هال که پرده اش کنار بود
تکه ای از آسمان معلوم بود
رنگ این موقع از آسمان را زیاد دوست داشت
زمانی که خورشید از آسمان رخت بر بسته و شب هنوز دامن بلندش را نگسترده
یاد سونیا دوست نقاشش افتاد
اسم این آبی را او بهش یاد داده بود
و اسم کلی آبی ها و رنگ های دیگر
- آبی درباری؟ نه اونکه رنگ مبل های مخمل کاخ ورسای بود
اقیانوسی؟ آره گمانم همین بود آبی اقیانوسی
چند لحظه ای را به نگاه کردن آبی اقیانوسی آسمان گذراند
از معدود روزهایی بود که آسمان این شهر واقعاً رنگ آسمان داشت
نه خاکستر های جنازه سوخته
چراغ آرک را روشن کرد
به یاد گروگان توی جیبش افتاد احساس پیروزی داشت
- حالا دیگه اگه تا آخر دنیا هم  اون تیکه از خونه اندازه یه سیاهچاله فضایی تاریک بمونه
اما تو توی سرپیج جا لامپی نخواهی رقصید
جوراب هایش به فاصله چند سانتی جلوی  ماشین لباسشویی افتاده بودند
- ممم م م بد هم نبود
بر داشت و درون ماشین انداخت
و باز همان سوال ابدی ازلی
- شام چی درست کنم
اگه تو روزت دنیا رو تغییر داده باشی و مسیر تاریخ را عوض کرده باشی
شب که میای در آستانه آشپزخونه قرار می گیری
باید به این سوال تاریخی جواب بدی
چند شنبس؟
دیشب شام نداشتیم ینی الان شنبه س
شنبه ها روز ماکارونی بود
- سهراب اینام ماکارونی دارن امشب
این برنامه هفتگی هردوشان بود
هیچ کدام بیا نمی آوردند که در خانه ی کدامشان این برنامه بوده
و اصلاٌ این تشابه از روی اتفاق بوده یا یکی به تاسی از دیگری
کابینت را باز کرد
- تورو خدا باش باش باش
بود
.
.
.
.
.
.
.
رب را هم اضافه کرد مقداری هم زد شعله را کم کرد و در ماهیتابه را گذاشت
ماکارونی ها داشتند توی قبلمه قل قل می کردند
.
.
.
.
- آخ چرا انقدر هوس سیگار کردم
- اشکال نداره آدم مگه چند بار زندگی می کنه
و  به سمت اتاق خواب روانه شد
کمد لباس ها
کشوی لباس های زیر
پاکت سیگار برگ را که پراگ آورده بود بین یکی از لباس های زیر عزیزش
پیچیده بود
تا برای خراب نشدن آن هم که شده، زیاد به پاکت مراجعه نکند
هرچند که ظاهراً قدرت آدم مگه چند بار زندگی می کنه
از تور های لباسش بیشتر بود
سیگار را قاپید و به سر جایش دوید
روی صندلی نشست فندک اشپزخانه را برداشت تا سیگار را روشن کند
چشمش به قابلمه ماکارونی ها افتاد
- نمی ذارین ادم یه سیگار دود کنه
سیگار را مثل نجار ها پشت گوشش جا کرد به سراغ ماکارونی ها رفت
آبکش
آب یخ
چند برش سیب زمینی
کمی کنجند
کمی روغن
یک لایه ماکارونی
یک لایه مایه
.
.
.
.
- رکورد زدم
بچه
این بار با خیال راحت
به صندلی ش بازگشت
این بار چهار زانو نشست، به سختی پاهایش را با دست هایش جفت و جور کرد
فندک و
صدای زوال سیگار که بنظرش زیبا ترین صدای زوال بود
نیکوتین
خالص
بدون قطران
.
.
.
دست و پاهاش کرخت شده بودند
این را نشانه ی خوبی میدانست
نشانه ای از زنده بودن

-امشب ظرفها نوبت آویده
 م م م گناه داره
ماهیتابه و ظرف های صبحانه با من
بقیه ش مال او

پاشد ساعت بند پارچه ای را از جای لیوان ها کنار
ظرفشویی آویزان کرد و مشغول ظرف شستن شد
-گفتی ضد آب دیگه اگه خراب شه کشتمت
یک لیوان آب پر کرد  و روی ساعت ریخت
بند پارچه ای ش و کل صفحه غرق در آب شد
 .
.
.
.
.
کلید در چرخید
و چند ثانیه بعد در بسته شد
برای چند ثانیه ای هیچ صدایی نیامد
با صدای بلند :
- دزد خر اگه اومدی منو بکشی من اینجا تو آشپزخونه م
باید بذاری ظرف هامو بشویم
و بعد باید صبر کنی ساعتم خشک شه ببینم هنوز کار می کنه یا نه
شاید مجبور شی حساب دو نفرو برسی
صدای بلند : سلام مامان
....
چه بلایی سر این چراغه اومده؟
-اون؟...نگران نباش بالاخره کشتمش
: ولی بابا که هنوز نیومده
- من گفتم بابات کشت تش؟
: نه آخه
- آخه بی آخه مجبور نیستی تا ابد اونجا بمونی داد بزنی
چند ثانیه بعد
آمد و در آستانه آشپزخانه ایستاد
: سلام
- سلام به روی ماهت.... به چشمون سیاهت که سیاه نیست و من هنوز نمی دونم چه رنگیه
به سمت مادرش آمد و خواست گونه هایش را ببوسد
- lev're lev're lev're
دختر که کمی متعجب شده بود  لب هایش را نزدیک لب های سوزان آورد
و سوزان لب دختر را سریع و کوتاه بوسید
- دختر شلخته ی من چطوره
از جنگ برگشتی؟
: نه
سوزان سرش را تکان داد : نه چی؟
دختر با لبخند داشت نگاهش میکرد
- آها نه ... خوبه من فکر کردم واقعاً برگشتی
- نه دیگه
دختر همانطور که کیفش در دست بود و مقنعه اش نیمه از سرش افتاده بود
سوزان را از پشت بغل کرد
سوزان داشت آخرین ظرف ها را می شست
- چیه
: مامان آخه
- باشه باشه نمی گم چرا 25 دقیقه دیر کردی
اما تکرار نشه واقعاً تکرار نشه
برای 3 ماه آینده ت حداقل دیگه تکرار نشه
: یعنی بعد از اون باز می تونم تکرار کنم
- بدو بینم بچه پررو وایساده جواب منو میده
دختر را برگرداند آرام با کف دست روی باسنش زد
- بدو بدو بدو
: دختر همانطور که داشت می رفت برگشت : ا سوزان چرا ساعتتو اینطوری کردی
- اولاً که سوزان نه و مامان  برای بار صد و هفدهم
ثانیاً چون خلم
: خول خالی؟
- اا نگاش کنا برو بینم بچه پررو وایسادی با مادرت کل کل می کنی
: دختر  همانطور که داشت می رفت ادای سوزان را درآورد : اولاً مادر نه و مامان.....
سوزان خنده ش گرفت
- بزغاله چند روز دیگه فک کنم حریف توهم نشم
: ...... بد نیست یه دوش بگیری
اگرم نمی گیری همه لباساتو عوض کن
متوجهی که همشو
این را تقریباً فریاد زد
- باشه سوز... مامان
سوزان ظرف هایش تمام شده بود
ماکارونی هم در حال آماده شدن بود
.
.
..
.
.
.
در شانه اش احساس گرفتگی می کرد
رفت و روی کاناپه دراز کشید
چشم هایش را آرام بست
.
.
.
.
.
.
دوباره صدای در
:سلام کسی خونه نیست
-سوزان همانطور که دراز کشیده بود و چشم هایش بسته بود
سلام نه نیست
چشم هایش را باز کرد : آوید بالای سرش ایستاده بود
: سلام مامان
- سلام عزیزم چطوری مامان
: خوبم تو خوبی
- نه من سوزانم
هر دو خندیدند
- یه بوس بده ببینم
پسر خم شد و سوزان را بوسید
سوزان هم اول بوییدش و بعد بوسیدش
- روز خوبی داشتی مامان
: آره برای شنبه گند روز خوبی بود
- عزیزم ... برو لباساتو عوض کن
به خواهرتم بگو چیدن سفره امشب فراموشش نشه
: ok
با چشمک بدرقه اش کرد
پسر به اتاقش رفت سر راه به خواهرش سر زد
احتمالاً پیغام سوزان را هم بهش رساند
و حتماً باهم جرو بحثی هم کردند
سوزان با خودش : تو رو خدا تورو خدا ادامه ش ندین... جون فریاد "بچه ها" زدن رو ندارم
و تمامش هم کردند
چشم هایش سنگین شدند
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
چراغ سقف نورش را به عمودی ترین شکل ممکن روی میز چوبی
چهار نفره می ریخت
هال و پذیرایی تاریک بود
تلویزیون روشن بود روی یکی ازکانال های خبری فارسی یه خبرگزاری معروف
به بچه ها تاکید می کرد تلویزیون موقع شام حتماً حتماً حتماً خاموش باشد
اینبار اما بدش هم نمیامد
نور متمایل به آبی تلویزیون روی دیوار خاموش اتاق می ریخت - آبی اش اما آبی سونیایی نبود - و
صدای پس زمینه به آرامی  به میز چهار نفره شان می رسید
: مامان خیار شور نداریم با ماکارونی می چسبه
- خیار شور خوب نیست مامان بجاش سبزی بخور یا ماست یا خردل کمی
خیار شور هم گمانم نداریم
چند ثانیه یک بار صدای خوردن قاشق چنگال به بشقاب های چینی می آمد
گاهی وقت ها از شنیدن این صدا به سر حد جنون می رسید
الان اما....دوست هم داشت
با نگاهش داشت روی تک تک آدم های خانواده اش پن می کرد
به هر کدام که می رسید چند لحظه ای مکث می کرد و سپس به سراغ بعدی می رفت
- چراغ جلوی در...
نگذاشت حرفش را تمام کند
جدی شوخی عصبانی پاسخ داد : رفت جایی که باید می رفت
روزبه چند ثانیه مکث کرد
ماکارونی اش را قورت داد : پس رفت
- فرستادمش
: خوبه
بچه ها با تعجب نگاه می کردند
: ماکارونی خوشمزه ای شده
- آره می دونم
- خوب شده بچه ها؟
بچه ها هم با سر و همچنان با تعجب
اما از ته دل تایید کردند
و خودش هم لبخند زد
- خوشحالم
و خوشحال بود
زیاد.
.
.
.
.
.
.
.
.
:تو اسم های ارمنی ر و بلدی؟
- اسم های ارمنی؟
: آره
- م م م چند تا...همون هایی که همه بلدن شاید
: همه کدوما رو بلدن
داشت سعی می کرد با دستمال کاغذی که لوله کرده بود مژه ای که روی
چشمش نشسته بود را بردارد
سهراب حرکات متناظر انگشت شست پایش را به تماشا نشسته بود و
هر از گاهی لبخند می زد
: چی شده این بار به جای سه شنبه چهار شنبه لاک زدی به ناخن هات
سوزان که سخت مشغول در آوردن مژه از چشمش بود
و به سختی چیزی می توانست حواسش را پرت کند
ناگهان نگاهش را از روی آینه برداشت
در حالیکه چشم ها و لبانش بخاطر تمرکز روی لاک زدن کمی زاویه دار شده بودند
- شاید درست تر این باشه بپرسی چی باعث شده که لاک پات رو این بار بجای 3 شنبه چهار شنبه تجدید کنی
تجدید .. تجدید رو دوست ندارم خواستی بپرسی جایگزینش کن
: چی باعث شده این بار بجای 3 شنبه 4 شنبه لاک پات رو باز لاک کنی
- می خواستم بلادرنگ بگم نمی دونم اما این واژه ای که نمی دونم از کجات دراوردی منصرفم کرد
: می دونم
- نمی دونستی
سهراب چشم هایش را ریز کرد
مژه بالاخره درامد
- چه اسم ارمنی رو می خواستی دونسته باشم آبی چشم
: م  م م م ماوریک
- ماوریک؟ مطمئنی ارمنیه؟
: مطمئن بودم که از تو نمی پرسیدم
- از من پرسیدی  چون می خواستی نظر زیبایی شناسانه م راجع بهش رو بدونی نه اینکه اصلاٌ ارمنی هست یا نه
: می خواستم معنا ش رو بدونم نو لاک
- نولاک....مثل نو رسیده ... نو کیسه..... نو نوار.... نو لاک
خوبه ازت قبول می کنم
- معناش
- نمی دونم گمان نکنم ارمنی باشه
هر چند که زیاد دوسش هم ندارم
ماوریک
ماوریک
ماوریک
- نه واقعاً دوسش ندارم
: اشکال نداره گیوتینی برات در نظر نگرفتیم
- معلومه که اشکال نداره
: معلوم نبود
- چشمات تو لاکم بود چون
: چه جمله ی فیلم فارسی انه ای
- می خوای تحسینم کنی بابت خلق در لحظه اش؟
: می خواستم توجه جهانیان رو به قابلیت خانم کامرویی در
- در چی
: در کوچه باد می اید این ابتدای ویرانیست
- تکراری بود اما قشنگه
: معلومه
- که تکراریه؟
: که قشنگه
- تو ساختی ش
: من بیادش آوردم
- ماوریک
: ماوریک
: یکی از بچه ها گمان کنم دینش رو عوض کرده چون اسمش رو هم عوض کرده بود
- به ماوریک؟
: به ماوریک
- دینش سر جاشه ماوریک ارمنی نیست
: ارمنی بود تکلیف چیه
- تکلیف تکلیف مال خانه دوست کجاست کیارستمی
: کیارستمی خالی یا مردک کیارستمی
- این بار خالی
: دفعه پیش هم خالی بود
- جبران می کنم
: دیر نشه
- مدرسه ام؟
: جبرانت
- برمی گردم
پاشد و به سمت آشپزخانه رفت
پای چپش زیرش بود خواب رفته بود برای همین کمی می لنگید
سهراب سرش را رو به سقف کرد
که با نور نارنجی آباژور سایه روشن شده بود
سوزان برگشت
دراز بکش
سوزان دراز کشید
به پشت روی کاناپه ... سهراب هر دو پاهایش را در دست هایش گرفت
اول با دقت لاک تمام انگشت های سوزان را نگاه کرد و بعد
آرام شروع به فوت کردن انگشت هایش کرد
با اینکه لاک قبلاً تقریباً خشک شده بود اما سوزان این کار را دوست داشت
: نگفتی لاک قبلاً خشک شده بود
- نه نگفتم
: خوبه که نگفتی
- آره .... خوبه دو زنجیره
سهراب جا خورد
: دو زنجیره به مثابه
- تو رو خدا نگو دو زنه آشوب میشم
: به مثابه دو جهان
- نگفتم انقدر هم بی ربط
: خواسته ها محدود خانم کامرویی اما ما سعی می کنیم به همشون رسیدگی کنیم
- سعی تون تحسین بر انگیزه لابد اینم می دونید
: گمانم اره
سهراب دست راستش را روی زانوی خم شده سوزان گذاشت و سپس زیر چانه اش
تی شرت پوشیده بود
- ببینم .... اون چیه رو بازوت دستت رو صاف کن
سهراب دست را صاف کرد
سوزان چشم هایش را ریز کرد اما باز هم نتوانست بخواند
بلند شد نشست دست سهراب را گرفت آستینش را کنار زد
تتو کردی سه؟   - حالا چی نوشتی؟ اونم سر و ته
چی؟ این چیه؟ eiyuormak nazoos این دیگه چیه
اسم شیطان به زبان بابلی؟
سهراب که داشت لبخند می زد
: کی می دونه شاید
- نه جدی چیه
چند بار دوباره تکرار کرد
eiyuormak nazoos
eiyuormak nazoos
- چی؟ سوزان کامرویی
بلند جیغ کشید
حرومزاده
ظرف چند بلک بهم زدن بلند شد
سهراب را به کاناپه چسباند و خودش روی پاهایش نشست
با دست راست موهایش را به عقب کشید و چانه اش را با دست چپ نگه داشت
لب هایش را میان لبهای سهراب گذاشت و خون آشام وار بلعیدشان
سهراب نمی توانست نفس بکشد 
چند ثانیه ای گذشت
سهراب فکر می کرد سوزان بلند می شود
اما نشد کم کم احساس خفگی می کرد
سرش سنگین شد
اما عکس العمل نشان نمی داد
: سوزان که نمی کشدم
سوزان اما همچنان لب های سهراب می بوسید
سهراب احساس کرد سرش سنگین شد
حس کرد جریان خونش تند تر شده بود
شروع به تکان دادن دست و پاهایش کرد
اما سوزان اجازه هر حرکتی را ازش گرفته بود
واقعاً داشت اتفاق می افتاد
چشم هایش را بست
هر نوع مرگی را تصور کرده بود
جز روی کاناپه سوزان ناگهان اکسیژن هجوم اکسیژن سوزان لبهایش را برداشت
و سهراب که سرخ شده بود سرفه می کرد
سرفه هایی که کل وجودش را انگار زیر و رو می کرد
سوزان حالا داشت موهایی که کشیده بود را نوازش می کرد
چند ثانیه ای صبر کرد تا از سهراب مطمئن شود
بعد بغلش کرد و کنار گردنش را آرام بوسید
- چیزی نیست نترس فرشته مرگ رو سر راه صدا زدند مجبور شد برگرده
خوب؟
: سهراب با سر جواب داد
- خوبه
از روی پاهایش بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت
صدای ظرف های چینی و قاشق چنگال
سهراب که هنوز چیزی که گذرانده بود را باور نمی کرد
کم کم حواسش سر جایش می آمد
- سهرااببببب
- سهراب ب ب ب
- کوکوی کامرویی منتظرته...سوزان هم
مبل ها نور نارنجی آباژور پرده ها
میز چوبی آشپزخانه
همه و همه همان بودند این روزا که زمان لحظه ها رو می بلعه و همه چیز رو با سرعت
باور نکردنی به خاطره تبدیل می کنه
اما اینجا
همه چیز همونطوره
همونطور که بود، همیشه
آخ چی می تونه ازین بهتر باشه
جایی باشه که همه چیز همونطوره که بوده همیشه
هیچی هیچ نمی تونه ازین زندگی بدمه
و تو
تو
تو
تو با جین و تی شرت لیمویی و موهای بسته و کوکوت
که ازلی و ابدی ترین مفهوم هستی منی
ایستادی اونجا
- نمیای بچه
تورو هم باید چند بار صدا کنم؟
: آمدم
این را آهسته با خود تکرار کرد
آمدم خوشبخترین وار
کل ریه اش را پر کرد از عطر سوزان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


.
.
تند در خیابان خیس نیمه شبی راه می رفت و سیگار می کشید
نمی دانست چندمی اش بود
اما همه اش از سیگار های برگی بود که سوزان از پراگ برایش آورده بود
برگ و قوی
کم کم احساس گیجی و کرختی می کرد
دست و پاهایش سرد شده بودند
راه رفتن برایش مشکل شده بود
سوزان را صدا می زد
- سوزان
سوزان
از دور نور چراغ ماشینی پیدا شد
تنها کاری که می توانست بدنش در آنموقع انجام دهد
تکان دادن دستش جلوی ماشین بود
-نگهدار نگهدار
نگه داشت
.
.
.
- دربست سوزان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کفش هایش را درون جا کفشی گذاشت
کلید را آویزان کرد و به سمت اتاق رفت
فرح در حالیکه چراغ مطالعه ش روشن مانده بود خوابیده بود
پتو را رویش انداخت
پایین تخت کنار پایش نشست
قوزک پایش را نوازش کرد
از بچگی دوست داشت
هم خودش و هم او
این اتاق
این نور
این تو
این پتوی یه ور
این کتابات
این پاهات.
.
.
.
.
.
.
.
.
لب هایش را نزدیک قوزک پایش کرد


2 ثانیه



-امنم






* لب

yn
1393/8/23 24
for janet
for love
with love
for life
4:05


















 
Saturday, April 19, 2014,1:47 AM
unnamed
دارم جون میدم
جون دادن هم از چیزهایی که هرکس باید خودش تجربه ش کنه
تنها
.
.
مثل عشق
مثل مرگ

دوست دارم چند نفر با چاقوهای آخته
بیفتند به جونم
بزنند م
با چاقو
به پهلو م
به دنده هام
به قلبم
 این چیزی که توم ه
بریزه بیرون
این چیزی که تو مه مثل موریانه داره می خوردم
بریزه بیرون این تنفر
از خودم
کاش می شد خودم را پاره کنم
.
.
.
.
.
.
.
.
.





 
Friday, January 10, 2014,5:34 AM
_underscore 53 (douches froides)
روی کاناپه جلوی ال سی دی 37 اینچی نشسته بود
پا را روی پا انداخته بود
مچ پای چپش را که روی زانوی پای راستش گذاشته بود
با دست راستش گرفته بود و تند تند تکانش می داد
ریموت ریسیور کنار دستش روی کاناپه افتاده بود
هر از گاهی با انگشت هایش شماره های گرد ریموت را لمس می کرد
یکی از کانال های موزیک
اروپای شرقی بود که داشت پخش می شد
با رنگ های سرد و نور آبی رنگ
که سفیدی چشم هایش را در تاریکی اتاق رنگ می کردند
صدا را کاملا قطع کرده بود
آباژور 8 ساله گوشه ی اتاق روشن بود
با نور زرد تنگستن یک دست
تشنه نبود اما بدش نمیامد بجای مچ پایش با یک لیوان نوشیندی
در دستش بازی می کرد
چشم هایش رو به تلویزیون بود نگاهش اما نه
.
.
.
محو به روبرو نگاه می کرد
مصمم اما سردرگم
خالی اما لبریز

صدای دوش آّب
که تا آنموقع در پس زمینه بود ناگهان بنظرش زیاد آمد
طوری که همه مغزش را پر می کرد
صدای تک تک قطرات از وقتی که از دوش رها می شدند
تا وقتی که به کف حمام می خوردند توی گوشش می پیچیدند و هر کدام مغزش را
مثل ناقوس کلیسا به لرزه می انداختند
از جایش بلند شد
به سمت حمام حرکت کرد
آرام قدم بر میداشت، انگار که هر قدم آخرین قدمش بود و از حرکت باز می ایستاد
اما نمی ایستاد و به حرکت ادامه میداد
سرانجام رسید به در
صدای قطرات آب حالا از هر زمان دیگری واضح تر بودند
دستگیره را چرخاند
مطمئن نبود در باز باشد
باز بود
در را باز کرد
بخار نسبتا زیادی از در بیرون زد
پایش را در حمام گذاشت
با وجود آن همه بخار، اما کف پاهایش سرد شد
وارد حمام شد اما در را پشت سرش نبست
حمام زیاد بزرگ نبود اما وجود آن همه بخار باعث شده بود
که انتهایش پیدا نباشد و بنظر تمام نشدنی بیاید
جلوتر رفت
.
.
.
دو قدم

یا شایدم سه قدم
.
.
.
آنجا بود
ایستاده
کمی با فاصله از دوش
نگاهش می کرد
چیره دست ترین نقاش ها و خبره ترین کارگردان ها هم
نمی توانستند از نگاهش چیزی بیابند
موهای خیسش روی شانه چپش افتاده بودند
لیف در دست راستش بود .
.
.
دست ، سینه و شانه چپش صابونی بود
.
.
دست از حرکت کشیده بود
نه انتظارش را می کشید و
نه غافلگیر شده بود
فقط نگاهش می کرد

صورت ته ریش دارش را
جین 4 ساله اش را
و تی شرت بی یقه لاجوردی اش را


مرد به سمت دستشویی رفت
شیر آب را باز کرد
گرمی آب را تنظیم کرد
دست هایش را خیس کرد
با خونسردی تمام صابون را برداشت
تمام قسمت های دستش را آغشته کرد
همچون قاتل حرفه ای که پس از کشتن آثار خون را از دست هایش
پاک می کند مشغول شستن دست هایش شد

زن نگاهش می کرد
مثل قبل
ساتنی متری تکان نخورده بود

کار شستن دست هایش که تمام شد

به سمت زن رفت و چند سانتی متری ش ایستاد
زن همچنان بی هیچ حرکتی ایستاده بود
مرد صورتش را نزدیک شانه چپ زن کرد
و با لب هایش کف روی شانه زن را پاک کرد

.
.
.
.

و باز روبرویش ایستاد

صدای دوش
و بخار که داغتر شده بود انگار

زن با دست چپش لبه تی شرت مرد را گرفت و لب کفی ش را پاک کرد
.
.
.
.
.



- سردمه


yn
92/10/20
5:30
 
Monday, April 15, 2013,5:00 AM
Miracle(twenty-two):Sooz
صدای بوق ممتد بد صدای پژوی قرمز برای چند ثانیه سکوت محض خیابان شریعتی را به تکه های خیلی ریزی تبدیل کرد
کفش نیمه اسپرتش موقع دویدن صدای زیادی نداشت وگرنه دویدن انموقع شب با صدای بوق و نم نم بارانی که از آسمان می ریخت
می توانست خیلی دراماتیک شود
ماشین تقریباً به جدول کنار خیابان چسبیده بود
در را با زحمت و دقت فراوان باز کرد و انگار که می خواست سوار لامبورگینی دیابلو شود، به درون ماشین خزید
تقریباً نفس نفس زنان : سلام....ببخشید
نگاهش نکرد
به فرانسه جواب داد
صدای استارت ، خواباندن دستی، گاز فراوان و حرکت
هنوز نفسش کاملاً جا نیامده بود
هوا هوای اخر زمستان بود
برای بهاری پوشیدن هنوز سرد بود اما پالتوهای سنگین چند کیلویی هم که پروسه انتخاب و خریدش از خرید خانه برای سهراب
پیچیده تر و دشوار تر بود هوا را به گرمای جهنم می نمود
به همین دلیل بود که چند سال اخیر را با کاپشن مشکی ضخیمش سر کرده بود
اسمش را هم گذاشته بود کاپشن ژان وال ژان
شریعتی خلوت بود
خلوت و نارنجی و نمناک
با درخت های برهنه
هرگز احساسی که به خیابان ولیعصر داشت را به شریعتی پیدا نکرده بود
به جز محدوده پل رومی که انگار اصلاً در این شهر، حتی گاهی در این کشور نبود -
بقیه اش فقط یک خیابان بود و بس
هنوز کاملاً جابجا نشده بود که
سوزان بدون اینکه به سهراب نگاه کند پرسید
: چطور بود؟
سهراب انتظار سوال سوزان را لا اقل در آن لحظه نمی کشید
حواسش آنجا نبود
هنوز نفسش سر جایش نیامده بود
بعضی از سکانس های فیلم هنوز توی سرش رژه می رفتند
هنوز خودش دقیقاً نمی دانست از فیلمی که دیده بود خوشش آمده بود یا نه
هنوز نمی دانست کجای فیلم تکست سوزان را دیده بود
از دوستانش خداحافظی کرده بود یا نه
اگر کرده بود با چه کیفیتی خداحافظی کرده بود
و درست وسط همین لحظه ها سوزان پرسیده بود
چطور بود!؟
- ها....چی....فیلم؟؟
بد نبود نمی دونم خوب بود نه نمی دونم خوب نبود
با این اوضاع....چی بگم
.
.
سوزان حرفش را نا تمام گذاشت....: آها... و ادامه داد
اوهوم....گمانم بدونم منظورت چیه
سهراب که هنوز حواسش درست و حسابی سر جایش نیامده بود
انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شد
او که همیشه به این قطع شدن های حرفش  توسط سوزان به او غر میزد
اما ان لحظه نه تنها غری نزد بلکه از نا تمام ماندن حرفش راضی هم بنظر می رسید
جهنمی که انگار خود سوزان برایش بوجود آورده بود و هم او سهراب را از او رهانیده بود
مثل آدم های عینکی هنگام در آوردن عینکشان با دو انگشت دست چپش چند ثانیه گوشه چشم هایش را ماساژ داد
و چند بار پشت سر هم و عمیق پلک زد
هر چند لحظه یک بار صدای برف پاک کن میامد
عاشق این صدا بود...صدایی که هرگز نتوانسته بود خودش آن را بسازد
از معدود صداهایی بود که هیچ زمان و مکانی برایش نداشت
انگار از وقتی که حافظه شنیداری اش متولد شده بود، این صدا را می شناخت
از معدود صداهایی بود که بهش احساس امنیت می داد هنوز
انگار که چندین ساعت بی خوابی کشیده باشد
یا انگار که مثل  فیلم پرتقال کوکی چندین ساعت چشمش را به زور جلوی تلویزیون باز نگاه داشته باشند
حس می کرد قیافه اش مثل پاچینو در "بی خوابی" شده بود که البته از این یکی خیلی هم راضی بود
بدنش کوفته بود خودش هم نفهمیده بود چطور از کار سوار اتوبوس و تاکسی شده بود و ترافیک بی اصل و نسب این شهر
خودش را به سینما فرهنگ رسانده بود ، فیلم را دیده بود و ...... حالا پیش سوزان بود
.
.
.
به خودش که آمد  چندین دقیقه بود که پلک نزده بود
خودش دقیقاً نمی دانست که به کجا یا به چی نگاه می کرد
به قطره ها
آخرین فریم هایی که در یادش بودند
بچه های سر کلاس بودند روی صندلی های تک نفره، منظم و ردیف نشسته بودند
مثل مرده های ماسک زده بی تحرک
با صورتهایی که معلوم نبود لبخند به لب دارند یا غمگین
کنجکاوند یا خشمگین
مهربانند یا درنده
نگاه هایی مسخ شده که  لحظه ای از وی بر نمی گشتند
انگار که روی ساحلی با ماسه های سفید زیر تابش تیز نور خورشید
برهنه در حالیکه دست ها و پاهایش را درونش جمع کرده بود - افتاده بود
غریبه ها با صورت های ماسک زده حلقه اش کرده بودند و به سمت او می آمدند
حلقه هر لحظه تنگ تر می شد و سوزان بیشتر خودش را درون خودش می پیچید
دوست داشت از جایش بلند می شد
دست ها را از روی سینه هایش بر می داشت
با تمام سرعت و قدرت به سمت غریبه ها می دوید
در حالیکه از داغی ماسه ها نمی توانست پایش را زمین بگذارد
به سمتشان می دوید
همه شان را کنار میزد
چنگ به صورت هایشان میزد، ماسک از صورت هایشان می کشید
و به سمت دریا می دوید، به دریا می زد، جلو میرفت و جلو میرفت
آب آرام آرام تنش را فرا می گرفت
پاها شکم، سینه ها، گردن
و حتی سرش هم به زیر آب میرفت
.
.
.
.
اما نمی توانست
نمیتوانست تکان بخورد
می خواست فریاد بزند
اما نمی توانست
انگار که داشت زیر تیغ نگاه هایی که رویش می بارید غرق می شد
سکوت همه ی ذهنش را فرا گرفته بود
حتی صدای سکوت را هم نمی شنید
صورت ها مثل فیلم های آماتور 8 میلی متری که فیلم بردار در آن با سرعت و در فواصل
کوتاه زوم و زوم بک انجام میداد - نزدیک و دور می شدند
چشمانش را روی هم گذاشت
صدای دینگ - مانند ناقوس کلیسا توی گوشش زنگ خورد
انگار که خودش داخل ناقوس بوده و ناگهان ضربه ای به ناقوس نواخته شده
تمام اعصاب بدنش داشتند می لرزیدند
داشت تعادل ایستادنش را از دست می داد
دستش را به لبه فلزی وایت برد گرفت و خودش را حفظ کرد
لبه تیز وایت  برد دستش را خراش داد
.
.
.
.
.
.
.
نگاه های نگران شاگرد ها
دسته کیفش را کشید و دیگر در کلاس نبود
- خانم کامرویی.....خانم کامرویی....
شاگرد هایش بودند که نگران و گیج سوزان را صدا می زدند
اما سوزان آنجا نبود...غیب شده بود
انگار هرگز در هیچ یک از اتاق های آن موسسه نفس هم نکشیده بود.
و حالا آنجا بود
حتی نمی دانست چه زمان و چطور باک ماشینش را پر شده بود
چون تا جایی که یادش میامد چراغ بنزینش روشن شده بود
احتمالاً به سهراب تکست داده بود
چون یادش نمیامد که در 24 ساعت اخیر صدایش را شنیده باشد
هر اتفاقی، به هر شکلی که افتاده بود
حالا داشت زغالی را
در شریعتی خلوت و نارنجی و نمناک، با صدای برف پاک کن هر از گاه، می راند.
.
.
.
.
عضلاتش که منقبض شده بودند کم کم مثل یخ داشتند آب می شدند
کمی جابجا شد و بیشتر در صندلی زغالی فرو رفت
آمد که کمربند را هم ببندد اما منصرف شد
یکی از سرگرمی هایش با سوزان  وقت هایی که سوار ماشینش می شد، حدس زدن نفر قبلی بود که سر جای سهراب
یعنی رو صندلی شاگرد نشسته بود
کمتر پیش میامد که صندلی را به جلو ببرد همیشه یا به عقب هولش میداد یا سر جایش باقی می گذاشت
وقتهایی که صندلی را جابجا نمی کرد حدس زدن نفر قبلی چندان کار دشواری نبود
و به همان اندازه هم نا خوشایند
و درست همان لحظه ها بودند که لبخند های کج و کشنده سوزان سر می رسیدند و یک راست ته ته ته سهراب را نشانه می گرفتند
سهراب اما بجای مقاومت، رام و سر سپرده آماده قربانی شدن بود
آن شب، آنجا اما صندلی را با اینکه برایش جای کافی وجود نداشت
جابجا نکرد، ترجیح داد مقداری پاهایش را جمع کند
هوا سرد تر شده بود این را وقتی که دستش را روی شیشه بخار گرفته کشید، فهمید
نگاهش را به سمت دکمه های بخاری جرخاند ...می خواست روشنش کند اما انگار همین چند ثانیه پیش روی شماره "1" قرار گرفته بود
سوزان آرنج دست چپش را حالا روی لبه پنجره گذاشته بود و  دستش را زیر چانه اش
با دست راست بی اعتنا و بی تفاوت رانندگی می کرد
دستش را درست در ساعت 12 فرمان نگه داشته بود
از معدود زمان هایی بود که با یک دست رانندگی می کرد
همیشه سهراب سر دو دستی رانندگی کردن سوزان سر به سر او گذاشته بود
و سوزان هم با خونسردی تمام از رانندگی با دو دست چه از منظر قانونی چه از منظر فلسفی در طول تاریخ
دفاع کرده بود و تازه در انتها سهراب به فقدان خرد و تمدن کافی متهم هم شده بود
خلوتی خیابان باعث می شد نیاز چندانی به عوض کردن دنده نباشد
زمانی هم که می بایست دنده عوض می شد
سوزان کلاچ را می گرفت و سهراب درست در لحظه مناسب دنده را عوض می کرد
بدون آنکه کلمه ای و یا حتی نگاهی بینشان رد و بدل شود
بدون اینکه حتی شروع بازی را به هم اعلام کنند
حتی اولین باری هم که این کار را کرده بودند کلامی بینشان رد و بدل نشده بود
بعد هم هرگز راجع بهش صحبت نکرده بودند
نگاهش ناگهان برگشت به سوزان
بی حرکت و ساکت می راند
چشم هایش را که از نمیرخ می دید، می دخشیدند
اما تنش در نهایت خستگی بود
انگار که ساعت ها پا پرهنه روی ماسه های داغ ساحل یک دریا دویده باشد
با اینکه هیچ چیز غیر عادی ای در مورد سوزان غیر عادی نبود
و با اینکه هیچ غیر ممکنی وجود نداشت که وقتی به سوزان میرسید باز هم غیر ممکن باقی می ماند
اما سهراب نگران شد، نگران سوزان که بی صدا و بی حرکت رانندگی می کرد
و کلامی نمی گفت
چند لحظه ای که گذشت تنه اش را هم کمی به سمت سوزان متمایل کرد
تا راحت تر نگاهش کند
لبخند بی اختیاری روی صورت خسته اش شکل گرفت
بی اختیار از هر نگرانی و اضطراب
یک واکنش بی اراده محض به یک زیبایی خسته محض
.
.
.
با خودش فکر کرد اگر نقاش بود
یه اینستالیشن از این استایل سوزان در یکی از گالری های برلین برگزار می کرد
برلین
به برلین علاقه عمیقی داشت با اینکه آلمان را چندان دوست نداشت
اما برلین برایش فرق می کرد
عاشق پاریس بود
کنجکاو نیویورک و
به لندن احترام می گذاشت
شهرهای دیگری هم بودند که دوستشان داشت اما در حد خوردن یک فنجان قهوه
و یا معامله 50 کیلو کوکائین!
و برلین
که دوستی اش با او خیلی جوان تر از شهر های دیگر بود
برلین جنگ
برلین گالری های نقاشی ،
برلین گرافیتی های بی انتها
.
.
.
خودش هم نمی دانست دقیقاً از کی و دقیقاً چطور انقدر عمیق و بی جایگزین دلبسته به برلین شده بود
جالب اینجا بود که کمترین تصویر ذهنی
که چه از سینما،یا چه از عکاسی می توانست داشته باشد
را از همین برلین داشت
.
.
.
خیابان دیگر شریعتی نبود
سهراب کنجکاو پیدا کردن نام خیابان هم نشد با خودش گفت یکی از خیابان های همین
دیوونه خونه ست دیگه
حس می کرد هوا بیرون سرد تر شده بود و گرمای داخل ذغالی سوزان دلنشین تر
نگاهش به دست چپش افتاد که روی دسته دنده بود
هرچه تلاش کرد نتوانست به خاطر بیاورد که چند بار، چه لحظه هایی دنده را عوض کرده بود
درست مثل زمان هایی که مست می شد  و فردای آن شب
هر چه تلاش می کرد نمی توانست لحظه هایی از شب قبل، مثلاً قسمت هایی از مسیر را به یاد بیاورد
و این برایش ترسناک شده بود
الان اما ترسی نبود از این حس فراموشی،
 با خودش فکر کرد
وقتی که هنوز سوزان می راند و من هم کنارش
و ماشین هم ته دره یا وسط تیر چراغ برق نیست، پس حتماً اتفاق ناگواری نیفتاده
.
.
.
سوزان بدون اینکه به سهراب نگاه کند،
انگار که حس کرده باشد همه این چند لحظه آخر سهراب را،
لبخند زد
تیز
کم زاویه
و تلخ به نهایت
.
.
-  برای یه شب سرد زمستونی اونهم وسط هفته یکم زیاد نیست؟
:  برای 2 دقیقه و 37 ثانیه تاخیر کم هم هست
جمله سهراب را تکرار کرد: شب ِ سردِ زمستونی
پوه
هم خنده اش گرفته بود و هم عصبانی بود
دوباره تکرار کرد: شب سرد زمستونی
چی سر تو آمده سهراب
سهراب که عاشق خطاب قرار گرفتن به اسم از طرف سوزان بود
با شیطنت گفت
"چی سر تو آمده" نه عزیزم
"چه بر سر تو آمده"
- و اینکه قبول، می پذیرم ترکیب به نهایت دم دستی و تکراریه
احتمالاً از اثرات به تماشا نشستن جشنواره فیلم فجر ِ
: اصلاً بهت نمیاد انقدر رام باشی
- رام....رام....با اینکه باید بخاطر اشتراک صفت "رام" بین انسان و حیوان بهت اعتراض می کردم
اما چون ترکیب"اسب رام" رو دوست دارم قبول میکنم و آره بهم نمیاد
- ولی این ساعت با بند پارچه ای گره خورده به تو خیلی میاد
: *بچه پر رو به فرانسه*
همانطور که نگاهش به خیابان بود، دست راستش را که تا آن لحظه بین دو پایش بود
بیرون و کشید و با پشت دستش آرام شروع به کشیدن روی صورت سهراب کرد
همیشه این موقع وقتی دستش را روی صورت سهراب میکشید لبخند می زد
اما اینبار لبخندی نبود، فقط انگار خیالش راحت شد که ته ریش های سهراب سر جایش بودند
از ته ریش های سه روز  و 23 ساعته ی سهراب راضی به نظر می رسید
انگشانش را جهت عکس ته ریش های سهراب - از پایین به بالا -  می کشید
روی گونه ها،زیر گردن، بین دو چشم
وقتی انگشتش را بین دو چشم سهراب می برد همیشه به سهراب نگاه می کرد
سوزان میگفت بستن چشم وقتی که چیزی بهش نزدیک میشود غیر ارادی است
اما سهراب همیشه مخالفت می کرد و میگفت
درسته که چشم در برابر اجسام نا شناخته و خارجی عکس العمل نشون میده
اما در مورد انگشت های تو....من خودمم که تصمیم می گیرم که چشم هام باز باشن یا بسته
اینبار هم که سوزان انگشت هایش را بین چشم های سهراب گذاشت فوراً به سهراب نگاه کرد
سهراب که حالا کمی بیشتر در صندلی فرو رفته بود چشم هایش را روی هم گذاشته بود
با لبخند بر لب گفت: چشمام بازه ها.....
: حقشه چشماتو در بیارم
- حق کی؟ من؟ تو؟
: حق انگشت هام
و وقتی داشت می گفت انگشت های من، انگشت هایش زیر لب پایینی سهراب بودند
زمانی که سهراب خواست انگشت سوزان را با لبش بگیرد
سوزان لب های پسر را با دو انگشتش قیچی کرد و اجازه نداد که انگشت هایش را ببوسد
- حقشه انگشتاتو گاز بگیرم
: حق کی؟ من یا تو؟
- حق لبام
: لبام نه. لب هام
- لب هام



: یه جوری مصممی برای دیدن "جشنواره فیلم فجر" آدم گاهی شک می کنه جشنواره برلین
سهراب از جاش پرید: اِ برلین گفتی برلین
:  چت شد؟ آره برلین یا مثلاً کن....البته من خودم برلین رو ترچیح می دم
-  منم داشتم به برلین فکر می کردم
داشتم به این فکر می کردم اگه نقاش.....
سوزان ادامه داد : اگه نقاش بودم یه اینستلیشن از این پوزیسیون سوزان تو یکی از گالری های برلین
برگزار می کردم
چشم های سهراب به اندازه سکه های اشرفی زمان هارون الرشید گرد شده بود
- ا ا ا....
: چیه؟ واقعاً داشتی به این فکر میکردی؟
سهراب هنوز نتوانسته بود چیزی که شنیده بود را باور کند
سوزان خیلی عادی ادامه داد : برلین؟  م م م م موافقم بدم نیست
لندن همیشه ابریه
پاریس هم .... نه پاریس هم نه
لا اقل الان پاریس نه
برلین ....آره برلین قبول
سهراب چشم هایش ریز شده بود
- قبول...
صدای فیرفیر لاستیک حالا داشت بیشتر میامد
اسفالت خیابان های این شهر همیشه وضعیتی بین خراب و خراب تر داشتند
و حالا زانتیای زغالی داشت از خراب تر هایش رد می شد
سوزان با صدای خیلی آهسته، انگار که داشت با خودش فکر می کرد
: حالا چرا برلین؟
سهراب هم با همانقدر آهستگی، فقط به اندازه ای که بلندی صدایش از فیر فیر لاستیک ها بگذرد :
برلین...
گاهی سوزان، که فکر می کنم....
نتوانست کلمه برای ادامه جمله اش پیدا کند
- تو برلین میشه گم شد
تو برلین ِ که می تونی خودتو پرت کنی توی گالری ها، بین تابلوهای نقاشی
بپری جلوی لنز دوربین ها
از مقابل گرافیتی ها رد بشی
مجسمه ها رو در آغوش بگیری
مکث کرد
- ه ه ه جمله آخر را تکرار کرد آهسته تر
"مجسمه ها رو در آغوش بکشی"
تو برلین میشه سوزان - تو برلین میشه بجای
پدرت
بجای مادرت
بجای فرح مجسمه ها رو در آغوش کشید
-آخ....
چشم هایش را بست
نفسش بالا نمیامد
حس می کرد یک لیوان شیشه خورده سر کشیده
چشم هایش را که باز کرد یک قطره اشک از مژه هایش بلندش
روی گونه هایش افتاد و سر خورد
سوزان با بند پیچ خورده ساعتش اشک سهراب را پاک کرد
چیزی نگفت
.
.
.
.
.
.
.
.
عطش داشت، احساس می کرد لبانش از خشکی ترک های عمیق خورده اند
اما آب نمی خواست
انگار هیچ چیزی نبود که عطشش را برطرف کند
شیشه را کمی پایین کشید، گره روسری اش را شل کرد
هوای سرد نیمه شب به گرمای داخل ماشین هجوم برد
سهراب شروع به لرزیدن کرد
بقدری سردش شده بود که فکر می کرد هر لحظه روی پوستش دارد ترک می خورد
زبانش بند آمده بود
حتی توان این را نداشت که به سوزان بگوید پنجره را ببندد
.
.
.
صدای بالابر شیشه و شیشه سر جای خود محکم شد
سهراب شدید تر می لرزید  دست هایش را دورش جمع کرده بود
سوزان بخاری را روی حداکثر گذاشت
برای چند لحظه
حالا صدای فن بخاری همه فضای داخل ماشین را به اختیار خود در آورده بود
چند دقیقه که گذشت و سهراب از لرزیدن باز ایستاد، درجه بخاری را کم کرد
.
.
.
.
با دست چپش دکمه بالایی مانتوی سوزان را باز کرد
دستش را داخل یقه سوزان برد و پشت گردن سوزان را گرفت
سوزان یخ کرد . همه پوست تنش دون دون شده بود
همیشه اینجور وقت ها آنچنان گازی از دست سهراب می گرفت که
پسرک حتی فرصت فریاد زدن هم پیدا نمی کرد
الان اما انگار تاکسی درمی شده بود
توان انجام کوچکترین حرکتی را نداشت
چشم هایش را روی هم گذاشت

سکوت مطلق
سکون مطلق
فقط صدای زنگ سکوت که انگار از یک جایی ته ته وجودش
نواخته می شد و به گوشش می رسید
سهراب می خواست حرف بزند
می خواست به سوزان بگوید
احساس می کرد یک نفر گردنش را گرفته بود و داشت  فشار میداد
می خواست با نهایت توانش فریاد بزند
می خواست سوزان را فریاد بزند
می خواست بهش بگه
که چقدر راحت می گذره از آدم ها، از قدیمی ترین هاشون
که چقدر خسته ست ازشون


که هیچ برلینی وجود نداره که از تو به آنجا برم
که هیچ مجسمه ای ساخته نشده که تو را از او در آغوش بگیرم
که هیچ نقاشی ای کشیده نشده که نگاهم را از تو به او پرت کنم
که هیچ لنزی نیست که فریمی جز تو را روی نگاتیو بیاندازد


مثل غریقی که از آب به خشکی آمده و سینه اش را می فشرند تا نفس باز گردد
فریاد زد


سوزان


سوزان دست هایش را از مانتویش در حالیکه رانندگی می کرد درآورد
یقه سهراب را گرفت
به طرف خودش کشید
.
.
.
.
.
اصلاً مهم نبود کجای شهر بودند
اصلاً مهم نبود که چراغ راهنمایی سر راهشان ممکن بود قرمز باشد
اصلاً مهم نبود که کسی از خیابان داشت رد می شد


سوزان فرمان را با پاهایش گرفته بود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- می دونی منحط ترین وقت نیمه شب کی ه؟
: نه
- وقتی که تیرگی رنگ آسمون شکاف می خوره
وقتی که پرنده ها شروع به خوندن می کنن کم کم
وقتی که صدای جاروی رفتگر ها به گوش می رسه
وقتی که اتوبوس ها دونه دونه از لونه شون در میان و میرن تو شهر

: با لبخند - خوب این که یعنی الان
- نه....الان تو باهامی
- آخریش این بود : وقتی که  همه اینا باشه و وقتی چشم باز کنم تو نباشی
: لبخند......و سرش را چرخاند
-امروز رو می خوابم
: گمان نکنم تصمیم نابخردانه ای باشه



:همینجا؟

- همینجا


صدای بسته شدن در زانتیای زغالی
حرکت و محو شدن ماشین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دو زانو روی صندلی چوبی میز ناهار خوری هال نشسته بود
صندلی را چند درجه رو به پذیرایی برگردانده بود
هر دو پایش را درون سینه اش جمع کرده بود
به زحمت پاشنه پایش را لبه صندلی نگه داشته بود
جوراب نپوشیده بود و همین کمکش می کرد که روی صندلی لیز نخورد
جین آبی تیره رنگ و رو رفته ای که همیشه در خانه می پوشید را پوشیده بود
و پولیور آبی آسمانی
شل، با یقه باز
و بافت های درشت
انقدر که پوشیده بودش برایش کوتاه شده بود و در آن موقعیت
چند سانتی از کمرش بیرون مانده بود
و هرچند دقیقه یک بار، هنگامیکه کسی رد می شد جریان هوا کمر
و کمی هم پهلوهایش را نوازش می کرد
پهلوی هایش، از پهلوهایش چندان خبری نبود....
می بایست که از این بابت خوشحال می شد
اما آنجا...آن لحظه....نه
فقط به خودش می گفت
بعدش چی؟
معمولاً زبری بافتتنی را توی تنش تاب نمیاورد و بنابراین هرگز پولیور را به تنهایی بر تن نمی کرد
اما این یکی برایش فرق می کرد
هرگز از پوشیدنش احساس زبری و خفگی نکرده بود

موهایش را از پشت بسته بود
سفت
اما نه با دقت
پاهایش را از هم کمی باز کرده بود تا بتواند جلویش را ببیند
داشت صحنه روبرویش را با نگاه pan میکرد:
فضای خانه مثل پشت صحنه فیلم ها شده بود
آدم ها به صورت افقی وارد کادر می شدند
گاهی کمی می ایستادند و دوباره از رد می شدند و از کادر خارج می شدند
درست مثل سکانس پایانی "پنهان" هانیکه
که دوربین چند دقیقه بدون کوچکترین حرکتی
بدون کمترین زوم یا زوم بکی
فقط نظاره گر بود
نظاره گر آدم ها
نظاره گر یک مدرسه
که تعطیل شده بود و بچه ها آرام آرام ازش بیرون می آمدند
بعضی می ایستادند، با هم گپ می زدند و بعد از چند دقیقه می رفتند
و تو نمی دونستی که باید انتظار چه چیزی رو می کشیدی
نمی دونستی قرار بوده چی بهت نشان داده می شده
و درست وسط همین انتظار بود که نوشته های سفید رنگ، آن هم از پایین به بالای صفحه شروع به لغزیدن
انگار کسی 3 ساعت یک متکا را روی صورتت نگه داشته تا از روی آن گلوله را به سمتت شلیک کند
بعد از 3 ساعت ناگهان متکا را از روی صورتت بر میدارد و درست در لحظه ای که فکر می کنی از
شلیک به تو پشیمان شده، ماشه را می چکاند
.
.
لبخند زد
.
.
دست راستش را روی زانویش گذاشته بود، از مچ آویزان بود
بین انگشت هایش جای خالی سیگار را حس کرد
البته فقط برای چند لحظه چون بعد پشیمان شد
با خودش فکر کرد : خوب که چی.....یه دونه سیگار هم دود می کنی
گیچ میشی کمی شاید، چند پک می زنی و چند تا شکل دود تو هوا نقاشی می کنی
بعدش چی؟ بعدش باید چکار کرد؟ بعدش باید از چی لذت برد
بعدش باید با چی آروم گرفت
و این "خوب که چی" را تازگیها زیاد به خودش می گفت
شاید حتی زیاد تر از زیاد
.
.
.
هفت سین را چند ساعت پیش چیده بود
درست در لحظه ای که با خودش فکر می کرد
امسال حوصله چیدن هفت سین را ندارد و
درست در لحظه ای که می خواست به بچه ها بگوید: آفرو، ایو امسال هفت سین با شما
درست در همان لحظه
از جایش بلند شده بود
ساعتش را باز کرده بود
از جیب شلوارش آویزان کرده بود
و به چیدن هفت سین مشغول شده بود
حالا هفت سین آنجا بود
منتظر
روزبه داشت کراواتش را تنظیم می کرد
آفردیت موهایش را سشوار می کشید
و آوید آماده روی کاناپه نشسته بود
همانطور که داشت pan  میکرد
نگاهشان به هم برخورد کرد
سوزان با لبخند اشاره کرد که بیا
آوید از جایش بلند شد و کنار سوزان آمد
: مامان فندک رو از آشپزخونه بیار شمع های سفره رو روشن کن
- باشه مامان
: حالا یه بوسم به مامان بده
دستش را گرفت و به سمت خودش کشید و بوسه ای کوتاه از لبش کرد
هنگامیکه که خواست برود دوباره مچ دستش را گرفت ونگهش داشت
در حالیکه لبخند کمرنگی روی صورتش بود  و
داشت دقیقاً به مرکز مردمکش نگاه می کرد
انگار که خیره شده بود به درونش
: من  مامان خوبی ام؟
-....آره....
لبخند سوزان واضح تر شد
دستش را رها کرد و پسر به سمت آشپزخانه رفت
با خودش فکر کرد این چند لحظه که طول کشید تا آوید
پاسخ سوالش را بدهد زیاد بود یا نه؟
یا اصلاً می بایست خوشحال از جواب آره ی او می بود یا نه
لب پایینی اش را گاز کوچکی گرفت و نفس عمیقی کشید
همه چیز یک طور عجیبی سر جای خودش قرار داشت
همه چیز بیش از حد سر جای خودش بود
همه چیز زندگی اش
پس چی بود؟ چی بود که مثل خوره افتاده بود به جانش
پس این احساس لعنتی از کجا می آمد
پس این سوختن از بی وزنی
این آتش گرفتن در خلاء
از کجا می آمد....از کجا می آمد
-سوزان....نمی خوای حاضر شی؟
روزبه بود که کنارش ایستاده بود
بعد از چند لحظه سرش را به سمت او چرخاند
لبخند زد: پس بالاخره به حرف من گوش کردی که این کراوات را باید با این کتت بپوشی نه اون قهوه ای یه
- ه ه...اوهوم
: خیلی بهت میاد...
- ممنون...
خم شد و پیشانی سوزان را بوسید
: چرا الان بلند می شم
روزبه رد شد و به سمت اتاق کارش رفت
سوزان از جایش جهید
با خودش : دوش نمی گیریم ....تمیزم
به سرعت به سمت اتاق خوابش رفت
در را پشت سرش بست
لباس هایش را در آورد و روی تخت انداخت
کمد لباس ها را باز کرد و شروع به گشتن کرد
معمولاً لباسش را انتخاب میکرد بعد لباس را از تنش در می آورد
اما آنروز اول، بدون اینکه فکر کرده باشد از قبل که چه لباسی می خواهد بپوشد
فقط لباس ها را با سرعت کنده بود از تن
لباس هایش را یکی یکی از جلوی چشمش می گذراند
چشمهایش برق زد، فهمید کدام لباس.....
: آها...نه...نه...نه....تو ام برو....تو ام نه
آره ه ه بالاخره پیدات کردم
یه لباس پشت باز بی آستین
با دستکش، اما فقط یک دستکش

عاشق این لباسش بود
انقدر عاشق که مدت ها بود به خاطر وسواس در هیچ مهمانی و مراسمی نپوشیده بودش
یعنی به قول خودش هیچ مراسمی را در اندازه این لباسش نیافته بود
اما حالا
هوس کرده بود همین  لباس را بپوشد
دقیقاً خواستنش از جنس هوس بود
و آن لباس را هم فقط می بایست با هوس می خواست و به سراغش می رفت
.
.
.
در را باز کرد و بیرون آمد
: خوب خوب خوب سوزان آماده ست
هر سه نفر به سمت او برگشتند
چیزی که می دیدند را باور نمی کردند
سوزان با لباس محبوبش
آرایش به شدت ملایم
موهایش را فقط باز کرده بود و سر جایش نگه داشته بود

محو تماشای او شده بودند
.
.
.
دوربین هم دستش بود
در حالیکه داشت به سمت سفره می رفت:
بیاید امسال اولین عکس سالمون رو  قبل از سال تحویل بندازیم
هنوز از شوک ظاهرش خارج نشده بودند که
حالا داشت میگفت بیاید اولین عکس امسالمون را الان یعنی سال قبل بندازیم
: زود باشین دیگه.....منتظر چی هستین؟
: آفرو سه پایه دوربین رو بیار...پشت در اتاق ماست
آها...آفرین...خوبه
روزبه - آفرو - ایو به ترتیب وایسین
ایو منم میام کنار تو می ایستم
فوکوس کرد
آماده اید؟
لبخند....لبخند هم بزنید
هر سه لبخند زدند
از کار سوزان خنده شان گرفته بود 
با لبخند شروع کردند اما کم کم هر سه به خنده افتادند
طوری که نمی توانستند از خنده باز ایستند
شاتر را فشار داد و به سمتشان رفت
با لباسی که پوشیده بود نمی توانست تند راه برود
کنار آوید ایستاد و دستش را روی شانه اش انداخت
10
9
.
8
.
7
6
..
.
5
.
4
3
.
.
2
1

همه داشتند می خندیدند
از ته وجودشان
و سوزان
لبخند به لب داشت
آرام
عمیق
کمرنگ
.
.
.
صدای شاتر
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- درست نشستیم؟
: م م م آره دیگه بذار ببینم...آره 13 7 و 8 همینجاست
سوزان کمی جابجا شد، دکمه های مانتویش را باز کرد و همانطور که نشسته بود دست هایش
را از آستین ها با زحمت بیرون کشید و مانتو را پشت سرش رها کرد
عینکش را از داخل کیفش در آورد
اول جلوی نور گرفت
قابل قبول بود
و بعد به چشم زد
بلافاصله سرش را چرخاند رو به سهراب
سهراب میمرد برای زمان هایی که سوزان عینک می زد
هیچ زن دیگری در زندگی ش نبود که عینک زدنش را تحمل کند
چه برسد به اینکه دلش هم برایش برود و
مدت ها منتظر فرصتی بگردد تا او را با عینک ببیند
.
سینما نه شلوغ بود نه خلوت
چراغ ها هنوز روشن بودند و مردم هنوز داشتند وارد می شدند
همهمه ملایمی می آمد
از معدود دفعاتی بود این اواخر
که داشت از سینما لذت می برد و
لحظه شماری نمی کرد تا زودتر فیلم تمام بشود
و از شر صدای چیپس و زنگ موبایل و دست بغل دستی راحت شود
این بار بر عکس عجله ای برای شروع شدن فیلم نداشت
- خوب بالاخره کار خودتو کردی ها
: چه کاری؟
- بالاخره منو آوردی فیلم این مردک و ببینم
پسر لبخند شیطنت آمیزی زد
کمی در صندلی ش فرو رفت  و پا روی پا انداخت
و خیلی خونسرد و با آرامش پاسخ داد
- همه یه روزی به دام می افتند خانوم کامرویی
سوزان لبخند  کجی زد نفس عمیقی کشید
- درسته....همه...یه روزی... آقای فروزش
: این وسط خیلی باریکه
- باریک برای چی؟
سهراب داشت ریز ریز می خندید و سوزان داشت
فکر می کرد که باریک برای چی
- ای عوضی.....نه بذار ببینم....فقط دستت ممکنه بره ردیف عقبی
یکی که داره رد میشه لهش کنه
وگرنه خیلی خوبه
سهراب یه وری شده بود و داشت به تز های سوزان گوش می داد
و زیرزیرکی لبخند می خندید
- به حسابت می رسم کوچولو
:at your service madam
بعد ظرف پاپ کرن را به سوزان تعارف کرد
سوزان برنداشت
.
.
.
سهراب خودش سه دانه پاپ کرن را برداشت و آرام به دهان سوزان نزدیک کرد
سوزان هم گرفت و خورد
.
.
.
-م م م بدم نیست
زمان ما خیلی بی مزه بود
: آره..تازه زمان ما اسمش هم فرق میکرد
-سهراب!!!!!!!
با اینکه پاپ کرن را فقط به جهت ادای دین به روح سینما و
ادای آداب سینما رفتن خریده بودند اما هر دو از مزه اش خوششان آمده بود
و هر دو حدس می زدند بسیار زودتر از اینکه نوشته های سفید رنگ روی صفحه سیاه ظاهر شود
تمامش کنند
:سهراب
-جان
:Je pense que nous devrions dormir ensemble, dans un endroit où

d'autres peuvent nous voir
-چی؟
: هیچی.....ش ش ش ش فیلم شروع شد

چراغ ها خاموش شدند
و جادوی سینما
.
.
.
.

برای زندگی م
برای سونیا



yn
92/1/26
2:22